سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳
سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳

صحنه‌ی سیاسی و سیاستِ بازنمایی: دوره‌بندیِ نبرد طبقاتی و دولت در هجدهم برومر – نویسنده: باب جسوپ، ترجمه‌ی مهسا اسداله‌نژاد

در مسیر نگارش هجدهم برومر، مارکس به سمتِ به‌دست‌دادنِ روایتی از منطق نبرد سیاسی در دولت مدرن (دولت مدرن کاپیتالیستی) پیش می‌رود و به شیوه‌‌ای توجه می‌کند که هم‌آیندی‌هایِ مشخص و هم‌نوازیِ نهادی تمایزیافته به محتوا و فرم‌هایِ نبرد سیاسی شکل می‌دهند. بنابراین او نظریه‌اش را بر جداییِ نهادیو آنتاگونیسمِ سیاسی میان دولت و جامعه‌ی مدنی می‌سازد که در نقدِ فلسفه‌ی حقِ هگل به بحث درباره‌ی آن پرداخته بود

هجدهم برومر لویی‌ بناپارت جایگاهِ کلیدی در بحث‌هایِ مطرح‌‌ درباره‌ی نظریه‌ی دولتِ مارکس و روایت‌اش از بازنماییِ سیاسی دارد. برای برخی، این متن گواهِ دو نظریه‌ی مارکسی درباره‌ی دولت است:‌ درحالی‌که مارکس عادتاً دولت را کمیته‌ی اجرایی یا ابزارِ مستقیمِ طبقه‌ی حاکم می‌بیند؛‌ اما (در این متن) بحث‌ می‌کند که در زمینه‌هایِ متفاوت، دولت می‌تواند از طبقاتِ مختلف در جامعه خودآیینیِ نسبی داشته‌باشد حتی‌ اگر به اجرایِ کارکردِ طبقاتی‌اش ادامه دهد (میلی‌بند، ۱۹۶۵). بااین‌حال، برخی دیگر معتقدند که این متن عدم انسجامِ نظریِ ویران‌گری را در روایتِ مارکسیِ طبقه‌-مبنایِ[۱] دولت آشکار می‌سازد، زیرا یک (آپاراتوسِ) اجراییِ خودمختار-برای-خود، علیهِ طبقه/طبقاتِ حاکم دست‌وپا می‌کند. گفته‌می‌شود این عدم انسجام  خصوصاً در ملاحظاتِ متأخرِ مارکس درباره‌ی برآمدنِ جهت‌مندِ دولتِ شبه‌نظامی[۲] روشن است؛‌ دولتی که در آن ارتش به‌واسطه‌ی بناپارتِ سوم رهبری می‌گردد و خودش را علیه جامعه نمایان می‌سازد[۳] بیش از آنکه بخواهد به‌نفعِ نیمی از جامعه علیه دیگر بخش‌های جامعه عمل کند[۴]. به‌طور مثال، بنابر نظرِ مِلمن[۵] «جذابیتِ بناپارتیسم تماماً متکی بر ظهورِ دولتی‌ست که از محتوایِ طبقاتی تهی‌شده‌است» (نقل از استالیبرَس، ۱۹۹۰: ۸۰ و هم‌چنین بنگرید به هانت، ۱۹۷۴: ۴۷-۵۶).  بااین‌وجود برخی دیگر معتقدند مارکس خود عدم انسجام‌ گفته‌شده را این‌گونه حل کرد: «رژیم بناپارتیست اگر به‌مثابه‌ی بلوک طبقاتیِ حاکم سامان نیافته است اما محصولِ تعین‌یافته‌ی نبرد طبقاتی‌ست»‌ (فرنباخ، ۱۹۷۳: ۱۵). برای برخی دیگر نیز این متن تصدیق می‌کند که گرایش عام و نه استثنایِ دولتِ سرمایه‌داری به‌دست‌آوردنِ استقلال نسبی‌ست تا منافعِ طبقه/طبقاتِ حاکم را بهتر سامان دهد و حمایتِ طبقاتِ تحت‌سلطه را از آنِ خود کند (پولانزاس، ۱۹۷۳). ماهیتِ استثناییِ خودمختاریِ دولت در موردِ بناپارتیست صرفاً در خدمت این است که ماهیتِ استثناییِ شرایطی را نشان دهد که قرار است زمینِ بازیِ نقشِ استنثنایِ دولت باشند (دریپر، ۱۹۷۷). هجدهم برومر مسائل مشابهی را برای ماهیت و معناداریِ بازنمایی در سیستمِ سیاسیِ گسترده‌تر پیش‌ کشید. با درنظر‌گرفتنِ پیچیدگی‌ِ فرم‌هایِ ایدئولوژیک و سازمان‌دهنده‌ای که مارکس مدعی بود بواسطه‌ی آنها منافع طبقاتیِ درگیر را درمی‌یابد؛ هر تلاشی برای نشان‌دادنِ رابطه‌ی متناظر میان طبقات اقتصادی و نیروهای سیاسی ناچیز می‌شود. برخی مفسرین می‌گویند این مسئله نمایانگرِ نیاز نظری به درنظرگیریِ فرم‌هایِ سیاسیِ بازنمایی، گفتارهایِ سیاسی و هویت‌هایِ سیاسی هنگامِ تحلیل است و  باید کشف کرد این متن چه مسائل عملی‌ای درباره‌ی منافع اقتصادیِ مقدم بر دیگر منفعت‌ها ایجاد می‌کند (لاکاپرا، ۱۹۸۷؛ لِفُر، ۱۹۷۸؛ کاتز، ۱۹۹۲؛ مک‌لِنان، ۱۹۸۱)، برایِ برخی دیگر این متن به‌سادگی حکم به انفصالی ریشه‌ای میان امر اقتصادی و امر سیاسی می‌دهد. به این معنا هیچ ترجمه‌یِ یک‌سویه‌ای میان امر اقتصادی و امر سیاسی وجود ندارد و هیچ مکانیزمِ اطمینان‌بخشی که سیاست را بازتاب‌دهنده‌ی منافعِ طبقه‌ی اقتصادی نشان دهد، در کار نیست (هیندس، ۱۹۸۷؛ هِرست، ۱۹۷۷).

این متن مسئله‌ی تقلیل‌گرایی طبقه‌ی اقتصادی را به میان می‌کشد-مسئله‌ای که دردسر زیادی پیش‌رویِ مارکسیسم قرارداده‌است- و نتیجه‌ای توأمان به بار می‌آورد: بازنمایی‌ سیاسی، دینامیک خود را دارد و نابه‌جاست که به پسِ پشتِ صحنه‌ی سیاسی سَرَک کشیم تا نیروهایِ پنهان اقتصادی را بیابیم. و برای دیگر مفسرین، این متن تا میزان زیادی نمایانگرِ خصلتِ پیش‌گو‌بودنِ مارکس است درراستایِ پرتوافکنی بر چارچوب‌هایِ نظریِ گفتمان‌محور درباره‌ی ماهیتِ اجراییِ زبان، ساختِ گفتمانیِ هویت‌ها و منافع و همین‌طور نقش آنها در شکل‌دهی به فُرم‌ها و اصطلاحاتِ مبارزه‌ی سیاسی. مارکس در هجدهم برومر سیاست را بیش از روبنایی، سازنده و بیش از بازتابی، اجرایی تفسیر می‌کند (پِتری، ۱۹۸۸؛ استالیبرِس، ۱۹۹۰).

به همین دلایل و بیشتر، می‌توانیم هجدهم برومر را متنی کلیدی در تفسیر مارکس از دولت و نظریه‌ی سیاسی بدانیم. بنابراین دلالت‌های این متن برای نظریه‌ی دولت و تحلیلِ طبقاتی نوعاً در تقابل با تحلیلِ مارکسیِ «استاندارد» که از مانیفستِ کمونیست، مقدمه‌ای بر نقد اقتصادسیاسیِ ۱۸۵۹ و سه جلدِ سرمایه، به‌رغمِ همه‌ی تفاوت‌های‌شان، برمی‌آید،‌ قرار می‌گیرد. دلالت‌های متنِ هجدهم برومر مسیرِ شک‌برانگیز و ناهمواری‌ست در زمانی‌که مانیفست یک متنِ پراتیک است، جایگاهِ مقدمه‌ی ۱۸۵۹ به‌مثابه‌ی متن مقدس پرسش‌انگیز است و تحلیل طبقاتیِ سرمایه حتی در قالبِ اصطلاحاتِ اقتصادی، چه رسد به سیاسی و ایدئولوژیکی، ناکامل است. هیچ تفسیرِ پاک‌دستانه‌ای از متنی چون هجدهم برومر  وجود ندارد، اما می‌تواند کاملاً مفید باشد که از ابتدایِ خوانش متن، نگرش‌هایِ پیشین درباره‌ی نظریه‌ی دولت مارکس و سیاست طبقاتی را نپذیریم؛ همان‌هایی که از آثار دیگر مفسرین به بار آمده‌اند و هم‌آیندی‌هایِ سیاسی مشخصی ندارند. در این معنا، اولین سوالی که باید پرسید چنین است که دستاورد مارکس در روایتِ تاریخی‌اش  از هجدهم برومر  چه بوده‌است؟

هجدهم برومر چه می‌کند؟

اول. به‌مثابه‌ی کرداری اساسی در تاریخ‌نگاری، هجدهم برومر زمینه‌ی کودتایِ ۲ دسامبر ۱۸۵۱ لویی بناپارت را توصیف می‌کند و می‌گوید که این کودتا تکرارِ کمدی‌وارِ تراژدیِ کودتایِ ناپلئون بناپارت در ۹ نوامبر ۱۷۹۹ است (یا چنانکه در تقویم جدیدِ انقلابی معرفی شده‌بود: هجدهم برومر). متن، دورخیز برای این کودتا را در قالبِ مرحله‌بندیِ پیشرفت‌های سیاسی‌ای نشان می‌دهد که در هیئتِ چهار ابژه‌ی به‌هم‌متصلِ یک تحقیق تحلیل می‌شوند:

۱)صحنه‌ی سیاسی، دنیایِ رؤیت‌پذیر اما «خیالی/تصویریِ» سیاستِ روزانه. از آنجایی که بازیگرانِ این صحنه، نیروهایِ کم‌وبیش سازمان‌یافته‌ی اجتماعی با کنش‌هایِ روشن، مقدم و نزدِ عامه‌ی مردم اعمالِ نقش می‌کردند (پولانزاس، ۱۹۷۳: ۲۴۶)، مارکس طیف وسیعی از استعاره‌ها و توضیحات نظری را به کار می‌بندد تا صحنه‌ی سیاسی را توصیف و نقشه‌نگاری کند و نقادانه بیازماید که چگونه تئاتر سیاسیِ پی‌آیندِ آن با بازیِ کنش‌گرانی که شخصیت‌ها، ماسک‌ها و نقش‌های متقاوتی را بسته به شرایط، استراتژی‌ها و شیوه‌هایِ متغیر مادی درنظرمی‌گیرند، به‌ راه می‌افتد.

۲)محتوایِ اجتماعیِ سیاست بازیگرِ این صحنه‌ است. این محتوا متضمنِ وارسیِ ‌نزدیکی‌ست از «دنیای خارجِ غیرمنتظره و نامطبوع» (۱۸B: ۹۰) برمبنایِ نگاه‌کردن «پشتِ صحنه‌هایِ» (۱۸B: ۵۷) «موقعیت و احزاب»: «ظاهر سطحی‌ای که نبرد طبقاتی را می‌پوشاند» (۱۸B:‌۵۵). این نبرد طبقاتی بی‌چون‌وچرا به موقعیتِ اکنون و امکان‌هایِ استراتژیک و تاکتیکیِ مختلف‌اش بیش از منافعِ انتزاعی، ابدی و ایده‌آلِ متصل به طبقاتِ ازپیش‌‌معین مرتبط است که به‌گونه‌ای ناب در قالبِ موقعیت‌شان در روابطِ اجتماعی تولید تعریف شده‌اند. بنابراین مارکس هم بر مفصل‌بندیِ پیچیده‌ و درعین‌حال انضمامیِ شرایط اقتصادی و فرااقتصادی برای «بازتولیدِ گسترده‌ی[۶]» روابطِ طبقاتی مشخص تأکید می‌کند و هم بر دلالت‌هایِ این بازتولید برایِ بازنظم‌دهیِ مزایایِ همیشه‌نسبی درونِ نبرد طبقاتی. در این معنا، او استراتژی‌ها، تاکتیک‌ها، سهم‌بری‌هایی را توصیف می‌کند که گرامشی (۱۹۷۱) بعدتر در هیئت اصطلاحاتِ «نبردهایِ موضعی» و «نبردهایِ متحرک» به آن پرداخت.

۳) دگرگونیِ معماریِ نهادیِ دولت و سیستمِ سیاسی گسترده‌تر تا‌جایی که واجد چارچوبِ ساختاری‌ای‌ست که به‌گونه‌ای متفاوت تعقیبِ استراتژی‌ها و تاکتیک‌های مشخص را درونِ جنگ‌هایِ موضعی یا/و متحرک هم محدود و هم آسان می‌گرداند، هدفی جهت کنشِ استراتژیک در وجهِ درستِ خودش فراهم می‌کند تا نبرد نیروهایِ مختلف سیاسی آن را حفظ کند یا دگرگون سازد و این هدف درواقع خودش (هم) از نبردهایِ طبقاتیِ (یا حداقل به طبقات مرتبطِ) قبلی در قلمروهایِ اقتصادی، سیاسیِ و ایدئولوژیکی برآمده‌است و

۴) (هم) از جنبش‌هایِ همبسته‌یِ برخاسته از اقتصادِ محلی، ملی و جهانی در مقیاس‌های زمانی مختلف، تاجایی‌که این مقیاس‌هایِ زمانی به موقعیت‌هایِ سیاسی‌‌ای شکل می‌دهند که ممکن است در هم‌آیندی‌هایِ مشخصی پذیرفته‌ شوند. هم‌چنین، اگرچه مارکس قویاً بر این باورش تأکید می‌کند (و درواقع اعتراض‌اش از این‌جا برمی‌آید) که پیروزیِ نهایی انقلابِ اجتماعیِ پرولتری ضمانت شده‌است، بر نیازِ برقراریِ رابطه میان کنشِ سیاسی با موقعیت کنونی (نیز) پا می‌فشارد.

دوم. مارکس پرسش‌هایی درخلالِ هجدهم برومر درارتباط با زبان و دیگر نمادها وضع می‌کند که در و ازخلالِ آنها محتوایِ طبقاتیِ سیاست بازنمایی یا معمولاً بدبازنمایی می‌شوند. او فرم‌هایِ نشانه‌ای، ژانرها و مجازهایی را کشف می‌کند که بواسطه‌یِ آنها نیروهایِ سیاسیِ مختلف هویت‌ها منافع و باورهای‌شان را مفصل‌بندی می‌کنند. او هم‌چنین به زبانِ سیاسیِ مناسبی که پرولتاریا احتمالاً از طریقِ آن خواسته‌های‌اش را صورت‌بندی می‌کند، می‌اندیشد. در چنین زمینه‌ای، استدلالِ وی حولِ این محور می‌چرخد که انقلابِ اجتماعی قرن نوزدهم می‌بایست زبانِ سیاسی خود و تازه‌اش را بپروراند و نه آنکه چون دیگر انقلاب‌ها از «شعر گذشته» کمک بگیرد (۱۸B: ۳۴). در این معنا، هجدهم برومر بیشتر با محدودیت‌هایِ گفتاریِ بازنماییِ منافع طبقاتی روبه‌رو بود تا با فرم‌های سازمان‌دهی‌ای که این منافع درون و از خلالِ آنها رشد یابند. («سنتِ برجای‌مانده از نسل‌های مرده»، «خرافاتِ گذشته»، «روبنایِ تام‌وتمامِ احساساتِ متفاوت و مشخصاً فرم‌یافته»، «توهمات»، «شیوه‌های اندیشه و نگرش به زندگی» (۱۸B: ۳۲، ۳۴، ۵۶). نیاز به پرورش زبانِ سیاسی مناسب مشخصاً برای پرولتاریا و متحد‌شدنِ بالقوه‌اش درنظرگرفته می‌شود. درواقع این متن می‌تواند به‌خوبی به‌مثابه‌ی متنی مشارکت‌کننده در نقدِ اقتصادِ نشانه‌ای[۷]، در به‌دست‌دادنِ روایتی از (بد)بازشناسی و (بد)بازنماییِ تصویری/خیالیِ منافع طبقاتی‌ تفسیر شود تا به‌عنوانِ متنی درباره‌ی اقتصادِ سیاسیِ انباشتِ سرمایه. حدی‌ترین توضیح‌ِ چنین تفسیری در خودِ‌ دالِ شناور، لویی بناپارت آشکار می‌شود. زیرا، همان‌گونه که مارکس در نبردِ طبقاتی در فرانسه استدلال کرد، اگرچه بناپارت «ساده‌ذهن‌ترین مرد در فرانسه» بود، «چندگانه‌ترین معنا و اهمیت را به‌دست‌آورد». دقیقاً به خاطر اینکه هیچ چیز نبود، توانست به هر چیزی معنا دهد. بنابراین نیروهایِ متفاوتِ طبقاتی توانستند امیدها و ترس‌های‌شان را بر بناپارت فرابیفکنند و او درعوض با مهارتِ بسیار از این چندجانبه‌گرایی سوءاستفاده کرد و در آن دخل‌وتصرف‌ کرد تا منافعِ خودش را پرورش دهد.

