جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

همه در خطریم، آخرین گفت‌وگوی پی‌یر پائولو پازولینی، دو شعر و یک دفاعیه – کوشیار پارسی

همه در خطریم، آخرین گفت‌وگوی پی‌یر پائولو پازولینی، دو شعر و یک دفاعیه

La Stampa، ۸ نوامبر ۱۹۷۵

برگردان کوشیار پارسی

این گفت‌وگو روز شنبه اول نوامبر ۱۹۷۵ بین ساعت چهار تا شش عصر، چند ساعتی پیش از کشته شدن پازولینی انجام گرفت. می‌خواهم بگویم که عنوان از اوست و نه از من. آخر صحبت، مثل همیشه که از موضوع‌های گوناگون حرف می‌زدیم، از او خواستم تا عنوانی برای گفت‌وگو پیشنهاد کند. اندکی فکر کرد و گفت براش چندان فرقی ندارد و حرف عوض کرد. بعد برگشتیم به نکته‌ی اصلی که خلاصه‌ی حرف‌هاش بود. گفت: ‘اصل مطلب همین است، معنای همه‌چیزی. هرگز نمی‌دانی در این لحظه چه کسی را می‌خواهی بکشی. اگر بخواهید، می‌توانید این عنوان را بگذارید: “همه‌مان در خطریم”.’ – فوریو کلمبو (Furio Colombo)

فوریو کلمبو: آقای پازولینی ، در کتاب‌ها و جستارهاتان از همه‌چیزی که مورد نفرت‌تان است نوشته‌اید. به تنهایی با بسیار چیزها جنگیده‌اید، علیه نهادها، اندیشه‌ها، اشخاص و ارگان‌های قدرت. برای گریز از پیچیده‌تر کردن این همه آن را ‘شرایط’ می‌نامم. می‌دانید که می‌خواهم درباره‌ی شرایطی صحبت کنم که شما در مجموع در برابرش مقاومت می‌کنید. و این‌جا تردید هم دارم. درست به دلیل این شرایط، با همه‌ی مسایلی که پیش می‌کشید، شما همین پاوزلینی هستید که هستید. البته چیزی هم به دست آورده‌اید، استعداد خودتان. اما ابزارها و ساز و برگ‌تان؟ این‌ها نیز جزیی از ‘شرایط’ هستند. ناشر، صنعت فیلم، روش سازمان‌دهی این همه، حتا ابزاری که برای آن به کار می‌گیرید. فرض کنید که اندیشه‌ی شما چونان فکر جادوگر کارکرد داشته باشد. به اشاره‌ی انگشتی همه چیزی را ناپدید می‌کنید. همه‌چیزی که از آن نفرت دارید. بعد چه به سرتان خواهد آمد؟ تنها نخواهید ماند، بی ابزار و ساز و برگ که بتوانید خودتان را بیان کنید؟

پی‌یر پائولو پازولینی: منظورتان را می‌فهمم. اما این نیروی جادو به تنهایی به کار نمی‌گیرم، به آن باور هم دارم. نه در معنای فراهنجار (پارانرمال). چون می‌دانم با کوبیدن مدام بر یک میخ می‌توانی خانه‌ای را ویران کنی. امروزه حزب رادیکال (Partito Radicale) نمونه‌ی کوچک خوبی است. چند آدم که می‌توانند وجدان همه‌ی کشور را بیدار کنند (می‌دانید که همیشه با آنان موافق نیستم، اما از سر اتفاق به زودی در کنگره‌ی آنان شرکت خواهم کرد). نمونه‌ی بزرگ‌تر را تاریخ به دست می‌دهد. رد کردن، همیشه اشاره‌ای بنیادین بوده است. اشاره‌ی قدیسان، راهبان و روشنفکران. اندک کسانی که تاریخ رقم زده‌اند، کسانی بوده‌اند که ‘نه’ گفته‌اند، نه درباریان و نوکران کاردینال‌ها. برای داشتن تاثیر باید که این رد کردن بزرگ باشد، نه تنها رد برخی نکات که همه چیز. کاری محال، جدا از ‘عقل سلیم’. می‌دانید، آدمی چون آیشمن۱عقل سلیم داشت. اما خطا در چه بود؟ وقتی هنوز کارمند ساده‌ی ارگان دولتی بود، فوری نه نگفت. شاید  زمانی در جمع دوستانی گفته بود که از هیملر۲ خوش‌اش نمی‌آید. شاید زمانی هم زیر لبی غر زده باشد، مثل غرزدن‌ها در انتشارات، روزنامه‌ها، تحریریه تله‌ویزیون و در جمع همکاران اداری. شاید هم حتا اعتراض کرده باشد که قطار تنها یک بار در روز توقف داشته تا اسیران بتوانند نان و آب بگیرند و به دست‌شویی بروند، در حالی‌که دو توقف در روز می‌توانست بسیار اقتصادی‌تر باشد. اما هرگز ماشین را متوقف نکرد. راست‌اش سه پرسش بزرگ وجود دارد. ‘شرایط’ آن‌گونه که شما می‌نامید، چیست؟ چرا باید آن را متوقف و نابود کنیم، و چگونه؟ 

فوریو کلمبو: پس یک‌بار ‘شرایط’ را توضیح بدهید. شما خوب می‌دانید که دخالت و شیوه‌ی بیان‌تان مثل تابش نور آفتاب از درون غبار تاثیرگذار است. تصویرهای زیبا به دست می‌دهد، اما این شکل که همیشه نمی‌تواند شفاف باشد.

پی‌یر پائولو پازولینی: سپاس از تصویر زیبای نور آفتاب، اما این همه توانایی هم ندارم. تنها می‌خواهم به پیرامون‌تان بنگرید و تراژدی را ببینید. تراژدی چیست؟ دیگر موجود انسانی وجود ندارد، تنها ماشین‌های غریب که با هم تصادف می‌کنند. ما روشنفکران هم برنامه‌ی حرکت قطار سال گذشته یا ده سال پیش به دست می‌گیریم. بعد می‌گوییم ‘ای بابا، چه عجیب است. این قطارها که اصلن نباید حرکت کنند. چه‌طور می‌شود که با هم تصادف هم می‌کنند؟ یا لوکوموتیوران دیوانه شده، یا آدم تبه‌کار ِ تنهایی است یا حرف از توطئه در میان است.’ به ویژه از توطئه خوش‌مان می‌آید. این نجات‌مان می‌دهد از وظیفه‌ی سنگین برخورد با حقیقت. محشر است، حالا که این‌جا نشسته و داریم حرف می‌زنیم، شاید کسی در زیر زمین نشسته که قصد کشتن ما را دارد! آسان، راحت، ایده‌ی مقاومت. چند رفیق از دست می‌دهیم اما بعد دوباره توان‌مان را جمع می‌کنیم تا آنان را از سر راه برداریم، هم‌زمان همه‌شان را یا یکی یکی، چه فکر می‌کنی؟ وقتی آدم‌ها در تله‌ویزیون فیلم Paris brûle-t-il۳  را تماشا می‌کنند، اشک به چشم می‌آورند، در آرزوی این‌که تاریخ از نو تکرار شود، البته به شکل زیباتر و بهتر (مثل زمان که چیزها را ‘می‌شوید’ و باران که درگاه‌ خانه‌ها را تمیز می‌کند). من این‌جا و تو آن‌جا ایستاده‌ای، به همین راحتی. نباید درباره‌ی خون شوخی کنیم، درباره‌ی رنج و کار سنگین و بهایی که آدم‌های آن زمان برای ‘انتخاب’شان پرداختند. وقتی برابر شوی با لحظه‌ای تعیین‌کننده از تاریخ، انتخاب کردن همیشه تراژیک است. آدمی عادی با شجاعت و وجدان همیشه می‌توانست در برابر فاشیست سالو (Saló)۴ یا اس اس نازی مقاومت کند، حتا در اعماق وجود (آن‌جا که همیشه آغاز انقلاب است).  امروز اما گونه‌ی دیگری است. آدمی به تو نزدیک می‌شود که ظاهرن دوست است، آدمی مؤدب و خوش‌رفتار، اما کسی که ‘اهل سازش با دشمن’ است (مثلن تله‌ویزیون). این کار را برای نان می‌کند یا به این دلیل که دست به جنایت نمی‌زند. دیگران، گروه‌های دیگر، با خشونت به تو نزدیک می‌شوند، با باج‌خواهی (شانتاژ) ایدئولوژیک، هشدار، نصیحت و ناسزا، که همه شکلی از تهدید است. با پرچم و شعار تظاهرات می‌کنند، اما تفاوت اینان با ‘قدرت’ چیست؟

