یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه؛ ما یک شب دیگر زنده ماندیم

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است، او خاطرات دوران وحشت اخیر در غزه را نقل می کند. همراه با خواهرش از خانه ی همسایه ای به همسایه دیگر نقل مکان می کند. تلاش برای زنده ماندن – و نجات ماهی قرمز خانواده اش. خاطرات زیاد در گاردین منتشر می شود.

شنبه ۷ اکتبر

ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می شوم و به جلسه تنیس خود فکر می کنم. تنیس، آیا فانتزی نیست؟! امسال تصمیم گرفتم مراقب سلامت روحی و جسمی خود باشم. این یعنی بدون استرس، بدون انرژی منفی و قطعا تنیس بیشتر.

موبایلم را چک می کنم ببینم دیگر چه برنامه ای دارم. ویزیت دکتر و چند کار. پیامی از دوستم می بینم می گوید به نظر می رسد برای بازی تنیس نخواهیم رفت. یک “وضعیت” وجود دارد. به عنوان یک غزه ای، هیچ سردرگمی در مورد آنچه منظور اوست ندارم. بمباران ها از نو.

چند بار باید از این مرحله عبور کنیم؟ از سال ۲۰۰۰، این وضعیت بدون وقفه ادامه دارد، زخم های بیشتری بر روح ما باقی می ماند و تکه های بزرگی از زندگی ما را از بین می برد. کلیشه ای، اینطور نیست؟ اما این تنها راه برای توصیف تأثیرات آنچه اتفاق افتاده است می باشد. مردم غزه در تروما زندگی می کنند… در ترسی دائمی برای زندگی و آینده خود.

صورتم را می شویم و به اخبار نگاه می کنم. اتصال اینترنت بد است. فکری به ذهنم خطور می کند و دیوانه وار شروع به جستجوی گوشه و کنار آپارتمان می کنم. خواهرم با حیرت می پرسد: “دنبال چه می گردی؟”

می گویم: «قرارداد مالکیت آپارتمان. من باید آن را پیدا کنم. اگر ساختمان ما بمباران شود، من به مدرکی نیاز دارم که نشان دهد این آپارتمان متعلق به من است.»

داشتن کلید آپارتمان کافی نیست – سال ها زندگی در این آپارتمان نیز کافی نیست. وقتی قرارداد را پیدا می کنم، کمی آرام می شوم. شگفت انگیز است که چقدر به بدبختی عادت کرده ایم. مرگ و بمب اولین افکاری هستند که با شروع “یک وضعیت” به ذهن ما خطور می کنند.

روی صندلیم می نشینم، به پیام هایم نگاه می کنم و فکر می کنم – این بار چه چیزی را از دست خواهیم داد؟ چه قسمتی از روح ما اگر باقی بماند زخمی می شود؟ کدام یک از دوستان من جان خود را از دست می دهند؟ من خواهم بود؟ آیا همین طور که هستم خواهم بود؟

اگر فلسطینی نبودم، دوست داشتم فنلاندی باشم. یک بار خواندم که فنلاند شادترین مکان روی زمین است. من می خواهم شاد باشم، جایی که تنها چیزی که به آن اهمیت می دهم سلامتی و بازی تنیس باشد.

یکشنبه ۸ اکتبر

ساعت ۸ شب تشنه ام. نمی توانم بطری آبی را که فکر می کردم در آپارتمان دارم پیدا کنم.

یک پیامک از یک دوست دریافت می کنم. «شب رسیده است. من ترسیده ام. آیا می‌توانیم شاهد صبح دیگری باشیم؟» مردم غزه بیشتر از شب که معمولا بمباران ها انجام می شود، وحشت دارند. خواهرم به من یادآوری می‌کند که پنجره‌ها را کمی باز کنم، زیرا حمله‌ای در نزدیکی مان می‌تواند شیشه ها را بشکند. به دوستم گفته ام امیدوار بماند. من این طور هستم – از مردم می خواهم در مواقعی که هیچ چیز قطعی نیست خوشبین باشند. مدام آب خوردن را فراموش می کنم.

ساعت ۱۱ شب تشنه ام، به چیزی برای نوشیدن نیاز دارم.