سوم. به‌مثابه‌ی یک اثر ادبیِ جدی که به این امر اشراف دارد، هجدهم برومر مجموعه تکنیک‌هایِ قدرتمند و متمایزی را برای روایت‌کردنِ زمینه‌ی تاریخی کودتا اختیار می‌کند. به‌طور کلی متن فُرم پارودی دارد تا چینِ روایت را باز، آیرونی‌هایِ تاریخ فرانسه را ترسیم و مسائلِ بازنماییِ طبقاتی را بیان کند؛ درعین‌آنکه اهمیتِ تقریبیِ شرایط بیرونی و کنشِ مختار را در شکل‌دهی به مسیر تاریخ حل سازد. بدین‌ترتیب، استفاده‌ی مارکس از زبان در بسیاری از سطوح، در وجهِ اجرایی‌اش است. درواقع، هنگامی که خودش مقدمه‌ای بر ویراستِ دوم می‌نوشت، مایل بود تا فرقه‌ی ناپلئون اول را به «تفنگ‌هایِ تحقیقِ تاریخی، نقد، طنز و بذله‌گویی» احاله کند (۱۸B: ۸). در این‌ معنا، توصیفاتِ ناامیدکننده‌اش از لویی بناپارت در خدمتِ کوچک‌انگاریِ شأنِ عمویش، ناپلئون بناپارت، نیز هست. به‌مثابه‌ی مداخله‌ای که می‌خواهد بر روندِ آتیِ سیاستِ فرانسه اثر بگذارد، بهره‌گیریِ مارکس از ژانرِ ادبی و انتخابِ زبان مشخص، اهدافِ آموزشی و سیاسی مشخص دارد. بنابراین مارکس نه به‌گونه‌ای بی‌معنی و سرسری، بلکه با شیوه‌ی خاصِ روایتِ زمینه‌ی تاریخیِ هجدهم برومر می‌خواهد اثراتِ سیاسیِ روشنی برجای گذارد.

درباره‌ی دوره‌بندی

متن مارکس نه یک کرونولوژیِ ساده بلکه دوره‌بندیِ پیچیده‌ای از تاریخ به‌دست می‌دهد. بدین‌واسطه این متن مدلی اثرگذار بر تحلیل‌هایِ مارکسیستیِ پی‌آیند است و هم‌چنین توجه بسیاری از تاریخ‌نگارانِ راست‌اندیش را به‌خاطرِ قدرت نظری و بینشِ تجربی‌اش برانگیخته‌است. در مرحله‌ی اول مارکس چرخش‌هایِ کلیدی در نبرد طبقاتی را به پدیداریِ اعمال و حوادث در صحنه‌ی سیاسی مرتبط می‌کند. او سه دوره‌ی پی‌درپی را از هم تمییز می‌دهد. دوره‌ی اول بسیار کوتاه است، اما دوره‌های دوم و سوم هر کدام سه مرحله دارند و مرحله‌ی سومِ دوره‌ی سوم واجد چهار گام است (۱۸‌B: ۱۱۰-۱۱۱)[۸]. مبنایِ دوره‌بندی‌اش بر جنبش‌هایِ پارلمانی و سیاستِ حزبی استوار است که خود از اعمال و حوادثی که بیرون از دولت اتفاق می‌افتد، متأثر می‌شوند (به‌طور مثال اتفاقاتی که در روزنامه‌ها، طومارها و بیانیه‌ها، سالن‌هایِ درباری، خیابان‌های پاریس، حومه‌ی شهر و جاهایی چنینی در جریان است. ۱۸B: ۷۰، ۵۰، ۵۹، ۷۰، ۷۱). سه دوره‌ی اصلی از این قرارند: ۱) دوره‌ی فوریه، از ۲۴ فوریه تا ۴ میِ ۱۸۴۸ که بعد از سقوطِ لویی فلیپ صحنه‌ی سیاسی آماده‌ی یک جمهوری‌ست. دوره‌ی دولت موقت یا انتقالی. ۲) دوره‌ی برقراریِ قانون اساسیِ جمهوری یا ساخت اجتماعی به نامِ ملت و ۳)دوره‌ی جمهوریِ قانونی یا مجلسِ ملیِ قانون‌گذاری (۱۸B: ۳۶-۳۷). توجهِ ارزشمندی‌ست که بدانیم مارکس سه تفسیر از هر دوره ارائه می‌دهد. در تمایزبخشیدن به دوره‌ها، او در ابتدا به معنایِ هم‌آیندی‌ِ بی‌واسطه‌شان توجه می‌کند و سپس به موقعیتِ نهادیِ اولیه‌شان که در و پیرامون‌اش امر سیاسیِ نمایشی آشکار می‌گردد. به‌علاوه، هر دوره و مراحل‌اش -که به تفکیکِ خود دوره‌بندی نیز یاری می‌رساند- در قالبِ اصطلاحاتِ گذشته‌اش، اکنون‌اش –تاجایی‌که ثبت همگانی شده یا مارکس آن را شایسته دانستن می‌یابد- و اهمیتِ آینده‌اش مورد بحث قرار می‌گیرد.