فوریو کلمبو: از نظر شما این قدرت چیست، کجاست، چه کسی آن را دارد و چه‌گونه می‌توان نقاب از چهره‌اش برداشت؟

پی‌یر پائولو پازولینی: قدرت نظم آموزشی است که ما را به ستمگر و ستمدیده تقسیم می‌کند. اما همین نظم آموزشی است که به ما شکل می‌دهد در آن‌چه که رهبر و رعیت نام دارد. از این‌رو هرکسی همان می‌خواهد و رفتاری همگون با آن دارد. عضو هیئت مدیره هستی و یا می‌توانی بورس‌بازی کنی، چنین خواهی کرد. وگرنه دیلم به دست می‌گیری و خشونت می‌گزینی تا به خواسته‌ات برسی. چون به تو آموخته‌اند که دلبستگی به مال، نیک است. تو داری از حق نیک‌ات استفاده می‌کنی. تو آدم‌کشی، اما انسان خوبی هم هستی.

فوریو کلمبو: به شما ایراد می‌گیرند که میان سیاست و ایدئولوژی تفاوت نمی‌گذارید، که حساسیتی ندارید در تفاوت گذاشتن میان فاشیست و غیرفاشیست، مثل نسل جوان.

پی‌یر پائولو پازولینی: منظورم از برنامه‌ی حرکت قطار سال گذشته همین است. این عروسک‌ها را می‌شناسید که کودکان به‌ش می‌خندند چون سرشان به سوی دیگر تن‌شان چرخیده؟ فکر می‌کنم توتو۵ این شگرد را خوب می‌شناخت. همه‌ی روشنفکران، جامعه‌شناسان، کارشناسان و روزنامه‌نگاران را با همه‌ی دیدگاه درست‌شان چنین می‌بینم. چیزهایی دارد این‌جا روی می‌دهد، اما سرگردانده و به آن‌سو می‌نگرند. نمی‌گویم که دیگر فاشیسم وجود ندارد. تنها می‌گویم وقتی که در کوهستان هستیم، لازم نیست برام از دریا حرف بزنی. چشم‌انداز اکنون متفاوت است. آدم‌های این‌جا قصد نابودی یک‌دیگر دارند. و این آرزو ما را به هم می‌پیوندد، به مثابه‌ی برادران شوم در نظم شوم ورشکسته‌ی اجتماعی. خیلی دوست دارم که بشود همه‌ی این‌ها را با پیداکردن بُز ِ گر گله و منزوی‌ کردن‌اش حل کرد. خودم هم بزهای گر را می‌بینم. همه جا می‌بینم‌شان. همه‌شان را می‌بینم. مشکل اصلی همین است، درست مثل آنی که به (آلبرتو) موراویا گفتم: دارم بهای زندگی می‌پردازم … به دوزخ خواهم رفت. اما اگر دوباره برگردم – اگر که زمانی برگردم – چیزهای دیگری دیده‌ام، چیزهای بیش‌تری دیده‌ام. ادعا نمی‌کنم که باید باورم کنید. اما شما مدام حرف عوض می‌کنید تا حقیقت را نبینید.

فوریو کلمبو: و حقیقت چیست؟

پی‌یر پائولو پازولینی: ببخشید که این واژه را به کار بردم. منظورم ‘مدرک اثبات’ بود. بگذار چند چیز را کنار هم بگذارم. تراژدی نخست: نظم غلط ِ اجتماعی آموزش که همه‌مان را وادار می‌کند به جنگیدن برای تصاحب، به هر قمیتی که شده. همه‌مان را چون لشگری غریب و خشن می‌اندازند درون میدان که در آن برخی توپ دارند و برخی دیلم (چماق). نخستین کار، تفاوت گذاشتن است و ‘جانب‌داری از ضعیف’. اما بی‌تردید در نهایت همه‌مان ضعیف هستیم، چون همه‌مان قربانی هستیم. هر کسی هم مقصر است، چون هر کسی آمادگی دارد برای این بازی جنایت‌کارانه. تنها و تنها برای تصاحب. این‌را به ما آموخته‌اند: داشتن، تصاحب کردن، نابود کردن.

فوریو کلمبو: اجازه بدهید برگردم به پرسش نخست. شما توان جادویی دارید و همه‌چیزی از سر راه برمی‌دارید. اما شما هم با کتاب‌هاتان زنده‌اید، به خوانندگان باهوش نیاز دارید. مصرف‌کنندگان باسواد ِ محصولات روشنفکرانه‌تان. به عنوان فیلم‌ساز نه تنها به سالن‌های بزرگ سینما (آخر فیلم‌های شما دوستار زیاد دارد و با شوق ‘مصرف’ می‌شود) که به ماشین فنی، سازمان‌ده و صنعتی نیز نیاز دارید برای ارتباط با مخاطب. وقتی همه‌ی این‌ها را حذف کنید، به مثابه‌ی کاتولیک باستانی یا راهب-جادوگر ِ نوین چینی، دیگر چه دارید؟

پی‌یر پائولو پازولینی: آن‌گاه همه چیز دارم. خودم، زندگی‌م، بودن-در-جهان-، نگاه کردن، کار و درک. صدها راه وجود دارد برای روایت، گوش دادن به زبان‌ها، بازتاب لهجه‌ها، ساختن تیاتر عروسکی، … آدم‌های دیگر خیلی بیش‌تر می‌توانند. می‌توانند هم در برابر من مقاومت کنند، چه پیشگام باشند و چه نادانی چون من. جهان بزرگ‌تر می‌شود، می‌توانیم همه چیز داشته باشیم و به بورس‌ها، شوراها، هیئت مدیره و دیلم‌ هم نیاز نداریم تا از یک‌دیگر برباییم. می‌بینید، در جهانی که رویای بسیاری از ما بوده است (از نو: با خواندن برنامه حرکت قطار سال گذشته و سال‌های بس پیش‌تر) یک‌سو ارباب نفرت‌انگیز داشتی با کلاه شاپو و جیب‌های شلوار پر از دلار، و سوی دیگر بیوه‌ای درمانده که از فرزندان‌اش بخشش می‌طلبد. بگو جهان ِ زیبای (برتولد) برشت.

