سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

نقشی زیبا بر لکه‌ای سپید (درباره‌ی کتاب «تاریخچه گروه منشعب) – شیوا فرهمند راد

درباره‌ی کتاب «تاریخچه گروه منشعب» (نگاهی از درون به سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران) نوشته‌ی بهمن تقی‌زاده

این کتابی دیگر است در زمینه‌ی تاریخچه‌ی جنبش «چپ» ایران (نشر نی، چاپ اول، تهران ۱۴۰۰) که جایش خالی بود. نویسنده به‌خوبی و به‌درستی نشان می‌دهد که بسیاری از نویسندگان تاریخچه‌ی جنبش «چپ» ایران، و به‌ویژه تاریخچه‌ی سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، همواره جریان این انشعاب از سازمان را، که یکی ار معدود گروه‌های سالم‌مانده پس از ضربه‌ی مرگبار ساواک به سازمان در تیرماه ۱۳۵۵ بود (شاخه‌ی اصفهان هم سالم مانده‌بود)، دور زده‌اند و از کنار آن با سکوت گذشته‌اند. تقی‌زاده می‌نویسد که «تقریباً تمامی کسانی که با پیشینه‌ی چریک فدایی یا بدون آن به دلیلی به تاریخ سازمان پرداخته‌اند، هر چند به‌ظاهر از روی بی‌اطلاعی، یا «گروه منشعب از سازمان چریک‌های فدایی خلق» را به کلی نادیده گرفته‌اند یا کمیت آن را کم‌تر از واقع اعلام کرده‌اند یا آن را در انشعاب مقصر جلوه داده‌اند یا در اعلام انشعاب عجول دانسته‌اند، یا انشعاب را ناشی از «ضربات و فشارهای»ی رژیم یا منشعبین را مترصد «پذیرش مشی حزب توده» اعلام کرده‌اند، اما هیچ‌یک به تحولات فکری که به پیدایش آن منجر شد و جزیی ناگسستنی از تاریخ تحولات سازمان چریک‌های فدایی خلق است نپرداخته‌اند.»[ص ۱۶]

نویسنده می‌گوید که حتی خاطرات پرویز ثابتی و دیگر بازجویان سازمان امنیت «نیز هر آن‌چه را به آن دسته از چریک‌های فدایی خلق مربوط است که بعداً به «گروه منشعب» پیوستند، جدا کرده و دور ریخته»اند[پانویس ص ۱۵]، و محمود نادری نویسنده‌ی کتاب وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی («چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷»، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران ۱۳۸۷) نیز «اعتراف» کرده‌است که از انشعاب اطلاعاتی ندارد، و علی رهنما نویسنده‌ی یکی از تازه‌ترین تاریخچه‌ها با عنوان «فراخوان نبرد: انقلابیون مارکسیست ایران – شکل‌گیری و تحول فدایی‌ها، ۱۹۷۶-۱۹۶۴» از آن «تحول» موضوع کتابش «تاریخ‌زدایی» کرده و در آن کتاب مفصل تنها چند سطر درباره‌ی تورج حیدری بیگوند از پیشتازان تحول فکری درون سازمان و «گروه منشعب» نوشته‌است، و آن نیز با استناد به محمود نادری، که خود اعتراف کرده هیچ از آن نمی‌داند![پانویس ص ۱۶]

پس تقی‌زاده با این نگرانی دست به‌کار می‌شود که «تاریخ را اگر روایت و از آن دفاع نکنی، و علف‌های هرز تحریف را که ممکن است انبوه شوند و آن را به‌طور کامل بپوشانند و خفه کنند پاک نکنی، ممکن است بمیرد [… در آن صورت] در بهترین حالت تاریخ به دست «سکوت» رها خواهد شد، و این [تازه] در شرایطی است که «دروغ» تاریخ را ننویسد که از هر مورخی فعال‌تر و پرطرفدارتر و پرکارتر است و به منافع بسیاری گره خورده‌است و به‌ویژه با «سکوت» جری‌تر می‌شود.»[ص ۱۷]

انصاف باید داشت و باید گفت که بهمن تقی‌زاده اسلیمی زیبایی با هندسه‌ای متوازن و دقتی مهندسی بر آن لکه‌ی سپید نقش زده‌است. چه خوب که او مانده‌است و بوده‌است و همت کرده‌است و این تاریخچه را نوشته‌است.

کتاب بسیار خوش‌خوان است، با نثری روان و بخش‌بندی‌های مناسب و متناسب: داستان جوانانی فداکار و ازخودگذشته، که اغلب از طبقه‌ی متوسط به‌بالا با سرمایه‌ی فرهنگی غنی و سنت‌های عدالت‌خواهی، و از ممتازترین دانشجویان بهترین دانشگاه‌ها و رشته‌ها هستند و در پی یافتن راهی برای از میان بردن بی‌عدالتی‌های اجتماعی که سخت آزارشان می‌دهد، به راهی می‌افتند که لازمه‌ی ره‌سپردن در آن گرفتن شیشه‌ی عمرشان (کپسول دست‌ساز سیانور) زیر دندانشان است؛ جوانانی که از آن عدالت اجتماعی که می‌خواهند، تنها چیزهایی شنیده‌اند، و حتی نخوانده‌اند که آن جامعه‌ی سوسیالیستی که مارکس و لنین وعده داده‌اند چگونه جامعه‌ای‌ست و چگونه برای رسیدن به آن باید مبارزه کرد. آنان در طول همین راه به‌تدریج پی می‌برند که بیراهه می‌روند: اسلحه نمی‌خواهند؛ کتاب می‌خواهند؛ باید بخوانند. و آنگاه امنیت درون‌سازمانی خود را به خطر می‌اندازند، خطر طردشدن از سوی رفقا و همراهان را به جان می‌خرند، به «کارگری» فرستاده می‌شوند تا از «ذهنی‌گری روشنفکری‌شان» رها شوند، اما آنان از جستن راه درست باز نمی‌ایستند، و حتی در همین هنگام تلفاتی خونبار می‌دهند.

نویسنده نشانه‌های جالبی از سر زدن جوانه‌های احساس نیاز به کتاب و خواندن تئوری در دیگر اعضای سازمان بیرون از «گروه منشعب» نیز، از جمله حتی در اندیشه‌های حمید اشرف به‌دست می‌دهد.

