زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند.، از نبرد روزانه برای تمیز ماندن، تا دو پسر و آرزوهای ویران شده و بلاخره سال جدیدی که او آن را فراموش کرده است. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.
یکشنبه ۳۱ دسامبر
ساعت ۶ صبح
ما فرهنگمان یک خرافات داریم که می گوید اگر کف پاهایتان بخارد، سفری در پیش خواهید داشت. خارش دست راست به این معناست که با شخص مهمی دست می دهید. خارش دست چپ یعنی پول به دست می آورید و خارش بینی یعنی این که خبر بدی می شنوید.
بعد از یک شب بی خوابی دیگر، به خواهرم نگاه می کنم که دقایقی پیش به من گفت همه ی خواب شیرین شب را از دست داده است. به او می گویم: “کف پاها و دست چپم می خارد آیا سفری در پیش دارم و پولی پیدا می کنم؟»
به من پاسخ می دهد: “فکر می کنم تو قبل از هر چیزی باید دوش بگیری.”
می خندیم. بهداشت همچنان یک چالش بزرگ است، به ویژه حمام کردن. حمام کردن در سه ماه اخیر به یک امر لوکس تبدیل شده است. بیشتر اوقات ما برای تمیز کردن بدن خود از الکل پزشکی و دستمال مرطوب استفاده می کنیم. تازه پیدا کردن هر دو بسیار دشوار است و اگر هم پیدا شود گران است.
یکی دو روز پیش دوست خواهرم او را برای حمام کردن به خانه اش دعوت کرد. مقداری آب برای او در یک سطل گرم کردند – کاری که هرگز فکر نمی کردیم هیچ یک از ما در زندگی خود انجام دهیم. خواهرم خوشحال برگشت. به من گفت: “فراموش کرده ام چطور دوش بگیرم چون مدتی طولانی این کار را نکرده ام».
وقتی صحبت از بهداشت می شود، لیست چالش ها همچنان ادامه دارد. به عنوان مثال لباسشویی. ما به صورت دستی لباس ها را در صورت وجود آب می شوییم. با توجه به تعداد افراد موجود در مکانی که هستیم، در همه جا لباس های شسته شده آویزان است. در مکان های عادی مانند بالکن ها، در جاهای غیرطبیعی مانند صندلی های وسط راهرو یا روی بندهای لباس در اتاق خواب ها.
در تعجبم کی نوبت پاک شدن دلهایمان می رسد.
ساعت ۷ صبح
خواهرم به دیدن دوستش می رود. هر دو گربه او پشت در می ایستند و شروع به میو کردن می کنند. آیا می ترسند که ممکن است او برنگردد؟ آیا این غم از دست دادن است؟
باخت در روزگار ما همنشین مان شده است. ما به مرحلهای رسیدهایم که غصه هایمان را با دیگران تقسیم نکنیم زیرا همه در رنج هستند. گاهی اوقات مانند یک مسابقه ی بدبختی به نظر می رسد، همه تراژدی های خود را دارند: شخصی یکی از عزیزان خود را از دست داده است. آن یکی خانه خود را از دست داده است. سومی رویای خود را از دست داده و چهارمی همه ی این ها را با هم از دست داده است.
یکبار، یک نقل قولی از یک کتاب به نام “پنج زخم” را خواندم – خود کتاب را نخواندهام و امیدوارم روزی بتوانم آن را بخوانم. در این نقل قول آمده است: “پس این مرگ است: یک نقطه کوتاه نور بر روی زمین خاموش می شود، یک نقطه انرژی که پاک می شود، یک بوسه، یک آهنگ، حلقه گرم آغوش یک غریبه – اینها و سایر چیزها – تمام خاطرات و امیدها، همه صدای پیوسته ذهن، هر چیزی که یک فرد را می سازد، ناپدید می شود.”
یادآوری این نقل قول به من این قدرت را داد که به جزئیات کوچکی در مورد هر کسی که دوستش دارم و دلتنگش هستم فکر کنم. دلم برای کک و مک روی صورت پسر همسایه مان تنگ شده است که لبخندی به اندازه کافی بزرگ داشت تا روزت را بسازد. دلم برای خندههای بلند دوست و همکارم تنگ شده که باعث میشد رئیس به دفتر ما بیاید و بپرسد چه خبر است و ما خجالت بکشیم.
