یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۶) – ای کاش پرنده ای بودم و بال می گشودم

مقابل کلیسای سنت پورفیریوس در شهر غزه، پس از کشته شدن هشت نفر در حمله هوایی اسرائیل. عکس: خبرگزاری آنادولو/آنادولو/گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران در غزه را روایت می کند. لذت یک خواب شبانه؛ وضعیت اسفبار افراد معلول؛ و حتی کلیسا که نمی تواند یک مکان مقدس باشد. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

پنجشنبه ۱۹ اکتبر

۸ صبح؛ موفق شدم چهار ساعت بخوابم. مدت زیادی نتوانسته بودم این قدر بخوابم. دوستان من که همیشه صبح ها برایم پیام می فرستند تا بفهمند هنوز زنده هستم یا به قول خودشان “فقط برای اینکه ببینم حالت چطور است؟”، از شنیدن این خبر عالی خوشحال می شوند.

سعی می کنم از خواب بیدار شوم اما نمی توانم. استخوانی برایم باقی نمانده است، بدنم نرم و لَخت است. هر بار که می خواهم سرم را بالا بیاورم، دوباره در بالش فرو می رود. احساس می کنم سرم در یک کاسه ی بزرگ «jell-o» فرو رفته است.

در مورد jell-o (یک نوع دسر با طعم های مختلف) صحبت کردم، دلم برای شیرینی ها تنگ شده است. سعی دارم سالم بمانم و مصرف قند را کاهش دهم، اما اگر از این وضعیت خارج شوم، قطعا یک روز شیرین برای خودم رقم خواهم زد. بستنی وانیلی و شکلاتی تلخ خواهم خورد. عاشق ترکیب شیرین و تلخ هستم. همچنین، دوست دارم کنفا، یک شیرینی سنتی عربی را که پر از پنیر و خیس شده با شربت است، بخورم. در غزه ما نسخه خودمان را داریم – به جای پنیر جوز هندی، آجیل و دارچین مصرف می کنیم. می توانم یک تن از آن را در حال حاضر بخورم!

ساعت ۱۰ صبح؛ بچه ها به همراه پسر عمویشان تصمیم می گیرند به اتاق ما بیایند، کوچکترینشان، لیلا، دفترچه‌اش را برایم می‌آورد تا حروف الفبایی را که تمرین می‌کند به من نشان دهد. در ابتدای هر بخش، مادربزرگش شکل بزرگی از آن حرف را برای رنگ آمیزی کشیده است. لیلا مرا وادار می کند تمام صفحات را مرور کنم. بسیار مغرور است.

یکی از بچه ها در مورد مردی که نمی شنود حرف می زند. به آنها می گویم معلولیت این نیست که بدن شما قادر به انجام یک کار خاص نیست، بلکه این است که امکانات زندگی برای یک فرد معلول وجود نداشته است.

نمی دانم چگونه افراد دارای معلولیت با این اوضاع وحشتناک کنار می آیند. مثلا با کمبود برق، یک فرد کم شنوا و یا لال چگونه می تواند از زبان اشاره استفاده کند؟ اگر آنها از خانواده خود جدا شده و در یکی از پناهگاه ها باشند (اگر خوش شانس باشند) چه می شود؟ آیا می دانند از کجا آب تهیه کنند و چه خدماتی در دسترس است؟ آیا مترجم زبان اشاره در آنجا وجود دارد؟

در مورد کسانی که معلولیت جسمی دارند چطور؟ آیا آنها می توانند بدون آسانسور یا صندلی چرخ دار حرکت یا فرار کنند؟ در غزه امکانات برای پاسخگویی به نیازهای افراد دارای معلولیت وجود ندارد. اکنون وضعیت بسیار بدتر شده است. من از این ناراحت می شوم که حتی در زمان های بحرانی، برخی افراد دسترسی بیشتری به امکانات دارند.

ظهر؛ یک دوست خوبم که در خارج از کشور زندگی می‌کند به من پیامی می‌فرستد و می‌گوید مادر مسیحی‌اش دائما برای ما دعا می خواند و دعاهای او ما را محافظت خواهد کرد. از او بسیار تشکر می کنم و درخواست می کنم برای گربه هایمان نیز دعا کند.

من به عنوان یک مسلمان، از داشتن دوستان مسیحی در حلقه نزدیکانم خوشحالم. ما همیشه در لحظات خوب و بد کنار هم هستیم. آنها مرا به مراسم عروسی و غسل تعمید فرزندان خود دعوت می کنند. در حال حاضر کلیساهای غزه میزبان خانواده های مسلمان و مسیحی هستند.

همیشه به قدرت دعا بدون توجه به مذهب و عقاید اعتقاد داشته ام. حتی برای دوستان ملحدم. از آنها می خواهم افکار مثبت برایم بفرستند. من معتقدم عشق، در هر شکلش، قادر است این دنیا را تغییر دهد و آن را به مکانی بسیار بهتر تبدیل کند.

ساعت ۲ بعدازظهر؛ با احمد، پسر وسطی می‌رویم برای خانه چیزهایی بیاوریم. در راه، پسری حدوداً ۱۴ ساله را با دو خواهر کوچکترش می بینیم. پاکت های چیپس باز نشده در دستشان است. احمد با حالتی کنایه آمیز به آنها می گوید: «قبل از اینکه بمباران شویم و بمیریم، چیپس خود را بخورید.» حرف هایش مرا ناراحت می کند.

اندکی بعد مادربزرگ که تقریباً تمام روز بیرون از خانه بود، برای صرف قهوه به ما ملحق می شود. برای تهیه نان به خانه برگشته است. بسیاری از مردم از او کمک می خواهند. او درباره واکنش بزرگ‌ترین نوه‌اش، رادو، به جنگ می گوید: «در چند روز اول غذا نمی خورد و به ندرت صحبت می‌کرد. ما وحشت زده بودیم.  او هنوز می ترسد، اما حداقل با دیگران ارتباط برقرار می کند و خوب غذا می خورد.

چند سال حمایت روانی-اجتماعی برای کمک به این کودکان مورد نیاز است تا آسیب های زیادی که متحمل شده اند جبران شود؟

ساعت ۶ بعدازظهر از پنجره پرنده ای را می بینم که روی درختی در همان نزدیکی می نشیند. در خانه مان، خواهرم گیاهانی در بالکن دارد که پرندگان برای فرار از آفتاب و خوردن غذا به آنجا می آیند. او برای آنها دانه می ریزد. اولین باری که فرار کردیم، خواهرم خیالش راحت بود که تازه گیاهان را آبیاری کرده است. همیشه نگران آنهاست. چند روز پیش، اواخر شب، باران آمد و خواهرم خوشحال شد. گفت آب باران گیاهان را شسته و آبیاری کرده است.

ساعت ۱۰ شب، مادربزرگ بدون در زدن در را باز می کند. روی کاناپه دراز کشیده ام با آمدن او بر می خیزم. می گوید: متاسفانه یک کلیسا بمباران شده و تو به من گفته بودی که در آنجا دوستانی داری. بلافاصله تحقیق کردیم و فهمیدیم کدام کلیسا بوده است. دوست من با خانواده اش آنجا اقامت داشته است. با عجله به او زنگ می زنم، جواب می دهد.

فریاد می زنم: “خوبی؟”

«نه، خوب نیستم. آن ها کلیسا را ​​بمباران کردند.»

«خبر لعنتی را شنیدم! زن و دخترت خوبن؟»

“آن ها هستند. پدر و مادرم هم خوبند. آن سمتی که ما بودیم را بمباران نکردند. اما مردم زیر آوار هستند. داریم تلاش می کنیم تا آن ها را بیرون بیاوریم. من باید بروم. به دوستانمان بگو که حالم خوب است.»

در غزه، هیچ مکانی امن نیست، حتی کلیساها.

https://akhbar-rooz.com/?p=221991 لينک کوتاه

3 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x