درخواست و اصرار برخی دوستان در نوشتن این مقاله مرا به گذشته هایی دور فرو برد که برایم جز تأسف نداشت. هرگاه یاد عزیزی کردم اشکم جاری شد و یاد فداکاریها و محبتهای آن عزیزان تنم را میلرزاند. اگر بسیاری از خاطرهها را فراموش کردم و یا نخواستهام که بگویم، مرا میبخشید. سرنوشت بسیاری از کسانی را که نام بردم آنچنان تراژیک شد که بهتر از «نرژا» بر سرشان نیامد. آنها برای انقلاب هرچه داشتند؛ گذاشتند اما انقلاب برای آنها هیچ
روز ۲۱ بهمن ۵۷ بود و من سال سوم رزیدنتی جراحی را میگذراندم و به اتفاق دوستم، دکتر مسعود صالح هر کدام به نوبت یکی از بخشهای جراحی ۳ یا ۴ بیمارستان رضا پهلوی (شهدای تجریش فعلی) را اداره میکردیم. کار ما بسیار فشرده بود و کوچکترین فرصتی برای استراحت نداشتیم. دکتر اکبر مهربان سمیعی استاد مسلم جراحی، رییس بخش جراحی بود. او باسواد، محقق و بسیار سخت گیر بود. به همین دلیل شبانه روز هر چه تلاش می کردیم کارها تمام شدنی نبودند.
آن روز در دانشگاه تهران قرار بود میتینگ بزرگداشت ۱۹ بهمن، سالگرد جنبش سیاهکل برای اولین بار به طور علنی توسط سازمان چریکهای فدایی خلق ایران برگزار شود. میتینگ میبایست روز ۱۹ بهمن باشد. اما به جهت تفاهم با سایر جریانات و جلوگیری از تداخل برنامهی میتینگها، به روز ۲۱ بهمن انتقال یافته بود. خود ما نیز چند روز قبلش مراسمی در حیاط بیمارستان برگزار کرده بودیم. چون رژیم حساسیت زیادی نسبت به کمونیستها داشت و از همه مهمتر آنکه، چند روز قبلش ضمن عبور یک ستون راهپیمایی از مقابل ساختمان ژاندارمری تهران، فدائیان با کوکتل به آن ساختمان حمله کرده بودند؛ احتمال حملهی نیروهای رژیم به میتینگ بسیار زیاد بود و در نتیجه میبایست زخمیهای زیادی داشته باشیم. به همین دلیل بیمارستان ما که در آن مقطع بیشتر تحت کنترل ما یعنی رزیدنتهای اعتصاب چی قرار گرفته بود؛ جهت رسیدگی به مجروحین و هم فراری دادن آنها از دست نیروهای رژیم آمادگی کامل داشت. همینطور بیمارستانهای ۱۰۰۰ تخت خوابی و شریعتی یعنی بیمارستانهایی که در مسیر و یا اطراف این میتینگ قرار داشتند. لازم میدانم در مورد این آمادگیها توضیحی بدهم. آن موقع برنامهی ما رزیدنتها و دانشجویان پزشکی آن بود که با برگزارکنندگان میتینگهای مختلف ارتباط میگرفتیم و جهت اعزام مجروحین احتمالیشان تدارک میدیدیم که آنها را به کدام بیمارستانها ببرند تا ما بتوانیم پشتیبانی و کمکهای لازم را به آنها بدهیم. مثلاً در نماز عید فطر قیطریه که به نظرم به امامت آقای مفتح برگزار میشد، بیمارستان ما آمادگی کامل داشت. زیرا میدانستیم پس از نماز حتماً نمازگزاران به خیابان خواهند زد و شعارهای تندی خواهند داد که منجر به تیراندازی نیروهای رژیم خواهد شد. این برنامهی کلی آن زمان همه به خصوص بیمارستان ما بود که از ابتدای حرکت اعتراضی مردم، ما هم در اعتراض و اعتصاب به سر میبردیم. همین حرکات اعتراضی ما آن هم در یک بیمارستان سلطنتی که منحصراً یک بخش ویژه جهت درمان خاندان سلطنتی داشت که همیشه بسته بود، باعث شد که در یکی از روزها گارد شاهنشاهی به بیمارستان ما حملهور شود. در آن لحظه من در اورژانس بیمارستان نشسته بودم و مریض میدیدم که آنها ریختند و بدون هیچ دلیل شروع به تیراندازی هوایی نمودند. حتی جهت ارعاب ما، خود ساختمان بیمارستان را نیز به رگبار بستند که اتفاقاً بخش CCU که دیوار شیشهای داشت؛ مورد اصابت رگبار قرار گرفت و شیشههای پنجره به شکل وحشتناکی خرد شدند. جالب آنکه رگبار به زیر تخت بیماری که خود من بستری کرده بودم و از آشنایان من بود؛ اصابت کرد و از تشک زیر بیمار به دیوار پشت سر خورد. بسیاری از بیماران وحشت زده به سالنها و حیاط بیمارستان متواری شدند و ما ناچار به ترخیص آنها شدیم. به همین دلیل حتی من که وحشیگریهای نیروهای گارد را دیده بودم، میدانستم که شوخی چندانی نخواهد داشت و به این آمادگی میافزودم. البته یک هماهنگی بسیار مناسبی بین رزیدنتهای بیشتر بیمارستانهای تهران در جریان بود. یکی از بیمارستانهای دیگری که در این زمینه فعالیت خوبی داشت؛ بیمارستان فیروزگر بود که آقای مرتضی حقیقت در آنجا رزیدنت ارولوژی بودند که از فعالین دانشجویی کشور محسوب میشد. آن زمان اکثر دانشجویان پزشکی از فعالین سیاسی بودند. این قضایا خود داستان مفصلی دارد که بهتر است تحت عنوان فعالیتهای بیمارستانها در مقاطع انقلاب به آنها پرداخت.
آن زمان بیمارستانها تفاوت چشمگیری در زمینههای سیاسی با امروز داشتند و پزشکان جوان آن روزها همه از دانش اجتماعی و سیاسی خاصی برخوردار بودند که ما امروز چنین نکاتی را در پزشکان و دانشجویان پزشکی نمیبینیم. خلاصه طبق همین برنامهها من آن روز در یک آمادگی ویژهای بخش اورژانس بیمارستان را قرار داده بودم و حتی طوری برنامه ریزی کرده بودم که یکی دو اتاق عمل خالی بماند تا چنانچه مجروحی را آوردند؛ معطل نشود و همه نوع آمادگی از قبل دیده شده بود. این هماهنگی با سایر رزیدنتها و پرستاران و حتی نیروهای خدماتی بیمارستان هم وجود داشت چون در اصل همه در یک جبهه فعالیت داشتیم؛ جبههی ضد شاه و ضد آمریکا. باید عرض کنم که مردم هم اکثراً بر ضد دیکتاتوری شاه و نفوذ آمریکا به میدان آمده بودند. امروز قضاوت دربارهی دیروز برای آنها که آن وضعیت را از نزدیک ندیدهاند بسیار دشوار است. بسیاری از معیارها عوض شده. به همین دلیل بسیاری بر ما و برکردهی آن روز ما خرده میگیرند. انقلاب ما ادامهی انقلاب ملی دموکراتیک شکست خورده از دوران مشروطیت و نهضت ملی نفت بود که طبقات مختلفی در آن شرکت داشتند و طبقهی کارگر و زحمتکش، علیرغم نقش بالنده در آن، از رهبری توانمندی برخوردار نبود و سایر طبقات نیز، از حقوق دموکراتیک سیاسی و حتی اقتصادی بهرهمند نبودند. یعنی مسائلی که مردم را برخلاف گسترش سرمایهداری به بازی نمیگرفت و همه را هیچ میپنداشت؛ بورژوازی وابسته بدون دخالت مردم و آزادیهای سیاسیاش.
