دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۰): از تاریکی متنفرم زیرا ناامیدی را تشدید می کند

کودکی در یک اردوگاه موقت در رفح غزه در کنار لباس های شسته شده


زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. از مبارزه برای مراقبت از یک گربه ولگرد، تا کمک به یک خانواده بی خانمان برای یافتن سرپناه، و فاجعه ای که پشت یک داستان خنده دار نهفته است. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۷ ژانویه

۵ صبح

 یک پیوند زیبا بین امید، گربه ای که از خیابان نجات دادیم، و گربه کوچک خودمان ایجاد می شود. اما اصطلاح “گربه کوچک” دیگر کاربرد ندارد زیرا گربه ی ما در مقایسه با امید بزرگ و برای او مثل مادر شده است. او را تمیز می کند، با هم بازی می کنند و کنار هم می خوابند. وقتی می نشیند، به دم او نگاه می کند، آماده می شود و سپس حمله می کند. عاشق کشتی گرفتن با او است.

دامپزشک توصیه کرده نباید زیاد به امید غذا بدهیم، مراقب غذای او هستیم. دربی روی جعبه غذای خشک می گذاریم تا نتواند آن را باز کند. گربه کوچولوی ما اما به آنجا می رود و درب آن را می اندازد تا غذا بخورد. او آنقدر کوچک است که تمام بدنش داخل ظرف می رود.

سلامتی امید خیلی بهتر شده است. حتی روی پاهایش که قبلا مو نداشت مو در آورده است. اما موضوع نگران کننده این است که داشتن این تعداد گربه بار بزرگی است و مطمئن نیستیم بتوانیم از پس آن بر بیاییم. به خصوص با توجه به اینکه از مناطق مجاور خواسته شده که تخلیه کنند. می ترسیم ما نیز به همین سرنوشت دچار شویم. من و خواهرم مجبور شدیم دوباره وسائلمان را مرور کنیم و تصمیم بگیریم در صورتی که مجبور به ترک ناگهانی اینجا شویم، چه کاری انجام دهیم. زندگی در ترس دائمی یک جهنم هر روزه است.

اما گربه کوچک ما تنها کسی نیست که به امید وابسته شده. ما هم عاشق او شده است. امید عاشق این است که خودش را به پوست آدم بمالد. مثلاً به سمت من آید و خودش را به یقه ام می مالد. یا قسمت کوچکی که بین پایین شلوارم و بالای جورابم که پوستش نمایان است، می چسبد به همان جا و ساعت ها می خوابد. یا وقتی دراز کشیده ام، می آید سرش را می گذارد روی زانویم و فقط به اطراف و یا به ما نگاه می کند.

با تصمیم بسیار سختی روبرو می شویم که سعی کرده ایم از آن اجتناب کنیم: او به جای دیگری نیاز دارد، زیرا ما ظرفیت مراقبت از او را نداریم. چند روزی است دنبال کسی هستم که گربه را به او بسپارم. برای غذا و داروی مورد نیاز حاضریم به او پول بدهیم. متأسفانه، حتی صاحبان گربه ها آرزو می کنند به دلیل شرایط سختی که در آن هستیم، کسی پیدا شود و گربه ها را ببرد.

در نهایت یکی از دوستان احمد به من می گوید پسر عمویش حاضر است امید را از ما بگیرد. می گویم باید بروم و از مناسب بودن مکان مطمئن شوم. مهمتر آن که پسر عمویش فرد خوبی باشد. این کافی نیست که او مایل به مراقبت از امید باشد، باید مطمئن شوم که او مردی دوست داشتنی و دلسوز است. توافق می کنیم روز بعد همدیگر را ببینیم.

ساعت ۱۰ صبح

به دیدن یکی از دوستانم می رفتم. متوجه دو زن و چند کودکی شدم که روی سنگفرش نشسته بودند. دیگر جای تعجب نیست که مردمی را که جایی برای رفتن ندارند وسط خیابان ببینم. احساس بدی می کنم، زیرا آنها بی خانمان هستند و در عین حال از خود می پرسم: آیا در حال حاضر همه ما بی خانمان نیستیم؟ بسیاری از مردم برای بار سوم یا چهارم آواره شده اند و جای دیگری برای رفتن ندارند.

دوستم را که ملاقات می کنم، درباره آن دو زن به او می گویم. می رویم ببینیم می توانیم کمکی کنیم. آنها به ما می گویند حتی چادری برای ماندن پیدا نکرده اند و جایی برای رفتن ندارند. دوستم درب نزدیکترین خانه را می زند. با صاحب خانه صحبت می کند و اوضاع را به او می گوید. پس از گفتگویی زیاد، صاحب خانه می پذیرد اجازه دهد آنها در ورودی منتهی به خانه بمانند. من خواستم با همسرش صحبت کنم تا مطمئن شوم خانم ها داخل هستند و محل امن است. آمد، سلام کرد و گفت جایی برای این دو زن فراهم می کنند.

وقتی زنها این را شنیدند شروع به گریه کردند. یکی از آنها گفت که خیالش راحت است که می تواند به پسرش شیر بدهد. به دوستم قول دادم سعی کنم جای بهتری برایشان پیدا کنم.

