می لرزم در خود؛
چون جوجه کبوتری
و کِز می کنم در سکوت و هذیان.
غیر از سرشتِ ساده ی من
و بی ریایی ی بی هوده ام،
چه می تواند باشد آیا
این شوکرانِ هماره؛
که هر ساعت می نوشم؟
و این زمزمه ی گُنگ چیست در جانم
که مرا از گستره ی خِرد
عبور می دهد
و در غرقابِ اندوهی ناهشیوار
خفه می کند؟
این حِس چه می تواند باشد آیا
جز بر هیچایِ زورقِ سراب نشستن
و هیچ وار در رودِ هیچ پارو زدن
و سویِ هیچی ی مطلق راندن؟
آری؛
تو درست می پنداری:
وقتی مرا “مردِ اندوهگین” می خوانی
و با بیشترینه ای از جهان و آدم هاش بیگانه می دانی.
بی تردید حق با توست.
من در میانسالی همچنان کودکم؛
بیگانه ام با دروغ؛
عشق را همذاتِ عادت نمی دانم؛
می گریزم از آشنایی هایِ تاریک؛
فرقِ بینِ عشق و اشیاء را می دانم؛
و در هیچایِ بدسرشتِ گُم شدن در هیچ
اندوه می خورم.
بازنویسی: تیر ۱٣۹۴