فوریو کلمبو: به نظر می‌رسد که دلتنگ این جهانید.

پی‌یر پائولو پازولینی: نه! تنها دلتنگ آدم‌های بی‌چیز و ارزش‌مندی هستم که مبارزه کردند برای  شکست دادن ارباب بدون آن‌که بخواهند چون او بشوند. چون از همه چیزی محروم‌شان کرده بودند، به دست هیچ کسی هم استثمار نشدند. از سیاهان شورشی می‌ترسم که شبیه اربابان‌شان هستند، به همان اندازه حریص ِ غارت که به هر قیمتی شده همه چیزی می‌خواهند. سرسختی ِ کور ِ خشونت ِ بی مرز ناممکن کرده است که ببینیم چه کسی ‘در کدام سو’ ایستاده است. کسی که آخر زندگی‌ش به بیمارستان برده می‌شود، علاقمند است تا زمانی که می‌تواند نفس‌ بکشد، بداند پزشکان درباره‌ی توان زنده‌ماندن‌اش چه می‌گویند، بیش از علاقه به آن‌چه پلیس بخواهد درباره‌ی مکانیسم جنایت بگوید. توجه کنید، من کسی را وادار به پذیرش حرف‌هام نمی‌کنم، علاقه‌ای هم به علت و معلول ندارم: آن‌ها اول شروع کردند، او اول شروع کرد، بیش‌ترین گناه به گردن چه کسی است … فکر کنم حالا دیگر آن‌چه را که شما ‘شرایط’ می‌نامید، معنا کرده باشیم. درست مثل این است که باران ببارد و همه‌ی آبراه‌های شهر گرفته باشد. آب بالا می‌آید، گرچه آب (بی‌گناه)باران است و چون دریا وحشی و چون رود خروشان ویران‌گر نیست. اما به هر دلیلی فرو نمی‌نشیند. درست همان آب باران که در ترانه‌های کودکان است و در ترانه‌ی ‘Singing in the Rain’. اما طغیان می‌کند و می‌توانی در آن غرق بشوی. در این دم است که می‌گویم نباید وقت تلف کرد با چسباندن اتیکت در این‌جا و آن‌جا. بگذار ببینیم پیش ازغرق شدن، چگونه می‌توانیم دریچه‌ی آبراه را باز کنیم.

فوریو کلمبو: و شما می‌خواهید برای رسیدن به آن، همه‌مان چوپان ِخوشبخت ِ نادان بدون وظیفه‌ی رفتن به مدرسه باشیم.  

پی‌یر پائولو پازولینی: اگر این‌گونه فکر می‌کنید که دیوانه‌گی است. اما این وظیفه‌ی رفتن به مدرسه چیزی جز پرورش گلادیاتورهای نومید نیست. توده، نومیدی و خشم هر روز دارد بزرگ‌تر می‌شود. شاید زمانی از دلخوری این را گفته باشم، اما چنین فکر نمی‌کنم. چیز دیگری برای گفتن به من دارید؟ البته متاسف هستم که انقلاب ِ ناب ِ ستمدیدگان برای آزادی و گرفتن حق خود ناممکن است. البته که خیال آن لحظه در ذهن می‌پرورم که زمانی در تاریخ ایتالیا و جهان روی بدهد. به‌ترین خیال‌های من همیشه می‌تواند برای شعری تازه الهام‌بخش من باشد. نه آن‌چه می‌بینم و می‌دانم. پرده‌پوشی نمی‌کنم: فرو می‌روم به دوزخ و می‌دانم کسی هم نگران‌ام نیست. اما مراقب باش. دوزخ فراز می‌آید، به سوی شما. گاهی خیال همسانه‌ی خود و عدالت ِ خود دارد. اما تمنای او، خواست ِ فراز آمدن، حمله و کشتن قوی و همگانی است. به زمانی کوتاه، دوزخ بیش از تجربه‌ی شخصی و پرخطر ِ فردیتی خواهد بود که به ‘زندگی خشن’ دچار آمده است. خیال باطل نکنید. شما با گزارش‌های آرام‌کننده‌تان، همراه با آموزش و تله‌ویزیون بزرگ‌ترین نگه‌بانان این نظم وحشت‌ناک هستید که همه چیز در آن بر نابودسازی و تصاحب استوار است. وقتی بتوانید اتیکت مناسب روی جنایت بچسبانید، بی اندازه شاد می‌شوید. رزمایش ِ فرهنگ ِ توده. چون نمی‌توانیم از برخی چیزها بگریزیم، با خیال راحت نرده می‌کشیم تا بتوانیم آدم‌ها را میان آن قسمت کنیم.

فوریو کلمبو: اما از میان برداشتن باید به معنای ساختن هم باشد، وگرنه شما آدمی خواهید بود که تنها نابود می‌کند. آن‌وقت برای مثال به سر کتاب‌تان چه خواهد آمد؟ من آدمی هستم که بیش‌تر نگران آدم‌ها هستم تا فرهنگ. اما آدم‌هایی که در ایده‌ی شما در جهان دیگر نجات می‌یابند که دیگر نمی‌توانند مثل انسان‌های اولیه باشند (ایرادی که به شما می‌گیرند)؟ و اگر دیگر نخواهیم واژه‌هایی چون “پیشگام” به کار بریم…

پی‌یر پائولو پازولینی: از این یکی نفرت دارم…

فوریو کلمبو: اگر بخواهیم از کلیشه بگریزیم، باید راهی وجود داشته باشد. برای مثال در کارهای علمی-تخیلی، نسل‌کشی همیشه با کتاب‌سوزان آغاز می‌شود، درست مثل زمان نازی‌ها.  اگر مدرسه و فرستنده‌های تله‌ویزیونی بسته بشود، کار را چگونه پیش خواهید برد؟

پی‌یر پائولو پازولینی: فکر می‌کنم این را یک بار به موارویا گفته باشم. در زبان من ‘بستن’ به معنای ‘دگرگون کردن’ هم هست. اما به همان اندازه سخت و نومیدانه چون خود شرایط. آن‌چه بحث واقعی با موراویا و به ویژه شخصی چون فیرپو۶ را ناممکن می‌کند این است که ما چیزها را یک‌سان نمی‌بینیم. آنان افراد را نمی‌شناسند و به صدای‌شان گوش نمی‌دهند. برای شما زمانی چیزی واقعن اتفاق می‌افتد که داستانی زیبا و کامل باشد، جای داده در روزنامه با عنوان و ستون‌بندی. اما پشت آن چه نهفته است؟ برای دیدن آن به جراح نیاز داری، کسی که نسوج را از هم بگشاید و بگوید: ‘سروران من، این سرطان است و نه غده‌ای خوش‌خیم’. سرطان به همه سلول‌ها آسیب می‌رساند و سبب رشد دیوانه‌وارشان می‌شود، بیرون از هر منطق شناخته‌ای. آیا بیماری که رویای سلامت خود می‌بیند، خاطره‌باف است، گیرم که به زمان سلامتی هم احمق و درمانده بوده باشد؟ نخست باید زحمت بسیار بکشی تا با هم تصویر یک‌سانی به دست بیاوری. کفرم بالا می‌آید وقتی به حرف اهل سیاست با فرمول‌های یک‌نواخت‌شان گوش می‌دهم. نمی‌دانند از چه کشوری دارند حرف می‌زنند، انگار در کره ماه زندگی می‌کنند. نویسندگان هم همین‌طور. و جامعه‌شناسان، و همه‌ی ‘کارشناسان’.

