ای مالکِ هوایِ نفس هایم!
این غولِ شرجی ی اندوه را بگو؛
پا از گلوی پُر نغمه ام بردارد
تا آوازِ آفتابِ بهاری را
(بغضِ در گلوی قناری را)
در هوایِ آسمانِ کوهستان
تنها برای تو،
بخوانم.
رویای همنشینْ به کنجِ قفس هایم!
همراهِ من بیا!
و با شکوهِ مهرِ دل انگیزت
دلداری ام بده
و زین شهرِ بی ترحُّم وُ بی ننگ و عار
تا کوهپایه های پر از لاله ی بهار
بکوچانم.
ای بوده در پسین و سپس هایم!
فارغ از این همه آنان ام و از اینان ام،
سبقت گرفته تر از من، از او، وَ زْ ایشان ام،
ای مانده تر ز یادِ یار و دیارم، زِ خویشان ام
آزادیا! بیا و بیاموزم
شرابِ روشنِ و والای عشق را
بنوشانم.
در عشق و دلتنگی و نفس تنگی؛ اسن، پایانِ زمستانِ ۱۴۰۲