یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۳) – آیا مردم دنیا ما را فقط یک «خبر» می دانند؟

فلسطینی ها در جریان آتش بس موقت در نوامبر ۲۰۲۳ در ساحل دیرالبلاح وقت می گذرانند. عکس: فادی شانا/ رویترز

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، خاطرات روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. برای اولین بار از زمان جنگ به دریا می رود و تنها غم را در نگاه های خالی مردم کنار ساحل می بیند. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

شنبه ۲۰ ژانویه

ساعت ۱۰ صبح

 بیش از صد روز گذشت. آیا کسی به جز ما گذشت این روزها را حساب می کند؟ در گذشته، من همیشه در مورد لحظه ای فکر می کردم که کارکنان پزشکی، به ویژه پزشکان، بخشی از احساسات و انسانیت خود را از دست می دهند. آن لحظه ای که با افراد بیمار نه به عنوان یک انسان بلکه به عنوان یک کار و وظیفه برخورد می کنند. در حال حاضر، از خودم می‌پرسم که آیا مردم در سراسر جهان که شاهد و تماشاگر بدبختی ما هستند به مرحله‌ای رسیده‌اند که به جای کودکانی با رویاهای آینده، ما را صرفاً یک خبر بدانند؟ مادران و پدرانی که خواهان زندگی بهتر برای فرزندانشان بودند. معلمانی که می خواستند الهام بخش نسل های آینده باشند. و کارگران و کشاورزان و نوازندگانی که می خواستند به دنبال علاقه خود باشند.

برای اولین بار از زمانی که کل این کابوس شروع شد، به دریا رفتم. یادم رفته بود چقدر بزرگ و آبی است. مثل ملاقات با یک دوست قدیمی بود. همه جا پر بود. مردم همه جا هستند شرط می بندم اگر از بالا عکس بگیرید، تنها چیزی که خواهید دید تعداد زیادی سر به شکل نقطه است که فضاهای کمی در دسترس دارند.

روی ماسه ها نشستم و خانواده بزرگی را در کنار ساحل دیدم. زن‌ها سطل‌های آب پر می‌کردند و ظرف‌ها و لباس‌های کثیف را می شستند. مردان بدون پیراهن با شلوارهای که تا زانو بالا زده بودند برای شستن خود به دریا می رفتند.

مردی را با پسرش دیدم که روی پارچه ای درست زیر آفتاب سوزان خوابیده بودند. متاسف شدم که چیزی برای پوشاندن صورت خود ندارند. یاد گفتگویی افتادم که با احمد، پسر وسطی خانواده میزبانمان، درباره کمردرد مداومش از خوابیدن روی زمین داشتم. او به من گفت خوابیدن زیر سقف هزار برابر بهتر از خوابیدن در چادر یا آواره شدن در مدرسه است. و بعد اضافه کرد: ما واقعا خوشبختیم.

احمد مدام با محبت هایش مرا غافلگیر می کند. یکی دو روز پیش رفت بیرون و همه بچه ها را جمع کرد و به آنها بادکنک داد. او همه بچه ها را می شناسد، حتی بچه های خانواده های آواره. و آنها و پدر و مادرشان نیز او را می شناسند. وقتی که داشت از آن جا می رفت خواهرزاده‌اش چندین بار در را زد تا به او بگوید بچه‌هایی که بادکنک نگرفته‌اند آمده اند جلوی در. چند تا بادکنک به او داد تا به آن ها بدهد.

در ساحل، افراد زیادی در حال قدم زدن بودند. زن و شوهری را دیدم که دست هم را گرفته بودند. من فکر می کنم آنها واقعا قوی هستند. این واقعیت که آنها توانایی ابراز محبت خود را به یکدیگر در این زمان های وحشتناک دارند، قابل توجه است.

بچه هایی هم بودند که با بادبادک بازی می کردند، البته نه بادبادک های معمولی با تکه های پارچه. بادبادک هایی بودند که به جای تکه های پارچه، برگ های دفترچه هایی که روی آنها تکالیف نوشته شده بود را با نخ به هم وصل کرده بودند.


می‌گویند همیشه وقتی به یک صحنه ی خاص نگاه می کنید، بسته به روحیه تان است که آن صحنه را چطور ببیند. در آن لحظه، من به تمام صحنه ها از دیدگاه یک فرد خسته له شده زیر ظلم زندگی نگاه می کردم. نمی‌توانستم نه زیبایی بازی کودکان را ببینم، نه زوج عاشقی در حال قدم زدن و نه حتی تلاش‌های آواره ها برای حفظ حداقل استانداردهای بهداشت، تغذیه یا پناهگاه. من تنها نگاه‌های خالی مردم به سوی ناکجاآباد را می دیدم. اندوه را در همه جا می دیدم. چشمانی پر از اشک می دیدم، افرادی را که به دنبال لحظه‌ای آرامش در این دوران پر هرج و مرج بودند را می دیدم.

حدود دو ساعت آن جا ماندم و بعد بلند شدم و رفتم.

ساعت ۱۲:۳۰ بعداز ظهر

موقع رفتن به خانه خانواده میزبان از کنار داروخانه ای رد شدم. هر داروخانه ای که پیدا می کنم وارد می شوم و داروی خود و انواع داروهایی که دوستانم یا خانواده های آنها مصرف می کنند را می خواهم. زیرا هرگز معلوم نیست یک داروخانه ممکن است هر از گاهی چقدر دارو داشته باشد. از داروساز در مورد داروهایم سوال می کنم. انتظار دارم بگوید که آن ها را ندارد، اما اشتباه می کنم. او یک بسته از داروی من را دارد. خیلی خوشحال می شوم. آن را می خرم و از داروخانه بیرون می آیم. اما پشیمان می شوم، دوباره برمی گردیم و به صاحب داروخانه می گویم هنوز چندتا قرص همراه دارم. به او پیشنهاد می کنم بسته را نصف کند و نصف دیگر آن را برای شخص نیازمند دیگری نگاه دارد. لبخند می زند و می گوید: «فقط به فکر خودت باش. در این دوران، همه چیز فقط برای بقا است.»

با او موافق نیستم. اصرار می کنم نصف قرص ها را برای نیازمند دیگری بردارد.

از کنار صف عظیم مردمی که منتظر نان هستند می گذرم. حدس می‌زنم تعداد صف مردها بیش از ۳۰۰ و صف زنان ۲۰۰ نفر باشد. پسر آشنایی می گوید اگر بتواند بعد از پنج ساعت نان برای خانواده‌اش تهیه کند، خوش شانس خواهد بود.

ساعت ۲ بعدازظهر

 به خانه خانواده میزبانم رسیدم و دیدم که چهار نفر از دوستانم منتظر من هستند. در طول چند هفته گذشته همه ما به مناسبت های مختلف با هم برخورد کردیم و از آن زمان شروع به دیدار کردیم. هیچکدام از ما قبلاً رابطه محکمی با یکدیگر نداشتیم (به جز یک زوج متاهل)، اما رابطه ما در این مواقع تقویت شد. مدتی با هم گپ زدیم تا اینکه یکی از مردها گفت: «به پیراهن من نگاه کن! ببین چقدر چروک شده؛ یکی از چیزهایی که دوست دارم بپوشم یک پیراهن اتو شده است. کاش می‌توانستم به روزهایی برگردم که لباس‌هایم را به خشک‌شویی می‌بردم.» من خشکشویی خودم را به یاد دارم و چقدر به او اعتماد داشتم. چند بار پولی را که در جیب پیراهن یا شلوارم فراموش کرده بودم به من بر گرداند. نمی دانم او و خانواده اش الان کجا و آیا هنوز زنده هستند؟

حرف های این مرد مدام در ذهنم تکرار می شد. واقعاً می خواستم یک کار مفید برای او انجام دهم. چیزی به فکرم رسید. به سرعت رفتم و زغال خریدم. زغال سنگ این روزها بسیار گران است. جایگزین “لوکس”ی به جای چوب برای تولید گرما است. چند قطعه خریدم و وقتی برگشتم از مادربزرگ پرسیدم آیا می تواند به من کمک کند که آن ها را داغ کنم. او با خوشحالی موافقت کرد. بعد از او خواستم کوچکترین ماهیتابه ای را که دارد به من بدهد. ماهیتابه به اندازه یک تخم مرغ بزرگ بود. زغال را روی ماهیتابه گذاشتم و برگشتم.

همه به من نگاه می کردند که کجا رفته بودم. به آن مرد گفتم: پیراهنت را در بیاور، فکر می‌کنم می‌توانیم رویای تو را برای داشتن یک پیراهن اتو شده محقق کنیم. پیراهن را روی کاناپه گذاشتم و شروع کردم به اتو کردن ان با ماهیتابه داغ. پس از مدتی و با چندین بار آزمایش، پیراهن “اتو” شد. در یک حالت معمولی هرگز نمی شد آن را پوشید، اما در مقایسه با وضعی که قبل از اتو شدن داشت، عالی بود. همگی می خندیدند، تشویقم می کردند و از همه مهمتر از من می خواستند مراقب باشم که زغال روی پیراهن نریزم و آن را کثیف نکنم. وقتی کارم تمام شد، پیراهن را پوشید و خیلی خوشحال شد.

یکی از خانم ها تجربه ای در مورد کمیاب بودن لباس را تعریف کرد. او روزها به دنبال یک هودی (نوعی کاپشن) بود. سرانجام، وارد مغازه ای شد و یکی پیدا کرد – فقط یکی. «قیمتش خیلی گران بود. از خرید آن خودداری کردم. تنها چند دقیقه بعد، تصمیم گرفتم برگردم و آن را بخرم زیرا می ترسیدیم چیز دیگری پیدا نکنم. برگشتم اما فروخته شده بود!»

یکی از دوستان با موبایل خود آهنگی از ام کلثوم را پخش کرد. ام کلثوم خواننده مصری است که به او لقب ستاره شرق داده شده است. آنقدر صدای قوی داشت که بدون میکروفون برای تعداد زیادی از مخاطبانش می خواند. نکته شگفت‌انگیز این است که، حتی در مواقعی که مردم فقط به دنبال آهنگ‌ها و برنامه‌های تلویزیونی تند و سریعی هستند که می‌شود در آخر هفته تماشا کرد، بسیاری از نسل جوان هنوز عاشق گوش دادن به آهنگ‌های یک ساعته او بدون احساس خستگی هستند.

ما شش نفر بودیم. وقتی آهنگ شروع شد، شروع کردیم به خواندن و تکان خوردن با آهنگ موسیقی. یک لحظه فراموش کردیم که در اطرافمان چه می گذرد. ما فقط یک عده دوست بودیم که از مسیرهای مختلف به هم پیوسته و از موسیقی لذت می بردیم. در هنگام خروج، خواهرم زنان را در آغوش گرفت و از همه آنها به خاطر اوقات خوشی که گذراندیم تشکر کرد.

ساعت ۸ شب

 شکمم درد می کند، کمرم درد می کند، زانوهایم مرا می کُشند. نمی توانم فکر نکنم و به خودم یادآوری نکنم که در حال حاضر بهترین وضعیت را نسبت به هر کس که در غزه زندگی می کند دارم. من این خوشبختی را دارم که زیر یک سقف هستم، به مقداری غذا و آب دسترسی دارم، در کنار افراد خوب هستم، زنده هستم. سایر مردم غزه رویای داشتن نیمی از آنچه من از آن برخوردارم را دارند.

با این حال، من خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم. غمگین، شکسته، آسیب دیده، تحقیر شده و آواره هستم.

چشمانم را می بندم، سعی می کنم روی دریای آبی ی که امروز دیدم تمرکز کنم و برای فردایی بهتر دعا کنم.

https://akhbar-rooz.com/?p=231857 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x