ویرگول
شاعری به جستجوی حسی تازه، چراغ را روشن می کند
دست بر دست می کشد، لذت دوچندان پوست روی پوست
سپس صدایی می شنود، آی آدم، شعر اگر نبود، من نبودم
شاعر از تنهایی، از این صدا دلگرم می شود، بر می خیزد
پنجره را می گشاید، در خیابان کسی نیست، و ماه به طنازی
روی شهر خفته می تابد، روی دستی که رو ی دست اوست
ویرگول
تو سردت نیست، با این تن عریان، گیسوان خیس
با این هوای سرد، در مهتابی، با آن نجات دهنده
که نقب می زند مدام، از بهمنی، به بهمنی دیگر
شکایتی ندارم، می گوید، چون کودک خشنودم
مست دراز کشیده ام، کنار آتش تن، زیر نگاه تو