تفاوت دوره‌بندی و کرونولوژی در سه امر است: ۱) درحالی‌که کرونولوژی کنش‌ها، حوادث یا دوره‌های تاریخی را در خط زمانیِ خطی منظم می‌کند، یک دوره‌بندی در چند مقیاسِ زمانی اجرا می‌شود. بنابراین هجدهم برومر پر است از ارجاعاتی به افق‌های زمانیِ هم‌پوشاننده و متقاطع، تکرارهایِ خودآگاه و غیرنیت‌مند، تعویض نقش‌هایِ دراماتیک و عقب‌نشینی‌های اجباری به‌اندازه‌ی چرخش‌هایِ تعجب‌آور و پیش‌روی‌هایِ روبه‌جلو، و اعمال و کنش‌هایی که معنای واقعی‌شان تنها در تعقیبِ قطار حوادث آشکار می‌شود. ۲)درحالی‌که یک کرونولوژی، تقارن یا تعاقبِ زمانیِ ساده را درنظرمی‌گیرد، یک دوره‌بندی بر پیچیدگی‌هایِ بیشترِ هم‌آیندی‌ها تمرکز می‌کند. دوره‌بندی کنش‌ها، حوادث و دوره‌ها را به صحنه‌هایی مطابق با دلالت‌هایِ هم‌آیند‌شان- درمقامِ ترکیب‌های مشخصی از محدودیت‌ها و فرصت‌ها هنگام تعقیبِ پروژه‌های مختلف- برای کنش‌های نیروهایِ اجتماعی مختلف در موقعیت‌هایِ گوناگونِ کنش در افق‌هایِ زمانی ناهم‌گون ـ دسته‌بندی می‌کند. در هر دوره، مارکس امکان‌هایی را معرفی می‌کند که برایِ کنش‌‌گران مختلف، هویت‌ها، منافع، افق‌های کنش، استراتژی‌ها و تاکتیک‌های متعددی را فراهم می‌کند. او هم‌چنین دوره‌ها را از چشم‌انداز‌های مختلف تفسیر می‌کند (از چشم‌انداز بلندمدتِ دموکراتیک که با سهم‌خواهیِ فوریِ  بازیگران عمده[۹] درتخالف بود)؛ هم‌چنین بر چگونگیِ دگرگون‌شدنِ تعادل نیروها در طول زمان تأکید می‌ورزد (خنثی‌سازیِ عناصر دموکراتیک در ارتش ازخلالِ مجموعه‌ای از مانورهای  سنجیده) و برهه‌هایِ تعیین‌کننده را برمی‌شمرد (حزبِ نظم[۱۰] زمانی که از کابینه کنار گذاشته‌شد، قدرتِ اجرایی‌اش را از دست داد) (۱۸B: ۵۵، ۶۴، ۶۷) ۳) درحالی‌که یک کرونولوژی توضیح رواییِ ساده‌ای از مجموعه‌ای از کنش‌ها و حوادث فراهم می‌آورد، یک دوره‌بندی بر چارچوب نظریِ تبیین‌کننده‌ای متکی‌ست که بیانگرِ تعاملِ ‌تعین‌یافته‌ی چندجانبه‌[۱۱]‌ و تصادفیِ  چندین مجموعه کنش و حادثه‌ است. با توجه به آنچه گفته‌شد هیچ شکی درباره‌ی استقرار پیچیده‌ی هجدهم برومر باقی نمی‌ماند. داستانِ برومر با تکرار و تعویق‌ها، تراژدی و کمدی، سیاستِ والا و مکاریِ نازل، تئاتر سیاسی و خشونت اراذل و اوباش برجسته می‌شود و بنابراین نه در زمینه‌ای قرارگرفته که کاپیتالیسمِ ملیِ فرانسه‌ی مدرن گام‌به‌گام درحال تثبیت در شهر و روستا باشد، و نه در زمینه‌ی وسیع‌تر بازارِ جهانیِ به‌گونه‌ای روزافزون انسجام‌یافته.

صحنه‌ی سیاسی

مارکس مشخصاً با زبان و اثرگذاریِ کنشِ سیاسی بر صحنه‌ی سیاست دست‌وپنجه نرم ‌می‌کند و می‌کوشد که این صحنه را با طیف وسیعی از استعاره‌هایِ نظری آشکار سازد. این موضوع هم تغییرات واقعی در ماهیتِ سیاست بعد از انقلاب فرانسه را بازتاب می‌دهد و هم علاقه‌ی مارکس به فُرم‌های ادبی، سبک‌ها و مجازها در کنار دانشِ وسیع‌اش از نمایش‌نامه‌ها و رمان‌ها. از سویی انقلاب فرانسه مقارن است با تغییرات اساسی در هنرِ تئاتر ادبیِ کنش‌گران و سیاستِ رسمیِ بازنمایی. همان‌گونه که فریدلَند برمبنایِ تحلیلاتِ جزئی تئاتر فرانسوی و سیاست از سال‌های ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۴ نشان داده‌است، تئاتر و ایفایِ نقش، سیاسی و سیاستِ فرانسوی تئاتریکال شده‌ بود. اگر دغدغه‌مان را هم‌راستا با هجدهم برومر پیش ببریم، ذکر این نکته مهم است که سیاست انقلابیِ فرانسوی، در واقع، زبان سیاسی قدیمی، نقاب‌های شخصیت قدیمی، و نقش‌های قدیمی را همچون بازیگران عمده‌‌اش پذیرفت تا به قسمی سیاست بازنمایی/نمایندگی نوظهور پروبال بدهد که مجلس ملی، بنا به ادعا، اینک ملت را در آن فعالانه «بازنمایی» می‌کند عوض اینکه، آنچنان‌که در نظام منزلتی رژیم قدیم اتفاق افتاد، به مثابه‌ی تجسم صنفی‌اش عمل کند (فیلدینگ، ۱۹۹۵: ۱۹۹۹).  مارکس نیز بر ویژگیِ تئاتری‌بودنِ سیاست نه صرفاً به‌مثابه‌ی یک استعاره، بلکه به‌مثابه‌ی کردارِ سیاسیِ وخودآگاه در چشمِ  بخشی از کنش‌گران سیاسی تأکید می‌ورزید که می‌کوشیدند مخاطب‌شان را با اتخاذ ماسک‌هایِ شخصیت‌ها و نقش‌هایِ گذشته‌ی تاریخی یا نمایشنامه‌ای متقاعد و متأثر کنند. و از سوی دیگر مارکس خودش اعتقادِ راسخی به فلسفه‌ی ادبیات و نمایشنامه‌ی قدیم و جدید، نظریات و تاریخ‌شان داشت؛ طیف وسیعی از آنچه خود و انگلس در مانیفست کمونیست «دنیایِ ادبیات» خوانده بودند (بنگرید به پراوِر، ۱۹۸۷؛‌ پِتری، ۱۹۸۸؛ ریکوئلم، ۱۹۸۰، رُز ۱۹۷۸ و وایت ۱۹۷۳).  این ماجرا در بهره‌ی پرشورِ او از فُرم پارودی در روایت، برای دست‌انداختنِ دو بناپارت نمایان است.

مارکس دقت زیادی به‌خرج‌داده‌است تا تأکید ورزد چگونه صحنه‌ی سیاسی اثرگذاریِ خودش را دارد. صحنه‌ی سیاسی بازتاب‌دهنده‌ی منافعِ اقتصادی نیست، بلکه منطق خودش و اثرگذاریِ خودش را بر روابط طبقاتی دارد. این موضوع کاملاً با ادعایِ مانیفست کمونیست سازگار است که نبردِ طبقاتیِ روزانه یک نبرد سیاسی‌ست. در تلاش‌های اولیه‌ی مارکس از نگارش بخش اول هجدهم برومر،  که قرار بود در بخش‌های مختلفی در طول زمان نوشته‌ و به‌صورتِ سریالی منتشر شود [۱۲]، به‌سختی آشکار است که تطابقی میان احزابِ مختلف سیاسی با طبقات یا خرده‌طبقاتِ مختلف برقرار گشته‌باشد. مارکس تشخیص داده‌بود که هیچ رویِ‌هم‌افتادنِ متناظری بین منافع طبقات اقتصادی و حزبی درکار نیست (به‌طور مثال به تحلیل او از جناحِ جمهوری‌خواه ناب[۱۳] نگاه کنید که در نظرش فقط کمی بیش از انجمنِ[۱۴] سیاسی-روشنفکرانه‌‌ای بود که بواسطه‌ی انزجارهایِ مشترک سیاسی و احساساتِ ناسیونالیستی متحدشده‌بود) (۱۸B: ۴۱). در مسیر نگارش هجدهم برومر، مارکس به سمتِ به‌دست‌دادنِ روایتی از منطق نبرد سیاسی در دولت مدرن (دولت مدرن کاپیتالیستی) پیش می‌رود و به شیوه‌‌ای توجه می‌کند که هم‌آیندی‌هایِ مشخص و هم‌نوازیِ نهادی تمایزیافته به محتوا و فرم‌هایِ نبرد سیاسی شکل می‌دهند. بنابراین او نظریه‌اش را بر جداییِ نهادی[۱۵] و آنتاگونیسمِ سیاسی میان دولت و جامعه‌ی مدنی می‌سازد که در نقدِ فلسفه‌ی حقِ هگل (۱۹۷۵a) به بحث درباره‌ی آن پرداخته بود. او کشف می‌کند که چگونه قلمرو نهادیِ آپاراتوس دولت و مفصل‌بندی‌اش از حوزه‌ی عمومیِ وسیع‌تر به اشکالِ سیاست شکل می‌دهد. بنابراین او به صورت‌هایِ متمایز سامان‌ِ دولت و مفصل‌بندی‌اش از حوزه‌ی عمومی- الکترال، پارلمانی، ریاست‌جمهوری، بوروکراتیک، اجرایی، نظامی، خشونتِ اراذل‌واوباشی که دولت ترتیب می‌دهد[۱۶]– می‌پردازد که مستقیماً نه‌تنها نبردهایِ گوناگون را در صحنه‌ی سیاسی مشروط می‌سازد، بلکه تعادل سیاسیِ نیروها را از حیث گفتمانی، سامان‌دهی و نهادی جرح‌وتعدیل می‌کند.

