یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

حکایت سعید ما و حبس ابد آقای حمید نوری (عباسی) – م. دانش

یکی از اتفاقات سال ۲۰۲۳، پایان دادگاه تجدید نظر خواهی حمید نوری «عباسی»، بود. بلاخره ماراتن دادگاه  آقای حمید نوری به پایان رسید و حکم حبس ابد ایشان تثبیت شد. نه که دل خوش باشم از حبس ایشان. من از مرگ و رنج و حبس هیچ موجودی دلشاد نمی شوم. حتی در واکنش به مرگ حاج داود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار که یکی از بی رحم ترین کارگزاران نظام جمهوری اسلامی بود، نشانی از شادی بروز ندادم «۱».  کینه ای هم نسبت به «نوری» ندارم. بیش از یک مرتبه هم ایشان را ندیده ام؛ در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۶۷، در زندان گوهردشت، که با ایشان به عنوان دادیار «عباسی»، دیدار و بحث مفصلی داشته ام. این را هم بگویم که پس از آن بحث و دیدار، ایشان گزارشی دروغ و نادرست علیه من نوشت که در سرنوشت زندان من تاثیری جدی داشت.

 حکم حبس ابد ایشان از جانب دادگاه تجدید نظر کشور سوئد، مرا یاد  خاطره ای انداخت  از زندان قزلحصار در سال ۶۳. نمی دانم در سال های ۶۲- ۶۳، ایشان در کدام قسمت زندان اوین و با چه شان و موقعیتی به امام امت و اسلام عزیز، خدمت می کرد. هر چند یادم هست  که در آن زمان، جایگاه خدمت رسانی برای کارگزاران حکومت جمهوری اسلامی، چندان مهم نبود.  اصل، خدمت صادقانه بود و نه جایگاه خدمت رسانی. کسی که با نام حضرت زهرا کابل بر کف پاها می کوبید، مثل آقا مهدی یا رحیم وو و فرق زیادی با ارشد «نام خدمت کاری که با کشیدن تی در زیر زمین، خون شکنجه شده ها را از کف زمین پاک می کرد»، که می گفتند سر جهیزیه ی حامد ترکه است، نداشت. در زندان قزلحصار هم، تقریبا همان رویه معمول بود.

حاج داود رحمانی، مرد پهن پیکر و سنگین مشت، ریاست زندان قزلحصار را بر عهده داشت.  او به طور معمول هر روزه بساط مارگیری تلویزیونی خود را در واحد سه، پهن می کرد. عده ای قابل توجه از زندانیان در هم شکسته شده «تواب»، پای ثابت بساطش بودند. بر حسب اتفاق، برخی روزها مصادف می شد با پایان حکم یکی از زندانیان بخت برگشته. به دستور حاج آقا، زندانی تاریخ حکم بسر آمده، دلالت می شد پای تلوزیون برای مصاحبه. زندانی  تیره بخت، با کلی حرف و استدلال، سعی می کرد تا حاجی و دیگران را قانع کند که دیگر بر هواداری از جریان سیاسی که روزی هوادارش بود، اصرار نمی ورزد. که نه تنها منتقد، بلکه در موقعیت نفی فکر و باور سابق خود ایستاده است. اما یک باره؛ فریادهای جمع شکستگان و توابین فضای محیط را پر می کرد و «مرگ» چون سپاه بی شمارش آفت ملخ بر مزرعه ی سبز فرود می آید و تباهش می کند، فضای محیط را می بلعید:

«مرگ بر ضد ولایت فقیه. مرگ بر امریکا. مرگ بر اسرائیل. مرگ بر صدام یزید کافر.  مرگ بر منافقین- مرگ – مرگ – مرگ بر کمونیست که می گه؛ خدا نیست. مرگ براکثریت، اقلیت، امتی، با پیکار لعنتی – مرگ بر بازرگان – مرگ بر بنی صدر. مرگ… ». خلاصه سرود مرگ ادامه پیدا می کرد تا آنجا که یک بار دیگر با اوج گیری مرگ خواهی آن گروه در هم شکسته بر زیر ضربات شکنجه و داغ و درفش، آخرین مصرع مرگ خوانی از پنج خط حامل موسیقیایی مارش عزا، چنین خوانده می شد: زندانی منافق تا اصلاح فکر خود، ماندنی در زندانی. بیچاره، زندانی پشت دروبین نشین، با شنیدن آخرین شعار توابین، متوجه می شد که کمترین امید رهایی از آن دامچاله را ندارد. از پس همه ی قیل و قال ها، نوبت حاج آقا سر می رسید که به زندانی مصاحبه کننده می گفت: شنیدی؟ عاقبتت بخیر. دستگاه رد خور نداره! دستگاه، امریکایی ه! هنوز نرسیدی.

