روزمان بی شکوفه بی لبخند،
سنگ، شیشه به خواب میبیند.
ماهی کوچکی که عاشق بود،
توی رویا سراب میبیند.
پشت دیوار قلعه ی جادو،
منحصر در شب مترسکها
که به خوابش طناب میبیند.
منتظر مانده ام که پاهایم
دفتر جاده را ورق بزند؛
این سفرنامه مقصد خود را
در دل یک حباب میبیند.
چکنم های شهر له شده اند،
زیر خمیازه های پنجره ها؛
کوچه از فرط سایه ها لبریز،
شعله اندر حجاب می بیند.
حال من حال شهر نیشابور
در زمان هجوم تاتار است؛
زیرِ آوار مانده گنجشکی،
که به خواب آفتاب میبیند.
زیبا زیبا زیبا