فوریو کلمبو: چرا فکر می‌کنید که برخی چیزها را خیلی بهتر از دیگران می‌بینید؟

پی‌یر پائولو پازولینی: اوخ، دیگر قصد ندارم از خودم حرف بزنم، شاید زیادی گفته باشم. همه می‌دانند برای کارهایی که می‌کنم چه هزینه‌ای می‌پردازم. کتاب‌ها و فیلم‌های من هم وجود دارند. شاید پایان را به اشتباه برده باشم. اما بر سر این حرف می‌ایستم که همه در خطریم.

فوریو کلمبو: آقای پازولینی، اگر زندگی را چنین می‌بینید – نمی‌دانم می‌خواهید به این پرسش پاسخ بدهید یا نه – امیدتان برای گریز از این خطرها چیست؟

دیر شده است. پازولینی هنوز چراغ را روشن نکرده و یادداشت برداری مشکل می‌شود. با هم به یادداشت‌هایی که برداشته‌ام نگاه می‌کنیم. بعد از من می‌خواهد که پرسش‌ها را  نزذ او بگذارم.

پی‌یر پائولو پازولینی: برخی نکات به درستی مطرح شده است. بگذار کمی فکر کنم، دوباره نگاهی بیندازم. اندکی وقت به من بده تا به جمع‌بندی حرف‌هام فکر کنم. فکر کنم که پاسخ درست به پرسش چه می‌تواند باشد. ترجیح می‌دهم کتبی باشد تا شفاهی. فردا صبح افزوده‌ها را دریافت خواهید کرد.

روز بعد، یک‌شنبه، جسد بی‌جان پی‌یر پائولو پازولینی در سردخانه‌ی پلیس رُم بود.

_____________________

  1. آدولف اتو آیشمان (Adolf Otto Eichmann) از افسران بلندپایه حزب نازی و مسئول «اداره امور یهودیان» در “اداره اصلی امنیت رایش”. او  در جریان جنگ جهانی، دستور فرستادن بسیاری از یهودیان را به «کوره‌های آدم‌سوزی» صادر کرد. پس از شکست آلمان نازی، موفق شد هم‌راه خانواده‌اش به آرژانتین بگریزد، اما موساد او را شناسایی کرد و توسط یک گروه کماندویی متشکل از افسران موساد و شاباک، ربوده و به اسراییل آورده شد. وی در دادگاهی در اورشلیم به ۱۵ جرم مختلف که مهم‌ترین آن‌ها «جنایت علیه قوم یهود»، «جنایت علیه بشریت» و «جنایت جنگی در دورهٔ آلمان نازی» بود، متهم و محکوم و در سال ۱۹۶۳ در اسراییل اعدام شد
  2. هاینریش هیملر (Heinrich Himmler) فرمانده اس اس و یکی از بانفوذترین افراد آلمان نازی. او اِس اِس و سازمان‌های وابسته به آن را رهبری می‌کرد. آدولف هیتلر بعدها او را به فرماندهی ارتش جایگزین (Replacement Army) و قائم مقام اداره تمام رایش سوم منصوب کرد. هیملر یکی از مردان مقتدر آلمان نازی و مسئول اصلی هولوکاست شناخته می‌شود.
  3. آیا پاریس در آتش می‌سوزد؟ Paris brûle-t-il ساخته رنه کلمان (René Clément ) در سال ۱۹۶۶ درباره‌ی آزادی پاریس از آلمان نازی به سال ۱۹۴۴.
  4. سالو: روستایی در کرانه‌ی دریاچه گاردا که موسولینی از ۱۹۴۳ تا زمان فرار و مرگ به سال ۱۹۴۵، دولت فاشیستی جمهوری اجتماعی ایتالیا (Repubblica Sociale Italiana) را اداره می‌کرد. جمهوری که شمال و مرکز ایتالیا را در بر می‌گرفت و چیزی بیش از حکومتی دست نشانده نبود. قدرت اصلی ‘جمهوری سالو’ که علیه متفقین پادشاهی ایتالیا (در جنوب) اعلان رسمی جنگ داده بود، عروسک آلمان نازی بود. رژیمی خشن‌تر، نژادپرست‌تر و ضدیهودی‌تر. پازولینی در آخرین فیلم‌اش به آن پرداخته است. سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم (Salò o le 120 giornate di Sodoma) از سال ۱۹۷۵ بر اساس کتاب ۱۲۰ روز در سودوم نوشته‌ی مارکی دوساد ساخته شده است. این فیلم توسط بسیاری از منتقدان و تاریخ‌شناسان سینما مورد تحسین قرار گرفته و به انتخاب انجمن منتقدان فیلم شیکاگو شصت و پنجمین فیلم ترسناک تاریخ نام گرفت. در این فیلم، به اعتقاد پازولینی، سادیسم از رهگذر فاشیسم به سرمایه‌داری جدید منتهی می‌شود. سالو سه هفته پس از مرگ پازولینی در جشنواره فیلم پاریس (۲۲ نوامبر ۱۹۷۵) به نمایش در آمد و به دلیل خشونت عریان در ایتالیا و بسیاری کشورهای دیگر ممنوع شد. سالو، قرار بود پس از تریلوژی زندگی، نخستین فیلم باشد از تریلوژی مرگ.
  5. توتو (Toto)، کمدین اهل ناپل (۱۹۶۷-۱۸۹۸)، بازیگر فیلم پرنده‌های بزرگ و پرنده‌های کوچک (Uccellacci e uccellini) از پازولینی (۱۹۶۶) است. این فیلم نئورئالیستی به زندگی توتو، دلقک صورت سنگی از ادبیات عامیانه ایتالیا پرداخته است.  
  6. لوییجی فیرپو (Luigi Firpo- 1989-1915)، تاریخ‌دان و سیاست‌مداری که سال‌ها در روزنامه La Stampa می‌نوشت.



