جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

خانه‌ی ما – مرضیه شاه بزاز

خانه‌ی ما در انتهای  بخشِ قدیمی شهر ساخته شده، کوچه تنگتر و تنگتر میشود و به تپه ی کوچکی ختم میشود، انگار که با یک سکسکه از گلوی کوچه به بیرون قی شده باشد، خانه‌ی ما درست روی نوک تپه گیر کرده بود. بیشتر شبهای بارانی فکر میکردم اگه باران آنچنان ببارد که سیل در افتد، خانه‌ی ما مثل یک توپ قل میخورد و میفتد ته دره. آنوقت از خانه‌ای که دارد تو سراشیبی تند و تند به پایین می لغزد، بیرون پریدن، دل و پنجه ی شیر میخواهد، اول اینکه برای پریدن،  هر چی در و دیوار ست، محکم به سرت می خورد، و تازه اگر آخرش هم موفق شدی و  پریدی بیرون، جاذبه‌ی خانه ی آبا و اجدادی که نباشد و روی زمین قفلت نکند، برای همیشه  تو هوا معلق می مانی، و اگر هم که بیرون نمی پریدیم، و به فرض اینکه جان سالم هم به در می بردیم، آخرش، ماندگار کفِ دره می شدیم.  

 از بالای تپه می شود دو طرف شهر را دید، قسمت نوساز شهر، که تمام خانه‌های نوسازِ دامنه که  بر سر و کول  هم بی درخت و گل و گیاه و وحش، راه تنفس یکدیگر را بسته اند، خانه‌های بقول پدرم بی قد و قواره و بی بنیاد و تقلیدی که هر روز اضافه می شدند، بی مجسمه و حوض و ماهی‌های بیقرار.  روزهای پاییزی، فکرم این بود که کدام خانه‌ها را ترجیح می دهم، اینور تپه که آخرین کوچه اش خانه‌ی ما ست، خانه‌های قدیمی و خفه و محکم با باغچه های میوه و حصارهای پناه دهنده و کسل کننده با معماری های خشک و انعطاف ناپذیر و گزمه های خودی یا خانه‌های نوساز و به اصطلاح باز و پلاستیکی، بی باغچه و حوض و ماهی های بیقرار، با دل تپشی دائمی و  با پاسبانهای یونیفورم پوش؟ نمای سوم هم که آنقدر دور و مه آلود بود که آخرش نفهمیدم خیال بود یا واقعا آن دور دورها، در زمینه‌ی وهمی سبزآبی، هر از چند گاهی، چراغی روشن می شد؟ من یکی که آنچنان دلباخته اش بودم که خانه‌های دو طرف تپه فراموشم شده بودند.

 رودخانه هم آن پایین، مدام بدور خودش و تپه و شهر می چرخید و می چرخید و با مردم شهر پیر میشد.  مردم آنچنان سرگرم بودند که کنجکاوی بچگی هنوز نرسیده، خشک و پلاسیده می شد.  نمی پرسیدند که این رودخانه از کجا میاد، به کجا میره؟ گاهی بچه ای از پدرش می پرسید و  پدر با بی حوصلگی می گفت، آب، همون آبه دیگه، میچرخه دور شهر. بچه های بزرگتر تو کتابهای درسی می خواندند که رودخانه ها به دریا میریزند ولی هر چه در کتاب بود، لغت و متن و قبولی امتحان بود و ربطی به رودخانه‌ی شهر نداشت، تازه، توی یک شهر نیمه کویری، کسی دریا را ندیده بود، تنها تقویمهای دیواری برای ماه های تابستان عکس دریا را داشتند، و دریا فقط یک عکس آبی زیبا بود، غیر ملموس و انتزاعی برای دکور دیوارِ اتاق.

 هر غریبه ای که به شهر ما آمده بود، چند وقتی با شگفتی به ما و همشهریها و گذران مان نگاه کرده بود، آسیابهای همیشه چرخان دو طرف رودخانه را دیده بود، و دیده بود که کشت ما دیمی و محصولش، ناچیز، از پره ها به کیسه ها می ریزد. چند باری با کمرویی، دور زدن های کم فایده را گوشزد کرده بود و پس از چند ماه یا رفته بود و یا می دیدیش که پابه پای مردم شهر، از دم نیمه روشن سپیده تا شب، آویزان به پره های آسیابهای شهر، می چرخد. 

گفته بودند از سرزمینی دور می آید و خبر از دریا دارد و از هیولاهای عجیبی که شب، سر از موج های سهمگین بیرون می آورند و به آوازی بلند، جوانان ساحل را به دریا می خوانند و شهر را با کهنسالان، تنها می گذارند. از  کوسه ماهی هایی میگفت که ماهیگیران ساده دل و ناشی را تیکه پاره می کنند یا از شبهایی که سینه ی دریا از دوگانگی بیتاب می شود و بالا می آید، گاه تا نوک قله ها! و خانه ها و آدمها را با خودش میبرد.  گفته بودند که یک غریبه که بسیار می داند و داستانهای تازه می گوید و غذای ما را نمی خورد و لباس ما را نمی پوشد، درگیر داستانهای روزمرگی های ما نمی شود و مهمتر از همه، اینکه هرگز نمی خندد، دنبال خانه میگردد. مردم شهر با شگفتی و کنجکاوی  به او نزدیک می شدند و کم کم احترامش خدایگونه شد، اما هرگز او را به خانه ی خود راه ندادند، با او سر یک سفره ننشستند و چون همنشینی با سقراط، جوانان را از هم صحبتی با او منع می کردند. 

 باری، من که بر در و دیوارِ دل و خانه، دریا را نقاشی کرده بودم و دیدن دریا تنها آرزویم شده بود و جهان درون و برونِ هستی را در هم فرو برده و در دریا خلاصه کرده بودم، و هر شب خواب می دیدم که یک کله ی بزرگ شده ام بی تنه، با دهانی نیمه باز، شناور بر دریا -که خود جهان بود- و موجها مرا به این سوی و آن سوی می کشانند، از روزنه ای به کمین، هر روز غریبه را میپاییدم تا نقش و نشانی از دریا بیابم. راستش، هر بار که او را میدیدم، سریع پلکهایم را به زمین می چرخاندم، و از حس بدی که به تمام تنم راه می یافت، احساس گناه می کردم و به سرزنش خود می پرداختم. احساس می کردم که همیشه، لاشه ای گندیده را در خود حمل می کند و از این حس، خودم را به باد انتقاد می گرفتم و محکوم می کردم، اما بار بعدی، نیز، باز همان حس در من سر می کشید. هرچند، هر قطره ی آدریا، خورشید مشتعلی از تمنا ی دیدار دریا بود که سر سردی نداشت.

باری، سرگشتگی مادری گشت و در زهدانش مثل همیشه، نطفه ی داستانی تلخ را بست. کسی که درها برویش باز نبودند را، من از سر سودایی، میزبان شدم و وقتی بخود آمدم که دیگر در خانه جا خوش کرده بود، از دریا می گفت و هیچ نشانی از دریا در او نبود. از بزرگواری خورشید میگفت که از جانِ خود، به هفت دریا، گرمی، و به جاندارانش حیات می بخشد، اما  خود کوته نظر بود و محدود. آمده بود و تمام ذرات هوای خانه را در بند کشیده بود و سر رفتن نداشت! حصارهای خانه قد می کشیدند و هر سه نمای شهر ناپیدا. 

در میان حصارهای بلند خانه، ماری زندگی می کند، همیشه پنهان، پا که به خانه بگذاری، وجودش را حس میکنی. تا که از آن بگریزیم و به خشمش در نیاریم، آنچنان هر بار صدایمان را پایین آوردیم تا دیگر صدا، نازک و نزار شد و از دست رفت. شبها، گاه، خواب دریایی پر از مار را می بینم. بدتر از همه این است که نه من و نه هیچکس دیگر، به وجود مار در خانه،  اعتراف نمیکنیم، هرگز نامش را نمیبریم و انگار نه انگار که وجودی مرموز در تمام ذرات خانه نفوذ کرده و نفس می کشد. فقط هر غروب، خانه را از پوسته های مار که همه جا ریخته شده، جارو میکنیم و ساکت، تا او را خوش آید، در باغچه دفن می کنیم. برای رفتن اتاقی به اتاقی، با احتیاط برای جایِ فرود آمدن قدمهایمان، نقشه می کشیم و سر بزیر راه می رویم تا مبادا پایمان به مار بخورد. شبها خواب می بینم که پاهایم را جمع کرده ام و در خانه پرواز میکنم و از این اتاق به آن اتاق میروم تا پایم به زمین نخورد، البته در خواب هم، پروازم  کمی بالاتر از سطح زمین است، نه برای کندن از دو نمای شهر و رسیدن به دریا، فقط برای فرار از  خشم و برخورد با ماری ناپیدا.

https://akhbar-rooz.com/?p=136060 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x