بله؛ من براساس همان موقعیت، وضعیت بخش و اتاقهای عمل را آماده کردم. بعد از طبقهی چهارم به سرعت آمدم به حیاط که دو طبقهی دیگر پایین رفته و به اورژانس سری بزنم و ببینم چه خبر است. آن موقع از موبایل خبری نبود که بتوان به راحتی اطلاعات را انتقال داد. آن روز هیجان بیشتری داشتم. چون از طرفی خودم علاقه داشتم در آن میتینگ پرشور شرکت کنم و از طرفی سخت گیری های دکتر سمیعی و شلوغی بخش، اجازهی خروج من از بیمارستان را نمیداد. به حیاط که رسیدم دیدم دکتر عالمی یکی از استادان بخش ما که مردی بسیار صمیمی و مردمی بود و به همین دلیل مردم شهر هم به او اعتماد داشتند و شبها او را به مداوای مجروحین میتینگها به منازل میبردند و همیشه اطلاعاتی دقیق از وضعیت درگیریها داشت؛ با چند نفر مشغول صحبت است. چون میدانستم حتماً در مورد اوضاع شب گذشته صحبت میکند؛ رفتم نزدیک، سلامی کردم و ایستادم. او داشت در مورد درگیری دیشب همافرها سخن میگفت که نیروهای رژیم به آنها حمله ور شده بودند. چون همافرها به دیدن امام رفته بودند و این حرکت انعکاس عجیبی در ارتش ایجاد کرده بود. دکتر عالمی ادامه داد که همافرها بدجوری گیر کردهاند. در پادگان محاصرهاند و هرچند به اسلحه خانه نفوذ کردهاند و اسلحههایی به دست آوردهاند اما به علت زیادی نیروهای رژیم وضعیت خرابی دارند و کشته و مجروحان زیادی دادهاند. گفتم: دکتر جان بگو چه جور میشود بهایشان کمک کرد؟ گفت: هیچ جور! اوضاع خیلی خرابه. پادگان در محاصرهی کامله و ورود به آن امکان پذیر نیست. گفتم: اینکه نمیشه! فکری کردم و گفتم؛ من میرم. با روحیهی من آشنا بود. به همین دلیل شروع کرد به نصیحت من که پسر حرف گوش کن. به کارهایت برس. گفتم نه حتماً می روم. یکباره فکر بخش و دکتر سمیعی یادم رفت. فوراً سراغ آمبولانسها را گرفتم. گفتم رانندهها را خبر کنید. آنها آمدند. گفتم: باید بریم تو شهر. گفتن: دکتر جان سوئیچ نداریم. اونا را از ما گرفتند. گفتم: کی؟ گفتند: رئیس. با عجله به سمت اتاق رئیس رفتم. چند نفری هم با من آمدند. مثل دکتر پاکروان که او هم بسیار فعال بود. دیدم دکتر قائم مقامی رئیس بیمارستان، خودش نیست و در عوض مدیرکل سازمان تأمین اجتماعی که از او ارشدتر و بالاتر بود؛ پشت میز نشسته. من بدون توجه به منشی در زده بودم و رفته بودم داخل. سلامی کردم و گفتم: سوئیچ آمبولانسها را مرحمت کنید. گفت: واسه چی؟ گفتم: شهر درگیریه. ضمناَ مجروحان زیادی دارند. میریم کمک و بیاریمشون بیمارستان. گفت: به ما چه؟ آمبولانسها واسه کارهای بیمارستانه، نه بیرون. دستم را دراز کردم و گفتم دکتر جان بده. وقت نداریم. اگر ندی قفل آمبولانسها را میشکنم. وقتی حالت عصبانی من و همراهان منو دید، کشو را باز کرد و سوئیچها را گذاشت روی میز. من گرفتم و فوراً آمدم بیرون. دو آمبولانس در همان حیاط بالا پارک بودند. درب آمبولانس اول را باز کردم که بنشینم یکباره «نرژا» که یکی از پرستاران فعال بود؛ مثل گربه پرید تو و با یک سری وسایل اولیه نشست پهلوی راننده و گفت دکتر من میرم. من ناچار در آمبولانس دومی را باز کردم و نشستم. هر دو آمبولانس آژیرکشان و به سرعت راه افتادند به سمت پایین شهر که مجروحان را جمع کنیم و بیاوریم بیمارستان رضا پهلوی. از خیابان جاده قدیم سرازیر شدیم. از بیراههها میرفتیم. طرفهای بیمارستان جرجانی خوردیم به شلوغی بیش از حد مردم. اما هرچند به سختی برای آمبولانس راه را باز میکردند. در آن شلوغی دو آمبولانس همدیگر را گم کرده بودند. درست پنجاه تا صد متر به بیمارستان جرجانی سنگربندی شده بود. چریکها با کمک مردم سنگربندی کرده بودند. آنها صورتشان را ماسک زده و از زیر چشم تا گردن را پوشانیده بودند تا شناخته نشوند. بعضی هم یک روبان قرمز به پیشانی بسته بودند. سیل ملحفه و سرم به وسیلهی مردم به بیمارستانها میآمد تا مورد استفاده قرار گیرند. مردم مرتباً کیسهی شن و خاک میآوردند تا سنگرهای جدید ساخته شود. تیراندازی شدید بود. تعدادی اسلحه به وسیلهی همان همافرها به دست مردم رسیده بود. تعداد زیادی را هم مردم از دست سربازان زخمی به چنگ آورده بودند. عدهای هم از پشت بامها کوکتل میانداختند و ماشینهای ریو پر از سرباز به آتش کشیده میشد.
حضور چریکها در آن لحظه موضوع جالبیست که بهتر است کمی به شرح آن بپردازم زیرا جنگ خیابانی با حضور آنها شکل گرفت و هدایت میشد. همـانطور که قبلاً گفتم سازمان چـریکهای فدائی خـلق در آن روز، سالـگرد جنبش سیاهـکل را جشن میگرفت و چون از شب قبل در جریان درگیری همافرها بود وضعیت را بحرانی ارزیابی کرده، و آمادگی کامل برای یک جنگ خیابانی داشت و اعضای آن در میتینگ هم با اسلحه شرکت کرده بودند و مرتب با پیک موتوری اوضاع منطقهی نیروی هوایی و همافرها و درگیریهای آنها را با گارد تعقیب میکردند. چیزی از شروع میتینگ نگذشته بود که اوضاع نیروی هوایی را اعلام داشتند و میتینگ را از دانشگاه به سمت خیابان هدایت نمودند. لحظاتی بعد، باز با بلندگو اعلام کردند که به علت شدت درگیری میبایست کمی با سرعت بیشتری به سمت نیروی هوایی حرکت کرد. با تشدید اوضاع از بلندگو اعلام شد که به علت بحرانی بودن منطقه، همگی هرچه سریعتر با هر وسیلهای که میتوانند خود را به آن منطقه برسانند. عدهای با موتور، عدهای با اتومبیل و عدهای حتی میدویدند. با رسیدن آنها وضعیت خیابانهای اطراف شکل جنگی به خود گرفته بود. سنگربندیها شروع شده بود. مردم با تلاش بیش از حد به آوردن کیسههای شن پرداخته بودند و خود را تحت فرمان این نیروها قرار میدادند. آنها با بسیج مردم و هدایتشان توانسته بودند عدهای را پشت سنگرها و عدهای را در پشت بامها برده و به ساخت کوکتل و پرتاب آن به خیابان آموزش دهند. چون رژیم به اعزام یک ستون تانک اقدام کرده بود، از حدود میدان فوزیه، پرتاب کوکتل به سمت تانکها، آنها را زمین گیر میکرد؛ تعدادی تانک به دست مردم افتاده بود. من خود بعداً به جوانی زخمی برخورد کردم که میگفت چریکها او را به داخل تانک برده، رانندگی آن را به او آموزش داده و سپس تانک را ترک کرده بودند و آن جوان به سرعت خود به هدایت تانک میپرداخت. همچنین به خانمی که میگفت چریکها به او ساخت کوکتل را آموزش میدادند. ولی کوکتل را در ابتدا خود چریک ها پرتاب میکردند و به آنها آموزش میدادند. ضمناً شنیدم که آقای هادی غفاری مسلح، با ژ۳ و چند تن از یارانش در منطقه حضور داشته است. با کوکتل باران از پشت بامها ماشینهای ریو حامل سربازان، یکی پس از دیگری به آتش کشیده میشدند و ابتکار هر حرکتی از نظامیها گرفته شده بود. مردم نیروی مسلط خیابانها بودند.