به وطن‌ام

پی‌یر پائولو پازولینی

نه مردم عرب، نه مردم بالکان، نه مردمی از دوران باستان

            اما کشوری زنده، در اروپا:

و چه هستی؟ کشور کودکان، گرسنه‌گان

 و کلاه‌برداران،

            و سیاست‌مداران به خدمت ِ زمین‌داران بزرگ،

                                    فرمانداران مرتجع،

وکلای بی‌هوده با پاهای بدبو و موهای ژل‌زده،

            کارمندان لیبرال، بدجنس به اندازه‌ی عموهای متظاهر،

پادگان، نهاد روحانی، ساحل همگانی، روسپی‌خانه!

            میلیون‌ها خرده‌بورژوا که چونان میلیون‌ها خوک

به هم تنه می‌زنند، به چرا در کاخ‌های تر و تمیز،

            میان مزرعه‌های بزرگ، متروک چون کلیساها.

درست از این رو که وجود داشته‌ای، اکنون دیگر وجود نداری،

            درست از این رو که زمانی خودآگاه بوده‌ای، اکنون بس ناآگاهی.

و تنها از این رو که کاتولیک هستی، نمی‌توانی بفهمی

            که شرّ ِ تو همه‌ی شرّ است: سرچشمه‌ی همه‌ی شرها.

غرق شو در دریای زیبات، جهان را برهان از شرّ ِ خود.

۱۹۶۱



 PCI (حکا / حزب کمونیست ایتالیا) به جوانان!

(یادداشت به شکل داستان-شعر، همراه با ‘دفاعیه’) – ۱۹۶۸

غم‌انگیز است. بحث با حکا در نیمه‌ی نخست دهه‌ی گذشته پیش برده شد.

شما دیر رسیدید، جوانان.

و این‌که آن‌زمان هنوز به دنیا نیامده بودید، ربطی به موضوع ندارد…

حالا روزنامه‌نگاران همه‌ی جهان (حتا کارکنان تله‌ویزیون) کون‌تان را می‌لیسند.

من نه، دوستان.

شما بیرون آمدید همچون فرزندان بابا.

خانواده‌های خوب دروغ نمی‌گویند.

شما همان نگاه ِ سرد دارید.

می‌ترسید، مردد و نومید (چه خوب!) اما شما هم خوب می‌توانید خودخواه باشید،

باج‌خواه و رساندن خود به پناه ِ امن: امتیازهای خرده‌بورژوازی، دوستان.

دیروز که در واله جولیا۱ با آجان‌ها درگیر شدید

من جانب آجان‌ها را گرفتم!

آخر آجان‌ها فرزندان فقر هستند.

اهل محله‌های فقیرنشین هستند یا روستاها.

خوب می‌دانم به نوجوانی چه زندگی‌ای داشتند،

دعوا سر ِ هزار لیر،

پدرهاشان هم کوته‌فکر از فقر، که توانایی تربیت ندارند.

مادران‌شان با تن ِ پُر پینه چون حمالان، یا نرم تن،

از گونه‌ای بیماری، چونان پرندگان.

بسیار برادر؛ زاغه‌ای در باغچه‌ای با مریم‌گلی (در زمین تقسیم شده‌ی دیگری)،

زیرزمینی بالای فاضلاب یا آپارتمانی خُرد در مجموعه‌ی مسکونی عظیم، و غیره.

و ببین چه پوشیده‌اند: ردای دلقکان از پارچه‌ای ارزان

که بوی چای‌خانه، اداره و مردم فقیر دارد.

بدتر از همه شرایط روانی است که به آن رانده شده‌اند

(برای چهل‌ هزار لیر در ماه): نه دیگر لبخندی، نه دوستی در جهان،

منزوی،

طرد شده (از آن دست که هیچ‌کسی طرد نشده)،

تحقیر شده از آن‌که ویژه‌گی انسانی از دست داده‌اند

به ازای آجان شدن (که منفور است، نفرت می‌آموزد).

بیست ساله‌گانی هم‌چون شما، دوستان.

بر سر نهادی چون پلیس بی گمان توافق داریم.

اما تیرتان را سوی قاضی‌القضات نشانه روید،

تا ببینید چه خواهد شد!

آجان‌های جوان

که شما را با آن سر و صدای قدیس ِ خیابانی‌تان

(در به‌ترین سنت یگانگی ایتالیا۲)

مثل بچه‌باباها در هم کوبیدند،

به طبقه‌ی اجتماعی دیگری تعلق دارند.

دیروز در واله جولیا شاهد مبارزه‌ی طبقاتی دیگری بودیم.

و شما، دوستان (گرچه حق با شما بود)، ثروت‌مندان بودید،

در حالی‌که آجان‌ها (گرچه حق با آنان نبود)، فقرا بودند.

پیروزی زیبا!

در موقعیتی چنین، دوستان،

گل برای آجان‌هاست.

ایل پوپولو و ایل کوریر دلا سرا، نیوزویک و لو موند۳

کونتان را می‌لیسند. شما پسران و دختران‌شان هستید،

امیدشان، آینده‌شان: اگر محکوم‌تان کنند

بی‌گمان آماده‌ی جنگ طبقاتی نخواهند شدند، علیه شما!

موضوع تنها جنگی قدیمی و داخلی‌ست.

برای کارگران و روشنفکران

که آن‌جا کاری ندارند، بورژوای جوان که علیه بورژوای پیر برخیزد و

بورژوای پیر که بورژوای جوان به هلفدونی می‌افکند

ایده‌ای بس خوشگوار است.

زمانه‌ی هیتلر آرام آرام می‌رسد: بورژوازی که خود مجازات می‌کند.

پوزش می‌خواهم از هزار یا دوهزار برادرم

که در ترنتو یا تورین،

پاویا یا پیزا۴،

در فلورانس و چندتایی نیز در رُم کار می‌کنند،

اما باید بگویم: جنبش دانشجویان چندان با انجیل آشنا نیست

هم‌چون کون‌لیسان میان‌سال

که می‌خواهند به خود بقبولانند هنوز جوان‌اند و دستان کثیف در معصومیت می‌شویند.

دانشجویان تنها یک چیز می‌شناسند:

اخلاق بابا قاضی یا تاجر،

هم‌نوایی خشونت ِ برادر بزرگ

(که بی‌گمان راه ِ پاپاجان در پیش خواهد گرفت)،

نفرت از فرهنگ ِ مادرشان، هنوز  همان دختر دهاتی،

گرچه چند نسلی فاصله باشد میان‌شان.

این را شما خوب می‌دانید، فرزندان.

و این را با دو احساس جداناپذیر می‌آمیزید:

آگاه بودن به حقوق‌تان (مثل هرکسی که می‌داند

مردم‌سالاری تنها از آن شماست)

و جنگ ِ قدرت.

آری، شعار شما همیشه دست یافتن به قدرت است.

در ریش‌هاتان آرزوهای ناتوان می‌خوانم،

در دهان بی‌رنگ‌تان خودپسندی ِ نومیدوار،

در نگاه ِ گریزان‌تان حسرت ِ جنسی،

در سلامتی درخشان‌تان خودخواهی و در بیماری‌تان تحقیر

(تنها برای اندکی از شما که از قشرهای پایین و خانواده‌های کارگری‌اند،

چنین کمبودها چیزی خجسته هم دارد:

خود بشناس و مدرسه باربیانا!۵

دانشگاه اشغال می‌کنید

و ادعا می‌کنید کارگران جوان هم به این ایده رسیده‌اند.