ما وسایل ضروری خود را برای فرار بسته بندی کرده ایم. ما دو سبد داریم که گربه هایمان را داخل آن ها بگذاریم. به خواهرم می گویم: “در مورد ماهی چطور؟” بمباران شدید ادامه دارد، بدون اینکه بدانیم انفجارها در کجا صورت می گیرد به فکر راه های خلاقانه ای برای نجات ماهی افتادیم. شاید باور نکنید، این ماهی قرمز یکی از اعضای خانواده ماست. به این فکر می کنم اگر از ما خواسته شد تخلیه کنیم، آیا می‌توانیم مخزن آب کوچک را با خود ببریم؟ نه، ما در طبقه ششم زندگی می‌کنیم و وقتی وحشت زده از پله ها پائین می رویم؛ ممکن است مخزن بشکند. پس از تامل زیاد، مغز خسته ما – بدون خواب در ۳۶ ساعت – تصمیم می گیرد که از یک شیشه پلاستیکی درب دار استفاده کنیم. روی آن سوراخ های کوچکی ایجاد می کنیم و آن را پر از آب می کنیم. ما برنامه داریم.

دوشنبه ۹ اکتبر

۱ بامداد تاریکی مطلق، بدون برق، بطری آب را کجا گذاشتم؟ من واقعا به چیزی برای نوشیدن نیاز دارم.

صدای بحث همسایه های بیرون را می شنوم. ظاهراً یکی از آنها هنوز مقداری نان دارد و آن را به کس دیگری تقدیم می کند که از بردن آن خجالت می کشد و پیشنهاد پرداخت پول می دهد. غزه ای ها عجیب هستند. آخرین ذره غذایی که دارند به شما پیشنهاد می کنند. برخی از نانوایی ها هنوز کار می کنند، اما همه از رفتن به خیابان برای خرید اقلام ضروری وحشت دارند. هیچ جایی امن نیست، هیچ کس امن نیست.

ساعت ۲:۳۰ بامداد بطری آب را پیدا کردم.

پیامی از طرف یکی از دوستان خارج از کشور. می پرسد آیا می توانم بخوابم؟ به او جواب می دهم بمباران نمی گذارد ما بخوابیم. او می گوید چقدر متاسف است، و سپس یک پیشنهاد به من می دهد. من ۱۰۰٪ مطمئن هستم که او فکر می کند مفید است. «چرا گوشی نمی گذاری؟ اونوقت میتونی بخوابی.»

مردم همدردی می کنند، اما نمی توانند با وضعیتی که شما در حال گذراندن آن هستید ارتباط برقرار کنند. دوست من نمی فهمد که ترس از بمباران به خاطر صدای آن نیست. به خاطر احتمال مرگ ناگهانی است. بدون خداحافظی با عزیزانمان، قبل از تکمیل پروژه‌هایی که شروع کرده‌ایم، قبل از اینکه کسانی را که برایشان مهم هستیم در آغوش بگیریم و از آنها طلب بخشش کنیم. او می داند، اما قطعاً متوجه شدت وضعیت نیست. من ترجیح می دهم به او پاسخ ندهم.

۵ صبح ما یک شب دیگر زنده ماندیم. همه جای بدنم درد می کند – کم خوابی یک عذاب است. گلویم خشک شده من به بطری آب دست نخورده نگاه می کنم … واقعاً نیاز به نوشیدن دارم.

بعداً مجبور شدم خانه ام را تخلیه کنم.

این پیام در گروه واتساپ ساختمان آمده است. با خونسردی بلند شدم و به خواهرم گفتم وقت ماست. کل منطقه باید تخلیه شود. هیچ ارتباط دیگری به اشتراک گذاشته نشد، ما می دانستیم چه کار کنیم، برای این کار برنامه ریزی کرده ایم.

من رفتم گربه کوچکتر را بگیرم که گرفتنش راحت تر است. او را در کریدور کنار در گذاشتم. خواهرم سراغ بزرگتره رفت.  پس از تلاشی آن را گرفت و در سبد دیگر گذاشت. ماهی را از مخزن بیرون آورد و در ظرف پلاستیکی با سوراخ هایی در بالای آن قرار داد. بعد رفتیم دم در، کیف هایی که مدارک قانونی و پاسپورت و اقلام ضروری داشت را برداشتیم و رفتیم.

من در یک ساختمان ۱۴ طبقه با چهار آپارتمان در هر قسمت زندگی می کنم. هرگز واقعاً با هیچ یک از ساکنان آپارتمان تعامل نداشتم. اکثراً مردم را در آسانسور می بینم و قبل از باز کردن درب خانه، لبخندهای مؤدبانه ای رد و بدل می کنیم.

