ماهیگیر به قایقش نگریست
به قایقش گفت:
“جسمِ چوبی ی تو، مزّه ی نان در دهان کودکانِ من است”
شبنم، نشسته بر ساقه ی گندم،
به ستاره نگریست
از او پرسید:
“تو کرمِ شبتابی؟”
سنجابی گردویی را به دو دست فشرد
چشمانش گفتند:
“امیدِ زمستانی ی من… “
شوق در آیینه پیدا شد
به شعبده بازِ تازه کار گفت:
“شاد باش که جمعِ کوران صندلی ی خالی باقی نگذارده اند”
مرگ در چهره ی بیمار خیره بود
به نی نی ی چشمانش گفت:
“خیالم در نَمِ این چشمان غرق می شود”
من و ماهی امّا رفیق بودیم
در انتهایِ سفر،
ماهی با چشمانی باز؛
در نهرِ کودکی اش
شادمانه مُرد.
The Circle *
Der Kreis *