خوب که چی؟

یعنی ایل پوپولو و ایل کوریر دلا سرا، نیوزویک و لو موند

به خود زحمت خواهند داد مشکل آنان را درک کنند؟

پلیس آیا اکتفا خواهد کرد به چندین ضربه در کارخانه‌ی اشغال شده؟

این مشاهده‌ای مبتذل است، و باج‌خواهی.

و به ویژه بی‌هوده نیز هست، زیرا شما بورژوایید و ضد کمونیست.

کارگران اما هنوز در ۱۹۵۰ و سال‌های پیش از آن می‌زیند.

ایده‌ای قدیمی چون مقاومت

(که بیست سال پیش دیده شد،

حیف که شما هنوز به دنیا نیامده بودید)

هنوز هم در دل‌های مردم محله‌های فقیر زنده است.

شاید کارگران به انگلیسی یا فرانسه حرف نمی‌زنند

و تنها یک اعتصاب‌گر فقیر شب‌ها در هسته‌ی حزبی اندکی روسی می‌آموزد.

دست بردارید از فکر به حق‌تان

دست بردارید از گرفتن قدرت.

بورژوای آزاد شده باید از حق خود بگذرد

و این ایده‌ی رسیدن به قدرت یک بار برای همیشه از دل براند.

لیبرالیسم ناب: این را وانهید به باب کندی۶.

زمانی استاد می‌شوی که کارخانه اشغال کنی نه دانشگاه:

شما تی‌تیش‌مامانی‌ها (حتا کمونیست‌تان)

حقیقتی ساده پنهان می‌کنید:

شما نسل ِ نوی فرصت‌طلبان آرمان‌گرا هستید، درست مثل پدران‌تان،

آری، درست مثل پدران‌تان، پسران و دختران.

ببین،

معاصران محبوب ِ امریکایی‌تان

با آن جنبش گُل‌گلی ِ بی‌هوده‌شان۷

زبان انقلابی ‘نوین’ می‌یابند!

هر روز از نو!

اما شما نمی‌توانید، چون در اروپا چنین زبانی هست:

از چه رو نمی‌شناسید؟

نمی‌خواهید که بشناسید (خوشا به حال تایمز و ایل تمپو۸).

به آن زبان سخن نمی‌گویید، در حالی‌که اخلاق‌گرایی روستایی‌تان

‘چپ می‌زند’.

غریب این‌که بی اعتنا می‌مانید به زبان انقلابی آن پیر ِ فقیر ِ حزب رسمی تولیاتی۹

و شکل ِ نادرست آن می‌آموزید،

بی‌گمان بر اساس زبان مبتذل جامعه‌شناسان ِ بدون ایدئولوژی (یا باباهای بوروکرات).

در واژگان این زبان همه چیز می‌خواهید،

اما در عمل تنها چیزی می‌خواهید که حق دارید (به عنوان دختران و پسران بورژوا):

یک سری اصلاحات،

کاربرد روش‌های تربیتی جدید و نوسازی دستگاه حکومت.

آفرین، قدیسان سانتی‌مانتال!

باشد تا ستارگان نیک ِ بورژوازی به دادتان برسد!

مست از پیروزی بر آجان‌های پلیس، ویران از فقر،

(و مست از توجه افکار عمومی خرده بورژوازی

که رفتاری دارید چونان زنان سندگدل

که دست رد می‌زنند به سینه‌ی ثروتمندی در احتضار)

تنها سلاح خطرناک‌ که پدران‌تان با آن جنگیده‌اند

به کناری می‌نهید:

کمونیسم را.

امیدوارم فهمیده باشید

شما که ناب‌گرا می‌نمایید

راهی گزیده تا چشم پوشیدن بر کنش ِ انقلابی.

حمله کنید به فدراسیون‌ها، جوانان!

ادارات کمیته مرکزی را اشغال کنید!

به پیش، چادر بزنید در ویا دل بوتگه اُسکوره۱۰!

اگر قدرت می‌خواهید، دست‌کم بشوید رهبر حزب

که در اپوزیسیون است

(گیرم که به دست مردان کُت ِ رسمی‌پوش، پتانک‌بازها۱۱،

دوستاران تواضع دروغین،

بورژوای نسل ِ پدران احمق‌تان)

و آن‌که نابودی قدرت را ایده‌ی ممتازش می‌داند.

این میان تردید دارم که بتواند عامل بورژوازی خود را زمانی نابود کند،

حتا به یاری شما،

زیرا، چنان‌که گفتم، خانواه‌های خوب دروغ نمی‌گویند…

به هر حال: حکا به جوانان!

…………………………..

اما، آه چه می‌گویم این‌جا؟

چه توصیه‌ای برای شما دارم؟

به چه می‌انگیزانم‌تان؟

پوزش می‌خواهم، پوزش می‌خواهم!

راه ِ نه چندان درستی گزیده‌ام، خدا لعنت‌ام کند.

به من گوش ندهید.

آه، آن‌که باج می‌داد، خود باج‌خواه شده است،

و من عقل سلیم به کار گرفته‌ام!

به موقع دست کشیدم و توانستم دوگانه‌گی و تضادهام را پیش از سقوط برهانم…

اما بسی شرم داشتم …

(خدای من! حالا باید بسنجم واقعن

که شانه به شانه‌ی شما شرکت کنم در جنگ داخلی

و چشم ببندم بر ایده‌ی قدیمی انقلابی‌ام؟)

مارس ۱۹۶۸



  1. Valle Giullia ، محله‌ای در رُم که دانشکده معماری ساپینزا (Sapienza) در آن واقع است و در فوریه سال ۱۹۶۸ توسط دانشجویان چپ اشغال شد. در روز اول مارس این محله میدان درگیری خشونت‌آمیز با پلیس شد که به ‘درگیری واله جولیا’ معروف است.
  2. یگانگی ایتالیا (il Risorgimento) جنبشی سیاسی اجتماعی بود که طی آن دولت‌های مختلف  شبه جزیره ایتالیا با نام دولت ایتالیا در سده نوزدهم گرد هم آمدند و یکی شدند.
  3. نام روزنامه‌های گوناگون: Le Monde, Newsweek, Il Popolo, Il Corriere della Sera
  4. Trento, Torino, Pavia, Pisa
  5. ۵.     : The School of Barbiana اشاره به کتاب “نامه به معلم مدرسه” از سال ۱۹۶۷ است که نخستین سند اعتراض نوجوانان طبقه محروم به نظام آموزشی ایتالیا به شمار می‌آید.
  6. رابرت فرانسیس «بابی» کِنِدی (Robert Francis “Bobby” Kennedy) سیاست‌مدار اهل امریکا که از سال ۱۹۶۵ تا هنگام ترورش در سال ۱۹۶۸، سناتور از نیویورک و پیش از آن از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۴ در دولت‌های برادر بزرگترش رئیس جمهور جان اف کندی و لیندون جانسون، دادستان کل ایالات متحده بود و از نمادهای لیبرالیسم مدرن آمریکا به شمار می‌رود.
  7. Flowerpower نام جنبش هنری جوانان امریکایی اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌س هفتاد سده‌ی گذشته. این واژه را نخستین بار الن گینزبرگ در ۱۹۶۵ به کار برد. وقتی بیتل‌ها در هماهنگی با این جنبش آلبومی منتشر کردند، نام این جنبش زبانزد خاص و عام شد.  
  8. Il Tempo, The Times
  9. اشاره به فراکسیون چپ به رهبری آنتونیو گرامشی، پالمیرو تولیاتی و آمادیو بوردیگا که از حزب سوسیالیست منشعب شد و حزب کمونیست ایتالیا را بنیان گذاشت.
  10. ۱۰.  Via delle Botteghe Oscure میدانی در مرکز رُم.
  11. ۱۱.  jeu de boules، نوعی بازی با گوی



دفاعیه – ۱۹۷۲

‘شعر بد’ چیست (درست مثل ‘حکا به جوانان!’ که یکی از آن‌ها باشد)؟ رک و راست: شعر بد شعری است که نتواند منظور نویسنده‌اش را بیان کند: معناها در شعر زیر تاثیر معناهای جانبی تغییر می‌کند و برهمه‌ی معناها سایه می‌اندازد.

می‌دانیم که شعر نشانه‌هاش را از زمینه‌های گوناگون معناشناسانه می‌گیرد. این نشانه‌ها را به هم می‌پیوندد، اغلب بی ترتیب خاص، تا هر نشانه‌ای لایه‌های معنایی ِ خود بگیرد. هر لایه‌ای هماهنگ است با معنای نشانه در زمینه‌ی دیگر معناشناسانه، که به شکل موقت (و به دلیل دخالت غول) خود پیوند می‌زند به زمینه‌های دیگر.

خوب، شعر بد قابل فهم است، اما برای درک آن باید خواهان‌اش هم باشی.

من تردید دارم در خواست ِ بسیاری از خوانندگان ِ این شعر بد، نیز به این دلیل که در بسیاری موارد باید روی ‘بدخواهی ِ نیک‌خواهانه’ی آنان حساب کنم. شور ِ سیاسی که به اندازه‌ی شور خودم ارزش داشته باشد، همان امید و تلخی، همان محبوب و همان نفرتی داشته باشد که من دارم.

باید روشن باشد که من در این شعر بد هم‌زمان نمایه‌های گوناگون به کار برده‌ام، و این‌که هر سروده‌ای ‘آکنده’ است از طنز و شوخی با خود. همه چیز میان گیومه گذاشته شده است. بند درباره‌ی آجان‌های پلیس نمونه‌ای است از  هنر بلاغت (Ars Rhetorica) ، چیزی که دفترخانه‌دار اسناد رسمی ابله از بولونیا آن را پردرآمد خواهد نامید: پس این گیومه‌ها شکلی از به چالش طلبیدن است. امیدوارم که خواسته‌ی بد ِ خواننده‌ی خوب من این چالش را ‘بپذیرد’، زیرا منظور ِ آن از سر ِ همدردی بوده است. (چالش غیرقابل پذیرش از فاشیست‌ها و آجان‌های پلیس است.) گیومه‌هایی نیز در دو بخش مربوط به کارگران پیر وجود دارد که شب‌ها در هسته‌ی حزبی زبان روسی می‌آموزند و تکامل ِ آن پیر ِ خوب، حکا‌ی ژنده: گرچه فیگورهای آن کارگر و حکا پاسخگوی ‘واقعیت’ نیز هستند. در این‌جا و این شعر، به عنوان بدیع و بیان و پیچیده به کار گرفته‌ام و در نتیجه چالشی نو.

تنها بندی که چالش‌گر نیست، گو که لحن پوشیده‌ی پنهان دارد، بخش پایانی است. آن‌جا به مشکل ‘واقعی’ می‌پردازم، در پشت پرده‌ای از تلخی و طنز (چون غولی که پس از درگیری واله جولیا به سراغ‌ام آمد را نتوانستم آسان آرام کنم؛ این‌جا خواسته‌ام حتا برای غیرواژه‌شناسان نیز وقایع‌نگاری کرده باشم): مشکل ِ معمای ِ پیش رو در انتخاب جنگ داخلی یا انقلاب.

من مثل بسیاری از همکاران‌ام نیستم که وانمود می‌کنند دو موضوع را نمی‌توانند از هم جدا کنند (بماند که این چه‌اندازه واقعی است!)، و به سرعت، شیدای ‘جنون دانشجویان’، به بهای همه‌ی تحقیری که نصیب‌شان می‌شود، جانب دانشجویان محبوب‌شان می‌گیرند. و نمی‌خواهم بگویم که انقلاب ناممکن شده است و ما باید ‘جنگ داخلی’ بگزینیم (چیزی که بر بستر تاریخی در امریکا و آلمان ِ بُن در جریان است): چنان‌که بارها شرح داده‌ام، جنگ داخلی به ویژه چیزی است که بورژوازی با خود درگیر می‌کند. شاید هم (مثل فرانسوی‌ها) زیاد سُخره‌گر نیستم که بیندیشم می‌توانی با ‘بهره جستن’ از جنگ داخلی که دانشجویان به راه می‌اندازند، انقلاب را عملی کنی تا بعد همان دانشجویان را کنار بزنی یا از عرشه به درون آب پرتاب کنی.

در چنین فضایی این شعر بد به وجود آمد، و لحن مسلط در آن بی گمان چالش‌گر است که در همه‌ی شعرهام با همه‌ی زشتی جلوه‌ای عیان دارند. اما، نکته همین است، چرا دانشجویان را چنان به چالش طلبیده‌ام، آن‌هم در شکلی که رنگین‌نامه‌ای کثیف بتواند خوب سوءاستفاده کند.

به این دلیل: جوانان نسل من و نسل پیش‌تر بورژوازی را چون ‘اُبژه،’ جهانی ‘جدا’ می‌دیدند (جدا  از آنان، زیرا دارم از جوانانی می‌گویم که منزوی بودند، منزوی به دلیل آسیب (تروما)، مثل آسیب روانی آشنای کسی چون لنین که در نوزده‌سالگی‌ش دید نیروی انتظامی چگونه برادرش را حلق‌آویز کرد). می‌توانستیم هنوز بورژوازی را از بیرون و بی‌طرفانه بنگریم (گرچه به خاطر تاریخ، آموزش، کلیسا و ترس ِ ریشه‌دار با آن سر و کار بسیار داشتیم): شیوه‌ای که می‌توانستیم بی‌طرفانه به بورژوازی بنگریم، بر اساس طرح آشنایی به ما ارائه شد که ‘نگاه’ی باشد از هرآنچه بورژوا نیست، نگاه دهقانان و کارگران (و همه‌‍‌ی آن‌چه که بعدها جهان سوم نامیده شد). چنین بود که ما روشنفکران جوان بیست یا سی سال گذشته (که به دلیل امتیاز طبقاتی دانشجو بودند)، توانستیم بیرون از بورژوازی ضدبورژوا باشیم: از نگاه طبقات اجتماعی دیگر (انقلابی یا شورشی).

یعنی که ما با ایده‌ی انقلاب رشد کردیم، انقلاب کارگران و دهقانان (روسیه ۱۹۱۷، چین، کوبا، الجزایر، ویتنام). نتیجه آن‌که نفرت ِ حاصل از ترومای خودمان نسبت به بورژوازی را تبدیل کردیم به چشم‌انداز عادلانه، تا کنش خودمان را در آینده‌ای جای بدهیم که نیازی به هیچ ترس و تردید نداشته باشیم (یا تقریبن هیچ، آخر همه‌مان اندکی سانتی‌مانتال هم هستیم).

برای جوان امروز، امور شکل دیگر دارد: بسیار سخت‌تر می‌تواند بورژوازی را بی‌طرفانه و از چشم طبقه‌ی اجتماعی دیگر بنگرد. چرا که بورژوازی پیروز֯مست است. کارگران را به بورژوا و دهقانان را به استعمارگران سابق تبدیل کرده است. خلاصه: بورژوازی به یاری نوکاپیتالیسم تبدیل می‌شود به موقعیت انسانی. آن‌که در میانه‌ی آشفتگی [آنتروپی (entropie)] زاده شده، اگر بخواهیم متافیزیکی گفته باشیم، راه نجات نخواهد داشت. کار از کار گذشته. از این‌رو جوانان را به چالش می‌طلبم: به احتمال آنان آخرین نسلی‌اند که کارگران و دهقانان را خواهند دید. نسل بعد تنها آشفتگی [آنتروپی (entropie)] بورژوا خواهد دید.

خوب، من ِ شخصی ِ خودم (که در جوانی باید طردشدگی تجربه و تحمل می‌کرد، بسیار خشن‌تر از آنی شد حتا که سیاهان و یهودیان با آن سر و کار داشتند) و من ِ اجتماعی‌ام (جنگ و فاشیسم چشمان من به زندگی گشودند، با آن ‌همه دارزدن‌ها، آن‌همه شکنجه!) به دست بورژوازی آن‌قدر تروما از سر گذرانده که نفرت‌اش به آرامی آسیب‌شناسانه شده است. دیگر انتظاری از آن ندارم، نه از بورژوازی در تمامیت‌اش، نه از اندازه‌ای که دستگاه ایمنی علیه خود می‌سازد (درست مثل همانی که در آشفتگی روی می‌دهد؛ تنها دلیل ماندن دستگاه‌های ایمنی که آشفتگی امریکایی سبب آن شده این است که سیاهان هستند: آنان برای امریکایی‌های جوان همان خویش‌کاری دارند که کارگران و دهقانان فقیر به زمان جوانی ما  داشتند).

توجه کنیم به بی‌اعتمادی ‘مطلق’ من به بورژوازی  در برابر ایده‌ی جنگ داخلی، جنگی که بورژوازی – کسی چه می‌داند، از طریق راه انداختن قیام دانشجویی- علیه خود به راه می‌اندازد. از نظر ظاهری، جوانان این نسل بسیار بیش‌تر از نسل ما بورژوا به نظر می‌آیند. آیا حق ندارم آنان را به چالش بکشم؟ پس چگونه می‌توانم موضع دیگری در برابرشان داشته باشم؟ غولی که فریب‌ام داد، کمبودهای بسیار داشت: این‌بار شتاب داشت و هیچ نفهمیده بود از شگردهای قدیمی هنر. در این شعر آشفته‎بازاری راه انداخته بود در همه‌ی عرصه‌های معناشناسی و خود افسوس می‌خورد حتا که نتوانسته بود عمل‌گرایانه به کار بپردازد، که به کلام دیگر نتوانسته بود عرصه‌های معناشناسانه ارتباط غیرکلامی، حضور فیزیکی و اشارات را نیز به کار گیرد. می‌گویم: دانشجویان جوان امروز خود ‘کل’ هستند (‘عرصه‌های معناشناسانه’ که خود را به شکل کلامی و غیرکلامی بیان می‌کنند)، شکلی از اتحاد هستند و به تمامی حفاظت شده‌اند. برای همین از دید من توانایی درک این ندارند که اشتباه می‌کنند به زمانی که در انتقاد از خود واژه‌ی ‘خرده‌بورژوازی’ به کار می‌برند – حتا اگر ناآگاهانه باشد. خرده بورژوای امروز دیگر پدربزرگی ندارد که دهقان بوده باشد، تنها اجداد و اسلاف‌اش شاید. در عمل تجربه‌ی انقلابی و خلاف جریان با طبقه کارگر هم ندارد (از آن رو بی‌هوده می‌کوشد در یافتن رفقای کارگر). خرده بورژوای امروز در واقع نخستین کسی است که نوع نوکاپیتالیستی کیفیت زندگی با همه‌ی مشکلات صنعتی‌سازی مطلق‌اش را می‌شناسد. خرده بورژوای امروز دیگر آن خرده‌ بورژوایی  نیست که در کارهای کلاسیک مارکسیستی مثل کارهای لنین شرح داده شده است. (همان‌گونه که چین امروز دیگر چین لنین نیست، و گفتاورد آوردن ‘مثال چین’ از کتاب لنین درباره‌ی امپریالیسم به واقع‌ ناب‌ترین مزخرف است). اما، جوانان امروز که بهتر است نام طبقاتی ‘دانشجو’ کنار بگذارند تا بتوانند ‘روشنفکران جوان’ بشوند، متوجه نیستند خرده بورژوای امروزین چه اندازه نفرت انگیز است. متوجه نیستند که او نمونه‌ی شهروند برای کارگران می‌شود (به رغم امیدواری سرسختانه کمونیسم) و دهقانان فقیر (با همه‌ی شکل‌ اسطوره‌ای از طریق دنبال کردن روشنفکرانی چون مارکوزه و فانون، که پیش از همه، خود نیز در آن سهم داشته‌ام).

دانشجویان می‌توانند به این دلیل دچار گونه‌ای خودآگاهی مانوی ِ شرّ ِ بورژوازی بشوند (تکرار می‌کنم):

(آ) با تحلیل نوین از خرده‌بورژواهای امروزین که آنان ( و ما) هستیم، بیرون از قاعده‌ی جامعه شناسی و کلاسیک‌های مارکسیست؛

(ب) با وانهادن هستی‌شناسانه و همان‌گویانه‌ی معنای ‘دانشجویان’ و پذیرش این‌که روشنفکر هستند؛

(پ) با همین امروز، در آستانه‌ی برابرگذاری تاریخ بشریت با تاریخ بورژوازی، روی‌آوردن به آخرین گزینش ممکن: گزینش هرآنچه بورژوایی نیست (کاری که تنها امکان‌پذیر خواهد بود اگر دانشجویان به جای توان ِ خِرَد، به دلایل ترومای شخصی و جمعی خود رجوع کنند، همان‌گونه که در بالا اشاره کردم – گزینشی بس مشکل، که به معنای تحلیل ‘نبوغ آمیز’ از خود است، جدا از همه‌ی قراردادها).

برگردان کوشیار پارسی، فوریه ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=25944 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x