 در آن سال ها، ما در  بند یک، واحد یک، بودیم و از آنجا که مورد خشم و غضب بودیم، دَر اتاق های بند ما بسته بود. یعنی ما در آن تباه خانه ی زندان قزلحصار، «تنبیهی» محسوب می شدیم. ولی مکلف بودیم تمامی شامورتی بازی های تلویزیونی حاجی رحمانی را که از واحد سه پخش می شد، گوش بدهیم. روزگار سختی را سپری می کردیم. حتی از چیزهای لازم و طبیعی مانند: توالت رفتن –  خندیدن – چشم در چشم هم سلول شدن –  سرپا ایستادن و با هم حرف زدن  راه رفتن داخل اتاق ووو محروم بودیم. روزانه تنها سه مرتبه به توالت برده می شدیم؛ با زمان بسیار محدود.

در آن زمان تعدادی از زندانیان تبعیدی گیلان در بند ما بودند. من با یکی از آنها به نام سعید. ح، که اتهامش هواداری از سازمان اقلیت بود، در اتاق ۱۸، هم سلول بودم. سعید قد بلندی داشت. سفید رو بود با چشم و ابرو و موهای مجعد مشکی. او چهره ی بسیار دلنشین و دوست داشتنی، داشت. لهجه ی شیرین گیلگی اش، فوق العاده جذاب بود. او می دانست بچه ها از لهجه ی گیلگی اش، لذت می برند. به همین دلیل در حرف زدن هایش، زیاد از کلمات گیلگی استفاده می کرد. در ضمن فوق العاده شلوغ بود و سر بسر تواب ها، خصوصا محمد آوندی تواب معرف بند، می گذاشت.

گفته می شد که او در آغاز دستگیری و به هنگام بازجویی، در فرصتی خودش را به آتش می کشد و ۲۵ درصد سوختگی آن حادثه را در کشاله ی ران خود دارد.  به این دلیل از بهداری زندان مجوز داشت هر روز چند مرتبه به دستشویی برود. پوست کشاله ی رانش را پماد بمالد.

همین یک مورد بهانه ای بود تا بطور مستمر با یک تیوپ پماد در دست، پشت دَر اتاق ایستاده و تک تک توابین نگهبان را به ستوه اورد. وقتی بساط پخش ویدئو از بلند گوی بند تمام می شد، سعید پماد در دست می پرید پشت میله های اتاق و به نگهبان تواب راهرو می گفت: هی نگهبان. هی نگهبان. من باید برم پماد بمالم. اکثر نگهبانها نسبت به او سخت نمی گرفتند و بلافاصله دَر را باز کرده و او می فرستادندش به دستشویی. ولی در نوبت نگهبانی محمد آوندی، قصه متفاوت می شد. سعید بیش از حد معمول به او گیر می داد و داد می زد و فریاد می کشید: هی ممد. من باید برم پماد بمالم. ممد جواب می داد: نخیر. نمیشه. بحث ادامه دار می شد. بعضی وقت ها هم ممد آوندی پماد دست سعید را از دور می دید و می گفت: چرا دروغ می گویی!؟ آن پماد که در دست داری پماد سوختگی نیست! می خواهی اضطراری بروی و پماد مالیدن را بهانه می کنی! سعید در جواب می گفت: مردیگه به تو چه!! من دوست دارم از این پماد استفاده کنم! تو فقط وظیفه داری ما را ببری برای شاشیدن!! تو مگر دکتری که پماد شناسی می کنی؟  حتی گاهی عزیز رامش «۲» به عنوان مسئول بند می آمد و دخالت می کرد. ولی کسی حریف سعید نمی شد. تواب ها و حتی عزیز رامش، با آگاهی از خود سوزی، کمی در دل از او ترس داشتند.

گردش ایام با تمامئ تباهی و سیاهی، ایستایی نکرد و به سوی دیگری چرخید. نیمه های سال ۶۳، حاج داود رحمانی، صندلی ریاست زندان را وانهاد و رفت. میثم نامی آمد و عبای ریاست بر تن کرد و دوران «میثم کراسی» سر رسید. نیمه های مهرماه ۶۳، علیرغم دو مرتبه سر کشی میثم از بند ما، هنوز دَر اتاق های بند بسته بود!

 بعد از ظهر یکی از روزهای نیمه ی دوم مهر(تاریخ دقیق یادم نیست)، بند درون سکوت سنگین غنوده بود. من در اتاق ۱۵، بودم.  شانه ی راستم را بر میله های راهرو تکیه داده بودم. ذهن و فکرم درون انبان درد جسمم غوطه می خورد. رضا تواب، نگهبان راهرو بود. او آرام در راهرو قدم می زد. رضا از سمت زیر هشت، به طرف انتهای بند در حال قدم زدن بود. دیدم عزیز آمد جلوی اتاق ۸ یا ۱۰، (باز دقیق یادم نیست).  مسئول اتاق را صدا کرد. چند جمله ای به مسئول اتاق گفت و سپس دَر میله ای آن اتاق را سُراند و باز کرد. عزیز با سرعت رفت جلو اتاق بعدی (۱۰ یا ۱۲)، دقیقن همان کار را انجام داد. بعد به اتاق ۱۴ و ۱۶ سر زد تا که رسید جلوی اتاق ۱۸.

ما در اتاق خودمان، همه پشت میله ها جمع شده بودیم و به تماشای عزیز ایستاده بودیم. عزیز مسئول اتاق ۱۸ را خواست. یادم نیست چه کسی بود که آمد پشت دَر اتاق. تا عزیز شروع کرد با مسئول اتاق ۱۸ به حرف زدن، همایون آزادی «۳» از انتهای اتاق بلند شد و به حالت پرخاش گونه به سمت عزیز هجوم آورد. چند جمله بیشتر بین همایون و عزیز رد و بدل نشد که یک باره همایون دست انداخت دَر اتاق را با تمامی قدرت سُراند و آن را باز کرد. پنداری عزیز رامش را برق گرفت. کسری، بی حرکت مقابل دَر باز شده ی اتاق و همایون ایستاد. گویی تمامی بند با همایون آزادی، هماهنگ بودند. در یک لحظه همه ی اتاق ها دَرها را با سر و صدای گوشخراشی باز کردند. هجوم آوردن همایون سمت عزیز و باز کردن دَر اتاق ۱۸ و سپس اقدام به باز کردن بقیه اتاق ها توسط بچه ها، تمامن شاید در کمتر از سی ثانیه اتفاق افتاد. آن لحظه رضا تواب جلوی اتاق ۲۴ ایستاده بود. او با دیدن صحنه، فریاد بلندی زد و فرار کرد سمت زیر هشت. عزیز هم فرار کرد. همه ی توابین به حال فرار رفتند اتاق یک و دَر را بستند.

پس از اندک زمانی، همه ی بچه ها از اتاق ها ریختند به راهرو. می توان ادعا کرد که از شور و حال بچه ها، خود فلک، گرداندن چرخ را وانهاد و پا به فرار گذاشت. تمامی شوق دیدار سال ها، زجر و ستم و پلشتی چندین ساله، به هیجان و خوشی تبدیل شده بود. بی شک کسی را توان توصیف شور و مستی آن حال بچه ها، نمی تواند باشد. تاریکی شب در غوغای مستی بچه ها رنگ باخته بود. بچه ها تا صبح گفتند و خواندند و رقصیدند.

نمی دانم چه مدت پس از باز شدن دَر اتاق ها بود که، شبی عزیز رامش اسم یکی – دو نفر از بچه های گیلان، از جمله سعید ح، را از بلندگوی بند خواند. همه فکر کردند که آنها، «اولین گروه آزادی» هستند. پس دوباره، بهانه ی شاد گویی و شادخوانی بچه های بند مهیا شد. ساعت ها طول کشید که بچه ها با هم خداحافظی کنند. عاقبت با چاوشی خوانی تمامی بچه های بند برای بدرقه ی پیشقراولان آزادی به سمت زیر هشت حرکت کردند. جلوی اتاق یک، سعید. ح. دست راست خود را بالا کشید و با زیباترین لهجه ی گیلگی گفت: بچه ها! بچه ها! خواهشن سکوت کنید!! آن همه هیاهو و سر صدا، گویی وجود نداشت. آنی، سکوت خیمه زد. دست سعید همچنان بالا بود. سعید سرش را به دور خود چرخاند و به بچه ها نگاه کرد. از اینکه بچه ها دستورات او را بی ذره ای اعتراض اجرا می کردند، بیشتر هیجان زده شد و با آخرین نفس فریاد زد:

هی ممد آوندی!! هی ممد آوندی!! تا اصلاح فکر خود ماندنی در زندانی!

فریاد و شعار بچه ها بر خوان شادی شکفت و خنده ها تا عمق جانشان نفوذ کرد.

حال گر تفسیر من از این خاطره پرسند، از قول دادخواهان گویم: جناب آقای حمید نوری «عباسی»، تا بیان واقعیت فاجعه ی تابستان سال ۶۷، ماندنی هستی در زندان. پس چه بهتر بود اگر واقعیت های آن کشتار هولناک را می گفتی.

م. دانش

۱-حاج داود رحمانی؛ خدای قهار زندان قزلحصار در سالهای ۶۰-۶۳- مُرد. ۳۰ مهر ۱۴۰۰ اخبار روز. م. دانش

۲- وقتی پائیز سال ۶۲ از اوین به زندان قزلحصار منتقل و وارد بند یک، واحد یک، شدم. سیامک نوری از هواداران سازمان اقلیت، مسئول بند یک واحد یک بود. عزیز رامش با اتهام سازمان مجاهدین در زندان، معاون سیامک نوری بود. سیامک حدودا زمستان ۶۲ از زندان آزاد شد و حاج داود، عزیز رامش را مسئول بند یک، واحد یک، کرد. عزیز قد بلندی داشت و چهره ی گندم گون با چشمان ریز و مشکی و ریش بلند از وسط دو نیم کرده. آخرین خبری که از او شنیدم چند سال پیش بر اثر زیاده روی در مصرف مواد مخدر مرد.

۳-همایون آزادی با اتهام سازمان اقلیت در زندان بود. همایون بلند قد و قوی هیکل و سبزینه چهره بود با موی مشکی. او یکی ازبچه های تاثیر گذار بند یک، واحد یک، بود و رادیکال. به طور معمول پای ثابت زیر هشت و کتک خوردن از دست حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار. تا آنجا که خبر دارم، «حمید آزادی» برادر بزرگ همایون آزادی در درگیری چاپخانه ی سازمان اقلیت کشته شد. و باز هم طبق شنیده های من، «بهنام کرمی سال ۶۸ بیرون زندان برای من نقل کرد» همایون قبل از قرار گرفتن مقابل هیئت مرگ در فاجعه ی زندانی کشی تابستان ۶۷، از موضوع مطلع می شود و تصمیم آگاهانه می گیرد. به هم بندی هایش می گوید: من «همایون آزادی»از مواضعه خود دفاع خواهم کرد. چرا که عاقبت عقب نشینی معلوم نیست. سال ۶۷، همایون سهمی از خاوران شد.   

https://akhbar-rooz.com/?p=229772 لينک کوتاه

3.7 6 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
منصور
منصور
3 ماه قبل

با درود
موقع امتیاز دادن اشتباه شد و به نظر من ۵ ستاره هست این ثبت تاریخی و یا مقاله ..قساوت داود رحمانی و دیگران بایستی ثبت تاریخ شود ..درود بر شما م .دانش

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading