یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

خودسوزی! – خسرو باقرپور

شعله ور شدم!
من عاشق تو شدم!
تو آتش ام بودی!
به جانفزایی یِ آتش فزایِ گرمایی
که رنگِ دست و دل ام را به خوابِ آتش بُرد.

هجومِ برف تو امّا،
به باغِ سینه ی من؛
چنان به سکوتِ سَرابِ سردم زد
که باغ شعرِ تَرَم؛
اسیرِ بهمن شد
و حوصله ام تنگ و تیره و دلگیر؛
چو چاهِ بیژن شد.

و شعله ام افسُرد
و آتشِ رَخشانِ سینه ام؛
به زمهریرِ کینه توزِ دلت مُرد
و همرهِ هجومِ خشمی کور
سیمایِ دلفریبِ تو را هم زِ خواب وُ یادم بُرد
و سپیده یِ هر بامدادِ
یادِ خوابِ شبِ دیجورِ تو را
به اشگِ بیداری؛
از دیده ام سِتُرد.

کور شدم!
این کوری را بر زبان؛
گُستراندم
و شنیدن را چون ندیدن؛
رَماندم
و خود را تا انتهایِ تاریکی؛
تاراندم
بی خود؛ امّا؛
در “من”؛ ماندم
درماندم
و در نفیرِ نفرتی در مُشتم؛
آتشی فروزان را کُشتم.

این بود؛
فَوَرانِ نفرتی که آهی نیلگون داشت
نفیری آتشگون داشت.
این شُد؛
که دل ام سربلند نماند
و از این هم بدتر؛
دردا؛
دستم …
دریغا؛
دستم؛
به شرمی ابدی
از شانه هام؛
فرو افتاد.

آری!
این گونه شد
این گونه بر من رفت
این گونه بر من و تو رفت
غم، این گونه این کلافِ عزاباف سَرگِرفت
و روزگار در گِردبادِ سنگین اش؛
این گونه ما را در بَر گِرفت.

باری!
ما شعله ور شدیم!
امّا آتش را پاس نداشتیم
عشق را حرمت نگذاشتیم
و این گونه فروکاستیم
(گیرم که نمی خواستیم)
که تنها
در این هاویه یِ اثیری
بسوزیم
و در این سرانه ی پیری
بِبازیم.

آری!
ما آتشی فروزان را کُشتیم
بی آن که بدانیم؛
تا به کَی
بایدمان؛
با این خواری؛
نداری؛
با این سیه روزی؛
خودسوزی
بسازیم.

*از مجموعه سروده های “از انگشتانم بپرس” خسرو باقرپور.

https://akhbar-rooz.com/?p=230301 لينک کوتاه

5 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x