دلم برای حس فوق العاده سبک دوست دیگرم تنگ شده است. او مراقب تک تک ریزه کاری ها از سر تا پای خود بود. نمی دانم در حال حاضر چه وضعی دارد. اما مطمئن هستم حتی در بدترین زمان ها نیز می تواند استایل خود را حفظ کند.
خصوصیاتی وجود دارند که هر کس و شخصیت او را می سازند. مطمئن نیستم – اگر زنده بمانم – آیا هنوز دارای همان خصوصیاتی که من را من می کند خواهم بود یا نه. آیا در آینده خودم خواهم بود. یا پس از رفتنم، فقط یک یابود در خاطرات دوستان به هنگام صرف یک فنجان چای خواهم بود؟
ساعت ۱۰ صبح
به خیاطی می روم تا خیاط ژاکتی را که متعلق به یکی از اعضای خانواده میزبانمان است، تعمیر کند. پیرمردی وارد می شود و یک شلوار باکسر به خیاط می دهد. از او می خواهد که یک «جیب مخفی» برایش بسازد. می گوید: “من در چادر زندگی می کنم و نمی توانم از پولم مواظبت کنم، هر چقدر هم که باشد. بنابراین میخواهم پولم را در این جیب مخفی بگذارم.»
در کنار من مردی ایستاده و روایت خود را برای همه تعریف می کند. او یک مغازه در شهر غزه داشته اما اکنون خود و خانواده اش آواره شده اند، بدون اینکه پولی برایشان مانده باشد. میگوید: «تمام تلاشم را میکنم تا مقداری درآمد داشته باشم. یک روز، مقداری چوب می برم تا به مردم برای پخت و پز و گرما بفروشم. اگر مقداری آرد گیرم بیاید، بخشی از آن را شیرینی درست می کنم تا بفروشم.
«بعضی وقتها من و بچههایم گالنهای آب مردم را میگیریم و برایشان حمل می کنم و آنها به ما پول میدهند. چاره دیگری نداریم، این مبارزه ی روزانه ی ما برای زنده ماندن است.»
دو تا از فرزندانش همراه او هستند. از آن که بزرگتر است می پرسم: “رنگ مورد علاقه ات چیست؟”
“سفید.”
“و غذای مورد علاقه ات؟”
چشمانش برق می زند: «شاورما! مدت زیادی است که شاورما نخورده ام.»
مدتی در مورد غذاهایی که تقریباً سه ماه است نخوردهایم حرف می زنیم. سپس از برادر کوچکترش میپرسم: «میخواهی در آینده چه کاری باشی؟»
“من می خواهم درس بخوانم.”
پدرش به من می گوید که قرار است سال آینده به کلاس اول برود. او واقعاً دوست دارد سال بگذرد تا با خواهر و برادرش به مدرسه برود. میگوید: «الان حتی مدارس هم از بین رفته است».
می پرسم: “و چه کار دیگری می خواه انجام دهی؟”
“می خواهم نقاشی کنم. در خانه ما، کتاب های نقاشی و خودکار، مداد و مدادرنگی های زیادی داشتیم. اینجا ما چیزی نداریم. من دلم می خواهد با اسباب بازی هایم بازی کنم.»
ساعت ۱۰ شب
اگر کسی را در خیابان ملاقات نمی کردم نمی فهمیدم که که آخرین روز سال است. اکنون، همه روزها یکسان است – دوره های زمانی بدون هیچ معنایی می گذرد و به ما یادآوری می کند که چقدر زندگی مان بی ارزش است.
احمد در اتاق ما بود و حال و روز ما را می پرسید که این فکر احمقانه به ذهنم رسید. دست هایم را بالا آوردم، چنان که مثلا یک سینی را در دست گرفته ام. به او و به خواهرم گفتم کیک خیالی جشن سال نو را در دست دارم و از آن ها در مورد آرزوهایشان پرسیدم.
آنها به من نگاه کردند که “این چقدر احمقانه است؟”، اما بعد احمد با صدای بسیار وحشتناک خود شروع به خواندن آهنگ های سال نو کرد. چند دقیقه با هم آواز خواندیم. او رفت و ما به خواب رفتیم.
سال من اینگونه به پایان رسید: آواره، بیمار، غمگین، ناامن، همراه با از دست دادن بسیاری از مردم، دارایی ها و خاطرات و سلامت روانی وحشتناک. سال من با آواز خواندن و یک کیک خیالی به پایان رسید.