یک نکته‌ی مهم در کتاب یادآوری فضای پر ستم و پر تناقض آخرین سال‌های سلطنت پهلوی‌ست، بی آن که نویسنده بخواهد تحلیل جامعه‌شناسانه بکند. همان تصاویری که او به قلم می‌آورد خود به اندازه‌ی کافی گویا و لازم است، برای کسانی که شاید یادشان رفته: گودهای جنوب تهران و فقر استخوان‌سوز در چند کیلومتری غوطه زدن در ثروت در شمال تهران، درنده‌خویی ساواک شاهنشاهی و جویبار خون در خیابان‌های پایتخت، بهره‌گیری جنسی کارفرمایان کارگاه‌های کوچک از کودکان کار، اعتصاب بزرگ چیت‌سازی تهران و دیگر کارخانه‌ها، خشم و درماندگی این جوانان از کشته‌شدن عزیزترین رفقایشان که حتی نمی‌خواهند برای نجات جانشان مردم بی‌گناه پیرامون خود را تهدید کنند یا به خطر اندازند.

من بسیاری از افراد نام‌برده در کتاب را که در راه آرمان‌هایشان جان دادند و دیگر نیستند (و آن‌هایی را که هنوز هستند)، می‌شناختم (و می‌شناسم). هنگام خواندن کتاب بارها پیش آمد که نتوانستم خواندن را ادامه دهم و کتاب را کنار گذاشتم: دلم سخت تنگ شد برای لبخند شیرین فرزاد دادگر، برای سیمای آرام و دلپذیر فریبرز صالحی، برای جدیت حسین قلمبر، حسین پرورش، و ابوالحسن خطیب؛ برای تماشای دوندگی‌های مسعود پرورش پیرامون اتاق کوه دانشگاه صنعتی آریامهر…

روایت من

این کتاب، خواه و ناخواه، بر لکه‌ای سپید از تاریخچه‌ی دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر نیز نقشی زیبا ترسیم کرده‌است، چه، تعدادی از دانشجویان آن به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستند، و در نتیجه از افراد «گروه منشعب» هم بودند. من نیز در همان دوران پر تب و تاب دانشجوی همان دانشگاه و ساکن خوابگاه دانشجویی خیابان زنجان، یا اتاق‌های کرایه‌ای نزدیکی‌های دانشگاه بودم، و بنابراین از نزدیک شاهد و ناظر فضا و رویدادهایی بوده‌ام که نویسنده  توصیف کرده‌است. منصفانه باید بگویم که بهمن تقی‌زاده در این مورد سنگ تمام گذاشته و درباره‌ی دانشگاه صنعتی، در این چارچوب ویژه، چیزی را ناگفته نگذاشته‌است. اما کتاب بهمن تقی‌زاده بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را بر سرم آوار کرد و من نیز می‌خواهم تنها از زاویه‌ی دید خودم چیزهایی را بگویم تا شاید بر مجموع تصویر جورچین یا پازلی که نویسنده بارها از آن سخن می‌گوید، شاید در بعد هندسی دیگری، یا به شکل شاخه‌ای کوچک و فرعی از «اسلیمی» او بیافزایم. همه‌ی نام‌هایی که در این بخش می‌آیند در کتاب نیز آمده‌اند:

محمدتقی مخنفی، سومین عضو «ارتش آزادی‌بخش اردبیل» که اباذر از او نام می‌برد، که در دانشگاه صنعتی آریامهر پذیرفته شد (دوره ۵ مهندسی شیمی)[۱]، و نشریه‌ی «نوید» را در اردبیل پخش می‌کرد [تقی‌زاده، ص ۵۹۲]، در مجموع بیش از سه سال در خوابگاه خیابان زنجان هم‌اتاقی، و بیرون از خوابگاه هم‌منزل من بود [قطران در عسل، بخش ۲][۲]. او چند سال پیش از جهان رفت. جایگزین او در تیم اباذر، یعنی جمشید لطفی، در دبیرستان کسرای اردبیل هم‌کلاسی من بود و در کلاس یازدهم شاید در نخستین «اعتصاب» دانش‌آموزی اردبیل بر ضد دبیری که دشنام زشتی خطاب به همه‌ی کلاس داده‌بود، شرکت کردیم. سال‌ها بعد در خانه‌ی حسین اسدپور پیرانفر، که جمشید لطفی از آن سخن می‌گوید [تقی‌زاده، ص ۶۷۱] بارها جمشید را دیدم و یکی دو بار با هم به کوهنوردی رفتیم.

در دانشگاه یک گروه غیر رسمی آذربایجانیان وجود داشت که در فضایی که بهمن تقی‌زاده به‌خوبی توصیف کرده [ص‌ص ۴۵ و ۶۷]، روی چمن میان ساختمان مجتهدی و بوفه تشکیل می‌شد و ساعتی بعد از هم می‌پاشید. در این «گروه» من با ابراهیم پوررضا خلیق [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره اول مکانیک)، یار جدایی‌ناپذیر‌اش اسماعیل خاکپور (دوره ۴ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن ایران)، که همچون دو اسب ناهمساز درشکه بودند (ابراهیم بلندبالا بود، و اسماعیل به شانه‌ی او هم نمی‌رسد)، نریمان رحیمی بالو (دوره ۳ مکانیک، که نامش در این کتاب نیست، ساکن سوئد)، بهروز عبدی [تقی‌زاده، ص ۳۷ و ۸۱] (دوره ۵ صنایع)، و… که همه به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستند، آشنا و با برخی‌شان دوست شدم. ابراهیم پوررضا و اسماعیل خاکپور به‌زودی مخفی شدند، و آنگاه نوبت بهروز عبدی بود که به اتاق ما در خوابگاه آمد تا «مخفی» شود! او روزها که همه به دانشگاه می‌رفتیم در اتاق می‌ماند و کتاب می‌خواند، و شب به گمانم به «اتاق تکی»اش می‌رفت[قطران در عسل، بخش ۱۰]. من و یک هم‌اتاقی دیگر را در هفتم تیرماه ۱۳۵۱ به «جرم» شرکت در تظاهرات ضد جنگ ویتنام و اعتراض به سفر نیکسون و کیسینجر، جلادان ویتنام، به تهران، گرفتند، بهروز عبدی احساس خطر کرد، و او و نریمان رحیمی مخفی شدند.

سال‌ها بعد در گفت‌وگو با درد آشنایانی از چیزهایی که او تعریف کرد با هم به این نتیجه رسیدیم که کشته‌شدن بهروز در حادثه‌ی انفجار خانه‌ی تیمی در مشهد (۳ بهمن ۱۳۵۱) با پوران یداللهی، ساخته و پرداخته‌ی ساواک است [نادری، ص‌ص ۴۶۵، ۴۶۶ و ۴۷۰] و بهروز را زیر شکنجه کشته‌اند. کشته‌شدن بهروز عبدی در انفجار مشهد را هم ساواک تازه نزدیک دو سال پس از آن انفجار گزارش داده‌است[نادری، ص ۴۶۶].

