جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

بهروز، بهروز… خسرو باقرپور

بهروز!
ما پیر می شدیم
می گریختیم
فرو می ریختیم
و تو از پی ی ما می آمدی
تکه های ما را جمع می کردی
تو هنوز جوان بودی
و ما را با صبوری ی برادرواری؛
اندازه می کردی.

بهروز!
سال ها از روی سال هامان گذشتند
چون رودی پیر بر بسترِ همیشگی اش
رویاها از میانِ خواب هامان گذشتند
چون زمان
که غلت زنان
از سپیدی ی موهامان می گذشت.

بهروز!
در ما همه چیز بر جا بود
هر چند دیگر؛
به قاعده نبود.
راهِ پیشاروی ما فراخ تر بود
امّا، گام هامان
به تناسبی موزون
ما را راه نمی بُرد.

بهروز!
چشم هامان
هنوز
توانِ کاویدن داشت
اما؛ سراب از سَوادِ راه
تمیز داده نمی توانستیم.

بهروز!
ما هستیم!
اگر چه همه ی جهان
دیگر؛
به هیئتِ آن چه بود
برجا نمانده است.

آه، بهروز، بهروز!
ما هستیم!
بیدار،
در رویای مُرده ای
که امروز هم؛
خواب مانده است
و تو؛
این تویی که هُشیار ترینِ مردگانی
مرده ی جوانی
که هماره؛
بی تاب مانده است.

اسن
چهاردهم اردیبهشتِ ۱۴۰۰

* تصویر متن: ۱۳۵۸ با بهروز هاشمی در مسیرِ فَشَم – نوشهر

https://akhbar-rooz.com/?p=120548 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x