در میانِ اثرگذاری‌هایِ متعدد فُرم‌های سیاست بر مسیرِ نبرد سیاسی می‌توانیم درابتدا به انتخابِ به‌طبع محدودکننده‌ی ژانر و زبانِ سیاسی دقت کنیم که در و ازخلالِ آن سوداهایِ نیروهایِ سیاسیِ مختلف می‌توانند بیان شوند. به همین خاطر مارکس تأکید می‌کند که جنبش سیاسی روزانه به پیداکردنِ گفتارها و نمادهایِ مناسب نیاز دارد تا به کمکِ بیانِ سیاسیِ آن منافع‌اش را بپروراند. او به‌طور واضح اذعان می‌کند که هیچ زبانِ خنثی از حیث سیاسی وجود ندارد که از طریق آن هویت‌ها، منافع و خواسته‌های اجتماعی بتوانند درست و بی‌ابهام بیان شوند. دومین مسئله‌ای که باید به آن دقت کرد از این قرار است: مارکس به فضایِ سیاسی‌ای ارجاع می‌دهد که خالقِ «بیانگر‌هایِ  ادبی»[۱۷] یک طبقه‌ است (۱۸B: ۵۹). بنابراین او بیشتر به ظهور جناحِ جمهوری‌خواهیِ پارلمانی دقت می‌کند که حولِ احساساتِ سیاسی سامان یافته‌است تا آنکه به منافع مادیِ مشترک یا موقعیت در روابط تولید بپردازد. او این جناحِ جمهوری‌خواهِ ناب  را «انجمنی از تاجران، نویسندگان، وکلا، کارمندان و اداره‌چی‌ها» می‌دید «که از انزجار شخصی‌ کشور به لویی‌ فیلیپ، یادآوری‌های جمهوریِ اول (۱۷۸۹-۱۷۹۹)، ایمانِ جمهوری‌خواهانه‌ی شورمندان و بر فراز همه، ناسیونالیسم فرانسوی متأثر می‌شدند». (۱۸B: ۴۱). سومین مسئله‌ای که باید به آن توجه کرد پدیده‌ی «کم‌رشدی پارلمانی[۱۸]»‌ست که قربانیان‌اش را به دنیایی خیالی گرفتار می‌کند و از آنها احساسات‌شان، خاطرات‌شان، هر چه درباره‌ی دنیایِ بی‌رحمِ بیرونی می‌دانند، می‌دزدد» (۱۸B: ۹۰). و چهارمین مسئله نیز ظهورِ کاستِ بوروکراتیک و نظامیِ منتفع است (به پایین بنگرید).

محتوای اجتماعی سیاست

روایتِ مارکس از جنبش‌هایِ سطحی (اما نه غیرمهم و از لحاظِ علّی بی‌تأثیر) در صحنه‌ی سیاسی با تحلیل‌اش از «محتوای اجتماعی سیاست» در پیوند است (۱۸B: ۵۷). «مبنای» اقتصادی در این تحلیل‌ها دو صورتِ اصلی دارد. اول: جداییِ ضروریِ نهادی و آنتاگونیسم بالقوه میانِ جامعه مدنی و دولت (و بنابراین وجود نوع مشخصی از صحنه‌ی سیاسی و انفصال‌هایِ ممکن‌اش از اقتصاد) به فُرم مشخصی از سامان‌دهی اقتصادی وابسته است. دوم (که برای اهدافِ کنونی مهم‌تر است): «مبنای» اقتصادی درست یا غلط، به‌مثابه‌‌ی منبع نهاییِ مشروط‌شدگیِ مادی یا اجتماعیِ نبردهای سیاسی در نظر گرفته‌ می‌شود. در اینجا، مارکس هم به هم‌آیندی‌هایِ درحالِ تغییر اقتصادی و شیوه‌هایِ پی‌آیندِ رشد که موطنِ نبردهایِ سیاسی‌اند نظر دارد و هم به‌طور کلی‌تر به ارتباطِ تعیین‌کننده میان این نبردها با منافعِ مبناییِ اقتصادی در فُرماسیونِ اجتماعیِ اساساً سرمایه‌دارانه توجه می‌کند. بااین‌وجود، محتوایِ اجتماعیِ سیاست دراصل بیشتر درارتباط با منافع اقتصادیِ طبقات و خرده‌طبقاتِ متعارض در هم‌آیندی‌هایِ مشخص و/یا دوره‌هایِ یک فرماسیونِ اجتماعی مشخص است تا آنکه با منافع انتزاعی‌ای در نسبت باشد که سطح یک شیوه‌ی تولید مشخص می‌کند. این رویکرد خصوصاً و البته برای طبقات میانی مهم است (مثلاً برای خرده بورژوازی)، طبقاتی که هیچ نقش بی‌واسطه‌ای در فرایند تولید ندارند (مثل یک جمعیت مازاد)، یا طبقه‌زدایی شده‌اند (مثل لمپن پرولتاریا). به‌طور مثال، هنگام نوشتن درباره‌ی نقش مرکزیِ دهقانان در سیاست فرانسه، مارکس به این موضوع توجه کرد که چگونه صنعتی‌شدن و افزایشِ قدرت سرمایه‌ی مالی جایگاه طبقاتی‌شان را دگرگون کرده‌بود. درحالی‌که دهقانان بهره‌مندِ اصلیِ بازتوزیعِ زمین در زمانِ ناپلئون اول بودند، توزیعِ پلکانیِ وام بسیاری از زمین‌های خُرد را زیست‌ناپذیر کرده‌بود و موجب شکافِ روبه‌رشدی میان دهقانانِ محافظه‌کار و دهقانانِ انقلابی شد. بعد از آن بود که لویی بناپارت مدعیِ بازنماییِ هویت مالکانه و آرزوهایِ سنتی شد (درحالی‌که عملاً کمک اندکی به آن می‌کرد) و در مانورهایِ سیاسی‌اش علیه دیگر طبقاتِ اجتماعی، آنان را به‌مثابه‌ی طبقه‌ی حمایت‌‌گر بسیج کرد. به‌علاوه، مارکس بعدتر و در طولِ مسیرِ تحلیل‌هایِ متعاقب‌اش از روابط میان آریستوکراسی مالی و بورژوازی صنعتی، بر این موضوع تأکید کرد که چگونه آنتاگونیسم ریشه‌ای‌شان ازخلالِ رشد و گسترشِ فُرم مدرنِ سرمایه‌ی مالی جرح‌وتعدیل شده بود (برای جزئیات بنگرید به دریپر ۱۹۷۷، بولونیا، ۱۹۳۳ a، ۱۹۳۳b).