۱۱ شب

 تاریکی کامل. من هرگز کسانی را که با چراغ روشن می خوابند درک نکرده ام. در گذشته برای خوابیدن همه چراغ ها را خاموش می کردم. اکنون از تاریکی متنفرم، زیرا احساس ترس، عدم اطمینان و ناامیدی را تشدید می کند.

امید در دامان خواهرم است، خواب است. نمی توانم او را ببینم. روی کاناپه دراز کشیده ام. می دانم خواهرم چقدر ناراحت است زیرا قرار است امید را از خود جدا کنیم. اما هر دو می دانیم که این بهترین تصمیم برای او است. خواهرم می گوید:

“وقتی فردا به دیدن آن مرد رفتی، از او بخواه از امید مراقبت کند.”

“حتما.”

«به او بگو غذایی که همراهش می بری برای یک ماه تمام کافی است، بعد از آن بیشتر برایش خواهیم برد».

“حتما.”

«به او بگود که ما دوستش داریم و تنها به خاطر خودش است که او را رها می کنیم»

«به کی این را بگویم؟ آن پسر یا خود ِ امید؟»

خواهرم را نمی بینم. ولی می دانم دارد گریه می کند.

دوشنبه ۸ ژانویه

ساعت ۲ بعدازظهر

 پس از ملاقات با دوست احمد، برای «مصاحبه» – او به شوخی می گوید – به دیدار پسر عمویش می رویم. دوست احمد هرگز در زندگی خود حیوان خانگی نداشته بنابراین نمی داند که این ملاقات چقدر برای من مهم است. صادقانه بگویم، دادن امید به شخص دیگری، برای من دردناک نیست – در شرایط عادی، ما او را برای مدتی نزد خود نگاه می داشتیم و سپس خانه‌ای دائمی برای او پیدا می‌کردیم. اما احساس گناه است که ترسناک است. آیا دارم او را تنها می گذارم؟

در راه، دوست احمد دو پسری را می بیند که اخیراً پس از فرارشان با آن ها آشنا شده است. بعداً متوجه شدم یکی از آنها از خانواده ای بسیار ثروتمند است. آنها صاحب ساختمانی بوده اند که با خاک یکسان شده است.

آن ها می خندند. آن پسر ماجرایی را برای ما تعریف می کند: «تنها چیزی که برای من باقی مانده بود – یعنی داشتم – دو تا شلوار، دو تا تی شرت، سه جفت لباس زیر و سه جفت جوراب بود. امروز صبح از خواب بیدار شدم و لباس هایم را پیدا نکردم. دیشب آنها را شسته و آویزان کرده بودم تا خشک شوند. امروز صبح نبودند. پس از ساعت ها جست و جو در بازار شخصی را دیدم که لباس هایم را دزدیده بود و می خواست آن ها را بفروشد.

گفتم: “خوب، خوب است، لباست را پس گرفتی.”

او با خنده گفت: نه، من این کار را نکردم. دزد یک زن بود. وقتی خواستم بروم با او صحبت کنم، پدرم مانع شد و گفت ممکن است این زن مجبور شده لباس ها را بدزدد و بفروشد. بنابراین توافق کردیم کاری را انجام دهیم که هرگز در زندگی ام فکر نمی کردم انجام دهم. تصمیم گرفتم لباسم را از او بخرم.»

او چنان می خندد که فکر می کنم ممکن است دچار حمله قلبی شود.

“اما حدس بزنید چه شد؟” او می گوید. «تا زمانی که به او رسیدیم، مرد دیگری بیشتر لباس هایم را خریده بود. اما من هم توانستم تکه ای از لباس هایم را دوباره بخرم.»

او همچنان می خندید:

من شورت ورزشی بوکسم را خریدم. کهنه بود. اما به دوبرابر قیمت اصلی اش آن را خریدم.”

داستان چقدر خنده دار بود. این پسر و دوستش می خندیدند، اما من در دل واقعا گریه می کردم. لبخند نزدم، نگاهی به او انداختم و گفتم: برای از دست دادن لباس هایت خیلی متاسفم. باید برایت بسیار سخت بوده باشد.»

هر دویشان ساکت شدند و آن پسر به من گفت: ممنون که این را گفتی.

ساعت ۱۵

به خانه پسر عموی دوست احمد می رویم. با دیدن یک منطقه بزرگ و درختان اطراف احساس آرامش می کنم. یعنی امید فضای زیبایی خواهد داشت. روی صندلی های بیرون می نشینیم و به ما چای می دهند.

پسر عمو یکی از مهربان ترین افرادی است که می توانید تصور کنید. او ۲۰ ساله است و خودش سه گربه ستایش انگیز دارد.. او در مورد تمام جزئیات مربوط به امید پرسید: سلامتی، عادات غذایی و غیره. من از او تشکر کردم که قبول کرده است یک گربه ولگرد را بپذیرد، اما او بیشتر خوشحال بود. حتی از گرفتن پول برای هزینه های غیرمنتظره امتناع کرد، هر چند من اصرار کردم.

موقع خداحافظی او خواست با من دست بدهد. من در عوض، او را در آغوش گرفتم.

گفتم: «متشکرم. خیلی خیلی خیلی متشکرم.»

من خودم یک بی خانمان هستم، آواره ام و امنیت ندارم.از اینکه امید کوچولو خانه ای پیدا کرده سپاسگزار بودم.

https://akhbar-rooz.com/?p=229948 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading