«بحران مارکسیسم» امروز ایران از حیث تئوریکْ اشارهاش به «عقبنشینی از طبقه» از یکسو و عدم استفاده از چارچوب نظریهی ارزش برای تحلیل «سرمایهداری جمهوری اسلامی» از سوی دیگر است؛ همچنین از حیث پراتیکْ اشارهاش به «عقبنشینی از کار تشکیلاتی» از یکسو و مخدوش شدن مرز «براندازی» و «انقلاب» از سوی دیگر است
تبارهای یک مسئله
مسئلهی «بحران مارکسیسم» از آن دست موضوعاتی درون سنت مارکسیستی است که از زمان تولد این اندیشه تا به امروز به فراخور حوادث سیاسی و فراز و نشیبهای خود نظریه، از سوی مارکسیستها مطرح شده است. نامهایی چون کارل کُرش، لویی آلتوسر، نیکوس پولانزاس، پل سوئیزی و… در سالیان مختلف بر این عنوان («بحران مارکسیسم») تأکید کردهاند. حوادث متعددی از «شکست کمون پاریس» تا «سربرآوردن استالینیسم»، از «کنگرهی بیستم شوروی» تا «فروپاشی شوروی»، از «مه ۱۹۶۸» تا «برآمدن نئولیبرالیسم»، و از «۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱» تا «روی کار آمدن ترامپ»، جملگی وقایع و حوادثی بودند که مارکسیستها، «مارکسیسم» را در مواجهه با آنها به نحوی دچار چالش ارزیابی کردهاند. در ایران هم هرچند با عنوان مشخص «بحران مارکسیسم» کسی متأثر از تاریخ معاصر مبادرت به نوشتن متنی نکرده است، اما رد این موضوع را میتوان در آثار و نوشتههای مارکسیستها پی گرفت: از مباحثات «سوسیال دموکراتهای تبریز» بر سر دوگانهی سوسیالیسم یا دموکراسی تا «انکشاف اقتصادی ایران و امپریالیسم انگلستان» سلطانزاده، از «انقلاب تودهای» حزب توده تا «مائوئیسم» سازمان انقلابی، از «مبارزهی مسلحانه: هم استراتژی و هم تاکتیک» مسعود احمدزاده تا «نبرد با دیکتاتوری» جزنی، از «انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین» تا «فاشیسم: کابوس یا واقعیت» راه کارگر، از شکلگیری «کمونیسم کارگری» منصور حکمت تا هژمونی «مکتب فرانکفورت» با مجلهی ارغنون، از «مبارزات سندیکایی» در دههی ۱۳۸۰ تا سربرآوردن ایدهی «رخداد»، از «آنتی نئولیبرالیسم» تا «چپ محور مقاومتی» و از «چپ شورایی» تا «چپ جمهوریخواه». در پس هر یک از این صورتبندیها میتوان حوادث و وقایعی را نام برد که منتهی به چنین مباحثی شدند. قصد از این فهرست این بود که نشان دهم ما نیز در ایران با موضوع «بحران مارکسیسم» (فارغ از استناد به این «بحران» از سوی راست، با تعابیر و تفاسیر ضعیفش) بیگانه نبوده و نیستیم.
تاریخنگاری این مباحث خود کاری است ارزشمند که فرصتی دیگر را میطلبد و شایسته است که به اعتبار منابع غنی موجود به آن مبادرت شود. موضوع یادداشت پیش رو طرح نکاتی در حاشیهی «بحران مارکسیسم» و معنای آن در شرایط حاضر ایران است.
بحران طبقه، حزب و انقلاب
امروز به مدد انتشار انواع و اقسام کتابهای مارکسیستی و نیز وجود سایتهای مختلفی که به ترجمه و تألیف آثاری در حوزهی مارکسیسم میپردازند، به نظر میرسد که وضع نظریه چندان بد نیست. با اینهمه دیده میشود که در ارتباط با سه موضوع «وضعیت مبارزات طبقهی کارگر ایران»، «چگونگی سازماندهی طبقاتی و کمونیستی» و «تدارک انقلاب سوسیالیستی» به نقد و بررسیهای بیشتر و بهروزتری نیازمندیم. در واقع سه مسئلهی «طبقه»، «حزب» و «انقلاب» به نوعی موضوعاتی بود که مارکس میپنداشت دستآوردهای تحلیلیاش است و آن را در نامهی معروفش (۵ مارس ۱۸۵۲) به ژوزف ویدمایر نوشته بود:
«آنچه به من مربوط میشود این است که امتیاز کشف وجود طبقات در جامعهی جدید و نیز [امتیاز کشف وجود] مبارزهای که این طبقات به آن تن میدهند، به من برنمیگردد. خیلی قبل از من، عدهای از مورخان بورژوا، تحول تاریخی این مبارزهی طبقاتی را تدوین کرده و تعدادی از اقتصاددانان بورژوا، کالبدشکافی اقتصادی آن را در معرض تشریح قرار داده بودند. چیز جدیدی که من آوردهام، عبارت است از:
۱- [نشان دادن این] که وجود طبقات، جز به پارهای از دورانهای تاریخی متعین توسعهی تولید متصل نیست.
۲- [نشان دادن این] که مبارزهی طبقاتی، الزاماً به دیکتاتوری پرولتاریا منتهی میشود.
۳- [نشان دادن این] که این دیکتاتوری، فینفسه چیزی جز مُعرف یک گذرگاه [برای حرکت] به طرف امحای تمامی طبقات و به طرف جامعهای بدون طبقه نیست». (به نقل از «عصر عمل»، شماره ۶)
از هنگام قیام «ژینا» اساساً روندِ «مبارزهی طبقاتی» پاگرفته از دی ۱۳۹۶ به این سو، جایش را به گفتمان «ستم جنسیتی»، آن هم با برجسته شدن مسئلهی «حجاب اجباری» داد و در این راستا علیرغم حضور پُرخروش کردستان و بلوچستان در مبارزات، حتی مجالی برای هژمون شدن مسئلهی «حق تعیین سرنوشت ملل تحت ستم» در فضای سیاسی فراهم نشد. روشن است که منظور از این گفته حاشیهای تلقی کردن «ستم جنسیتی» در قیاس با «ستم طبقاتی» نیست، بلکه هدفْ طرح مسئله از عینک «بحران مارکسیسم» است: عدم میانجیمندی دیگر اشکال ستم به واسطهی تضاد بنیادین کار و سرمایه. واضح است که «حجاب اجباری» یک جلوه از «ستم جنسی/جنسیتی» است که میتواند به دیگر جلوههای این نوع از ستم و نیز به «تضاد کار و سرمایه» گره بخورد، اما عدم این گره خوردن عاملی است که در سپهر مبارزهی سیاسی ابتکار عمل را به دست راست میدهد و چپ همواره متهم میشود به کور بودن نسبت به «آزادیهای اجتماعی». اما کسی از اینکه راست دچار کوری دائمی نسبت به «عدالت و برابری» است و «برابری»، اولویت منطقی-سیاسی بر آزادی دارد، سخنی نمیگوید.
همچنین از ابتدای مبارزات دی ماه ۱۳۹۶ به اینسو به صورت مداوم با این گزاره روبهرو بودهایم که «جنبش خودجوش» مردم قادر است سیستم را بربیاندازد و نظم نوینی را بر مبنای رهایی برپا دارد. این موضوع به طور خاص در ارتباط با جنبش کارگری هم صادق بوده و با شکلگیری تجمع و اعتصابهای بزرگ و احیانا موفق، بخشهای خوشبینی از چپ را به این نتیجه رسانده است که «کارگران آمادهاند تا قدرت را بهدست بگیرند»، اما توضیحی در این خصوص نمیدهند که چرا سازماندهیهای طبقاتیْ استمرار ندارند و فراگیر نیستند؟ طی یک دههی گذشته ما با پیشروی پُرسرعت نئولیبرالیسم در چهار حوزهی سپهر کار مواجه بودیم: دستمزد، امنیت شغلی، ایمنی محیط کار و حق تشکلیابی. در چنین شرایطی فقط به اعتبار خیزشهای هر از چندی در «هفتتپه» و «فولاد»، نمیتوان دلخوش بود که جنبش کارگری آماده است. گذشته از این، منطبق با سیاستِ لنینی، هنوز راه زیادی مانده تا صدای سوسیالیسم از حنجرهی طبقهی کارگر شنیده شود. ممکن است به هنگام رخ دادن خلأ قدرت بتوان بهیک باره شاهد چنین صدایی هم بود، اما این احتمال ضرورت سازمانمندی درون طبقه را منتفی نمیکند. از دههی ۱۳۲۰ به این سو طبقهی کارگر هرگز آن حد از سازمانمندی و شور را در عرصهی حیات سیاسی و اجتماعیاش تجربه نکرده است: از مبارزات درخشان کارگران نساجی اصفهان گرفته تا اعتصاب سراسری کارگران نفت در ۱۳۲۹. جریان چپ هم از بعد از سازماندهیهای بینظیر حزب توده در دههی ۱۳۲۰ دیگر نتوانسته است آن حد از گستردگی و عضوگیری را تکرار کند، مگر در بازهی زمانی اندک بعد از انقلاب به واسطهی جریان فدایی.
و دست آخر مسئله این است که آیا ارادهی ما در حرکت دادن اعتراضات به سوی یک «انقلاب» است یا گونهای «براندازی»؟ اینجا مشخصاً اگر موضوع را درون «بحران مارکسیسم» ببینیم، روشن میشود که انقلاب باید به برپایی «دیکتاتوری پرولتاریا» منتهی شود، در صورتی که یک جابهجایی قدرت و بازتولید نهادهایی چون مجلس و دولت، با وجود دهها حزب و اتحادیه (به قول آلن بدیو «کاپیتالوپارلمانتاریسم»)، نمیتواند نقطهی انجامِ «انقلاب» باشد. دیکتاتوری پرولتاریا یعنی از بین رفتن مالکیت خصوصی، دولت، سیاست، هویت و تقسیم کار بورژوایی. مبتنی بر این خط باید گفت آنچه تحت نام «چپ جمهوریخواه» این روزها در داخل کشور صدایش بلند است، چیزی نیست جز گردن گذاشتن به اصول تام سرمایهداری با چاشنی دموکراسی غربی که دست آخر با برپایی «مجلس مؤسسان» بهعنوان پایهی اصلی چنین آلترناتیوی، فاتحهای بر «شوراهای مردمی در سپهر تولید» خواهد بود. همچنان که این مُدل سیاستورزی، در دوران مشروطه، «انجمنهای ایالتی ولایتی» را زیر خاک کرد، جنبشهای انقلابی از پسیان تا جمهوری گیلان و شیخ محمد خیابانی را سر بُرید (به یاد آوریم که رضاخان با «جمهوریخواهی» وارد سپهر سیاست شد) و در حدفاصل بهمن ۱۳۵۷ تا خرداد ۱۳۶۰ شوراهای کارگری و دهقانی و دانشجویی را درهم کوبید.
پس مارکسیسم در ایران کنونی باید بتواند به گیجسریهای مارکسیستها پیرامون سه موضوع «طبقه»، «حزب» و «انقلاب» پاسخ دهد. این وظیفهای است بر دوش تئوری که بتواند در هنگامهی رنگ و وارنگِ ترجمهی انواع ایدهها، راهنماییْ درست را پیدا کند. موضوع، بهقول لوکاچ، از سنخ «روششناسی» است. اینجا باید بار دیگر به بیان لنین به «سه جزء و منبع مارکسیسم» رجوع کرد: نقد اقتصاد سیاسی، سوسیالیسم و ماتریالیسم تاریخی.
سرمایهداری، امپریالیسم و دیکتاتوری
زمانی صورتبندی چپ از امپریالیسم این بود که باید با آنْ هم در عرصهی بینالمللی (مثلا در عطف به فلسطین) و هم در عرصهی ملی (علیه حکومت وابستهی پهلوی) مبارزه شود. شعار «مرگ بر امپریالیسم و سگهای زنجیریاش» نمودی از این تحلیل بود. امروز اما اینکه امپریالیسم جز آمریکا و اروپا، چین و روسیه را نیز شامل میشود یا نه، و اینکه آیا حکومت ملی (جمهوری اسلامی) وابستهی امپریالیسم جهانی است یا نه، خود به موضوعی مورد مناقشه بدل شده است. چپ موسوم به «محور مقاومت» متأثر از این مناقشهْ «تضاد خلق-امپریالیسم» را بار دیگر متأثر از ایدهی «دوران»، چنین کژدیسه میکند که کشورهایی چون چین و روسیه با وجود سرمایهداری بودن، خواهان نرفتن کشورهای جنوب به زیر یوغ امپریالیسم آمریکا هستند. کمکهای فنی و نظامی این کشورها به امثال ایران واضح است که قدرت امثال جمهوری اسلامی را تقویت میکند، اما باید از منظر فراهم شدن زیرساختها برای گذار به سوسیالیسم در آینده به آن نگریست و در کل به نفع مردم ارزیابیاش کرد. اینجا دو مؤلفهی «چپستیزی» (و نیز «چپکُشی») و «کارگرستیزی» بهعنوان صفات ممیزهی این حکومتها نادیده انگاشته میشود و تنها با تمرکز بر قدرت مَکِش دلار، امپریالیسم به آمریکاستیزی فروکاسته میشود. این جریان همچنین توضیح نمیدهد که بر فرض هم که فقط آمریکا امپریالیست باشد، چطور رژیمی چون جمهوری اسلامی (با ویژگیهایی که برشمردیم)، توان ایستادن در مقابل آن را دارد؟
از سوی دیگر رویکردهای جمهوریخواهانه و سکولار با تمرکز بر سازوکارهای تبعیض و ستم و استثمار و سلطهی داخلی، اهمیت نقشآفرینی امپریالیسم را به فراموشی میسپارند و به عوضِ «انقلاب» به نوعی از «براندازی» میرسند. در این صورتبندیها، سیاستهای اقتصادی داخلیْ تجلی منطق امپریالیستی سرمایهداری فهم نمیشود و جمهوری اسلامی بهعنوان یک نظام غیرمتعارف جهانی نگریسته میشود که باید آن را به مدار جهانی آورد.
در هر دوی این رویکردها به وضوح میتوان فقدان یک سیاست طبقاتی را مشاهده کرد. نه برای «آنتی امپریالیستها» سرنوشت طبقهی کارگر مهم است و نه برای «آنتی استبدادها». اگر گروه اول «اکنون» طبقهی کارگر را فدای «آینده»ی سوسیالیستی نامعلومی میکند که بناست به اعتبار چین و روسیه ساخته شود، گروه دوم در بهترین حالت منشأ نابرابریهای موجود را، قسمی «فساد سیستماتیک» ناشی از «اسلام سیاسی» ارزیابی میکند که به اعتبار یک «دموکراسی شفاف جمهوریخواهانه» (و با رونق سرمایهگذاریهای خارجی) برطرف خواهد شد. در نظر گروه دوم این پرسش اساسا مطرح نیست که آیا «مسیحیت سیاسی» (در هیأت «اوانجلیستها»ی طرفدار امثال ترامپ) یا «یهودیت سیاسی» (در هیأت «اسرائیل») نسبتی با «سرمایهداری»های موجود در آمریکا و اسرائیل ندارند؟ فراموش کردن نقطهی عزیمت از «شیوهی تولید سرمایهداری» و تکنیکهای انباشت جدید آن در قامت «نئولیبرالیسم» (بهعنوان یک ابزار حکمرانی طبقاتیِ صادرهی امپریالیسم) و انعطافپذیریهای این سیستم برای درونیسازی انواع سیاستها و فرهنگها (از «اسلام» تا «بودیسم» و «هیپیسم») مخرج مشترک «آنتی امپریالیستها» و «آنتی استبدادها»ست. امپریالیسمی که «آنتی امپریالیستها» از آن سخن میگویند، مُنفک از صورتبندیشان از «سرمایهداری وطنی»، بیشتر به همان «استکبار جهانی» جمهوری اسلامی میماند؛ و «سیاست برابری» مد نظر «آنتی استبدادها»، نوعی از «شهروندمداری مبتنی بر مالکیت خصوصی» را مدنظر قرار میدهد که در آن سازوکارهای «دموکراسی صوری» هرچه شفافتر و ابطالپذیرتر در دسترس قرار میگیرد.
باید پذیرفت که هژمونیک شدن مواجههی این دوگانهْ بخشی از «بحران مارکسیسم» است؛ بحرانی که در ضعفِ آغازیدن از «شیوهی تولید سرمایهداری» در جمهوری اسلامی و فهم جایگاه مبارزهی طبقاتی ضد آنْ خود را نشان میدهد.
نسبت تئوری و چشمانداز تاریخی
کمال خسروی در اسفند ماه ۱۳۶۹ در حال و هوای فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و نیز پس از فاجعهی تابستان ۱۳۶۷ مقالهی «بحران تئوری و بحران چشمانداز تاریخی»، (نشریهی «نقد»، شمارهی ۴) را نوشته است که به نوعی مداخلهی او در بحث «بحران مارکسیسم» است. در حالی که بحران تئوری وضعیتی خوانده میشود که در آن تئوری از توضیح موضوعش ناتوان است، بحران چشمانداز تاریخی اشاره به وضعیتی دارد که در آن جامعه نه میتواند ساختار موجود خود را حفظ کند و نه بدیل روشنی برای تغییر دارد. از نظر او باید با پذیرفتن ناهمانی بحرانهای مذکور و همزمانی توامان آنها، نقد تئوریک (نقد منفی) و در نظر گرفتن تجربههای نوین پراتیکی (نقد مثبت) را به مثابهی سطوحی مستقل از هم لحاظ کرد. با این صورتبندی میتوان گفت که امروز وقتی از «بحران مارکسیسم» در ایران سخن میگوییم، «نقد منفی» میبایست خود را در واکاوی معنا و مفهوم «استثمار»، از خلال مادیتیابی انتزاعاتی چون «مزد»، «بهره» و «رانت» در سپهر اقتصاد سیاسی ایران و چگونگی منتج شدن «سوژهی تاریخ» از قِبَل آن نشان دهد؛ و «نقد مثبت» میبایست خود را در ارزیابی امکانهای ادارهی شوراییِ واحدهای تولیدی و خدماتی و نیز مکانهای زندگی جمعی (ساختمانها، محلات، روستاها و شهرها) به منصهی ظهور برساند.
امروز بزرگترین مشکل در ارتباط با تئوری مارکسیسم در ایران بالفعل نشدن قابلیتهای آن در سطح تحلیلهای ملی و منطقهای است. انبوهی از آثار کلاسیک و نوین مارکسیستی با سرعتی بینظیر به فارسی برگردانده میشوند، اما در این وادی نه محل بحث و جدل نظری قرار میگیرند و نه چندان بهعنوان چارچوبهایی نظری برای فهم کنونی مورد استفاده واقع میشوند. به یک معنا تئوری به خدمت گرفته نمیشود و لذا پویاییهایش آشکار نمیگردد؛ در نتیجه عموماً همچون آیات قرآنی استفاده میشود که باید از بَر شوند و جابهجا در گپوگفتها ذکری از آنها برود. در ارتباط با «چشمانداز تاریخی» هم، امروز چپ همچنان خود را در تنگنای به اصطلاح «واقعبینی» مبتنی بر «انقلاب مرحلهای» میبیند: اول باید به دموکراسی رسید و در راه تحقق آن همهی نیروهای متضاد را جمع کرد، سپس در خصوص سوسیالیسم وارد مناقشه شد. لنین سالها پیش در «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی» یادآور شده بود که چرا ضروری است که پرولتاریا وظایف همزمان دموکراتیزاسیون و سوسیالیسم را برعهده بگیرد، چرا که بورژوازی و بهاصطلاح «طبقهی متوسط» به محض پیروزی موقت، خواهند کوشید تا امکانهای سوسیالیسم را عقیم کنند.
جمعبندی
امروز جای سیاستورزی کمونیستی بیش از هر لحظهی دیگری در جریان مبارزات داخلی خالی است. سیاستورزیای که متکی بر «تحلیل طبقاتی» و استنتاج ستمهای «ملی»، «جنسی/جنسیتی» و «زیست محیطی» از آن، چشماندازش برچیدن مالکیت خصوصی به اعتبار بدیل «ادارهی شورایی» و نیز ایجاد «همبستگی منطقهای» برای به عقب راندن امپریالیستهای ریز و درشت است. «انقلاب» در نظر چنین سیاستی برانداختن بنیانهای ستم از خلال درگیری با طبقهی حاکم است. این نبرد در عین اتکایش به «طبقهی کارگر»، میکوشد به قصد «برانداختن دولت»، «محو مردسالاری» و «از بین بردن توسعهی نامتوازن»، با «زنان» و «خلقهای تحت ستم» همبسته شود. این همبستگی انقلابی تحت سیاستی کمونیستی است که همچنان که گفته شد از بین رفتن مالکیت خصوصی، دولت، سیاست هویت و تقسیم کار بورژوایی را معیار «همبستگی» قرار میدهد.
«بحران مارکسیسم» امروز ایران از حیث تئوریکْ اشارهاش به «عقبنشینی از طبقه» از یکسو و عدم استفاده از چارچوب نظریهی ارزش برای تحلیل «سرمایهداری جمهوری اسلامی» از سوی دیگر است؛ همچنین از حیث پراتیکْ اشارهاش به «عقبنشینی از کار تشکیلاتی» از یکسو و مخدوش شدن مرز «براندازی» و «انقلاب» از سوی دیگر است. ما نیاز داریم تا سرچشمههای مارکسیسم (یعنی «نقد اقتصاد سیاسی»، «سوسیالیسم» و «ماتریالیسم تاریخی») را بر شالودههای «تحلیل طبقاتی»، «ادارهی شورایی» و «حزب» بنا کنیم.
منبع: نقد
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- آنان صاحبان حقیقی این جامعهاند، چون خود ما! – بیژن هدایت
- لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس – نقد پوپولیسمِ نارودنیکی از موضع سرمایه داری دولتی، محسن حکیمی
- اگر محصول دوم را نفهمی، هیچ از«سرمایه» نمیدانی – مایکل لبوویتز،ترجمه:کیانوش بوستانی
- مارکسیسم و طبقه – هلنا شیهان (مانتلی ریویو)، ترجمه ی: راحله طارانی
تحلیل شرایط مشخص کنونی کشور نشان میدهد که سلطۀ انحصاری و بیرقیب اسلام خلافتی بهدلیل شکاف گسترده بین مردم و حکومت ضربهپذیر شده است و بنبست سیاستهای رژیم با بازچینی حلقۀ “خودیترین خودیها” گشوده نخواهد شد. از این رو، … امکان و فرصتی باارزش برای نیروهای چپ و مترقی ملی فراهم شده است که با همکاری و اتحاد عمل بتوانند در هفتههای آینده بحران شکست نمایش انتخابات اسفند را به صحنۀ مبارزۀ ضّددیکتاتوری تبدیل کنند. با ادامهٔ چنین همیاریها و همکاریهای مشترک و برنامهریزیشدهای میتوان به جنبش مردمی ضدّدیکتاتوری در راه برچیدن بساط جمهوری اسلامی بدون دخالت خارجی و برقراری جمهوری ملی و دموکراتیک یاری رساند.
این بسیار برای ما باید ناگوار باشد که هنوز پس ازچهار دهه بازهم دراین سهگانه مورد بحث پاهایمان بهطور جدی می لنگد. این کامنت ها گویا اصلا نمی خواهد حضور و نقش و تاثیر چپ را در اکنون و فردای کشور درک کند و برای بیشترینه کردن هریک کاری کند . چپ ما متاسفانه در همین یکساله اخیر در پی یک آزمون اجتماعی هم نتوانست به آلترناتیو بیندیشد. همین الان شاهد بدترین نظریات عقب مانده در جدال های قلمی و حتی در باره هر رخداد کشوری _ منطقه ای و جهانی هستیم. این درناک است که چپ ایران هنوز نمیداند کدام طبقه اجتماعی را نمایندگی می کند. کافیست مورد چپ محور مقاومتی ها را بازبینیکنیم همان تز گمراه کننده در مورد عصر و دوران از ده مهری ها وگرفته تا سلبریتی های چپ که منفردا خودنمایی می کنند . این که یاشار به ما بگوید از این سه مولفه هنوز هم دور افتاده ایم باید موجب اندیشیدن شود و نه تخریب این فرزند شریف طبقه کارگر ایران. اجازه دهید جوانان ما را عیب یابی کنند تا در آینده به عیوب آلوده نگردند. این به سود چپ است.
در درستی حرف یاشار در لازم و ملزوم بودن سه گانهی تحلیل طبقاتی_حزب و تعهد به انقلاب هیچ تردیدی نیست. اگر دوستان ما از هر مقاله ای محورو اساسی ترین خطوط آن را دریابند قطعا کمتر به حاشیه میروند. متاسفانه در اکثر این کامنت ها این سه گانه دیده نشد . البته باید رفیق ما یاشار این را در نظر گیرد که هیچیک از جریانات کوچک و بزرگ، باسابقه و کم سابقهی چپ در درک واقعی از این سه گانه یا واقعا برنامه هماهنگ و متناسب نداشتند و یا شرایط هم برای این هماهنگی مناسب نبود. نمونه هریک از جریانات نامبرده در کامنت یاشار قابل تدقیق است . مثلا همه به نوعی به تشکیلات خود نظر داشتند اما رابطه این تشکیلات و طبقه و توده در نزد هریک متفاوت بود و یا نسبت نظریه هریک با تداوم انقلاب چیزی بود که در نزد هیچ یک وجود نداشت هر یک جایی را درست می دید و جاهایی را نادرست و تازه همه اینها در حال پویش و جدال نظری بودند و در ارتباط با یکی شدن چپ برای ساخت آلترناتیو بدترین بخش ماجرا و بیشترین حد مناقشات را داشت مثل همین الان.
تشکیلات نتوانسته بود توده ی مؤثری از مردم را به سوی خود جلب کند. نظیر سازمان رزمندگان یا سازمان پیکار و وحدت کمونیستی. این ها مواضع مترقی و خوبی داشتند و تشکیلات هم داشتند اما مثلا بدنه ای که «فدایی» داشت را نداشتند؛ در حالی که «فدایی» با سیاست غلط آن بدنه را اشتباه رهبری کرد.
تمام حرف من در این متن این است که امروز ما به جهت این سه مؤلفه (تحلیل طبقاتی، حزب و تعهد به انقلاب) از چپ ۱۳۵۷ هم عقب تر ایستاده ایم و گمان می کنیم که با خیزش های توده ای نظیر ژینا کار به انقلاب منتهی می شود.
رفقای عزیز
اگر به تجربهی معاصر چپ ایران از بعد از ۱۳۵۷ برگردیم و تا آخر سال ۱۳۶۰ مد نظرش قرار دهیم، باید بگیم که مشکل تکرار این حرف هایی که من در مقاله زدم نبود. از این نظر داشتن سازمان و حزب از یک سو، داشتن تحلیلی طبقاتی از سوی دیگر و دست نشستن از ضرورت انقلاب جزو بدیهیات است و من هم ادعا ندارم حرف جدیدی زدم. ادعای من این است که این بدیهیات در چپ امروز مورد غفلت واقع شده. آنچه مشکل چپ حد فاصل ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ بود، یکی جدی نگرفتن «اداره شورایی» به مثابه یک آلترناتیو بود، چه اینکه به سبب تشکیل شدن بسیاری از سازمان ها در فردای انقلاب، آنها به دنبال افزایش ابعاد سازمان شان بودند تا گسترشیابی یک آلترناتیو انقلابی. نکته ی مهم مورد غفلت واقع شده این بود که سازمان شکل گرفته برای پیش بردن آلترناتیو و نه اینکه «در-خود» بماند. مسألهی دیگه این بود که در مواردی که خط تحلیلی طبقاتی درست وجود داشت و تشکیلاتی هم بود و تعهد به امر انقلاب هم وجود داشت، کیفیت و کمیت تشکیلات درخور توجه نبود و به عبارتی
تز مارکس درباره ی الزام دیکتاتوری پرولتاریا نیازمند راستی ازمایی ان در جنبش های طبقه ی کارگر است و نباید ان را هم چون ایه ای منزل پذیرفت. درکشورهای پیشرفته سرمایه داری که مارکس می پنداشت سوسیالیسم در ان جا تحقق می یابد طبقه کارگر از مرز پیکار های سندیکایی و سوسیال دمکراسی پیش تر نرفته است و ان چه در کشورهای توسعه نیافتاده به نام سوسیالیسم و بر پایه ی لنینیسم انجام گرفت به نتیجه ی مورد انتظار نرسید. اما در ایران کشوری توسعه نیافته با طبقه ی کارگری سازمان نیافته که اکنون در حد خواستهای صنفی میرزمدو حتا امکان تشکیل سندیکا ندارد و نبردهای سیاسی را بیش تر طبقه متوسط پیش می برد تحقق ازادی های دمکراتیک شرط هر گونه سازمان یابی طبقاتی است سخن از اداره شورایی که هیچ نمونه ی موفقی از ان دردست نداریم در جنین جامعه ای چشم پوشی بر واقعیت نیست؟ طبقه کارگر نه مقوله ای ذهنی در اسمان خیال روشنفکر چپ بلکه نیرویی احتماعی است که مرحله های رشد معینی داردو شناخت ان نیازمند پژوهش های میدانی است
یاشار به نکات مهمی اشاره کرده ولی به
طور خیلی خلاصه میتوان نوشت که با بیماری و فوت ولادمیر لنین ، تصرف قدرت توسط استالین و جناح او بجای تفویض تمام قدرت به طبقه کارگر و شوراها و سویت ها که از شعارهای اصلی و از اهداف حزب بود ، سر اغاز اشتباهات سیاسی و شکست استراتژیک حزب بلشویک است.
محاکمه های مسکو در سال ۱۹۳۶ و
حذف همه رهبران انقلابی بلشویک منجر به قدرت گیری کامل بوروکراسی ضد دموکراتیک و رویزیونبست و نهایتا منجر به نابودی کل انقلاب اکتبر میگردد !
انحطاط در سوسیالیسم از زمانی شروع شد که نیکیتا خروشچف اوکرائینی با نظریات رویزیونیستی خویش به تجدید نظر در اصول مارکسیسم لنینیسم پرداخت، دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کرد، ماهیت طبقاتی حزب کمونیست را به زیر پرسش برد و دیکتاتوری بورژوائی را در شوروی به جای دیکتاتوری پرولتاریا مستقر ساخت. با تغییر ماهیت حزبِ طبقه کارگر در شوروی، ماهیت سیاسی و ایدئولوژیک حزب و دولت تغییر کرد و در کنگره بیست و دوم حزب با تصویب و انجام رفورمهای اقتصادی، تمرکز متناسب نقشمند و هدفمند سوسیالیستی نیز به گور سپرده شد و قانون کسب سود و نه رفع نیازمندیهای مادی و معنوی انسان به عنوان هدف و قانون اساسی اقتصاد شوروی به رسمیت شناخته شد و از آن تاریخ روند فروپاشی شورویِ سوسیالیستی آغاز گشت که ظهور یلتسین در کمیته مرکزی “حزب کمونیست شوروی” و ممنوع کردن حزب “کمونیست” شوروی اوج این قله یخ بود…
من متوجه نشدم که سه خواننده گرامی، یعنی محمود سعیدی، آذری و کاربر دیگری که نامش را ننوشته چه منظوری دارند. اگر هدفشان این است که بی سرانجام بودن و ره به جایی نبردن اندیشه طرح شده در نوشته یاشار دارالشفا را نشان دهند، برخورد سازنده این است که فقط نفی نکنند و بگویند به جای اندیشه امثال یاشار دارالشفا از کدام تفکر باید پیروی کرد که ره به جایی برده باشد. اتهام بی سرانجام بودن به چپ رادیکال منصفانه نیست و می بینیم ایدئولوژی های دیگر کل کره زمین را به کجا می برند. اما اگر هدف این است که از یاشار دارالشفا بخواهند اندیشه خود را کنار بگذارد و مثلا به همان چپ جمهوریخواه مورد نقد خودش بپیوندد، این دیگر قابل فهم نیست. در میان طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی ایرانی در داخل و خارج از کشور که خود را چپ می دانند، تقریبا هر تفکر قابل تصور وجود دارد. یاشار دارالشفا نوشته است که خود را نه متعلق به چپ جمهوریخواه می داند و نه بخشی از محور مقاومتی ها. این مرزبندی جای هیچ کس دیگر را در این طیف تنگ نکرده است.
وقتی مقالات دوستان جوانتر را می خوانم نگران می شم. به نظر می رسد ما نسل انقلاب بهمن نتوانستیم تجارب مان را به جوانان منتقل کنیم یا این که دوستان جوان می خواهند ایران همیشه اسیر استبداد و بیعدالتی بماند. دوست عزیز آیا از تجربه اتحاد شوروی و چین و کامبوج و اروپای شرقی خبر نداری که به اسم دیکتاتوری پرولتاریا چه برسر سوسیالیسم آوردند؟ حتماً در پاسخ میگی دیکتاتوری پرولتاریای ما فرق دارد و دمکراسی زحمتکشان است! اصلاً فکر کردی گروهی که شعارش دیکتاتوری پرولتاریا باشد امروز چه جایگاهی در افکار عمومی ایران و جهان پیدا می کند؟ چرا فکر می کنی چیزی را می دانی که انقلابیون سوسیالیست بزرگ قرن بیستم مثل لنین و مائو و کاسترو نتوانستند بفهمند؟ تا کی اشتباه و چه قدر هزینه بدهیم و چندهزار نفر دیگر باید توسط حکومتهای استبدادی و دیکتاتوری قتل عام بشوند که دستکم متوجه بشی فعلاً مسئله ما مبارزه با استبداد و دیکتاتوری است و از شعارهای بازدارنده و دافع مثل دیکتاتوری پرولتاریا دست برداری؟
اقا یاشار عزیز بیایید روی زمین راه برویم.در این زمین میلیونها انسان مبارز وشرافتمند جانشان را فدای آرمانی کرده اند که که شما مختصات انرا برشمرده اید.یک اردوگاه عظیم سوسیالیستی با بیش از هفتاد سال عمر از هم پاشیده است واکنون جهان با سرعتی روز افرون در حال چرخیدن هر چه بیشتر به راست است.وما متاسفاته هنوز در حال تکرار گذشته ایم.ترم های بکار رفته در تحلیل شما را نسل ها پیش از ما هم شنبده اند.گفته اند وبه خاطرش شکنجه شده اند وجان داده اند..اقا یاشار یک جای کار ایراد دارد.بهتر است کسانی مانند شما که جوان .با انگیزه واهل اندیشه وفکر هستید وقتتان را بیشتر صرف انطباق مبانی سوسبالیسم با الزامات وملاحظات دنیای امروز وکشور خودمان بکنید.موفق باشید
حرفهای مشابه مقاله بالا را در اوایل روی کار آمدن جمهوری اسلامی برخی چپها صادقانه زدند و نتیجه آن شد که به جای تشکیل یک اتحاد فراگیر علیه حکومت استبداد مذهبی، آن چپها هم دنبال دیکتاتوری پرولتاریا رفتند! حزب توده و اکثریت هم همراه آخوندها شدند. نتیجه اما نه دیکتاتوری پرولتاریای شد، نه راه رشد غیرسرمایه داری بلکه حکومت سرمایه داری ولایت فقیه از دلش بیرون اومد و همه را یا کشت، یا آواره کرد یا به زندان انداخت. الان هم بعد از ۴۵ سال همان حرفها را از هر دو سو می شنویم. از یک طرف چپهای ضد امپریالیست امروز نقش حزب توده را بازی می کنند امثال این عزیز هم دنبال دیکتاتوری پرولتاریا است! همه به خوبی نقش تفرقه افکن را در هر اتحادی علیه استبداد مذهبی ایفا می کنند. با این چپ چه آینده ای در انتظار ایران است؟ و نئولیبرالهای سلطنت طلب یا اصلاح طلب چه راحت می توانند هر تفکر چپ و عدالت خواهانه ای را از میدان بدر کنند و مردم را با خود همراه کنند!
از سال ۲۰۰۸ وبحران ساب پرایم که اتفاقا نویسنده متن بالا بدقت در «تاربخ نگاربش» فراموش می کند، دقیقا صحبت از «باز گشت مارکس» هست: با مارکس ، شرکت در گفتگو و همراهی https://ir.mondediplo.com/2023/12/article4673.html
همان مشکلات قدیمی چپ فرقه گرا در این مقاله آشکار است. نویسنده ای که برای ایران امروز خواهان دنبال کردن دیکتاتوری پرولتاریا و لغو مالکیت خصوصی است، فقط پرت بودن خود را از وضعیت امروز و مشکلات جاری طبقه کارگر ایران نشان می دهد. این دیدگاهها به رغم ظاهر چپ به نفع استمرار وضع موجود در ایران و تشدید فلاکت روزافزون طبقه کارگر و مردم سرکوب شده ایران است. این مقاله همان تصویری را از چپ در ایران امروز ارائه می کند که مرتجعان دست راستی در روزنامه های نئولیبرال و شبکه های تلویزیونی شان، چپ را به آن متهم می کنند.
دلائل شمااتهام است نوشته را کوتاه و غیر علمی می کند چون شما برای اتهاماتتان هیچ روش اثباتی بیان نمیکنید اطلاعات شما مثلا در رابطه با منشور حداقلی هیچ است صدائی را می شنوید که مشکل فکری با انها دارید در حالی که زن زندگی ازادی به تمام معضلات مارکسیسم قرن ۲۱ پاسخ گفته و حتی منصور حکمت را در رابطه با دولت نقد کرده است و اتفاقا این انقلاب مبنای تمام طراحی های تئوریکش استوار بر تئوری ارزش است و به همین دلیل تئوری سرمایه داری دولتی و استالینیسم تمام مدعیان مارکسیسم دنیا چه داخلی و خارجی رابا مرزبندی دقیق مردود اعلام نموده است تعداد حروف من محدود است و بیان این مساائل را جای دیگری دنبال کنید مارکسیسم دربحران نیست این بحران متعلق به کسانی ست که اسیر توهم خیالپردازی های خود شده اند سوسیالیسم خودش دارای دولت است واتفاقا تا زمانی که ارزش تولید می شود دولت الزام اور است این انارشیستهای راست و چپ هستند ک هنوز به مفهوم دولت در دوران گذار پی نبرده اند چون رابطه ی بین زوال ارزش و مناسبات را درک نمیکنند
“بنظر من آمریکا وارد جدال با اسلام سیاسی شده است. این یک جنگ قدرت است. این کشمکش منطقا به تضعیف اسلام سیاسی منجر می شود.
“(نقل از گفتار منصور حکمت در انترناسیونال هفتگی ۲۰ مهر ۱۳۸۰)
همه کسانی که به نحوی از انحاء با تئوری مبارزه با “دو قطب ارتجاع” آلوده شدند از مبارزه روشن طبقاتی دست کشیده، مفاهیم غیر طبقاتی نظیر “مدرن” و “سنت” را جایگزین مبارزه طبقاتی کرده و سر انجام مجبور شدند با تئوری”سناریوی سیاه و سفید” تحولات جهان را توضیح دهند . مریدان منصور حکمت با این تئوری ها که آنرا بر ضد مبارزانی ساخته اند که با امپریالیسم و صهیونیسم مبارزه می کنند، در عمل نشان دادند که در تجاوز جهادیستها به لیبی با یاری پیمان نظامی ناتو، آنهم بر ضد یک کشور مستقل، مرفه و امن، در کنار جهادیستها قرار گرفته و بربرهای وحشی جهادیست را مورد حمایت قرار دادند. آیا هیچ عقل سالمی می تواند از وضعیت جدید کشور متلاشی و سراپا آشوب لیبی حمایت کرده آنرا بهتر از دوران معمر قذافی بداند؟.