
خیال بافتر از واقعیت ما بود
زنی که با همه اما همیشه تنها بود
کناره ی کلماتش همیشه چین می خورد
صداش در پس بغض سکوت می افسرد
ادامه های نگاهش به هیچ می پیوست
چه هیچ ترش و چموشی که چشم را می بست
زنی که رنگ نگاهش کبودتر می شد
دو چشم درد اگر در هواش، تر می شد
میان پنجره ها می نشست و می خوابید
همیشه خواب پریدن در آسمان می دید
به راه های نگاهش اگر غباری داشت
غبارش آه، نه اسبی نه شهسواری داشت
زنی که لخته ی لبخنده اش فغان می کرد
زنی که گریه ی خود را ز خود نهان می کرد
میانه های دلش چیز ساده ای می زیست
چه ساده ای که وجودش سرشته بود از نیست
هنوز پیرهن آفتاب را می بافت
اگر به خانه نخ و میل و شوق را می یافت
امیدوار، خریدار درد دوری بود
همیشه دامنش از صبر و ناصبوری بود
شراب و مستی و ساقی و ناز و ساغر بود
شبی که منتظر یار چشم بر در بود
حریق بود و جهان عاشقانه می سوزاند
جهان تازه ای از شعله ه اش می رویاند
جنون راستی از تیرگی فرامی خواند
دروغ مصلحت و عقل را ز در می راند
زنی که شعر به شعر فروغ و پروین را
به جستجوی خودش می کشید تا هرجا
زنی که در دل سعدی چو قند می شد آب
زنی که برلب حافظ شراب بود شراب
زنی که مولوی آغوش وار وا می شد
به سوی او، اگر از تن ت تن رها می شد
اگر چه کوه و کویر و درخت و باران بود
چو سر به سینه ی من می نهاد ایران بود
نمای آمدنش آنچنان شکوفا بود
که بی بهانه شکوه بهار فردا بود
هنوز زال، زن و زایمان نمی فهمید
که او به یاری سیمرغ رستمی زایید
زنی که از دل اسطوره ها گذر می کرد
به زیر سایه ی او، آفتاب سر می کرد
چنان از عاشقی صلح رام و موزون بود
که چون تبسم شیرین باغ زیتون بود
کبوترانه به هرسو که بغ بغو می کرد
بهشت نیز به آن سمت و سوی رو می کرد
اگرچه بیشتر از واقعی، خیالی بود
اگر نبود، جهان بی دریغ خالی بود
عجیب و عادی و گرم و عقیم و زایا بود
گلی که توی زمستان سرد ما وا بود
گلی که توی زمستان سرد ما وا بود
خیال بافتر از واقعیت ما بود
پاییز ۹۵