روزی، نمی‌دانم چه هنگامی از سال ۱۳۵۲ یا شاید نیمه‌ی اول سال ۱۳۵۳، شخصی از هم‌خوابگاهیان که نسبت دوری با بهروز عبدی داشت، سراسیمه آمد و گفت که ساواک دستگیرش کرده و اکنون او را آورده‌اند تا عکس بهروز را از آلبوم خانوادگی‌اش بردارد و به آن‌ها بدهد. من و یک هم‌اتاقی کوشیدیم او را قانع کنیم که بردن عکس بهروز عبدی کار درستی نیست و بهتر است برود و بگوید که عکسی از او پیدا نکرده، اما او آن‌قدر ترسیده‌بود و دست‌وپایش می‌لرزید و سراسیمه بود که نمی‌شنید و نمی‌فهمید ما چه می‌گوییم. می‌گفت که به صندلی ماشین ساواک برق وصل کرده‌بودند و او نشسته بر آن سر تا پا می‌لرزیده! نمی‌دانم چه عکسی برداشت و رفت. مدت کوتاهی در زندان بود و سپس به دانشگاه بازگشت و تحصیلش را ادامه داد. او بعدها داستانی باورنکردنی تعریف کرد و گفت که هنگام دستگیری خود را به‌جای بهروز عبدی جا زده و نام او را به‌جای نام خود گفته‌است. گمان نمی‌کنم می‌شد ساواک را به این شکل گول زد.

عکس بهروز عبدی نیز در کتاب نادری عوضی‌ست، که خیلی وقت پیش در این نشانی نوشتم. مقایسه کنید با عکس درست بهروز در خبرنامه‌ی شماره ۳۴ انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) که عکس و مشخصات دانش‌آموختگان دوره‌ی پنجم، و حتی دانشجویان با تحصیلات ناقص و درگذشتگان را در خود دارد [ص ۶۸][۳].

حسین پرورش را (دوره ۳ مهندسی شیمی)، آنگاه که هنوز فارغ‌التحصیل نشده‌بود، در خوابگاه خیابان زنجان می‌دیدم، و برادرش مسعود را (دوره ۶ مکانیک) و همچنین حسین قلمبر را (دوره ۶ برق)  که هر دو هم‌دوره‌ی من بودند، در دوندگی‌های‌شان پیرامون اتاق کوه دانشگاه.

سال‌ها بعد یکی از هم‌دانشگاهیان گفت که به دلیل آشنایی من با موسیقی کلاسیک خیلی‌ها خیال می‌کردند که من از خانواده‌ای ثروتمند هستم که پدر و مادرم هر دو مثلاً پزشک هستند! اما من شهرستانی در واقع آن‌قدر فقیر بودم که برابر تابلوی اعلانات اتاق کوه می‌ایستادم و می‌خواندم که برنامه‌ای چندروزه دارند، و برای آن کفش کوهنوردی، کوله‌پشتی، گتر، کلنگ، بادگیر، و چه می‌دانم چه چیزهای دیگری لازم است، و بدتر از همه پرداخت مبلغی، که هیچ نداشتم، چه، هنوز کمک‌هزینه‌ی تحصیلی نمی‌گرفتم، پول از خانواده می‌رسید، و بودجه‌ی بخور و نمیری برای زندگی دانشجویی داشتم. پس آهی می‌کشیدم و می‌رفتم. هرگز در هیچ‌یک از برنامه‌های اتاق کوهنوردی دانشگاه نتوانستم شرکت کنم. در واقع افسوس می‌خوردم که چرا اتاق کوهنوردی آمد و جای اتاق شطرنج را گرفت که تا پیش از آن و تا چند ماه پس از ورود ما در مهر ۱۳۵۰ و آنگاه که خسرو هرندی (دوره ۳ برق، قهرمان شطرنج ایران و آسیا و…) دانشگاه را ترک می‌کرد، آن‌جا وجود داشت و پس از آن در واقع ناپدید شد. شطرنج بود ورزش من، که وسیله‌ای نمی‌خواست و هزینه‌ای نداشت.

دکان من (اتاق موسیقی) روبه‌روی دکان اتاق کوه بود. موسیقی کلاسیک را تنها با گوش دادن به رادیوی باکو و مسکو و رشت از طریق رادیو گوشی بی برق و باتری ساخت خودم، و سپس یک رادیوی ترانزیستوری جیبی عاریه در بند ۳ زندان قصر، و سپس شرکت در کلاس «شناخت موسیقی» دکتر هرمز فرهت در همان اتاق شماره‌ی ۳ ساختمان مجتهدی آموخته‌بودم.

شاید اگر در آن سال‌ها پول می‌داشتم و در برنامه‌های اتاق کوه شرکت می‌کردم، من نیز به‌زودی از خانه‌ی تیمی سر در می‌آوردم؟ اما تنها کسی که به صراحت خواست مرا برای «سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران» سمپات‌گیری کند، هم‌کلاسی سال دوم دبستانم [!] جمال‌الدین سعیدی [تقی‌زاده، ص ۴۲۴] (دوره ۷ مکانیک) بود[قطران در عسل، بخش ۴]. در مصاحبه‌ای، در پاسخ به این پرسش که هنگامی که همه چریک فدایی می‌شدند، چرا من چریک نشدم، گفتم: «هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی پرثمرم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانه‌ی تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».

«سوپر چریک‌ها» و دختران

تقی‌زاده فضای آن دوران دانشگاه صنعتی را به‌خوبی تصویر کرده‌است [ص‌ص ۳۵ تا ۶۹]. او همچنین می‌نویسد: «مدتی بوفه را برای تعمیر و توسعه تعطیل کردند. میان پسرها شایع شد که رژیم می‌خواهد فضای بوفه را برای «عیش و عشرت» آماده کند. […] بوفه را با خدمات جدید، و میز و صندلی‌های نویی که روی آن‌ها گلدان‌هایی قرار داده‌بودند، افتتاح کردند. پسرها در بوفه منتظر بودند تا دخترانی را که به خود اجازه می‌دهند وارد آن شوند هو کنند. […] اولین مقصر که جرئت کرده و ساندویچی خریده‌بود به همراه دوستانش با گریه بوفه را ترک کرد. گلدان‌ها نیز، به مثابه مظاهر زشت فرهنگ فریبنده‌ای که قرار بود انقلاب را از درون تهی کند، به‌سرعت از روی میزها ناپدید شدند!»[ص ۴۰۴] و من اضافه می‌کنم که پیرامون من نیز کسانی خیال می‌کردند که قرار است بوفه را با فضای کافه‌تریاهای نیمه‌تاریک شمال شهر بسازند برای بوس‌وکنار دختران و پسران!

در چنین فضایی، پس از آماده شدن بوفه، و تا مدت‌ها پس از واکنش پسران و برچیده شدن گلدان‌ها، مسئول فعالیت‌های دانشجویی پیوسته زیر گوش من می‌خواند که در بوفه هم وسایل صوتی نصب کنیم و آن‌جا هم موسیقی پخش کنیم. من بدم نمی‌آمد این کار را بکنم، اما از سویی در میان دانشجویان بودم و جو فکری آنان دستم بود، و می‌دانستم که پخش موسیقی در بوفه را به همان خیال کافه‌تریاهای نیمه‌‌تاریک وصل خواهند کرد، و از سوی دیگر غلامعلی حداد عادل که پس از کنار رفتن دکتر مرتضی انواری همه‌کاره‌ی «مرکز تعلیمات عمومی» دانشگاه شده‌بود و امور اداری و مالی «اتاق موسیقی» زیر دست او بود، پیوسته زیر گوشم غر می‌زد که بچه‌های نمازخانه که در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی بود، از صدای بلند «اتاق موسیقی» در عذاب‌اند و گله می‌کنند. پس چاره‌ای نداشتم جز آن که دست‌کم پخش موسیقی در بوفه را پیوسته پشت گوش بیاندازم.

نویسنده جایی از دانشجویان «چریک‌نما»ی مطابق مد روز سخن می‌گوید [ص ۴۹] و جایی دیگر از کتک خوردن برخی دانشجویان از دست دانشجویان دیگر به علت شک ساواکی بودنشان [ص‌ص ۶۵ و ۶۶]. چند سطر پیش هو شدن دخترانی را که وارد بوفه‌ی «آن‌چنانی» شده‌بودند نقل کردم. سال‌ها بعد یک بار در محفلی در کنار یکی از همان سوپر «چریک‌نما»های سابق اتاق کوه که آن هنگام بسیار «خشن» بود و «چپ»، و با شرکت دختران در برنامه‌های کوهنوردی هم مخالفت داشت، نشسته‌بودم. یکی‌دو پیاله باده پیموده‌بودیم و سر‌ها گرم بود. او سر به‌زیر و آرام، گویی با خود حرف می‌زند، بی‌مقدمه زیر لب گفت:

– زدمش…

با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد:

– خیلی زدمش…

کنجکاو پرسیدم:

– کی رو؟

– [یک دختر دانشجوی دوره ۷] رو…

– اِه، چرا؟

– یه گوشه‌ی خلوت دانشگاه گیرش انداختم و بدجوری زدمش…

– آخه چرا؟

– برای این که خوشگل بود!

نزدیک بود شاخ درآورم. پرسیم:

– چون خوشگل بود، باید می‌زدیش؟

– خب، جو اون موقع دانشگاه همین بود دیگه…، خیلی خوشگل بود… بدجوری زدمش…

در حزب توده ایران

این نیز شگفت‌انگیز نیست که بدون بودن در خانه‌های تیمی، من نیز با اعضای «گروه منشعب» از یک جا، از حزب توده ایران سر در آوردم. هنگامی که کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند و دنبال اثبات متافیزیک از راه فیزیک مدرن (کامیابی)، من از نوجوانی با برنامه‌های فضایی و ورزشکاران معروف و موسیقی شوروی طرفدار آن کشور شده‌بودم و موسیقی روسی و آذربایجان شوروی در دانشگاه پخش می‌کردم. همچنین من نیز در هاله‌ای بر گرد همین افراد و اتاق کوه دانشگاه و کسانی که اتاق کوه را ترک کردند حضور داشتم، و با دوستان و هواداران افراد «گروه منشعب» دوست بودم که با انقلاب، ستاد گارد دانشگاه صنعتی را تصرف کردند و آن‌جا نشریات حزب توده ایران و همان جزوه‌ها و کتاب‌های «چاپ ریز» را می‌فروختند. «دوستان بد» حاضر در همان هاله بودند که مرا از هواداری ساده‌ی شوروی به عضویت فعال حزب توده ایران کشاندند!

رحمت (ابوالحسن خطیب) در آغاز ضبط و تکثیر «پرسش و پاسخ» کیانوری نوارها را گوش می‌داد، جاهایی را پاک می‌کرد، و بعد آن‌ها را به من می‌داد تا از رویشان تکثیر کنم. اما سکوت گاه طولانی در جاهایی از نوار باعث اعتراض خیلی‌ها شد، و پس از دو یا سه جلسه، رحمت در برابر اعتراض‌ها تسلیم شد و کار را به خود من سپرد تا اگر حرف خیلی ناجوری در صحبت کیانوری بود، با این استدلال که او تازه به ایران آمده و حساسیت بعضی موضوع‌ها را تشخیص نمی‌دهد، من خود آن‌ها را پاک کنم و صدا را طوری وصله بزنم که کسی نفهمد! من در طول نزدیک سه سال البته هرگز چیزی از سخنان کیانوری را سانسور نکردم، و فقط سرفه یا جمله‌های نامفهوم یا سکوت‌های طولانی او را هنگام خواندن سؤال‌ها حذف می‌کردم، برای گنجاندن‌شان در دو کاست یک‌ساعته.

رحمت را آخرین بار در پاییز ۱۳۶۰، پس از آن که فریبرز صالحی را گرفته‌بودند، سر قراری در کوچه‌ی رشت (تهران) دیدم. گزارشی نوشته‌بودم که به دست او رسیده‌بود، و اطلاعات بیشتری می‌خواست. درباره‌ی این دیدار جای دیگری هم نوشته‌ام [با گام‌های فاجعه، ص ۴۳][۴].

فرزاد دادگر را آخرین بار در بهار ۱۳۶۱ سر قراری در میدان کاج تهران دیدم. پیش احسان طبری از فشار انبوه کارها و دوندگی‌های شبانه‌روزی حزبی که بر گردنم بود گله کردم، و او گفت که «این روش رفیق کیانوری‌ست. او معتقد است که آن‌قدر کار بر سر کادرهای حزب باید ریخت که وقت فکر کردن نداشته‌باشند، وگرنه فاسد می‌شوند!»(نقل به معنی). سپس هنگامی که در حوزه‌ی حزبی هم خواستند کارهایی به گردنم بگذارند، خواستار دیدار مسئول بالاتر شدم، قراری به من دادند، و نخست سر قرار بود که دانستم فرزاد به دیدارم آمده، و از دیدنش بسیار شاد شدم. او اکنون مسئول حوزه‌های «دبیرخانه» بود. با همان لبخند شیرین پیشوازم کرد. ماشینش را داده‌بود که ماشین‌شویان کنار جوی آب بشویند. همان‌جا کمی قدم زدیم، و او بی آن‌که چیزی از کارهایم بکاهد، قدری روحیه به من داد، و جدا شدیم.

حسین قلمبر را واپسین بار در شهریور ۱۳۶۱ دیدم. قراری به من دادند که به خانه‌ای بروم و صحبت‌های کیانوری را خارج از نوبت «پرسش و پاسخ» ضبط کنم. همواره دقایقی پیش از قرار برای ضبط «پرسش و پاسخ» به محل می‌رفتم و پس از آماده کردن میکروفون و ضبط‌صوت کیانوری وارد می‌شد. اما این بار او هم زودتر آمد، و هنگام نزدیک شدن به خانه‌ی محل قرار دیدم که کیانوری و حسین قلمبر از روبه‌رو می‌آیند. بعد دانستم که این جلسه‌ی ویژه‌ای‌ست و تعدادی از اعضای کمیته مرکزی حزب در آن شرکت دارند. برای همین بود که حسین قلمبر با دیدن من شگفت‌زده پرسید: «تو چرا آمدی؟!» گفتم: «قراره ضبط کنم!»، و با هم وارد شدیم [با گام‌های فاجعه، ص ۴۹].

نادر زرکاری در شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران در کار توزیع نوارهای «پرسش و پاسخ» نورالدین کیانوری کمک می‌کرد. بارها برای سامان دادن به همین کارها به خانه‌اش در ساختمان اشغالی گوشه‌ی میدان فاطمی رفتم. چند ماه پیش از آن که اتحاد شوروی را ترک کنم، نادر و خانواده‌اش به مینسک، جایی که من بودم، منتقل شدند، و آخرین بار هنگامی که برای کاری از سوئد به برلین غربی (پیش از فروریختن دیوار) رفته‌بودم، نادر را در میانه‌ی شهریور ۱۳۶۷ در منزا (Mensa ناهارخوری دانتشگاه برلین) سر راهش از شوروی به کانادا دیدم. او «نامه‌ی سرگشاده»ای در اعتراض به رهبری حزب نوشته‌بود و به من نیز داد که بخوانمش و نظر بدهم. چه می‌گفتم؟ او و خیلی‌های دیگر دیر بیدار شده‌بودند. من و بسیاری دیگر چند سال پیش از آن به نتایج مشابهی رسیده‌بودیم. اما او و دیگرانی صبر کرده‌بودند و پس از شرکت در «کنفرانس ملی»، گویی تازه با مشاهده‌ی آثار و نتایج پلنوم بیستم کمیته مرکزی حزب توده ایران (دی‌ماه ۱۳۶۶) بیدار شده‌بودند. او ضمن نقل قول‌های فراوان از لنین می‌نوشت:

«[…] از سال ۵۱ به صفوف مخفی سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوستم و تا اوایل سال ۵۷، که پس از یک درگیری مسلحانه در اصفهان دستگیر شدم، به مدت ۶ سال در خانه‌های تیمی زندگی می‌کردم. در این سال‌های سخت و پر خفقان و دهشتزا هم‌رزمان فداکار، قهرمان و ارجمند و شرافتمندی، که یادشان را همواره گرامی می‌دارم، چون نزهت روحی آهنگران، نسترن آل‌آقا، احمد زیبنده [زیبرم؟]، حسن نوروزی و… را که از نزدیک با هم در نبرد شرکت داشتیم از دست دادم و ضربه‌های سراسری سال ۵۵ و آخرین گفت‌وگوهایم با رفیق قهرمان حمید اشرف، زمینه‌های ذهنی جدایی از مشی چریکی را برایم فراهم ساخت […] در تاریخ حزب توده‌ای ما چنین حجمی از زیر پا گذاردن اصول لنینی و سازمان‌شکنی و پایمال ساختن حقوق اعضا و کادرها سابقه ندارد. […] هیئت سیاسی که مهاجرنشینان نمونه‌ای قدرت اصلی را در آن در دست دارند، در پاسخ به خواست‌های برحق و قانونی رفقای حزبی چهار نفر از اعضای رهبری را و چند نفر از کادرها را تعلیق و یا اخراج کرد. […] نام من نیز در میان اخراج‌شدگان به چشم می‌خورد. […] تأسف من از این است که سرنوشت رزمندگان توده‌ای را لاهرودی و صفری‌ها رقم می‌زنند، کسانی که در مکتب جنایتکاران به‌نامی چون باقروف و بریا تعلیم گرفته‌اند.» [نامه‌ی سرگشاده خطاب به اعضای کمیته مرکزی و کادرها و اعضای حزب توده ایران، و کمیته مرکزی، کادرها و اعضای سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، نادر زرکاری، ۱۹۸۸/۹/۲]

با بهروز مطلب‌زاده حشر و نشر، یا به قول خود او «دعوا»های بیشتری داشته‌ام، از تهران و دفتر حزب و سپس رسیدگی به امور احسان طبری [قطران در عسل، بخش‌های ۴۷، ۵۷، ۸۴، ۸۵، ۸۷، ۸۸]، تا زاگولبا و مینسک، و پس از آن، به استثنای افغانستان. و «دعوا» داشتن البته نشانه‌ی دوستی ماست! او نیز اردیبهشت امسال در فیسبوک فاش کرد که سی سال پیش، پس از اختلاف اصولی با علی خاوری در «پلنوم فروردین ۱۳۶۹»، از عضویت در کمیته مرکزی حزب توده ایران استعفا کرده و از آن پس هیچ‌گونه رابطه‌ی تشکیلاتی با سازمانی به نام حزب توده ایران یا سازمان دیگری نداشته‌است (هرچند که هنوز به «اهداف، آرمان، و تاریخ پربار» آن حزب باور دارد).

با آن‌چه تعریف کردم، می‌خواهم پلی بزنم به نکاتی که بر سر آن‌ها با نویسنده‌ی کتاب بحث دارم.

چرا انشعاب؟

با همه‌ی استدلال‌هایی که تقی‌زاده کرده، قانع نشدم که انشعاب از سازمان چرا لازم بوده. او می‌نویسد: «رهبری جدید [پس از کشته‌شدن حمید اشرف] انعطاف‌ناپذیر بود […] آن رفقا عرصه را از همه سو بر ما تنگ کردند. بایست در برابر روش‌ها و تفکری سکوت کنیم که آن را ویرانگر سازمان می‌دانستیم و ادامه‌اش را فاجعه.»[ص ۲۶۲] و «جدایی به ما تحمیل شد.»[همان] و جمع‌بندی نهایی او از دلایل انشعاب چنین است:

«بستن دهان ما از سوی مرکزیت وقت سازمان، خودداری از طرح نظرات ما و به‌ویژه کتاب تورج در میان اعضای سازمان، تبلیغات یک‌طرفه علیه ما در میان رفقای سازمان مبنی بر این که چند نفر به دنبال ضربات وارده بر سازمان و از بین رفتن رهبری فرصت را غنیمت شمرده و مشی سازمان را زیر سؤال برده‌اند… و تلاش برای دست زدن به اقداماتی («عملیات») بود که ما به‌شدت با آن‌ها مخالف بودیم و در بهترین حالت جز تظاهری بی‌معنی برای سر پا نشان دادن سازمانی نبود که به اعتراف همه‌ی رفقا از پا افتاده‌بود.»[ص ۲۷۳]

من هیچ‌یک از مطالبی را که رفقای سابق نویسنده در انتقاد از انشعاب آن گروه نوشته‌اند نخوانده‌ام و تنها با تکیه بر نوشته‌ی خود او و در سراسر نوشته‌اش، نشانه‌هایی می‌بینم حاکی از آن که کارد به استخوان نرسیده‌بود:

– یثربی بود که کتاب‌های ریزچاپ لنین را برای آنان آورد، و خواست «چه باید کرد» را رونویسی کنند.[ص ۱۵۰ و ۱۵۱]

– مشکل مالی برای اینان ایجاد نشده‌بود.[ص‌ص ۲۱۱ و ۲۷۱]

– حسین پرورش کتاب بیگوند را برای رفقای بالاتر برد.[ص ۲۳۰]

– حسین قلمبر، عضو مرکزیت، نظرات اینان را به بالا منعکس می‌کرد.[ص ۲۵۵] او حمایت گروه بزرگی را پشت سرش داشت، طوری که حتی در شدیدترین بحث‌ها جرئت نکردند اسلحه رویش بکشند.[ص ۲۶۵]

– مناسبات درون سازمان با اینان دوستانه بود. محسن صیرفی‌نژاد می‌گوید که خود سازمان (از طریق «هاشم») با شنیدن نظراتش درباره‌ی غلط بودن مشی چریکی در اواخر تابستان ۵۶، او را به قلمبر وصل کرد، و تنها هنگامی ارتباطش را قطع کردند که «گروه» اعلام کرد که به حزب توده ایران پیوسته‌است.[ص‌ص ۵۸۲ و ۵۸۳]

– اباذر با حسین چوخاچی بحث‌های مفصلی داشت در فضایی دوستانه، بی آن که «بایکوت» شود، و می‌گوید:«اواخر ۵۵ بچه‌ها می‌دانستند که من دیگر مشی سازمان را قبول ندارم و می‌خواهم از سازمان جدا شوم.»[ص ۸۹۸] حسن فرجودی به حرف‌های او گوش می‌دهد و دوستانه می‌گوید: «شاخه‌ی یثربی، که بزرگ‌ترین دسته‌ی سازمان است، از سازمان جدا شده‌است و بیشترشان بچه‌های دانشگاه صنعتی آریامهر هستند، اگر بخواهی می‌توانیم تو را معرفی و تأیید کنیم». او از فرجودی سیانور می‌گیرد و به خواست خود اسلحه‌اش را تحویل می‌دهد. او همچنین نشانه‌های دیگری از مناسبات صمیمانه‌ی سازمان و منشعبین حتی پس از انشعاب تعریف می‌کند.[ص ۵۹۹]

آیا به‌راستی افراد «گروه منشعب» نمی‌توانستند در سازمان بمانند و تلاش خود را برای تأثیر نهادن ادامه دهند؟

چرا حزب توده ایران؟

همچنین برای من روشن نشد که اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت. تقی‌زاده یک جا می‌نویسد که «رادیو پیک ایران» را می‌شنیده‌اند، و حزب «به رغم لغزش‌های نادر، از همه‌ی نیروهای دیگر به دنبال کردن پیگیر مشی لنینی نزدیک‌تر» بود.[ص ۲۶۷] سپس به‌ظاهر برخورد تصادفی عسکر آهنین با رحیم شیخ‌زاده و امیر معزز در خیابان [ص ۲۸۱] سرنوشت گروه را رقم می‌زند و ارتباطشان با «سازمان نوید» و از آن راه با حزب برقرار می‌شود.

اما در همان هنگامی که این دوستان کاسه‌ی «چه کنم» به دست گرفته‌بودند، دوستان من در همان دانشگاه، احمد حسینی آرانی و سعید نستار (هر دو دوره ۴ مکانیک) «راه سوم» را، که «مائوئیستی» هم نبود یافتند، و با همراهی ماه‌مینو نوربخش (دوره ۳ ریاضی)، و سپس محمدجواد قائدی (دوره ۵ برق)، و کمی دیرتر با جوان‌ترها از قبیل مجتبی احمدزاده (برادر احمدزاده‌ها، دوره ۹ صنایع)، داریوش کایدپور (دوره ۶ فیزیک)، محمد محمدی (دوره ۱۰ صنایع)، فهیمه مرزبان (دوره ۱۱ شیمی)، و… پایه‌های سازمان «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر» را نهادند، و دیرتر به «رزمندگان» رسیدند. خود دوستان منشعب در مکاتباتشان با «مرکز حزب» به انتشار کتابی از سوی گروه نام‌برده در خارج اشاره کرده‌اند.[ص ۶۹۴]

چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعه‌ای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا تنها احساس دین به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق (اکثریت) هم سر بر شانه‌ی حزب توده ایران بگذارد؟

