جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

نمایشنامه «میدان نفت» و گزارشی از اولین اجرای آن در بند زنان زندان اوین

بیدارزنی: میدان نفت، نمایش‌نامه‌ای مرکب از سه پرده، روایتی‌ست مستند از خیزش جوانانی آزادی‌خواه تا دادخواهی مادران که برای اولین بار، ۳۰ آبان در سالن یک/ بند پنج زنان زندان اوین به اجرا درآمد. در ادامه گزارشی از نحوه اجرای نمایشنامه به همراه متن آن آمده است.

میدان نفت

تقدیم به کشته آزادی سعید زینالی
نویسنده: هستی امیری، سپیده قلیان، ملی جعفری
کارگردان: ملی جعفری
مشاور متن: بهاره هدایت
بازیگران: سپیده قلیان، نرگس محمدی
ساخت عروسک: نیلوفر بیانی ، گلاره عباسی، ملی جعفری ، هستی امیری
بازی دهندگان عروسک: نیلوفر بیانی، ملیحه جعفری، فریبا عادلخواه، ماهفر (زهره سرو) ، فروغ تقی‌پور
صداپیشگان: نوشین جعفری، هستی امیری، رها عسکری‌زاده، ماهفر، فروغ‌ تقی‌پور
موسیقی: رودی Rccdy
طراح لباس: ژیلا مکوندی
تهیه کننده: ناهید تقوی.
سپاس از سپیده کاشانی، فرنگیس مظلوم، بهاره سلیمانی، فائزه هاشمی، ناهید فتحعلیان، مریم حاجی حسینی و تمام زنان بند زنان اوین

میدان نفت نمایشی مرکب از سه پرده، موضوعی را طرح می‌کند که کمتر کسی توجه خاص بدو داشته است. این اثر روایتی‌ست مستند از خیزش جوانانی آزادی‌خواه تا دادخواهی مادران. سخن از خانواده و مادرانی دادخواه است؛ جوشش نیرویی که هیچ مرز و خط‌کشی به بندش نمی‌کشد، حقیقتی لخت، که از آن خشونت چکه می‌کند. انعکاسی از زندگی بی‌سامان که فراگیر شده. روایت سرکوب‌هایی بدون هیچ قاعده اخلاقی با بی‌شرمی و خشونتی شگفت. در این اثر خبر از آنتاگونیست نیست. نیروی پروتاگونیست، او را به درون خود بلعیده و  یک تنه روایت را بازگو می‌کند، مبارزه می‌کند، از رنجی که بر او وارد آمده می‌گوید و امر دادخواهی را به پیش می‌کشد. حضور شخصیت‌های  منفی، سایه‌وار و دارای ابهام است و اجازه بازنمایی بر روی صحنه در قالب یک ابژه را ندارند؛ تنها ابری از کنش‌های غیبی‌شان بر سر تماشاگر سایه می‌افکند. بازیگران در حین اجرای مونولوگ در پرده‌های ۲ و ۳ اسیر دنیایی سیاه، بی‌رحم و رازآلود هستند و کسی را یارای یاریشان نیست، تا خود به تنهایی از مخمصه نجات یابند و به پیروزی برسند. میدان نفت کنام دردمندان و بهشت سوداگران است. بی‌رحمی‌های جامعه را بازگو می‌کند. حضور جوانانی پاکباز با دستان خالی و اندیشه‌هایی که جوانه می‌زنند، رشد می‌کنند و تکثیر می‌شوند و به پای ظلم می‌پیچند.

توضیحات تکمیلی

در تاریخ سی آبان هزار و چهارصد و یک، در ساعت ۲۲ در مکان سالن یک/ بند پنج زنان زندان اوین نمایشی آغاز شد که با افتخار و غرور تقدیم شهید راه آزادی، سعید زینالی گردید. پیش از شروع، به تعداد زنان زندانی، صندلی‌ها را به صورت نیم دایره چیده و بر طبق میزانسن یک باریکه راه برای عبور بازیگران قرار دادیم. در مقابل تماشاگران دو آکاردئون و در میان آنها یک میز بزرگ (که باچادر مشکی پوشانده شده بود(چادر فائزه)) که صحنه پرده اول را تشکیل می‌داد، قرار داشت. عوامل اجرا مانند عروسک‌گردانان، صداپیشگان و برخی بازیگران در پشت اکاردئون قرار گرفته بودند تا دیده نشوند. به واسطه ساخت پوستر تمامی زندانیان از تاریخ اجرا با خبر بودند و مانند اجرای قبلی (ماهی سیاه کوچولو) که یک ماه پیش برگزار شده بود می‌دانستیم که دوستان زندانی ما از یک ساعت قبل‌تر بر روی صندلی‌ها می‌نشینند و تا شروع اجرا سرود می‌خوانند و گپ می‌زنند و همین اتفاق هیجان‌انگیز هم افتاد و شور و اشتیاق آنها که مدام از ما می‌پرسیدند کی شروع می‌کنید؟ ما تصمیم داشتیم تا ده دقیقه پیش از اجرا اجازه ورود به سالن را ندهیم تا وسایل صحنه را بچینیم اما این امکان‌پذیر نبود زیرا اول اینکه آنجا زندان بود نه سالن تئاتر و راه آشپزخانه از سالن یک. و دوم اینکه هر روز یک نفر مسئول تمیزی آشپزخانه در دو نوبت ظهر و شب می‌بود و در ساعت ۹ شب باید آنجا را نظافت می‌کرد و ما نمی‌توانستیم مانع شویم. پس ما تصمیم گرفتیم هر کس کار خودش را انجام بدهد و نظم زندان را مختل نکنیم.

با بررسی‌هایم پس از اجرا متوجه شدم از تمام زنان، ۸ نفر تصمیم گرفتند نمایش ما را نبینند. همیشه مخالفان و موافقانی با دلایل شخصی این تصمیمات را می‌گیرند و امری طبیعیست و ما نمایش را برای ۵۰ نفر به صحنه بردیم. عروسک‌ها و اکسسوار صحنه از یک ماه قبل ساخته شده بود زیرا ایده نمایش در روزهای تحصن برای حمایت از دانشجویان بازداشتی اعتراضات اخیر کلید خورده بود. پلاکاردهای کوچکی در  ابعاد ۱۰ در ۵ سانت برای پرده ۱ که نمایش عروسکی بود، ساخته شده بود که حفاظت زندان آنها را دقیقا فردای روزی که اوین در آتش می‌سوخت، جمع کرده و با خود برده بود.

حداقل این چیزی بود که رییس بند به ما گفت و علیرغم پیگیری‌های ما برای بازگرداندن وسایل صحنه آنها را باز نگرداندند. من از پشت دریچه در بین کریدور و بند به رییس گفتم یا آنها را به من برگردانید یا اگر دور ریخته‌اید از ما معذرت‌خواهی کنید و رییس بند خندید و گفت تو نمی‌دانی چه خبر است. من نمی‌توانم اینها را به تو بدهم، برایت پرونده می‌سازند. گفتم پس دوباره می‌سازیم و ساختیم. بار دیگر تهدید کردند که هر کدام از این پلاکاردها چندین ماه حبس دارد و عوامل مدام می‌گفتند این تنها یک تئاتر است. این هنر است. ما در این لحظه واقعا تظاهرات نکرده‌ایم و قصد خاصی نداریم، ما در حال اجرای تئاتر هستیم و مهم‌تر اینکه بخشی از این تئاتر عروسکی است و مخاطره‌آمیز نیست. نمایش در زیر دوربین‌های امنیتی اوین آغاز شد. از چهارگوشه دوربین‌هایی که قابلیت صدابرداری دارند و پاسیارهایی که به طورمدام پشت مانیتورها نشسته‌اند و زندانیان را چک می‌کنند و اتاق کنترل مرکزی که به کل زندان اوین را تحت نظر دارد. اجرا با یک بیت رپ شروع شد. صحنه با نور زرد رنگ چراغ مطالعه روشن شد که پرستو مسئول نگه داشتن او بود، تمام مدت نمایشْ آن را در دست گرفته بود و با روشن و خاموش کردن آن صحنه‌ها را عوض می‌کرد.

پرده ۱ عروسک دستکشی بود. عروسک روی صحنه آمده و به حاضرین خوش آمد گفت و بعد از این پیش پرده،  پرده۱ آغاز شد.  پرده یک شامل سه صحنه عروسکی که در امتداد هم اتفاقات مربوط به دانشگاه را از نظر می‌گذراند؛ از دانشجویان ۷۸ تا حال و نگرش و مطالبات نسل‌ها و حوادث دانشگاه در تمام این سالها. اکثر زنان زندانی در این کار به عوامل کمک کرده بودند. یکی برای عروسک‌ها لباس دوخته بود، یکی از موهای خودش برای عروسک‌ها مو ساخته بود، دیگری شیرینی قبولی دخترش در تخصص پزشکی را با اجرا هماهنگ کرده بود تا تماشاگران پذیرایی شوند، دیگری در ویرایش متن و شعارها هم فکری کرده بود و … عروسک گردان‌ها مجبور بودند مدت طولانی دست‌های خود را بالا نگه دارند.

برای اینکه در فضای یک متری که حدود شش نفر در کنار هم قرار گرفته بودند به دست عروسک گردانان فشار کمتری وارد شود، دیگر بچه‌ها دستان خود را تکیه‌گاه آرنج آنها کرده بودند. عروسک گردان‌ها لباس‌هایشان را مشکی انتخاب کرده بودند تا کمتر دیده شوند و نکته حائز اهمیت این بود که از هر حزب و عقیده‌ای در کنار هم کار می‌کردند تا یک اجرای عالی را به تماشا بگذارند؛ همفکری می‌کردند و اتحاد بی‌نظیری را به نمایش می‌گذاشتند. صداپیشگان در طرف چپ صحنه و نزدیک عروسک گردانانْ اجتماعی چندنفره تشکیل داده بودند و صداپیشگی می‌کردند. عوامل گروه را هر حزب و دارای هر ایدئولوژی تشکیل می‌دادند؛  فعالان محیط زیست و فعالان حقوق بشر، فعال زنان، فعالان حوزه کودکان کار، فعالان کارگری، هنرمندان عکاس، پادشاهی‌خواهان، مجاهدین خلق، فعالان دانشجویی، مارکسیست‌ها  و اصلاح‌طلبان، و . .. و اتحاد بین عوامل گروه موج می‌زد و این خاصیت شگفت انگیز هنر است.

در پایان پرده۱ شاهد یک میان پرده با پخش یک ترک رپ از یک خواننده جوان ایرانی بودیم، دختر رپر ایرانی که این قطعه رپ را اختصاصی برای زنان اوین خوانده بود. این تک ترک به سختی طی چند روز به بند وارد شد و در روز اجرا برای زنان پخش شد و پس از اتمام قطعه مورد تشویق فراوان قرار گرفت. سپس پرده دو آغاز شد، نور صحنه را روشن کرد و دختری در میان تماشاگران ظاهر شد، سپیده در این پرده مونولوگ خود را با لباس کوردی مشکی زیبایی شروع کرد. سپیده چندین روز بیمار بود و اجرا چند روز به تعویق افتاده بود تا حال او کمی بهبود پیدا کند، رها نیز از مرخصی برگردد زیرا رها،  پدرش را از دست داده بود و به مرخصی برای تشییع پدر رفته بود. سپیده با حال نامساعد اجرا رفت و این حال به تقویت نقشش کمک بسیاری کرد. صدای گرفته و خشدار و تن رنجورش مو به تن تماشاگران راست کرد و اشک از دیدگانشان روان شد. با فریادهای او صدای هق هق تماشاگران هم بلندتر شنیده می‌شد. در انتهای پرده دوم نور رفت و صدای ترانه غمگینی به گوش تماشاگر رسید.

بله پرده سوم اجرا می‌شد. نرگس محمدی بازیگر پرده سوم بود که مونولوگی از دادخواهی مادران اجرا می‌کرد. در میانه خواندن ترانه ترکی نور به صحنه باز می‌گردد و ما او را در میان تماشاگران می‌بینیم. در دستان تماشاگران صورتک‌هایی میله‌ای از مادران دادخواه می‌بینیم که یک به یک بالای سرآورده می‌شوند. اشک است و صدای گریه که در سالن پیچیده. صورت‌ها خیس و دل‌ها شکسته بود. اینها مادران هستند. اینها خواهران هستند. این عزیزان ما، که در زندان اسیر استبدادند، دادخواهند. پس از پرده اخر نور می‌رود و اندکی بعد می‌آید و تمام عوامل برای اجرای رورانس روبروی تماشاگران می‌ایستند و سه بار تعظیم می‌کنند و همدیگر را مورد تشویق قرار می‌دهند. دستان همدیگر را گرفته و در دستان تماشاگرانی که هنوز صورت‌هایشان خیس است سرود می‌خوانند. سرود خون ارغوان‌ها و سرود ایران. شور و هیجانی فراتر از سالن‌های تئاتر در پایان اجرا برقرار می‌شود. همه همدیگر را بغل کرده و اجرا را مورد تحسین قرار می‌دهند. در بین این گروه شصت نفره اسیر در زندان اتحاد، قوی‌تر از قبل برقراراست. این پیام به دوستان زندانی ما رسیده که اگرچه همگی مدت زیاد یا کم در کنار و در این فضای تنگ و دلگیر زیست می‌کنید اما جهان شاهد کنش‌های اجتماعی، سیاسی، دادخواهی و .. شما است و انسانیت شما و ظلمی که بر شما رفته را می‌بیند. احساس تنهایی و دل شکستگی را از خود دور کنید و همچنان پرقدرت ادامه دهید که روز پیروزی نزدیک است.

درود بر آزادی؛  زن زندگی آزادی،  ژینا مهسا امینی

میدان نفت

پیش پرده

(نور می آید/ عروسک وارد می شود/ مخاطب تماشاگران هستند)

سعید: سالم دوستان

خوشحالیم که امشب در کنار ما هستید. ما هم همیشه در کنار شماییم. بین شمعدانی های باغچه، بینابین سرود خواندن، در جلسات محاکمه و درست میان صحن دانشگاه و یا در خیابان. از سیستان تا کردستان، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب، این تئاتر روایتی از زندگی ماست.

(عروسک بیرون می رود)

پرده ۱ /صحنه ۱

سعید: خانم علیزاده، به ولله این بخاطر خودتون بود. ما چند بار این بحث رو کردیم، من دیگه نمی دونم چی بگم..

فرشته: لازم نیست چیزی بگید، فقط اینو بدونید ”خواهرا عقب” نداریم. یا همه یا هیچ.

سعید: بابا اینا وحشی ان. ما باید از شما محافظت کنیم یا نه؟

فرشته: دخترو پسر نداریم. هممون دانشجوییم، هممون حافظ همدیگه ایم. اصلا فرق ما با اونا چیه پس؟ اونا زناشون زینت المجالسن. اگه شما هم به ما همین نگاه رو دارید، بگید ما تکلیفمونو بدونیم!

سعید: این چه حرفیه (آهسته و با خجالت) شما پا به پای ما اومدید – (با مکث) – اما به خدا شما نمی دونید تو بازداشتگاه هاشون چه خبره ..

فرشته: ما دیگه قیم نمی خواهیم. تا کی بشینیم سوگوار پدر و برادرامون باشیم؟! ما الان خودمون مبارزیم.

سعید: (زیر لب) بر منکرش لعنت

فرشته: معلومه هنوز قلبا با قضییه کنار نیومدید. (با لحن طنز) سخت نگیرید. کم کم به حضور دخترا توی تجمع ها عادت می کنید. کسی چه می دونه ، شاید تا چند سال دیگه تعداد ما از شما بیشتر شد، اونوقت موقع حمله انصار حزب الله ما شعار می دیم “برادرا

عقب” (می خندد)

سعید: (با خودش انگار) ولی اگر اتفاقی برای یکیتون بیفته من خودمو نمی بخشم.

فرشته: اگر اتفاقی برای یکی از شماها هم بیفته ما خودمونو نمی بخشیم.

سعید: (نگران)( نگید این حرفو (با مکث) دلم شور افتاد – (مکث) اول و آخرش هممون هم سرنوشتیم. ..

فرشته: هم سرنوشتی که بد نیست، هممون با هم آزاد می شیم.

سعید: (غمگین- زیرلب) کسی چه می دونه، شاید هم همه با هم مردیم.

فرشته: (با بی اعتنایی) حالا تا اون وقت .. راستی، گفتید جلسه ساعت چنده؟

سعید: مثل همیشه دیگه، نه و نیم خوابگاه

فرشته: (با تاکید) نگید خوابگاه، بگید خوابگاه پسرا

سعید: عصبانی نشید خانم علیزاده، الان می گید چیکار کنم؟ شب ساعت نه – نه و نیم به بعد بچه ها تو خوابگاه جمع میشن. قبلش نمی تونیم همه رو جمع کنیم.

فرشته: بچه ها یعنی کی؟ یعنی پسرای دانشجو فقط؟ تمام جلسات مهم رو میگذارید شب و خودتون خوب می دونید خوابگاه دخترا ساعت نه بسته میشه.

سعید: شما خودتو نگاه نکن فرشته خانم. تعداد دخترای فعال خیلی کمه. خودتونم می دونید.

فرشته: (انگار با خودش) من؟! من که هر شب باید با بابام سر ساعت رفت و آمدم جر و بحث کنم.

سعید: حق دارن. نگرانن.

فرشته: (با خودش) ای خدا… یه روزی بیاد به الانشون نگاه کنن با خودشون بگن ما چه جوری به خودمون اجازه می دادیم اینجوری از بالا به زن ها نگاه کنیم .. از ما که گذشت، مگه بچه های ما ..دخترایی بزرگ کنیم که..

سعید: (حرف فرشته رو قطع می کند) یعنی بیست و پنج سال دیگه خودت حاضری بذاری دختر بیست ساله ات ساعت ده شب برسه خونه؟!

فرشته: دختر من؟ … (در رویا- با تانی) دختر من میره کف خیابون. با مشت های گره کرده…

سعید: (می خندد) وسط خیابون؟ انقلابه مگه؟! حتی نمی تونم تصورشو بکنم.

فرشته: (گویی در رویاست) تصور کن. می دونم تصور کردنش هم سخته

سعید: می گما.. کم کم بریم سر کلاس؟ یه ربعه داریم دوتایی حرف می زنیم. ممکنه حراست دانشگاه گیر بده (هر دو از مرکز صحنه جدا شده و کم کم دور می شوند)

فرشته: (در حال دور شدن) نه دیگه. گذشت اون زمونا. دوره اصلاحاته.

فرشته: با حکومت دینی کار جلو نمی ره.راستی سخنرانی آخر سروش رو شنیدید؟ نظر من اینه که … (صدا و نور می رود)

پرده اول / صحنه دوم

فرشته: (می خندد) علی تو شاهد باش. شرط رو باخت; من بیانیه رو می خونم.

سعید: (می خندد) اوکی بابا، سگ خور. خودت نوشتی خودتم بخونش دیگه.

علی: (با خنده) شاخ شده دیگه

فرشته: جو ندید دیگه حالا انقدر! اصلاحیه هاتونو آوردید، نهاییش کنیم؟

علی: من آوردم

سعید: منم آوردم. بخونش فرصت نداریم، نیم ساعت دیگه تجمعه.

فرشته: پس می خونم (سینه صاف می کند)

من فرزند کسی هستم، زنی که خوشه های مهر و خشمش را در نهادم کاشت تا امروز در خیابان های میهنم بروید. خوشه های مهر به آزادی و خشم به استبداد. خوشه های مهر به عدالت و خشم به تبعیض.

علی: این اولشو خیلی دوست داشتم

سعید: (با طنز) راستی سپردید بچه ها ساندیس بیارن برای بسیجی ها تله بذاریم؟

علی: (می خندد) بخون فرشته

فرشته: من فرزند ایرانم; ایرانی که زیر بار سنگین استبداد دینی ویرانش کرده اند. همان دینی که لای پر چادر نماز مادر بزرگم جز مهر و نرمخویی از آن باقی نمانده بود، در دستان حکومت بدل به زنجیر اسارت و بندگی یک ملت شده.

سعید: من موافق این تیکه مهر و نرمخویی و چادر مادر و این شروورا نیستم.

علی: آقا… آقا ..! بالخره یه سی درصد این جامعه دین دارن دیگه!

سعید: (با عصبانیت) از کجات درآوردی این عدد رو؟!

فرشته: (صدایش اوج می گیرد) حاجی! منم گفتم مادر بزرگامون، نگفتم که خودمون!

سعید: برو آقا برو.

فرشته: من فرزند یک کرد کولبرم و از پیکر گلوله خورده او مشت های تاول زده از سرمای بی عدالتی را به میراث برده ام.

علی: عالی!

فرشته: من فرزند یک بلوچم، که سهمم از زیست بوم بیابان است، سهمم از آب، رودخانه های خشکیده است، سهمم از عدالت قضایی اعدام است و سهمم از اقتصاد یک کشور نفت خیز سوخت بری است.

سعید: کاش همینجا خوزستان هم می آوردی.

علی: موافقم، چقدر شبیهن; زیست بودم، آب، تیربار، اعدام، …

سعید: با این تفاوت که روی نفت خوابیدن!

فرشته: حله. اینطوری شروعش می کنم

علی و فرشته: (همزمان) من فرزند خوزستانم

فرشته: که ثروت خفته در خاکم به تمام ایران می رسد، اما صدای شکسته شدن استخوان هایم، نه!

سعید: عالی

علی: ادامه بده.

فرشته: من واژه ام. کلمه ام. زبانم. من همه آن زبان های مادری ام که در هزار توی سیاست های یکدست سازی گم شده اند.

سعید: گم که نشدن. هستن که حالا تبدیل به مسئله شدن.

علی: هوممم… راست میگه. بنویسیم: در هزارتوی سیاست های یکدست سازی اجازه بالیدن نیافته اند.

سعید: موافقم

فرشته: اوکی بریم (ادامه می دهم)

من فرزند کارگرم. من دانه های عرقم روی پیشانی محسن محمدنژاد. من قیام آبانم. من خون جاری کف خیابانم.

علی: من فرزند قیام آبانم بهتر نیست؟

فرشته: نه، ما خودمون بودیم تو آبان

سعید: بچه ها … (با هراس) لباس شخصی هارو می بینید؟!

علی: (با هراس) کو ؟!

فرشته: بی شرفا

علی: چقدر زود اومدن

سعید: پس کم کم درهای دانشگاه رو رومون می بندن. (صدای شعار از دور می آید و تا پایان صحنه به شکل همهمه ادامه دارد(

(شعار ها: دانشجوی با غیرت، حمایت حمایت / هیز تویی هرزه تویی، زن آزاده منم / تهران شده بازداشتگاه، اوین شده دانشگاه / ما زن و مرد جنگیم ، بجنگ تا بجنگیم)

علی: می مونیم همینجا داخل دانشگاه. امن تره. بچه ها دیگه جمع شدن. صداشون میاد. بخون فرشته وقت نداریم.

فرشته: من زاده فقرم; من معیشت نا امنم. من خونخواه سفره های خالی و بیکاری طاقت شکنم. جوانی نزیسته ام. من هراس شهریه دانشگاه پولی ام. من از درون تاریکنای مخوف غارت و فساد جوانه زده ام، رو به خورشید، رو به آزادی. من تکه های خون چکان هواپیمای اوکراینم که بر خاک تفتیده وطنم می پاشم. ای دیو پلید استبداد ببین که پیکرم مالامال از خشم است و ببین که این خشم از زور تو بزرگتر شده است.

علی: سکته داره

فرشته: می دونم، نتونستم درستش کنم

سعید: مهم نیست، ادامه بده

فرشته: بابا ایول… (ادامه می دهد)

علی: (قطع می کند) دانشجوی ستاره دار رو نیاورده بودی و آزادی های آکادمیک رو هم

سعید: به بهایی ها هم هیچ اشاره ای نکردی

فرشته: تا برسیم اضافه می کنم. (ادامه می دهد)

من اسیرم! اسیر حکومتی که فعالان محیط زیستش را پیش چشم هشتاد میلیون، تبهکارانه شکنجه داد و به صلیب کشید تا …. تا نمی دانم .. تا واقعا نمی دانم چه شود… اما می دانم که ملت اسیر نشستیم و همزمان با شکنجه آن ها (بغض می کند) آب شدن وجدان مان را به نظاره نشستیم.

سعید: (ملایم) خب حالا

علی: حق داره

سعید: آخه برای هیچ کدوم بغض نکرده فقط اینا؟

علی: تو حکومت های توتالیتر، گناه معنیش سرشاخ شدن با حکومته. اگه به این باشه، ما الان همه گناه کاریم. اما اونها جز دسته هایی اند که با همین معنی، مطلقا بی گناهن.

فرشته: دلم فقط از اینا نمی سوزه که اینا بی گناه بودن. دلم از این می سوزه که این ظلم جلوی چشم ما اتفاق افتاد.

سعید: (با شرمندگی) توییت زدیم، بیانیه دادیم…

فرشته: شاخ قول رو شکوندیم، مشکل اینه که به ظلم عادت کردیم…

(صدای همهمه شعارها بلندتر می شود)

علی: نه اینجوریام نیست. اولا اینکه مثال اون بچه زباله گرد هم جز همون دسته مطلقا بی گناه هاست. دوما اینکه این زخم ها که هم نیومده. یه زخم اینجا، یه زخم اونجا، یه گلوله اینور، یه گلوله اونور، .. جامعه که یادش نمیره. منتهی اینا می مونه یه جا اون لحظه ای که احساس کنه واکنش نشون میده. پس فکر کردی این اعتراضات انقدر گسترده از کجا میاد؟ یه زخم دو زخمه مگه؟ پاره پورمون کردن رسما. دمل بی عدالتی آخرش از یه جا می ترکه، ولی اینکه اون دمل انقدر متورم بشه که برسه به لحظه ترکیدن، دلیلش اینه که زخم های قبلی فراموش نشده.

(شعار زن، زندگی، آزادی در میان همهمه شعارها یک لحظه اوج می گیرد و فروکش می کند)

سعید: (رو به فرشته) مگه نمی گیم زن زندگی آزادی؟ زندگی و آزادی رو وسیع ببین. توش رنج محیط زیستی ها رو هم می بینی.

علی: رنج معلما، کارگرا، بازنشسته ها، همین جانبازا که از اسمشون انقدر سواستفاده شد و خیلی های دیگه هم هستن که هنوز صداشون به گوش ما نرسیده. زندگی رو همه می خوان.

فرشته: و آزادی بدون عدالت….

علی: (وسط حرف فرشته) پوچه اصلا. من که نمی فهممش.

سعید: منم

)شعارها بلندتر شده، اما کماکان در پس زمینه است)

علی: برو فرشته. وقت نداریم.

فرشته: تمومه دیگه (ادامه می دهد)

من زاده بدن و گیسوان رویت ناپذیرم. من از زهدان زنی زاده شدم که چهل سال به اجبار قانونی که مردان وضع کرده اند، گیسو و بدنش همچون شی ای شیطانی انکار شد. من فرزند آن هراسم. هراس از کمیته، گشت ارشاد، هراس از حراست دانشگاه، هراس از گزینش. من شادی یخ زده در مهمانی های دوستانه. من شکن های موهای مادرمم که زیبایی شان را کسی ندید – من همان تحقیرم که زیر پوست زنان می دود، وقتی تبعیض را تجربه می کنند. من عصیانم علیه هراس – من خود زندگی ام . خود آزادی ام . من زنم.

(صدای شعارها بلندتر می شود ولی همچنان از صدای کاراکترها کمتر است)

(شعارها و همهمه ها: به صورت رندوم تکرار می شود)

بلند شید و کنار مردم بایستید

دارن بچه هارو می زنن

نترسید، نترسید ما همه با هم هستیم

بترسید، بترسید، ما همه با هم هستیم

هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه

مردم رو زدن، مردم رو زدن

رهایی زن، رهایی جامعه اس

می جنگیم، می میریم، ایرانو پس می گیریم

زن زندگی آزادی

دانشجو می میرد، ذلت نمی پذیرد

بسیجی برو گمشو

می کشم، می کشم آنکه برادرم کشت، می کشم، می کشم هرآنکه خواهرم کشت

برای طناب دارشون دنبال گردن می گردن

مهسا، نیکا، سارینا، آرمیتا، غزاله، محسن، کیان، .. همه و همه ماییم

ری را، ری را

(هواپیما رو زدن)

(سعید و علی دست می زنند)

سعید: ترکوندی! البته باز هم ما آتئیست ها رو حذف کردی ولی دمت گرم.

علی: (حین دست زدن) عالی بود!

فرشته: حاضرید؟

سعید و علی: (همزمان) بریم!

(صدای سرود می آید، واضح و از فاصله نزدیک) فرشته و سعید و علی به سمت مرکز صحنه می روند. پلاکاردها پشت سرشان از فاصله نزدیک برافراشته شده. فرشته تریبون را می گیرد و علی و سعید در دو طرف او کمی دورتر می ایستد. فرشته در کانون تصویر است. سرود تمام می شود و جمعیت ساکت می ماند.

سعید: همه بشینید لطفا. ساکت

فرشته: با یاد و نام تمام کشته شدگان اعتراضات اخیر، من امروز مفتخرم که به نمایندگی از شما دانشجویان بیانیه پایانی این تجمع را بخوانم

(جمعیت دست می زند و فرشته شروع می کند. صدایش کوتاه است و خیلی زود محو می شود/ پلاکاردهایی که رویشان شعار نوشته کاملا نزدیک هستند)

”من فرزند کسی هستم، زنی که خوشه های مهر و خشمش را در نهادم کاشت تا امروز در خیابان های میهنم بروید. خوشه های مهر به آزادی و خشم به استبداد. خوشه های مهر به عدالت و خشم به تبعیض … “

(نور در طول دیالوگ آخر کم شده و در نهایت می رود)

پرده یک / صحنه سه

(نور / علی وارد می شود / تلفن در دستش است و با استرس صحبت می کند)

علی: ببین، ف قط گوش بده، درهای دانشگاه رو بستن تا کسی بیرون نره. بچه ها گیر افتادن. دارن بچه هارو می زنن. من جام امنه ولی شاید منم ببرن. تلفنمو خاموش می کنم. از بیرون تیراندازی می کنن به داخل دانشگاه. آره آره. بابا بسیجی ها و لباس شخصی ها ریختن تو دانشگاه. آمبولانس هم آوردن چند تا از بچه هارو بردن. آره مدام فریاد می زنن حیدر حیدر، الله اکبر. کارت دانشجویی؟ نه بابا ندارن، آخه اینا اصلا دانشجو نیستن. حراست یقه دختر و پسر رو می گرفت، هلشون می داد سمت در تو بغل لباس شخصی ها. همشون باتوم و شوکر داشتن و منتظر بودن مثل سگ هار برای دانشجوها له له می زدن. (مکث) گفتم شما آهای آقایان حراست، شما مسئول جان این دانشجوها هستید. اصلا برای همین حقوق می گیرید… باید مثل بچه های خودتون ازشون حمایت و حفاظت کنید، اما فایده ای نداشت. کلی از کارت های دانشجویی بچه هارو گرفتن، تهدید به تعلیق و محرومیت تحصیلی می کردن. دیگه نمی تونم توضیح بدم دارن میان. می بینمت. خداحافظ.

– (یک صدا) وایسا ، وایسااااا

(علی به سرعت از صحنه خارج می شود/ نور می رود)

پایان پرده یک

میان پرده (قطعه رپ)

میسپرم گوشتو به زشت ترین طنین تهران

صدای وای جمعه اسیر هوفف شنبه

تکرار سقوط قطره ها از کوی یا اوین

حتی دیوارای خونه سلول زندان

به هرچی رنگ میزنیم شده پاک روز بعد

انگار خوره دارن همه دیوارای توی شهر

اما مینویسیم باز دوباره با خط کج

سر اومد زمستون سر اومده روز بد

همه می افتیم مثل قطره های آب

جون شده مفتی مثل قطره های آب

وقتی اوین سوخت بنای مصنوعی ترس سوخت

بگردید دنبال قطره های آب

مثل پلاک میکنن تو غل و زنجیر

باید واسه ی صلح کشید شمشیر

هرچی بترسی بیشتر میشی وحشی

شما ما رو ببخشین

زندانا مثال کشتی

کشتی نوح از هر طایفه توش متحد، سوخت

همه رو فرش دوسه نفر روی عرشید

کجاست قطره های آب؟

پاسدارا میگن ما هم مثل شما تو زندانیم

طنازن و ملوسن، دوستن و دشمنم پنهانی

از همتون بیزاریم

قدرت خاصیت فرد نیست اون بالایی تنهایی

اگه ماه بودم میشستم لب یه بوم

به سیاهی شب میدادم روشنی رو نشون

اگه ماه بودم و حیله گر اوضاع فرق میکرد

از لای در میدادم دستمو بشون

دستمو بشون

.…

باغ خرابی شکوفه ریخت

از جیگر بیگناه گذشت گلوله تیر

شد چیزی که نباید میشد

حوض سیاه شب پررنگ تر از ماهی سفید

اما ستم کم نمیاره میبستن رگبار زندانی پیاده

از ۷۸،۹۸،۸۸ خون میباره مثل قطره های آب

مثل قطره های آب

میوفتین مثل قطره های آب

جون شده مفتی مثل قطره های آب

میمیرن دخترای آزاد و پر میکشن

نیکا و مهسا میشن و جامو سر میکشن

میکشن و میبرن ارشاد و یگان

میگن انداخت خودشو مثل قطره های آب

مادران دادخواه هشیار و بیدار

مادران دربند مشتاق دیدار

بزرگ میشه از تو اتاق سیگار

وقتی تلفن نیست مثل قطره های آب

مثل قطره های آب

میوفتین مثل قطره های آب

جون شده مفتی مثل قطره های آب

میدن حبس مث ساندیس چند سال و اندی

میکشن چندین هزارو نفرو اشاره دستی

چشامو ببندین شاید زبونمم کندین

تا اسم کشتار جمعی اومد همه بگن هیس

همه بگن هیس

اکه ماه بودم میشستم لب یه بوم به سیاهی شب میدادم روشنی رو نشون

اگه ماه بودم و حیله گر اوضاع فرق میکرد

از لای در میدادم دستمو بشون

دستمو بشون

میسازن تو مهر ۱۸ تیر دو

دانشجو کجاست؟ زیر بیخ ظلم

کارون خون شد تو بی ابی

صداتو ببر بالا بی شک که صدایی داری

از همتون بیزاریم

کنارت میذاریم

قدرت خاصیت فرد نیست اون بالایی تنهایی

عاقبت چه بد گه تش صلح غایت جنگه

تو خاک من خشونت ضد قدرت نیست بازیای رنگه

بانی تضعیف فرهنگه

سلاحت قویتره دلت از سنگه

دست من سنگه

میوفتین مثل قطره های آب

مثل قطره های آب

جون شده مفتی مثل قطره های آب..

اون بالایی تنهایی

میفتین مثل قطره های آب

____________

پرده ۲

صحنه ۱

من دانشجوی دوره گردم. جای من کشوری نیست که در آن به دنیا آمدم. من زبان مردم اینجا را خوب بلد نیستم. نه کردی بلدم نه عربی، نه فارسی. لهجه دارم (۳ ) من عرب کردستانم. اینها را نمی گویم که متعجبتان کنم یا دل رحمیتان را تحریک کنم.یا خشمتان را شعله ور کنم یا کینه ام را رونمایی کنم یا آدرس میدان نفت را بدهم یا چشم گوشتان را باز کنم یا پز مقاومتم را بدهم یا بازجوها را معرفی کنم یا دردم را مشترک شوم و تفشان کنم روی چشم و چارتان. نه اینها را نمی خواهم. من شعبده باز نیستم. قهرمان نیستم. قربانی هم نه. معلم اخلاق نیستم. درس عبرت نه. اینها را می گویم تا یکبار برای همیشه همه چیز را فراموش کنم. گرم ساز زدنم.چند نفری با کت و شلوار مشکی دورم جمع شده اند. چیزی می خورد پس کله ام. پخش زمین می شوم. چشم هایم رو به سیاهی می رود. دو ور بازوهایم را می گیرند و کشان کشان می برندم. فکر می کنی نمی دانم کجا؟ می دانم، می دانم کجا. خوب می دانم کجا، می دانم راه نجاتی ندارم. تنها واکنش اینها به ما طناب است. ترور و تیرباران ولی من بی هوا همین طور که ساز می زدم حواسم پرت شد و آمدم شهرتان.

حاال که چه؟ می خواهید بکشیدم؟ بفرمایید خلاصم کنید. نمی دانم از چه حرف می زنید. نمی فهمم زبانتان را. کردی بگویید. کردی را شمرده تر بگویید. کردی را عربی بگویید. فحش ها را نه آقا. آن ها را همینطور رگباری بزنید.اسلحه؟! منظورتان را نمی فهمم. نمی فهمم. منظورتان آقا فلانی؟ من فلانی را نمی شناسم. خون دماغ شده ام؟ تازه اول کار است؟ بله می دانم. کجایش را دیده ام؟ کجایش را دیده ام؟ پهلویم صدای دنده خرد شده می دهد. کر نیستم. کر هم می شوم؟! ریش و قیچی دست خودتان. دهانم بوی کف پوتین می دهد. دماغم صدا نمی دهد؟! چرا؟ کر شده ام؟ گلویم طعم خون می دهد. عربی ام بوی خون می دهد. کردی ام بوی پوتین می دهد. خونم را بگیرید بدهید به پوتین هایتان.

روی صندلی می نشینم و چشم بندم سرجاش. رو به رویم باید یک دیوار باشد. مثل همیشه. مثل همیشه رو به روی یک دیوار می نشینی و حق نداری ببینی اش. مسخره نیست؟ قبل از هر سوال مشتی می خورد توی دهنم. محاسبه ام بهم می ریزد. همیشه همینطور است. آخ دیوار که مشت نمی زند. می گوید بنویسم .من سرم پایین است می گوید می نویسی یا؟! دست هایم را می گذارم روی میز. میگوید نه تا اسم می خواهیم اگر همین الان بنویسی.اگر ننویسی مجبورم… چیزی نمی گوید. سرش توی کیفش است. (مکث) انبری در می آورد. انبرش را می گیرد سمتم و می گوید می نویسی یا …؟

انبر را که بند می کند به ناخن که به چپ که به راست تکانش می دهد. شکمم می سوزد. جمجمه ام تیر می کشد. گلویم جیغ می کشد. چشمم می پرد بیرون از کاسه. سرخ می شود. قوزک هام نبض می زنند. این نبض های آتشین. خونم پاره آتش شده. شعله می کشد قلبم. جیغ می کشم. با ناخن ها ور می رود. زر می زند. گر گرفته تنم. شروع نکرده هنوز. ور می رود. درد می کنم. یک پاره آهن مذاب شده ام. داغ شده ام. می برد به چپ می برد به راست. می کشد بیرون. آتشم می آید. آتشم می ریزد. استخوان هایم باد کرده اند. گنده شده ام. اژدها شده ام. نورافکن شده چشمم. جیغو شده گلویم. می کشد بیرون. جیغ می کشم. می کشد. می کشم. می کشد. می کشم. ذوب می شوم. می کشد. کشیده است. (۲) چیزی نمی بینم. حالا دیگر هی بکش. بکش که درد می آید. دردم را پس بده. می کشد. می کشد بیهوش می کند. می کشد. من دیگر نمی کشم (۲)

صحنه ۳

(نور هنوز نیامده است، صدای ترانه ای ترکی نزدیک به لالایی از زنی در تاریکی به گوش می رسد/ از میانه ترانه نور ملایمی صحنه را روشن می کند/ زن در میان تماشاگران نشسته است)