مردم از پله ها پایین می دویدند. مردی دو بچه را در آغوش گرفته بود در حالی که همسرش چمدان کوچکی را می کشید و دختر نوجوانشان در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد فریاد می زد: “من نمی خواهم بروم … نمی خواهم بروم.”

از خواهرم پرسیدم: ماهی را تو ظرف گذاشتی؟

“آره.”

“آن را برداشتی؟”

“فکر کردم متوجه شدی.”

دوباره درب را باز کردم، خواهرم دوید داخل، ماهی را برداشت و راه افتادیم، تمام تلاش خود را به کار بردیم تا بین تعداد زیادی از افرادی که پایین می‌دویدند راه خود را باز کنیم. چند زن همان طور که می دویدند، حرف می زدند.

“اما کجا خواهیم رفت؟”

“هرجا باشد، بعداً در مورد آن فکر خواهیم کرد.”

به خیابان رسیدیم و در جهت های مختلف پراکنده شدیم. مردم به هم پشت می کردند، برخی گریه می کردند، برخی گیج بودند. وسط خیابان ایستادیم و شروع کردیم به تماس با دوستان.

اولین تماسی که برقرار کردم، طرف مقابل در حال تخلیه بود. دومی از ما استقبال کرد.

بعدها هنوز خسته به خانه آنها می رسیم. آنها در طبقه هفتم زندگی می کنند و آسانسور کار نمی کند زیرا برق نیست.

دوستان ما یک خانواده نه نفره هستند – شوهر، زن، شش فرزند و مادربزرگ. آنها هم بی خوابی کشیده اند، می بینیم که همه آنها چقدر خسته و ترسیده اند. با لبخندهای بی رنگ از ما پذیرایی می کنند. به ما قهوه و کلوچه های پر شده با خرما می دهند.

همه ما آنجا می نشینیم، قهوه و شیرینی دست نخورده، و شب طولانی در پیش.

مادر به برادرش که در خیابان ما زندگی می کند، زنگ می زند، جایی که تازه از آنجا تخلیه شده ایم. او برای پناه گرفتن به خانه خواهر و برادر دیگرش رفته است. نگران است که خانواده‌اش هنوز به آنجا نرسیده‌اند، برای او پیغام می گذارد که در همان لحظه تماس بگیرد.

من بین کوچکترین فرزندانش، یک پسر چهار ساله و یک دختر شش ساله، نشسته ام، زندگی غم انگیزی در پیش دارند. مصیبت های بسیاری را شاهد خواهند بود، اگر آنقدر خوش شانس باشند که از این یکی جان سالم به در ببرند. از او می پرسم: «حال بچه هایت چطور است؟»

می گوید: آنها به خوبی عادت کرده اند. هنگام بمباران، به ویژه نور [نام دختر]، احساس ترس نمی کنند. اما این را صادقانه نمی گوید. از بچه ها می خواهد که بروند داخل و بعد با صدایی آهسته به من می گوید که دخترش ترسیده است.

بمباران ها شروع می شوند. تخلیه بلوک به این معنی است که ما از خطر شدید خارج هستیم، به این معنی نیست که ما در امان هستیم.

با اولین حمله هوایی، ساختمان تکان می خورد، فشار آنقدر قوی است که باد پرده ها را کنار می زند. نور شروع به جیغ زدن می کند، به سمت مادرش می رود و خود را محکم به او می چسباند.. همه ما محکم به صندلی‌هایمان چنگ زده‌ایم و با هر ضربه‌ای به خود می‌لرزیم. مادر شانه نور را نوازش می دهد و می گوید: همه چیز درست می شود.

هنگامی که بمباران متوقف می شوند، او از دختر وسطش می خواهد که بچه ها را ببرد و برای آنها ساندویچ آماده کند. وقتی آنها می روند، او می گوید: “من خیلی نگران او هستم، او بسیار می ترسد.”

به او می گویم که فکر می کنم ابراز ترس چیز سالمی است. اینکه بقیه از جمله بچه چهارساله ساکت ماندیم، ناسالم است و نشان از ضربه روحی ما دارد. بچه های دیگر روی تلفن های خود متمرکز شده اند و دوستان خود را چک می کنند.

