در تنگ ترین دَمِ این جان سپردگی؛
می خواهمت حوّا جان!
بی آن که هوا باشی.
در قیرگون شبانه ی خورشیدمُردگی؛
می بینمت روشن جان!
بی آن که به دیدارت چشم ام روشن کرده باشی.
در لال ترین صدایِ گُم شده در جانِ زندگی؛
می خوانمت ترانه جان!
بی آن که گوش بسپاری.
من بیدارترین رویانوردِ جهانم!
لال خواندمت،
کور دیدمت،
و مُرده؛
نفس می کشم تو را.