با خواندن مکاتبات گروه منشعب با «مرکز حزب» از خیال آرمانی آنان درباره‌ی «مرکز حزب»، که در واقع تنها نورالدین کیانوری است، و مقایسه‌ی آن با واقعیت کشتی به‌گل‌نشسته‌ی رهبری حزب توده ایران در مهاجرت، و وضع زندگی در کشورهای سوسیالیستی «واقعاً موجود» دلم به درد می‌آید؛ آن‌جا که «مرکز حزب» مشکلات فعالیت اینان را در داخل درک نمی‌کند [ص‌ص ۶۸۹ و ۶۹۰]، یا آن‌جا که می‌پرسند «آیا در حزب اختلاف وجود دارد، اگر هست، در چه حدود؟»[ص ۶۹۴]، یا تصویر زیبایی که در خیال از وضع «رادیو پیک ایران» دارند، و…

حسین قلمبر، که به برلین شرقی رفته و نزدیک یک سال آن‌جا زندگی کرده و واقعیت‌ها را به چشم خود دیده، در نامه‌ای برایشان به زبان بی‌زبانی می‌نویسد که «امکانات حزب محدود است»[ص ۶۹۲] و «در این‌جا محدودیت‌هایی هست که ما قبلاً نمی‌توانستیم به آن‌ها فکر کنیم.»[ص ۶۹۳] اما درک این واقعیت‌ها برای این دوستان دشوار است. می‌خواهند بدانند چرا؟ چرا «کشورهای سوسیالیستی برادر قادر به کمک به ما نیستند (و یا کم کمک می‌کنند)؟»[ص ۶۹۲] و برای «محدودیت»‌ها از او توضیح می‌خواهند.[ص ۶۹۳]

امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آن‌جا بتوانم گوشه‌ای از واقعیت‌های آن کشتی به‌گل‌نشسته را نشان دهم. همچنین نباید فراموش کرد که رهبران مهاجر حزب بر شانه‌های افراد منشعب به تهران وارد شدند و همین منشعبان بودند که آنان را سر پا نگه داشتند و حزب را در عمل برایشان ساختند. نویسنده خود به روشنی نشان داده که «سازمان نوید» عددی نبود و میزان توزیع نشریه‌ی نوید در تهران و شهرستان‌ها به دست خود آنان ده‌ها برابر چیزی بود که نویدی‌ها از عهده‌اش بر می‌آمدند.

انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها

بهمن تقی‌زاده در سراسر کتاب از درون سازمان چریک‌های فدایی خلق و مشی آنان انتقاد می‌کند و بد می‌گوید، از نادانی و بی‌سوادی‌شان می‌گوید و از «بی‌عملی»شان و نداشتن نشریات تئوریک و … اما هیچ سخنی نمی‌گوید از این که پس چرا و چگونه در آستانه‌ی انقلاب موج‌های صد هزار نفری از جوانان به سوی آن هجوم آوردند، در آن و برای آن صف بستند، و در خیابان‌ها شعار دادند «ایران را سراسر سیاهکل می‌کنیم»؟ حال آن که حزب توده ایران، اگر آماری را که کیانوری به رفقای آلمان دموکراتیک گزارش داده باور کنیم، در اوج درخشش خود تیراژ «نامه مردم»اش ۴۰۰۰۰ نسخه بود؟ [اسناد اشتازی در «ساله‌های مهاجرت – حزب توده ایران در آلمان شرقی»، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، جهان کتاب، تهران ۱۳۹۵]. آن‌گاه که رقیه دانشگری از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران در انتخابات نخستین مجلس شورای (هنوز) ملی ۲۲۰۷۳۷ رأی آورد، مریم فیروز کم‌تر از یک‌هفتم او یا ۲۹۶۹۴ رأی داشت. بالاترین رأی نامزدهای حزب توده ایران ۵۸۸۰۲ رأی برای کیانوری و ۵۵۳۹۲ رأی برای احسان طبری بود. در برابر ۱۵۶۷۴۰ رأی که سعید سلطان‌پور آورد، سیاوش کسرایی کم‌تر از یک‌چهارم او، یا ۳۷۹۵۹ رأی داشت[روزنامه کیهان ۱۶ فروردین ۱۳۵۹]. چرا آن همه مردم، اغلب جوان، در حضور حزب توده ایران، آن «راه غلط» و آن «سازمان بد» را برگزیدند و دنبال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران رفتند؟

انتقادهای تقی‌زاده از سازمان و رفقای اسبق‌اش آن‌چنان است که کسی را که nostalgic را «نوستالوژیک» می‌خواند و می‌نویسد، و tragic را «تراژدیک»، آن‌قدر به وجد می‌آورد که در رسانه‌های داخلی به‌به و چه‌چه‌اش به آسمان می‌رود، و در تعریف از کتاب تقی‌زاده فقط انتقاد‌های او از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران را نقل می‌کند و از کتاب تعریف می‌کند. خوب است که خود تقی‌زاده جمله‌ی معروف اگوست ببل را نقل کرده [ص ۴۳۳] که به خود نهیب می‌زد: پیر خرفت، باز چه گفتی که آن‌طرفی‌ها برایت کف می‌زنند؟!

خرده گیری

بی آن‌که با قصد ایرادگیری کتاب را خوانده‌باشم، چند ایراد خرد و ریز به چشمم خورد، که شاید در چاپ‌های بعدی بتوان اصلاحشان کرد:

– نام محمدتقی مخنفی [ص ۵۹۲] در نمایه نیست.

– نام جمال سعیدی در نمایه با ارجاع به صفحاتی با نام مادر سعیدی و آقای سعیدی آموزگار پرویز هدایی مخلوط شده.

– تقی‌زاده تنها از یک شماره نشریه‌ی گروه دانشجویی نویسندگان در دانشگاه صنعتی آریامهر یاد می‌کند.[ص ۴۳ و ۴۴] تا جایی که یادم می‌آید، شماره‌ی دوم و سوم همان نشریه هم منتشر شد. همچنین از سال ۱۳۵۶ گروه نویسندگی تازه‌ای شروع به فعالیت کرد و نشریه‌ی آن با نام «تا طلوع» در تابستان ۱۳۵۷ منتشر شد. این نشانی را بنگرید. در همان هنگام نشریه‌ی اتاق موسیقی با نام «گاهنامه‌ی موسیقی» (نشر پیمان، ۱۳۵۷) نیز منتشر شد. انتشار این هر دو به برکت «باز شدن فضای سیاسی» در آستانه‌ی انقلاب بود.

– در صفحه‌ی ۵۶ دو بار از «دکتر نیایش» یاد شده‌است. تا جایی که می‌دانم او مهندس بود و نه دکتر.