خلاصه وضعیت عجیبی بود. این نکات بیان کنندهی آن است که در مقاطع حساس و بحرانی، تحولات چگونه سرعت بیش از حد گرفته و چه خلاقیتهایی ایجاد میشود. همین تغییرات بود که در جنگ خیابانی آن روز، یعنی ۲۱ بهمن تعیین کنندهترین تحولات را دامن زد. رژیم شاه و ارتش مجهزش در یک جنگ خیابانی یک روزه در مقابله با مردم کاملاً زمینگیر شده بود و ناچار شد فردای آن روز طبق برنامهی تنظیمی و هماهنگ یعنی در ۲۲ بهمن پادگانها و کلانتریها را بدون مقاومت چندانی تحویل نیروهای دولت آینده دهد. ارتش تصمیم به تسلیم گرفته بود تا دست نخورده باقی بماند و دیگر از جنگ خیابانی که معادلات را به هم میریخت خبری نبود. در هرحال من در چنین شرایطی به منطقهی جنگی رسیده بودم. در مقابلم بیمارستان جرجانی بود که میدانستم دوستانم، کسانی چون دکتر منصور ضیایی، پژم و رشوند سرداری همراه با سایر رزیدنتها در آن هستند و نیازی به من نیست؛ پس فوراً به سمت بیمارستان بوعلی روانه شدم که میدانستم جراح چندانی ندارد. از نگهبان سراغ اتاقهای عمل را گرفتم. گفت: طبقهی دوم. به سرعت از پلهها بالا رفتم. آنجا چشمم به دکتر رضا شاهنده افتاد که از تبریز یکدیگر را میشناختیم. او چند سالی از من جلوتر بود و حالا دیدم که متخصص بیهوشی شده است. او اخوی خانم دکتر شاهنده بود که در گرگان یک مرکز رادیولوژی داشت و سپس به کانادا رفت. مرا به یکی از اتاقهای عمل هدایت کرد و من هم مشغول شدم. سعی بر آن بود که ابتدا همافرها و مردم زخمی را مداوا کنم و اگر وقتی باقی ماند به ارتشیها بپردازم. متأسفانه طبیعت جنگ چنین است. هنوز ساعتی از اعمال جراحی من نگذشته بود که هلیکوپتری در آسمان بیمارستان پیدا شد و شروع کرد به تیراندازی. رگبارش به داخل حیاط بیمارستان میزد و چند نفری به خاک افتادند. بخشی از دیوار اتاق عمل شیشهای بود و هرلحظه ممکن بود رگبار مسلسل هلیکوپتر به سمت ما نیز رها شود. اوضاع بسیار نگران کننده بود. ولی ما راهی جز ادامهی کار نداشتیم. دقایقی بعد گویا هلیکوپتر را از خیابان با تیر زدند و آتش گرفت و ما نفس راحتی کشیدیم. تا شب در اتاق عمل مشغول بودیم تا آنکه به تدریج جنگ فروکش کرد. با فرمان حکومت نظامی رژیم، مردم خیابانها را خلوت کرده و چریکها هم گویا به خانههای تیمیشان مراجعت کرده بودند تا برای ادامهی جنگ فردا آماده شوند. چندی نگذشت که پیام امام مبنی بر لغو حکومت نظامی باعث شد مجدداً به تدریج جوانها به خیابانها بیایند. اما در هرحال جمعیت چندانی نبودند. من لباسهایم را عوض کردم و با رضا خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم به بیمارستان رضا پهلوی باز گردم. میدانستم حتماً آنجا هم خبرهای زیادی است. زیرا ما در مرکز چندین پادگان مهم و کاخهای سلطنتی قرار داشتیم. ضمن خروج در طبقهی همکف به اتاقی رفتم تا تعداد کشته شدگان را ارزیابی کنم. کف اتاق پر بود از جنازههای مردم، همافرها و عدهی بیشتری سرباز سوخته و کشته شده. این بود سرانجام یک روز طوفانی.
از بیمارستان بیرون آمدم. یک تاکسی پیدایش شد. سوار تاکسی شدم و گفتم برو تجریش. لطفاً کمی به سرعت. گفت مسیر راه بندانه. گفتم درست میشه. خیابانها را جوانها در کنترل داشتند. آنها درختان چنار را قطع کرده و راهبندان ایجاد کرده بودند. برخی لاستیکها را آتش زده و شاخههای درختان را میسوزاندند تا گرم شوند. هوا خیلی سرد بود. ماشین هرجا به راهبندان میخورد؛ من روپوش سفیدم را از پنجره به بیرون میبردم و تکان میدادم و آنها میفهمیدند من پزشکم و فوراً راه را باز میکردند. همکاری و همدردی مردم فوق تصور بود. آن روز همه دلسوز هم بودیم. زخم یک نفر زخم همه بود. به بیمارستان رسیدم و دیدم آنجا غوغاست. پر از زخمی است. فوراً رفتم به اتاق عمل. همهی اتاقها مشغول بودند. بچهها گفتند خیلی نگرانت بودیم. کجا بودی و چه خبر؟ کمی شرح دادم و بعد سراغ «نرژا» را گرفتم، دیدم ناراحت شدند. فهمیدم اتفاقی افتاده. پرسیدم چی شده؟ گفتند آمبولانساش به محض رسیدن به منطقهی درگیری مورد رگبار مسلسل قرار گرفته و او در دم جان باخته است. غم سنگینی سراپایم را گرفت. نفسم بالا نمیآمد. نشستم؛ رمق ایستادن نداشتم. یکدفعه به فکر بچههایش افتادم. دوتا بچهی کوچک بی مادر چگونه بزرگ شوند؟. وای شوهرش. حس کردم من بودم که او را به کشتن دادم. اگر تصمیم به رفتن به نیروی هوایی نمیگرفتم؛ اگر حرف دکتر عالمی را گوش میکردم؛ اگر آمبولانسها را به زور نمیگرفتم و اگر اجازه نمیدادم در میان آن همه داوطلب رفتن به منطقه، او سوار آمبولانس شود و یا اصلاً اگر میگفتم بگذار من بنشینم و تو با آمبولانس بعدی بیا… همه و همه سؤالاتی بود که هنوز هم که از خودم میپرسم و سرگیجه میگیرم. بار سنگینی بر دوشم احساس میکردم. بعد به فکر میافتم چه حوادثی گذشت تا من زنده بمانم. چقدر در معرض مرگ بودهام ولی نمردم. این فقط یکیاش بود. چقدر از دوستان و یارانم کشته شدند و من ماندم. همین بار مسئولیت بیشتری را بر دوشم میگذاشت. آنها را فراموش نکردن کمی آرامم میکند.
تمام آن شب را نتوانستم از اتاق عمل بیرون بیایم. همه درگیر جراحی مجروحین بودیم. دکتر ستوده، یوسف پور، یادگاری، صالح، پاکروان، دریایی، شعبانی، حیدرزاده، گودرزی که رزیدنت زنان بود و بسیار فعال. دکتر صارمی که حالا مرکز صارم را دارد و… چند نفر از ارتوپدها، همه درگیر بودند. پرستارها، بیـهوشیها، وای… غوغایی بود. پرستارها از ما هم بیشتر میدویدند. مسئول اتاق عمل، خانم عباسی بود. یادش بخیر. زنی بسیار موقر، دوست داشتنی که برای جوانترها مثل مادر و برای من خواهری بزرگتر بود. به پرسنلاش میگفت همه دخترهای من هستند. خانم آل حسینی، خانم بهنامیان یکی از مسئولین اتاق عمل که بسیار سخت گیر بود. همیشه به ما محبت زیادی داشتند بهخصوص وقتی که میدیدند من فعالیت زیادی در آن زمانها دارم. خودم نمیدانستم چرا. بعدها فهمیدم همسر خانم بهنامیان از فدائیان زندان کشیده بوده و خانم عباسی هم خواهر مبارز و افسر تودهای، شادروان عباسی بود که اعدام شد. تازه متوجه شدم آن همه وقار و فداکاری و گذشت آنها از کجا میآمد. چرا آنقدر به من محبت داشتند و رعایت مرا میکردند.
روز بیست و دوم، جنگ با شدت بیشتری آغاز شد. روز تسخیر پادگانها و کلانتریها بود. با آنکه بعدها فهمیدم پس از درگیری روز گذشته به منظور جلوگیری از درگیریهای خیابانی، پادگانها و کلانتریها تقریباً بدون مقاومت تسلیم میشدند، تا جابجایی قدرت آرام شکل گیرد؛ اما در هر حالت چون مردم حالت تهاجمی داشتند توقف کامل درگیری مقدور نبود و روی همین اصل زخمیها هم زیاد بودند. به خصوص که برخی از واحدهای ارتش یا گارد علیرغم دستور از بالا مقاومت میکردند. هجوم و انتقال زخمیها به حدی بود که ما رزیدنتهای جراحی قادر نبودیم حتی به بیرون اتاق عمل سری بزنیم. تنظیم مجروحین جهت هدایت به اتاق عمل و تشخیص محل اصبت گلوله به عهدهی رزیدنتهای سایر رشتههای تخصصی مانند ارولوژی، چشم، داخلی، ارتوپدی و غیره بود. محل تیرخوردگی را روی کاغذی مینوشتند و به سینهی مجروح میچسباندند و ما در اتاق عمل آنها را مطالعه کرده و یک بار دیگر آنها را کنترل میکردیم و میبردیم داخل اتاق و جراحی را آغاز میکردیم. مسئول اصلی و هماهنگ کنندهی این کار هم دکتر عباس شاکری بود. بارها او را میدیدم که خودش سر برانکاردها را میگرفت و به اتاق عمل میآورد. با چه هیجانی عرق میریخت. او رزیدنت اورولوژی ما بود. پسری بسیار صمیمی، عاطفی و فوق العاده شوخ طبع، در هر شرایطی شوخی را رها نمیکرد. هرجا او بود شادی هم بود. بعدها یک مرتبه به مجاهدین گرایش پیدا کرد. بحثهای من هم به او تأثیری نبخشید تا اینکه حتی رزیدنتی را هم رها کرد و یک باره گم شد. همه چیز را ول کرد و با آنها رفت. بعدها شد مسئول بهداری آنها. بله؛ ۲۲ بهمن هم اینگونه گذشت. شب با فروکش کردن آوردن زخمیها و پایان عملها برخی از دوستان به منزل رفتند. اما من و دکتر صالح و پاکروان و یکی دو نفر دیگر ماندیم. صبح روز ۲۳ بهمن دیگر آتش مبارزه فروکش کرده بود و تقریباً خاموش میشد. مجروحین ما بسیار کمتر شده بودند و غروب دیگر مراجعه کنندهای نداشتیم. ما هم خسته و کاملاً فرسوده شده بودیم. فرصتی پیدا کردیم تا استراحتی کنیم. من همچنان غمگین بودم. به علل بسیار که یکیاش مرگ «نرژا» بود. خسته در پاویون رزیدنتهای داخلی بالای اورژانس با لباس روی تخت دراز کشیده بودم. نمیدانم چرا اما پیروزی را حس نمیکردم. تلویزیون سرود الله الله را پخش می کرد. انقلاب اسلامی پیروز شده بود. در حالی که دستهایم را زیر سرم به هم بافته بودم. به سقف اتاق خیره مانده بودم و… در فکر آنچه که بر ما گذشته بود و به «نرژا»ی معصوم که دیگر در کنار ما نبود و همسر و فرزندانش. همه ساله وقتی به ۲۱ بهمن می رسیم و تلویزیون همان خیابانهای شلوغ را نشان میدهد و همان لحظات پرتلاطم که پزشکان و پرستاران با روپوش سفید در میان جمع مبارزین به حمل مجروحین با برنکادرها مشغولند و آنها را به داخل بیمارستان میبرند؛ چشمم به دوستان آن روزم در بیمارستان جرجانی میافتد. کسانی که آن روز با تمام وجود مایه گذاشتند تا جانهایی را نجات دهند. دکتر ضیایی، دکتر رشوند، دکتر داود بژم. به یاد «نرژا»ی مهربان، «نرژا»ی فداکار که در همان روز و همان جا جانش را برای نجات مجروحین که برای آزدی و در راه آزادی جنگیدند؛ از دست داد. همان آزادی که در آرزویش بودیم و هستیم. همان آزادی که به سویش دویدیم و دستانمان هنوز به سویش دراز است و نمیرسد.
در پایان:
درخواست و اصرار برخی دوستان در نوشتن این مقاله مرا به گذشته هایی دور فرو برد که برایم جز تأسف نداشت. هرگاه یاد عزیزی کردم اشکم جاری شد و یاد فداکاریها و محبتهای آن عزیزان تنم را میلرزاند. اگر بسیاری از خاطرهها را فراموش کردم و یا نخواستهام که بگویم، مرا میبخشید. سرنوشت بسیاری از کسانی را که نام بردم آنچنان تراژیک شد که بهتر از «نرژا» بر سرشان نیامد. آنها برای انقلاب هرچه داشتند؛ گذاشتند اما انقلاب برای آنها هیچ.