من دادخواهم. دادخواه خون به ناحق ریخته شده، دادخواه زخم های شکنجه بر تن نشسته، دادخواه جان های به زندان و زنجیر و اسارت کشیده شده، دادخواه آن چه حقمان بود و از ما تضییع کردند و آنچه حقمان نبود بر ما تحمیل کردند. دادخواهی تلاش و مبارزه سخت برای احقاق حق و تحقق عدالت است. عدالت پایمال شده توسط حکومت دینی، حکومت استبدادی، عدالت و حق پایمال شده در کف خیابان با کشتار، در سلول و زندان با اعدام و شکنجه و پای چوبه ی دار، در جامعه و خانه با به بند و زنجیر کشیدن زنان زیر خروارها آوار، ای مرگ بر استبداد و ستم و آزار. من یکی از دادخواهانم. من مادر دادخواهم. من مادر سعید زینالی ام. مرا نگاه کنید، مرا میشناسید؟ در چهره ی من آن دیگری را میتوانید ببینید. در چشمان اشکبار هر مادر، مادری دیگر را میبینید. پس من

مادر مصطفی کریم بیگی هستم. من شهنازم:

“مصطفی من، در وقایع کوی دانشگاه ۷۸ دبیرستانی بود اما هر شب برای حمایت از دانشجویان به کوی میرفت. گاهی من هم با او میرفتم تا تنها نرود اما عاشورای ۸۸ کف خیابان با تیر کشته شد.“

من مادر عزت ابراهیم نژادم. ”وقتی جنازه ی ابراهیم را به خرم آباد آوردند، توی همین حیاط روی همین تخت من و پدرش نشستیم و کفنش کردیم. کارد تا استخوان رانش فرو رفته بود و پاره کرده بود، زنجیر با زخم و کبودی روی پشتش نشسته بود. زخم هایش را خودم شستم.“

من مادر ندا آقا سلطانم: “صحنه ی زمین افتادن و جان دادن ندا را هرگز ندیدم. نتوانستم لحظه ی جان دادنش را ببینم.“

من ناهیدم، مادر پویا بختیاری ام: “به روتختی اش، به لباس های تا شده در داخل کمدش دست نمیزنم. میخواهم رد دستانش بر روی لباس هایش بماند.”

من مادر ابراهیم کتابدارم: “هر شب سر سودای ابراهیم را به سینه ام می فشارمش، سر کودکی که ابراهیم ناز و نوازشش

میکرد.”

من مادر نوید افکاری ام: “گلهای سبز گلخانه ای که روز عید نوروز تماشاگر رقص نویدم بود را سبز نگه داشته ام تا روز

دادخواهی. ”

من مادر ستار بهشتی ام: “دستان ستار را روی گچ دیوار حیاط نگه داشته ام تا هر روز دستانم را بر رویش بکشم و ببوسم.“

من مادر لقمان، زانیار و رامینم: “لبهای رامین که ۳ روز قبل از اعدام دوخته بود را پس از اعدام چند ثانیه دیدم. لبهایش زخم

بود.“

من مادر مثنی هستم: “دهه ی ۶۰ توی راهروی بند توی زندان خبر اعدام ۳ پسر جوانم را ۳ بار به من دادند، اما خبر اعدا م علی را نمیتوانستم تاب بیاورم.“

من مادر بهکیش، مادر لطفی، مادر معینی هستم. مادران دهه ۶۰ هستم. من منظرم، من مادر سهند و خواهرش و فرزندش هستم: “ توی هوایپیما نشستند که با هم بروند اما سپاه آن ها را پرپر کرد.“

آری من اکرم نقابی ام، مادری که حسرت داشتن سنگ قبر پسر بر دل دارد. توی سلول های ۲۰۹ اثری از سعید میجستم، نمیدانم کجاست؟

اما بدانید من مادر داغدار دادخواهم. اشک را در چشمانم خشک کرده ام، ناله و فغان را در سینه ام محبوس کرده ام. دندان هایم را به هم میفشارم اما امید را در دلم زنده نگه داشته ام و شعله ور نگهش داشته ام تا روز محاکمه قاتلان و مجازات جنایتکاران تا روز تحقق عدالت. یقین دارم ابرهای تیره و تار کنار خواهند رفت و خورشید لبخند زنان بر بام سرزمینمان خواهد درخشید. به پا خیزید ای مادران برای دادخواهی، به پا خیزید ای ستمدیدگان برای رهایی، همه با هم به پیش برای آزادی.

(کلیه حقوق برای صاحبان اثر محفوظ می باشد)

متن نمایشنامه به انگلیسی: Oil Square

https://akhbar-rooz.com/?p=191533 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
1 سال قبل

شما، بخشندگان زندگی! 
دیریست، در زنجیر و زندانید… 
لیک، با بی باکی کم سان 
که باران گونه نرم ست و، چون خورشید، 
گرمی بخش 
آزادی و بهروزی و شادی را 
برای توده های رنج میخواهید 
که در “بیرون” زندانند…

سینه رویاروی آتش، ایستاده 
بهر آنکه خودفروشان را 
خیره اندیشان بند و مرگ و زندان را 
به خویشتن های وابنهاده باز آرید… 

نه، هرگز! کژگیرانه ننگارید 
سخن، از تن فروشان نیست 
که گیر افتاده در ناچاری ماندن و یا رفتن 
از ته مانده های هستی پر رنج خود 
در راستای زندگانی 
بهره میگیرند… 

سخن از خود فروشان ست 
سوداگران جایگاه و فر انسانی 
که هر روزه “اوین”ی نو، در هر ناکجا آباد میسازند 
اوین هایی، رها از دستشان، گردیده دانشگاه  
و استادان پر ارجش، شمایانی
که نوپرداز در کارید 
تا به زانو آورید
یا که بیاموزید، بفهمانید، آنان را 
همانانی که چون سرمای جانگیر زمستانی 
به دربندان و یا آنان که در “بیرون” زندانند، تازانند 
و از درندگیهاشان 
زبانسرخان جان بر کف، چو باران-دانه ها 
پیش از خروشان گشتن رود بهاران 
بر گستاره ی این دشت ریزانند… 

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x