جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳

جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳

پشت صحنه‌ی شعر بلند انقراض – گراناز موسوى


آغاز مدرسه‌ی من فصل اعدام‌ها بود. صبح به صبح در تاکسی، صدایی که فکر می‌کردم آواز خود عزراییل ملک الموت است در رادیو می‌گفت: بسم الرب القاصم الجبارین. بعد سیاهه‌ی نام‌ها بود که مثل برگ خزان روی حافظه‌ی شهر می‌ریخت. فکری می‌شدم که چه طور جرات می‌کنند به خدا بگویند جبار! و چرا آدم‌ها اسم بچه‌شان را قاسم می‌گذارند اگر انقدر در کارهای ترسناک دست دارد (طبعا قاصم را قاسم می‌شنیدم)…

صدای وحشت، اسم‌ها را می‌خواند و تاکسی در  گور سکوت فرو می‌رفت. می‌توانستم صدای فرودادن آب‌دهان بغل‌دستی‌م را بشنوم. گاهی نچ نچ و آه و ای‌وای هم قاطی صدای فرو دادن درد می‌شد. با گلویی سرمه-پُر، برای این که خودم را نگه دارم قیافه‌ام را جدی می‌کردم و با انگشت فرفری جلوی موهایم را زیر مقنعه‌ی کرم‌رنگم هل می‌دادم. بعد در حالی که کیف چرمی زرشکی‌‌ام را فشار می‌دادم روی روپوش سرمه‌ای‌م که ضرب‌ و زار قلبم معلوم نشود، یک به یک قیافه‌ی اسم‌ها را در خیالم می‌ساختم. مامانم می‌گفت: چپی‌ها هستند. در ذهن من چپی‌ها همان گروه سرودی بودند که نوار زیبای آفتاب‌کاران را خوانده بودند و من بعضی‌ش را از حفظ بودم. حنجره‌ام می‌سوخت. همان سال یک روز بابام انبوهی کتاب توی گونی چپانده و با هم در خرابه‌ای دور رها کرده بودیم. مامانم گفته بود: به درد سرش نمی‌ارزد، ما که کاره‌ای نیستیم الکی شر می‌شود و به خاطر چار تا کتاب «پاکسازی» می‌شویم.

معنی پاک‌سازی، اخراج بود و ربطی به تمیزی نداشت.

همان تابستان، دور میدان ونک، جوانک خوش قیافه‌ای با شلوار جین و کتانی کف‌سبز پاره پوره‌ای روزنامه کار می‌فروخت. من پرروی عاشق‌پیشه و هنوز بی‌سواد هم ۲ تومن پول توجیبی‌م را «کار» خریده بودم ازش که زودتر روزنامه‌هاش تمام شود و برگردد خانه. می‌ترسیدم براش. بگیر بگیر شروع شده بود.

پاییز که شد و در راه مدرسه اسم‌ها را ملک الموتِ توی رادیو می‌خواند، در بین اسامی دنبال اسمی می‌گشتم که شبیه قیافه‌ی او باشد. هر چه چشم چشم می‌کردم، دیگر او را دور میدان خزان‌زده نمی‌دیدم. سال‌ها بعد در شعری نوشتم:

سیاهه‌ی نام‌های زیرِ هژده

هزار و سی صد و وای:

دختری که توی مشتِ روزنامه‌ها می‌گشت

در

کتانیِ کف سبز و جین های پاره پوره

زیر و زبر

پسری که دورِ ونک کار! کار! می کرد و

پیراهنم را پر از ایست!

پَر

پس این چوب خط کی پُر می‌شود؟
که از دبستانم جز زمستانی مدام نمانده که هی تجدید می‌شود

۱ مهر ۱۴۰۰
#گراناز

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=128713 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x