یکی دو ساعت بعد پسر بزرگتر می آید و می گوید ساختمان دایی اش که نزدیک ماست خراب شده است. ما در شوک هستیم. مادر شروع به تماس با دوستان برادرش می کند. شروع به گریه می کند، از آنها می خواهد که از او حمایت کنند و هرگز او را تنها نگذارند. او می گوید که چقدر برای خرید آپارتمانش و بازسازی آن تلاش کرده است.

او برای از دست دادن برادرش بسیار متاسف است و از اینکه نوبت بعدی ساختمان آن ها باشد وحشت زده است. شوهرش و بچه‌ها دورش نشسته‌اند و ساکت هستند. سپس نور را می بینم که دست روی شانه ی مادرش می گذارد و به او می گوید: “همه چیز درست می شود مامان، همه چیز درست می شود.”

سه شنبه ۱۰ اکتبر

چهار روزه نخوابیدم.

نه این که تلاش نکردم. تمام تلاشم را کردم که چشمانم را ببندم و بخوابم. اما حملات هوایی می آید و روی هر چیزی که دراز کشیده ام، به پرواز در می آید. مثلا یک تشک روی زمین در خانه دوستمان، یا یک صندلی ناراحت‌ در خانه دوست دومی که به خانه ی او رفتیم.

شب ها هراسناک است و به محض اینکه سپیده دم می آید، آدرنالین زنده ماندن شروع به ترشح می کند و روز جدید آغاز می شود. تماشای اخبار، صحبت با عزیزان، شکایت از اتصال ضعیف اینترنت و نبود برق.

خانمی که در خانه ی او هستیم می گوید: «به ما گفتند روزی چهار ساعت برق خواهیم داشت.تقریباً دو روز گذشته و هیچ برقی نیامده است.

مردم غزه در طول سال‌ها از راه‌حل‌های زیادی برای حل مشکل برق استفاده کرده‌اند، از جمله باتری‌های پشتیبان برای شارژ تلفن‌ها، چراغ‌های LED و روتر اینترنت. ژنراتورهای برق برای اجاره زیاد شد و مردم هشت برابر قیمت برق معمولی پرداخت می کردند. البته فقط برای کسانی که توانایی پرداخت آن دارند. در جریان «وضعیت»، مالک ژنراتور با آگاهی از کمبود سوخت و احتمال قطع شدن آن، برای چند ساعت برق تهیه می کند.

هر نقطه ی بدنم درد می کند، عصبانی هستم. میل به فریاد زدن دارم اما خیلی خسته ام.

دوستم از من می پرسد: “آیا می‌خواهی دوش بگیری؟”

اوه خدای من! چهار روزه دوش نگرفتم و این دلیل دیگری است که عصبانی هستم. معمولاً وقتی برای پناه بردن به خانه دیگران می روید، دوش گرفتن از برنامه تان خارج می شود. همین که از شما پذیرایی می کنند، به شما غذا می دهند و شما را «امن» نگه می دارند، کافی است.

ساعت ۹ شب بمباران حمام طبقه دوم را ویران می کند. بنابراین من باید در طبقه پنجم دوش بگیرم. بقیه نگران هستند – دوش گرفتن در شب ممکن است خطرناک باشد.

همه آنها به من نگاه می کنند در حالی که من وسایلم را جمع می کنم طوری که انگار یک فضانورد هستم که تجهیزاتش را برای رفتن به فضا آماده می کند (در مورد من بوکسر، زیرپیراهن و یک پیراهن بود – قصد نداشتم شورتم را عوض کنم زیرا فقط یکی دارم). توصیه های زیادی داشتم:

نزدیک به پله ها بمانید و از پنجره ها دوری کنید.

سریع انجام دهید، نه بیشتر از پنج دقیقه.

لباس‌هایتان را کنار خود نگه دارید تا در صورت وقوع بمباران بتوانید به سرعت آن ها را بپوشید.

کمتر ترسیده و بیشتر هیجان زده بودم. یک دوش!

خیلی سریع دوش گرفتم با حوله ای که بوی خوشبو کننده نارگیل می داد بدنم را خشک کردم. بعد از اتمام کار، عهد کردم که هرگز یک خوشبو کننده نارگیل نخرم تا این روزها را به خاطر نیاورم.

پایین می آیم، حالم بهتر می شود، و با وجود همه هرج و مرج اطراف، روی کاناپه دراز می کشم و چند ساعتی می خوابم… عالی بود.

چهارشنبه ۱۱ مهر

من از مرگ مادرم سپاسگزارم.

او سال گذشته درگذشت. از آن زمان، من یک دوره شفا و خوداندیشی را گذرانده ام. عجیب است که چگونه از دست دادن عزیزان، قلب شما را به روی بسیاری از حقایق و واقعیت ها باز می کند.

حالا در میان ویرانی، خاطرات مادرم مدام به ذهنم خطور می کند. برخی خنده دار و برخی غم انگیز. در اولین خانه ای که به آن پناه بردیم، زن صاحبخانه به ما گفت که چقدر مادرم را دوست دارد. آنها هفت سال همسایه ما بودند و او بسیاری از روزهای خود را در خانه ما با فرزندان خردسالش می گذراند. یک بار وقت را از دست داد و تا ساعت ۷ شب ماند.

او گفت: هرگز فراموش نمی کنم که شوهرم چگونه درب خانه شما را زد و به من نگاه کرد و گفت: فکر می کنم باید چمدان هایت را ببندی و بیایی با این ها زندگی کنی.

در ۲۵ سال گذشته، مادرم به ندرت خانه را ترک می کرد، اما به نوعی توانست دوستی های محکمی برقرار کند.

۴ صبح بیداریم.

یکی می گوید: خوب است مادرت شاهد این روزهای وحشتناکی که ما می گذرانیم نبوده است. من این را باور دارم. از اینکه مادرم مجبور نشد دوباره شاهد چنین وضعیتی باشد، ترس را احساس کند و از خانه اش فرار کند، سپاسگزارم.

امنیت مادرم نگرانی بزرگ من بود. او زنی مسن و چاق بود که به سختی می توانست راه برود. یک بار بمباران شد و همه از ساختمان فرار کردند. ما قبلاً در طبقه چهارم زندگی می کردیم، بنابراین زمانی نداشتیم که بتوانیم با سرعت پاهای او از پله ها پائین بیاییم. او را به یاد می آورم که روی کاناپه اش نشسته بود و من بدنم را حائلش کرده بودم و به او می گفتم در امان خواهد بود.

الان مادرم سالم است؟ در گذشته یک قبرستان در غزه بمباران شد. آیا قبرستانی که مادرم در آن دفن شده بمباران خواهد شد؟ آیا می توانم بروم قبر او را با بدنم بپوشانم و به او بگویم که در امان خواهد بود؟

دلم برای مادرم خیلی تنگ شده.

پنجشنبه ۱۲ اکتبر

تماس تلفنی با سمر. سمر دوست من است. حملات هوایی محلی را در نزدیکی خانه او هدف قرار داده بود. می گوید:

رد خانواده ام را گم کردم. هوا بسیار تاریک بود و بمباران همه جا را فرا گرفته بود. من و دخترم با پای برهنه راه می رفتیم تا به خانه خاله رسیدیم. روز بعد متوجه شدم خانواده ام میزبان خانواده ای هستند که ما نمی شناسیم. آنها را در حال فرار دیده و به خانه خود پذیرفته بودند.

سمر دوست همه است. او کسی است که وقتی به راهنمایی یا حمایت نیاز دارید به سراغش می روید. او با همه تماس می گرفت تا حال آن ها را بپرسد و مطمئن شود که خوب هستند. او ۴۴ سال دارد و یک دختر ۱۷ ساله دارد که ۲۵ ساله به نظر می رسد. یک بار توافق کردیم شعار او در زندگی باید “عاقل تر شدن و در عین حال جوان تر شدن” باشد.

او به من می گوید که می خواهد به خانه اش برگردد تا وسایلشان را جمع کند. او هرگز در بمباران های قبلی مجبور به فرار از خانه نشده بود. فرصتی به دست می آورم تا برای یک بار هم که شده من او را راهنمایی کنم.

«این ها چیزی است که باید با خود ببری…». وقتی صحبت می‌کنم، احساس می‌کنم که خیلی به این کار عادت کرده‌ام. دلم میشکند که این آدم خوب که با همه مهربان است با این وضعیت وحشتناک روبرو شده است.