باید اضافه کرد که مارکس دقت فراوانی کرد تا تفکیکی میان جنبشِ سطحی (اما اثرگذار) و محتوایِ عمیق اجتماعیِ نبرد سیاسی برقرار کند. بنابراین او نوشت که «تنها در زندگی خصوصی میانِ آنچه یک نفر می‌گوید و به آن فکر می‌کند، با آنچه واقعاً انجام می‌دهد تمایز برقرار می‌شود، درحالی که به این موضوع بیشتر باید در تضادهایِ تاریخی توجه و تمایزی بین کلمات و آرزوهایِ زیبایِ احزاب و سامان‌یابیِ واقعی‌شان و بین منافعِ واقعی‌شان و تصویرشان از واقعیت‌شان برقرار کرد» (۱۸B: ۵۶). به‌طور مثال این مهم است که تمایزی میانِ مردمِ «کذاییِ» حزب با حزبِ واقعیِ مردم برقرار کنیم (۱۸B: ۵۵). به‌علاوه، مارکس با نوشتن درباره‌ی گروه‌هایِ لژیتمیست[۱۹] و اورلئانیِ بورژوازی استدلال می‌کند که «بر صحنه‌ی عمومی، در سطحِ دولت، به‌مثابه‌ی یک حزب پارلمانیِ بزرگ، آنها جایگاه‌هایِ سلطنتی‌شان را با کنش‌هایِ نمادینِ تکریم طاق زدند و احیایِ پادشاهیِ نامحدود را به تعویق انداختند و به‌مثابه‌ی حزبِ نظم مشغول کار شدند و بیشتر ذیلِ بیرق امر اجتماعی گردهم‌آمدند تا سیاسی و خود را نماینده‌ی نظمِ دنیایِ بورژوازی جا زدند… [البته] به‌مثابه‌ی طبقه‌ی بورژوا علیه دیگر طبقات، نه به‌مثابه‌ی سلطنت‌طلبان علیه جمهوری‌خواهان» (۱۸B: ۵۷). به‌گونه‌ای جذاب و مهم، مارکس مایل بود پیشنهاد کند که با بحرانی‌شدنِ موقعیتِ امر اقتصادی، انفصالِ امر سیاسی و امر اجتماعی کم‌تر می‌شود. بنابراین درصورتِ امکان تقسیم‌بندی‌ها درون میدان سیاسی حولِ تضادهایِ  مبنایی‌تر اجتماعی صورت می‌گیرد. به‌طور مثال،  زمانی که بورژوازی در معرض خطر قرار می‌گیرد، تقسیم‌بندی‌هایِ درون بورژوازی بر دیگر تقسیم‌بندی‌ها چیره می‌شوند. بحران سیاسی موجبِ بازچینشِ نظم دولت و جامعه می‌شود، زمانی‌که ریسک‌هایِ جدایی‌شان آنتاگونیستیک و تضادآلود می‌گردد. بنابراین، زمانی که چند سال بعد از  هجدهم برومر، «حاکمیتِ سرنیزه»[۲۰]  بناپارتیستی کم‌تر یا بیشتر بر سرِ جامعه‌ای که از بلوایِ اجتماعی رنج می‌کشید، استقلال یافت؛ ناپلئون سوم (لویی بناپارت)، تشخیص داد که به بازسازیِ روابط‌اش با جامعه‌ی مدنی بورژوایی نیاز دارد (برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی حاکمیتِ سرفرماندهان، خاص‌بودگی این وضع و محدودیت‌هایش بنگرید به مارکس، ۱۹۸۶a و برای تفسیر انتقادی و اجمالی مارکس درباره‌ی این مسئله بنگرید به دریپر، ۱۹۷۷: ۴۵۹-۴۶۳).

آپاراتوس دولت و مسیر‌های‌اش

بیشترِ دغدغه‌ی تحلیلیِ مارکس حولِ افزایش تمرکزِ قدرت دولت در فرانسه و دلالت‌هایش برای پیشرفتِ آنتاگونیسم میان دولت و جامعه می‌چرخد. برای اهداف امروزی و اختصاص‌دادن فضایِ محدودی به این بحث، تنها به دو نکته‌ی مختصر اشاره می‌کنم. اول. چگونه تغییرات در معماریِ کلیِ دولت به قلمروِ نبرد سیاسی شکل می‌دهد و هم‌چنین تعادلِ سیاسیِ نیروها را مشروط می‌سازد. درتناسب با صورت‌بندیِ میانِ پارلمان، کابینه و اقتدار ریاست‌جمهوری‌ای که جرح‌وتعدیل شده‌بود، یا در نسبت با دولتی که کنترلِ روزافزونی بر هر وجهی از حیاتِ اجتماعی در سراسرِ سرزمین می‌یافت، امکانات و استراتژی‌ها دگرگون شدند. این ادعا البته بیشتر در ملاحظاتِ بعدیِ مارکس درباره‌ی دولتِ شبه‌ نظامی[۲۱] پیش برده‌شد، و مشخصاً در نبرد طبقاتی در فرانسه (مارکس، ۱۹۸۶‌a، ۱۹۸۶b) پرورش یافت. دولتِ مذکور این نکته را تقویت می‌کرد که با وجودِ مشابه دولتی از لحاظِ نهادی مجزا (و سیستم سیاسیِ گسترده‌تر) امکانِ اینکه میدان سیاسی بازتابِ ساده‌ی منافعِ طبقه‌ی اقتصادی باشد، از بین می‌رود. درعوض،  فُرم کلیِ دولت و فُرم مشخص رژیم‌های سیاسی تعادل میانِ نیروها را جرح‌وتعدیل می‌کند و بنابراین خودش در نبرد طبقاتی در معرض توجه قرار می‌گیرد. مارکس به این نکته با قوتِ بیشتری در بسط دلالت‌هایِ گذار از رژیم سلطنتی به جمهوریِ پارلمانی پرداخت؛ آنجایی که می‌خواست ظرفیت دو جناحِ اصلی بورژوازی را در دفاع از منافع مشترک‌شان توضیح دهد. بنابراین می‌نویسد که:

جمهوری پارلمانی چیزی بیش از زمینی خنثی بود که دو جناحِ بورژوازی فرانسوی، لژیتمیست‌ها و اورلئانیست‌ها، که در مقیاسی وسیع صاحب زمین و کارخانه بودند، می‌توانستند در آن مسکنی با حقِ برابر اختیار کنند. این فُرم شرطِ گریزناپذیرِ حاکمیتِ مشترک‌شان[۲۲] بود؛ تنها فُرمی از دولت که در آن ادعاهایِ جناح‌‌هایِ جزئی و همه‌ی جناح‌هایِ دیگر طبقات، منقادِ نفعِ عمومیِ طبقه‌ی بورژوازی شده‌بودند. سلطنت‌طلبان آنتاگونیسم کهنه‌شان به سادگی در دامن‌شان افتاد، جنگی برای سروری بینِ مالکیتِ زمین و پول، و والاترین بیانِ این آنتاگونیسم، شخصی‌سازیِ آن در هیئتِ پادشاهان‌شان،  خانواده‌های‌شان بود» (۱۸B: ۹۴).

دوم. همانگونه که مارکس اشاره می‌کند، چنین تحولاتی در دولت معصومانه نیست. چرا که دگرگونی‌ها محصولِ کنش‌هایِ سیاسی هستند که آگاهانه در قالبِ اصلاحاتی امن در تعادل‌بخشی به نیروها هدایت شده‌اند. واضح‌ترین مثال این موضوع در هجدهمِ برومر رفتارِ لویی بناپارت در هیئتِ جنگ موضعی‌ست تا قدرت را در دستانِ رئیس‌جمهور متمرکز کند و سپس از خلالِ جنگ نهاییِ متحرک به کودتا، عملی قمارگون،‌ دست می‌زند که به‌مثابه‌ی پایانِ نمایشِ  این نیرویِ بناپارتیستیِ مشخص جلوه می‌کند. اما به این معنا نیست که همه‌ی چنین دگرگونی‌هایی حساب‌شده و نتایج‌شان مطلوب است (حتی اگر پیش‌بینی‌ شده‌باشند). به همین دلیل مارکس به مخمصه‌‌یِ مضاعفی اشاره می‌کند که بورژوازی فرانسوی خودش را درونِ هم‌آیندی‌ای[۲۳] مشابه می‌یابد. درواقع این حالت بواسطه‌ی موقعیت طبقاتی‌اش پدید آمده که هم شرایط وجود هر قدرتِ پارلمانی را، که شاملِ قدرت خودش نیز می‌شود، انکار می‌کند و هم قدرتِ دستگاهِ اجرایی، رقیب‌اش، را مقاومت‌ناپذیر می‌سازد» (۱۸B: ۶۸).

پایان‌بندی‌

نمی‌شود رویِ متن کوتاهی چون این متن پایان‌بندی‌ طولانی نوشت. درعوض می‌خواهم پنج چیز را درباره‌ی دیالکتیکِ پروبلماتیکِ شرایط تاریخی و کنش اجتماعی در خوانشی غیرمعصومانه از هجدهم برومر برجسته کنم. اول: مارکس به‌روشنی به‌جایِ انکار، «مسئله‌ی بازنماییِ» مرسوم را تشخیص می‌دهد. از همان آغاز او منابعِ نشانه‌ایِ[۲۴] دردسترسِ نیروهای سیاسی را پروبلماتیزه می‌کند که قرار است بواسطه‌‌شان هویت‌ها، منافع و سوداها و آرزوها بیان شوند. اگر انسان‌ها تاریخ خودشان را می‌سازند اما نه‌ در آن شرایطِ دلخواهی که خودشان برگزیده‌اند، پس یکی از ویژگی‌های کلیدی چنین شرایط  به‌ارث‌رسیده و  مُعیّنی، گنجینه‌ی نشانه‌‌ای[۲۵]‌ست که از گذشته انتقال یافته است (۱۸B: ۳۲). انگلس در تفسیرش از جنگ دهقانی در آلمان، چنین نکته‌ی مشابهی را برمی‌سازد. زمانی‌که می‌نویسد همه‌ی آموزه‌هایِ سیاسی و اجتماعی انقلابی علیه فئودالیسم آلمانی، به‌خاطرِ غلبه‌ی مذهب در فرایندِ مشروعیت‌بخشیِ نظامِ فئودالی، ضرورتاً بدعت‌هایی الاهیاتی بودند (۱۹۷۸: ۴۱۲-۴۱۳؛ cf. ۴۲۱، ۴۵۱). برای همین بسیار مهم است که پرولتاریا دنبالِ «شعری جدید» برای بیانِ هویت‌ها، منافع و سوداهای‌اش باشد.

دوم: دیگر ویژگیِ کلیدی این شرایط، نقشه‌نگاریِ صحنه‌ی سیاسی‌ست که در آن نیروهایِ سیاسیِ پیش‌رو از مخاطبینِ چندگانه‌شان طلبِ حمایت می‌کنند و این برای نقشه‌نگاریِ سیاسی تولید مسئله می‌کند. مارکس به صحنه‌ی سیاسی به‌مثابه‌ی مکانِ یک تئاتر تجربی که بازیگرانِ سیاسی در آن ماسک‌هایِ گوناگونی به چهره می‌زنند، نقش‌های متفاوتی می‌پذیرند و سبک‌هایِ کنش‌ورزیِ سیاسی متعددی اتخاذ می‌کنند، پرداخته بود. سومین ویژگیِ کلیدی این شرایط به هم‌آیندی سیاسی ربط دارد. توجه به هم‌آیندی سیاسی برای نیروهایِ مختلف سیاسی ضروری می‌سازد که موقعیتِ اکنون را به‌گونه‌ای بخوانند که افق‌هایِ امکان و استراتژی‌ها و تاکتیک‌های مناسب جهتِ بیشینه‌کردنِ دستاوردها در میدانی نامتعین، شکوفا و گشوده رخ نمایند (حوزه‌ی کنش‌هایِ ممکن درون میدان‌های مشخص اما درحالِ حرکتِ کنشِ سیاسی). مارکس اهمیت خوانش مسیرِ کلیِ پیشرفت سیاسی (در صعود و سقوط) را نشان می‌دهد و مطابق آن یک دسته از کنش‌ها را انتخاب می‌کند. به‌طورِ مثال در شرایط مواجهه با نیروهایِ سیاسی از ژوئن ۱۸۴۸ تا کودتایِ لویی بناپارت، (مارکس) کاملاً موافق این امر بود که پرولتاریایِ انقلابیِ شکست‌خورده پیش از رشد بناپارتیسم منفعل باقی می‌ماند. درواقع مارکس به‌دور از اتخاذِ جایگاهِ یک مشاهده‌گرِ خنثی که در حاشیه‌ها قرار می‌گیرد، آرزو می‌کرد که این انفعال می‌توانست به برجسته‌سازیِ شکاف میان دولت و جامعه می‌انجامید و بنابراین آنچه را برای لحظه‌ی انقلابی لازم بود، روشن می‌گردانید.

چهارمین بُعدِ شرایطِ پیشِ رویِ بازیگرانِ سیاسی، ساختارِ از لحاظِ طبقاتی دارایِ سوگیریِ دولت است و نیاز به غلبه بر این سوگیری ازخلالِ کنش‌هایی که دولت را دگرگون می‌سازند. بناپارت خودش را به‌مثابه‌ی یک تمرین‌کننده‌ی ماهرِ سیاست اثبات کرده‌بود؛ کسی که سیاست را «هنرِ امکان» می‌دانست. در نبرد طبقاتی در فرانسه، مارکس سرآخر پیشنهاد می‌دهد که کمون مناسب‌ترین فُرم سیاسی یک رژیمِ سیاسیِ انقلابی‌ست.

و پنجم: این دیگر بُعدها می‌بایست علیهِ پیش‌زمینه‌یِ ماهیتِ اقتصادمحوری و (درنظرگیریِ) دینامیکِ نبردهایِ طبقاتی دیده‌شوند که چارچوب‌ امکان‌ها را فراهم می‌آورند. دو مثال خوب، روایت مارکس از شرایط درحالِ تغییرِ اقتصادی دهقانان است (به بالا نگاه کنید) و رشدِ اختلاط میان سرمایه‌ی صنعتی و مالی درطولِ برآمدنِ سیستم مالی در سال‌های ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ و نهاد بانکیِ بناپارتیستِی جدید  (درباره‌ی این موضوع بنگرید به بولونیا، ۱۹۹۳a، ۱۹۹۳b). درواقع این جنبه نقش روبه‌رشدی در تحلیل مارکس از بناپارتیسم و نقش‌ آن در رشدِ اقتصاد سرمایه‌داری مدرن ایفا خواهد کرد و بنابراین در جرح‌وتعدیل‌هایِ  بعدیِ تحلیل وی از اهمیتِ این فُرم به‌مثابه‌ی فُرمی از دولتِ سرمایه‌داری.

منابع:

Bologna, S. (1993a) ‘ Money and Crisis: Marx as Correspondent of the New York Daily Tribune, ۱۸۵۶-۵۷ (Part I)’, Common Sense, ۱۳, ۲۹-۵۳.

Bologna, S. (1993b) ‘Money and Crisis: Marx as correspondent of the New York Daily Tribune, ۱۸۵۶-۵۷ (Part II) Common Sense, ۱۴, ۶۳-۸۸.

Berberoglu, B. (1986) ‘The ۱۸th-Brumaire and the Controversy over the Theory of the State’, Quarterly Review of Historical Studies, ۲۵ (۲), ۳۶-۴۴٫

Draper, H. (1977) Marx’s Theory of Revolution. Part One: State and BureaucracyVol. 2, New York: Monthly Review Press.

Engels, F. (1978) ‘The Peasant War in Germany’, Marx-Engels Collected Works 10, London: Lawrence & Wishart, 397-482.

Fairclough, N. and Graham, P. (2000) ‘Marx as a Critical Discourse Analyst’, unpublished paper, available from the authors.

Fernbach, D. (1973) ‘Introduction’, in Karl Marx: Surveys from Exile, Harmondsworth: Penguin, 7-34.

Friedland, P.A. (1995) Representation and Revolution: the Theatricality of Politics and the Politics of Theater in France, 1789-1794, Berkeley: University of California, Ph.D. thesis.

Friedland, P.A. (1999) Métissage. The Merging of Theater and Politics in Revolutionary France, Princeton: Institute for Advanced Studies, Occasional Papers No. 4.

Gramsci, A. (1971) Selections from the Prison Notebooks, London: Lawrence & Wishart.

Harries, M. (1995) ‘Homo Alludens: Marx’s Eighteenth Brumaire’, New German Critique, ۶۶, ۳۵-۶۴.

Hayes, P. (1988) ‘Utopia and the Lumpenproletariat: Marx’s Reasoning in The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte‘, Review of Politics, ۵۰ (۳), ۴۴۵-۴۶۵.

Hindess, B. (1978) ‘Classes and Politics in Marxist Theory’, in G. Littlejohn et al., eds, Power and the State, London: Croom Helm, 72-97.

Hirst, P.Q. (1977) ‘Economic Classes and Politics’, in A. Hunt, ed., Class and Class Structure, London: Lawrence & Wishart.

Hunt, R.N. (1974) The Political Ideas of Marx and Engels. II. Classical Marxism, 1850-1895, Pittsburgh: University of Pittsburgh Press.

Katz, C.J. (1992) ‘Marx on the Peasantry: Class in Itself or Class in Struggle?’, Review of Politics, ۵۴ (۱), ۵۰-۷۱.

Lacapra, D. (1987) ‘Reading Marx: The Case of The Eighteenth Brumaire‘, in idem, Rethinking Intellectual History: Texts, Contexts, Language. Ithaca: Cornell University Press, 268-290.

Lefort, C. (1978) ‘Marx: from One Vision of History to Another’, Social Research, ۴۵ (۴), ۶۱۵-۶۶۶.

Löwy, M. (1989) ‘The Poetry of the Past: Marx and the French Revolution’, New Left Review, ۱۷۷, ۱۱۱-۱۲۴.

McLennan, G. (1981) Marxism and the Methodologies of History, London: New Left Books.

Marx, K. (1852) The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon, in this volume.

Marx, K. (1975a) ‘Contribution to the Critique of Hegel’s Philosophy of Law‘, in Marx-Engels Collected Works, vol. 3, London: Lawrence & Wishart, 3-129.

Marx, K. (1975b) ‘Critical Marginal Notes on the Article “The King of Prussia and Social Reform. By a Prussian”, Marx-Engels Collected Works, vol. 3, London: Lawrence & Wishart, 189-206.

Marx, K. and Engels, F. (1976) ‘The Manifesto of the Communist Party’, in Marx-Engels Collected Works, vol.  ۶, London: Lawrence & Wishart, 477-519.

Marx, K. (1978) Class Struggles in France, 1848-1850, in Marx-Engels Collected Works ۱۰, London: Lawrence & Wishart, 47-145.

Marx, K. (1986a) ‘The Rule of the Pretorians’, in Marx-Engels Collected Works, vol. 15, ۴۶۴-۴۶۷.

Marx, K. (1986b) ‘The Civil War in France’, in Marx-Engels Collected Works, vol. 22, London: Lawrence & Wishart, 307-357.

Miliband, R. (1965) ‘Marx and the State’, Socialist Register 1965, ۲۷۸-۲۹۶.

Petrey, S. (1988) ‘The Reality of Representation: Between Marx and Balzac’, Critical Inquiry, ۱۴, ۴۴۸-۴۶۸.

Poulantzas, N. (1973) Political Power and Social Classes, London: New Left Books.

Poulantzas, N. (1974) Fascism and Dictatorship, London: New Left Books.

Poulantzas, N. (1975) Classes in Contemporary Capitalism, London: New Left Books.

Prawer, S.S. (1978) Karl Marx and World Literature, Oxford: Oxford University Press.

Riquelme, J. P. (1980) ‘The Eighteenth Brumaire of Karl Marx as Symbolic Action’, History and Theory, ۱۹ (۱), ۵۸-۷۲.

Rose, M.A. (1978) Reading the Young Marx and Engels, London: Croom Helm.

Stallybrass, P. (1990) ‘Marx and Heterogeneity: Thinking the Lumpenproletariat’, Representations, ۳۱, ۶۹-۹۵.

Stallybrass, P. (1998) ‘”Well grubbed, old mole”: Marx, Hamlet, and the (Un)fixing of Representation’, Cultural Studies, ۱۲ (۱), ۳-۱۴.

White, H. (1973) Metahistory. The Historical Imagination in Nineteenth-Century Europe, Baltimore: Johns Hopkins University Press.

پانوشت‌ها:

[۱] Class-based

[۲] Praetorian State: مارکس به دولتی که پس از نظامِ پارلمانیِ ۱۸۴۸ و از پسِ کودتا در دسامبر ۱۸۵۱ برآمد، چنین نامی می‌نهد؛ درواقع به دولتِ لویی بناپارت. این دولت یکپارچه نظامی نیست و بواسطه‌ی گروهی از افراد نظامی و غیرنظامی پیش می‌رود. (م)

[۳] represent

[۴] بنابراین مارکس می‌نویسد که «حاکمیتِ سرنیزه‌ی لخت‌وعور در غیرقابلِ اشتباه‌ترین اصطلاحات بیان می‌شود. بناپارت می‌خواهد فرانسه بفهمد که حاکمیتِ امپراطوری به اراده‌اش متکی نیست، بلکه بر ششصدهزار سرنیزه استوار است… در امپراطوریِ دوم منفعتِ ارتش غالب است. ارتش دیگر قرار نیست حاکمیت بخشی از مردم را بر بخشِ دیگر برقرار کند. ارتش می‌خواهد حاکمیتِ خودش را به‌پا سازد، بواسطه‌ی شکوهِ خودش، خود را جایِ مردمِ فرانسه جا بزند… این به‌معنایِ بازنماییِ دولت در وضعیتی آنتاگونیستی با جامعه است. نباید تصور شود که بناپارت از مخاطراتِ آزمونی که به‌راه‌انداخته‌ بود، آگاه نبود. در ادعایِ اینکه بر همه‌ی فرماندهان برتر است، هر فرماندهی را به‌مثابه‌ی رقیبِ خودش می‌دید» (۱۹۸۶a: ۴۶۵)

[۵] Mehlman

[۶] اصطلاحِ expanded reproduction (پولانزاس، ۱۹۷۵) به شرایطِ اقتصادی و فرااقتصادی‌ای برمی‌گردد که در بازتولیدِ روابطِ طبقاتی- چه اقتصادی، چه سیاسی و چه ایدئولوژیکی- اثرگذار است. این مفهوم زمانی توسط مارکس به کار می‌رود که او درباره‌ی این می‌نویسد که چگونه جناحِ اورلئانیستیِ بورژوازی، که کامیاب‌ترین جناح در بورژوازیِ فرانسوی بود، هنگامی که «پارلمانش، صندلی‌هایِ قانونی‌اش، دادگاه‌هایِ تبلیغاتی‌اش، نمایندگانِ استانی‌اش، اسناد رسمی‌اش، دانشگاه‌های‌اش، سخنگویان‌اش و طرح‌های‌شان، روزنامه‌ها و ادبیات‌اش، درآمدِ اداری و هزینه‌های دادگاه‌اش، حقوقِ ارتش‌اش و مخارجِ دولت‌اش، ذهن و بدن‌اش در معرضِ مناقشه قرار گرفت، ضعیف شد» (۱۸B: ۱۱۳).

[۷] Semitic economy

[۸] ترجمه‌ی کاروِر برای هر دویِ اینها دوره‌بندی‌ها را به‌کارمی‌گیرد، من از ترمینولوژیِ پولانزاس در فاشیسم و دیکتاتوری هنگام تمییزِ دوره‌ها، مرحله‌ها و گام‌ها استفاده کردم.

[۹] Protagonists

[۱۰] The Party of Order

[۱۱] Overdeterminded

[۱۲]  این موضوع توضیح‌دهنده‌ی چراییِ بسیاری از تکرارها و هم‌چنین تغییر در استدلال‌ها در بخش‌هایِ مختلفِ این متن است.

[۱۳] Pure republican faction

[۱۴] coterie

[۱۵] Institutional separation

[۱۶] State-orchestrated mob violence

[۱۷] Literary representatives

[۱۸] Parliamentary cretinism

[۱۹] Legitimist

اشراف‌زادگانِ پشتیبانِ خانواده‌ی بوربن‌ها (م)

[۲۰] Rule of the sword

[۲۱] Praetorian State: در این دولت ارتش مستقیماً دولت را در دست نگرفته، اما به دولت جهت می‌دهد و دولت ذیلِ اوامر ارتش- یا فرمانده‌/فرماندهانِ متنسب به شاه/امپراطور/ مقام سلطنتی- می‌تواند کنترل خود را بر سرزمین اجرایی کند. (م)

[۲۲] Their joint rule

[۲۳] Conjuncture

[۲۴] Semiotic resources

[۲۵] Semiotic repertoire

این متن ترجمه‌ای است از:

منبع:پروبلماتیکا

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=3174 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x