دارو تا می توانید. پول، پاسپورت لباس – لباس زیر اضافی بردارید. کلیدهای خانه – هرگز آنها را از دست ندهید، وقتی در حال فرار بودیم نزدیک بود کلیدم را گم کنم. دئودورانت، مسواک، لپ تاپ، شارژر و پاوربانک…”

سکوت می کنم، می ترسم ارتباط را از دست بدهیم. می پرسم:

“سمر، تو هنور پشت خطی؟

“آره. دارم گوش می کنم@»

سپس می‌گوید: «یک جعبه کوچک وجود دارد که چیزهای گرانبهایی مانند لباس دخترم و چند نامه را در آن نگه می‌دارم. من آن را نگاه می دارم. میدانی دیگه چی توش هست؟ آن زمان را به یاد داری که همه گروه ما به بستنی فروشی رفتیم؟ یک دستمال تهیه کردیم و همه اسممان را روی آن نوشتیم؟ تو به ما خندیدی و گفتی این کاری است که نوجوانان انجام می دهند. من هنوز آن را دارم و نگاهش خواهم داشت.»

احساس درماندگی می کنم که نمی توانم به کمک دوستم بروم. به این فکر می کنم چرا یک دختر ۱۷ ساله در نیمه های شب باید پابرهنه برای جان خود به این طرف و آن طرف بدود.

برای سمر آرزوی موفقیت می کنم و تلفن را قطع می کنم.

در غزه مردان گریه نمی کنند. از دوران کودکی به پسرها یاد داده می شود که گریه نکنند زیرا آنها مرد و سرسخت هستند. آنها بزرگ که می شوند می فهمند که ابراز احساسات به ندرت مورد استقبال قرار می گیرد و اگر این کار را انجام دهند، به عنوان زن طبقه بندی می شوند (هرگز چیز بدی نیست!). آنها بزرگ می شوند و با عادت پنهان کردن احساسات خود آشنا می شوند.

در این روزهای ویرانگر، سعی می کنم با دوستانم در ارتباط باشم. دوستان زن من غم، ترس و همه گونه احساساتی را که دارند به اشتراک می گذارند. دوستان مرد من چند کلمه رد و بدل می کنند. “من خوبم.” “خوب.” “وضعیت بد است.” انتظار می رود چنین و چنان اتفاق بیفتد.» حتی وقتی آنها را تشویق می کنم بیشتر احساسات خود را به اشتراک بگذارند، این کار را نمی کنند.

طبق استانداردهای غزه، من به سمت “نرم” طیف مردانگی تعلق دارم. من گریه می کنم و هرگز احساس شرم نمی کنم. این برای من مشکلات زیادی ایجاد کرده است. با این حال، باید اعتراف کنم که وقتی برای اولین بار فرار کردیم، از فشاری که جامعه ما بر مردان وارد می‌کند سود بردم تا هرگز احساسات خود را ابراز نکنم.

روز بسیار طولانی بود، مردم در خیابان صحبت می کردند، جیغ می زدند و گریه می کردند. خانواده ای که نزد آن ها رفتیم نگران بودند و خبر بدی دریافت کردند. هرج و مرج بی وقفه ای در سرم بود. اواخر شب و با بمباران مداوم و وحشتناک، همسر میزبان، فرزندان و مادرشوهرش تصمیم گرفتند برای امنیت بیشتر به زیرزمین بروند. خواهرم با آنها رفت. در طبقه بالا، شوهر، پسر بزرگتر و من ماندیم.

می توان گفت که هر کدام از ما چیزهای زیادی داشتیم، چشمانمان چیزهای زیادی می گفت. با این حال، در چهار ساعت به سختی صحبت می‌کردیم، مثل یک پیمان خاموش بود. یا اخبار را دنبال می کردیم، یا به موبایلمان نگاه می کردیم، چیزی می خواندیم یا به فضای خالی پیش رویمان نگاه می کردیم. شوهر برای خودش میان وعده درست کرد و خورد. بمباران ادامه داشت، ساختمانی که در آن بودیم به راست و چپ می‌لرزید، اما ما سکوت کردیم. خسته بودیم، غرق افکارمان بودیم و مهمتر از همه ساکت بودیم. من واقعا به این سکوت نیاز داشتم.

مجبور شدیم به خانه دیگری نقل مکان کنیم. بالاخره راننده ای پیدا کردیم که ما را ببرد. به او التماس کردم که از خیابان ما رد شود تا ببینم ساختمان ما هنوز پابرجاست یا نه. تمام شب ما چیزی جز شایعاتی در مورد محل هایی که مورد اصابت بمب قرار می گرفتیم نمی نشنیدیم.

به جای ۱۰ دقیقه نیم ساعت طول کشید تا راننده تاکسی به خیابان ما رسید. ویرانی باورنکردنی بود، مثل حضور در یک فیلم اکشن پایانی جهان.

ماشین در جاده های پر از ساختمان های ویران شده، کابل ها و سنگ ها بسیار آهسته حرکت می کرد. اشیاء، یا آنچه از آنها باقی مانده بود، در این حرکت آهسته در برابر چشم قرار می گرفتند. یک ساختمان فروریخته را دیدم که سه مرد روبروی آن ایستاده بودند و به آن نگاه می کردند و اشک از چشمانشان سرازیر بود.

مردان غزه گریه می کنند.

وقتی خانه هایشان را که تمام عمرشان برای ساختنش زحمت می کشند، از دست می دهند، گریه می کنند.

وقتی می بینند رویاها و امیدهایشان نابود می شود، گریه می کنند.

وقتی می فهمند آینده شان چقدر ترسناک و نامطمئن است، گریه می کنند.

و چون انسان هستند پر از احساس و عاطفه گریه می کنند.

جمعه ۱۳ مهر

شب بی خوابی پر از اشک و ترس بود. درست بعد از نیمه شب شنیدیم که از همه مردم خواسته شده است که به جنوب بروند. ما مجبور شدیم برویم و راه خود را از خانواده ای که با آنها بودیم جدا کنیم. سرپناه داریم، برق و اینترنت نداریم. انگار سال ۱۹۴۸ است.

https://akhbar-rooz.com/?p=221138 لينک کوتاه

4 8 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمید قربانی
حمید قربانی
6 ماه قبل

عصر ما، عصر موش زائیدن کوه ها!

عصر ما، عصر تراژیک ترین عصر تاریخ انسان

عصر ما، عصر رقص کفتاران از زیادی گوشت انسان

عصر ما، عصر واقعیات تلخ مانده در گلوی انسان خفه شده

عصر ما، عصر سودهای هنگفت غیر قابل شمارش،

از فروش سلاح های مرگبار و راه انداختن جنگ ها

بانام بر اندازی دیکتاتورها و برقراری آزادی!

عصر ما، عصر نقاطع های ناممکن ممکن شده

عصر ما، عصر دو غایت، دو امکان 

هر دو، اما، بدست انسان

نابودی همه زنده گان و نسل انسان

بوسیله سرمایه داران، امپریالیستان و فاشیستان 

و نیز،

رهائی انسان بوسیله رزم کارگران و زحمتکشان!

عصر ما، عصر پایان ها، عصر آغازها!

عصر ما،عصر امکانِ پیروزی انقلاب سرخ کارگران، 

تنها راه نجات زمین، عامل رهائی انسان!

آغاز تاریخ انسان، آغاز کمونیسم!

حمید قربانی ۱۱ آپریل ۲۰۱۸

حمید قربانی
حمید قربانی
6 ماه قبل

عصر ما!

عصرما، عصربربریت سازمان یافته، 

عصر توحش آگاهانه ، توحش متمدن. 

عصر حاکمیت جهل، 

عصر پیروزی دانائی

عصر پرواز لاشخوران بر روی جناره انسان ها 

بدن های تکه و پاره شده 

زیر بمب های ۱۰ تنی بر خانه های کاهگلی!

قهقه مدافع حقوق بشری های دهان گشاد؟!

عصر ما، عصر نشستن جنایت کاران بر صندلی قاضیان

عصر ما، عصر نامگذاری سازمان جنگ ، با نام سازمان امنیت

عصر ما، عصر بردن دموکراسی به درب خانه ها، بوسیله بمب فسفری

عصر ما، عصر جنایت ها، عصر خیانت های هولناک

با نام خدمت به بشریت کرخت شده، 

آری، بشریت از خود بیگانه شده

انسان مذهب زده و خواب دموکراسی دیده!

عصر ما، عصر ریختن انسان به جای گندم، به دریاها

عصرما، عصر خوراک تمساح ها شدن کودکان 

عصر ما، عصر وحشت بی پایان، 

عصر ماندن انسان زیر خروارها آهن

عصر ما، عصر تراژیک ترین عصر تاریخ انسان

عصر ما، عصر رقص کفتاران از زیادی گوشت انسان

عصر ما، عصر واقعیات تلخ مانده در گلوی انسان خفه شده

عصر ما، عصر سو

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x