– قربانعلی مؤذنی‌پور دوره دوم مهندسی شیمی نبود، دوره هفتم شیمی بود.[ص ۶۳]

– رشته‌ی ادنا ثابت را مهندسی مکانیک نوشته [ص ۴۳۹]. رشته‌ی ورودی او ریاضی بود.[روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۵ تیر ۱۳۵۲]

– در نام آهنگساز جمهوری آذربایجان هم در صفحه‌ی ۶۸ و هم در نمایه یک «عسکر» اضافه است. نام او سلیمان علی‌عسکروف است Süleyman Ələskərov.

– فهرست ۲۴‌نفره‌ی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر در پانویس صفحه‌ی ۸۱ با قید «زندگی مخفی اختیار کردند» محدود شده، که اگر این محدودیت نمی‌بود، عده‌ی بیشتری در آن می‌گنجیدند. اما حتی با همین قید جای دو نفر در آن خالی‌ست: هوشنگ اسماعیلی (دوره ۳ ریاضی)، و قربانعلی مؤذنی‌پور (دوره ۷ شیمی)، که به نوشته‌ی خود کتاب [ص ۶۳] خانه‌ی تیمی داشته. او در عضویت سازمان فداییان (اکثریت) در سال ۶۵ بازجویانش را راضی کرد که او را سر قراری ببرند، و آن‌جا از پل روگذری خود را به اتوبان پرت کرد و کشته‌شد.

– نام «کهن» در صفحه‌ی ۵۵۵ آمده که همکلاسی دبیرستان و هم‌دانشگاهی محسن صیرفی‌نژاد بوده. نام او نیز در نمایه نیست. او گوئل کاهن (کهن) است، دانش‌آموخته‌ی دوره ۶ شیمی دانشگاه صنعتی آریامهر که در همان دوران دانشجویی چندین کتاب شیمی و وازه‌نامه‌ی تخصصی شیمی نوشت. او ویراستار کتاب خاطرات دکتر فریدون هژبری معاون آموزشی اسبق دانشگاه است، با نام «بر آب و آتش» (بدون ناشر، امریکا ۱۳۹۱).

– نام ولدخانی [ص ۱۸۲] در نمایه نیست.

– و سرانجام تقی‌زاده در پانویس صفحه‌ی ۴۶ می‌نویسد: «آبراهامیان ظرفیت کامل محل برگزاری مراسم (سالن ورزش دانشگاه صنعتی) را حدود همان ۱۰۰۰۰ نفر می‌داند که در ۲۸ آبان ۱۳۵۶ برای شرکت در جلسه‌ی دهم شب‌های شعر کانون نویسندگان به دانشگاه رفتند. (آبراهامیان (۱۳۸۴) ایران بین دو انقلاب، ص ۶۲۳)».

با همه‌ی احترام و ارج نهادن به یرواند آبراهامیان و زحمت‌هایی که کشیده، باید بگویم که ایشان متأسفانه بسیار بی‌دقت می‌نویسند. نخست آن که، اگر تقی‌زاده این «قصه‌ی خسن و خسین سه خواهران مغاویه» را درست نقل کرده‌باشد، آن جلسه‌ی سالن ورزش دانشگاه صنعتی آریامهر، که به تحصنی بزرگ انجامید، نه در ۲۸ آبان، که در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ بود، «حلسه‌ی دهم» شب‌های شعر کانون نویسندگان نبود، و ربطی به کانون نویسندگان ایران هم نداشت. «ده شب» کانون در مهرماه در انستیتو گوته برگزار شده‌بود. آن جلسه را گروه دانشجویی «پژوهش‌های فرهنگی» دانشگاه صنعتی برگزار کرد. دو دیگر آن که مگر آن که شکنجه‌گران امنیتی جمهوری اسلامی بتوانند ۱۰۰۰۰ نفر را در آن فضا بتپانند!

تقی‌زاده خود می‌توانست سری به دانشگاه بزند، طول و عرض آن سالن را بسنجد و به حساب سرانگشتی گنجایش آن را برآورد کند. من از روی نقشه و عکس هوایی و با احتساب مقیاس، ابعاد بیرونی آن را ۵۶ در ۴۰ متر می‌بینم، یعنی ۲۲۴۰ متر مربع، که حتی اگر مساحت سن و پله‌های برای نشستن در ضلع جنوبی را سطح صاف حساب کنیم، و مردم در همه‌ی مساحت آن تنگ هم بایستند، با حساب ۳ نفر در هر متر مربع، ۶۷۲۰ نفر به‌دست می‌آید.

من خود از گردانندگان فرعی آن تحصن بودم، مشروح ماجراهای آن شب را نوشته‌ام [قطران در عسل، بخش ۲۵] و شهادت می‌دهم که مردم نایستاده بودند و همه روی کف سالن و پله‌های ضلع جنوبی نشسته‌بودند، که دیگر سه نفر در متر مربع صدق نمی‌کند، و بخش‌هایی از سطح کف سالن هم خالی بود. پس از تصمیم تحصن، کسانی دراز کشیده بودند و عده‌ی زیادی در ضلع غربی سالن قدم می‌زدند. بنابراین تازه همان ۵۰۰۰ نفر هم که کسانی دیگر (شاید خود من هم) نوشته‌اند، اغراق‌آمیز است. مقامات دانشگاه با تجربه از جلسات قبلی در همان چارچوب، از جمله سخنرانی منوچهر هزارخانی هفته‌ی پیش از ماجرا که سالن پر شده‌بود، به لحاظ اقدامی برای ایمنی جمعیت در صورت آتش‌سوزی و… این بار برای سخنرانی سعید سلطان‌پور از طریق گروه «پژوهش‌های فرهنگی» ۴۰۰۰ کارت ورود توزیع کرده‌بودند، نگهبانان دروازه‌ی دانشگاه از ورود کسانی که کارت نداشتند جلوگیری کردند، و از همان‌جا بود که درگیری شروع شد و به دستگیری عده‌ای و به تحصن انجامید، و به احتمال زیاد پس از درگیری حتی کسانی را که کارت داشتند دیگر راه ندادند.

دست‌کم کار ارقام و محاسبات مهندسی را به تاریخ‌نویسان مسپاریم! چه خوب که «گروه منشعب» از شک کردن و پرسیدن آغاز کردند. اما ای‌کاش همان شیوه را ادامه می‌دادند: این که آبراهامیان نوشته، یا لنین یا حتی مارکس نوشته، یا رفیق طبری یا کیانوری گفته، به خودی‌خود و تنها به اعتبار نام آنان، که، حتماً درست نیست؟ این نوشته‌ی بهمن زبردست (مجله‌ی نگاه نو، شماره ۱۱۴) را ببینید که تنها در چند صفحه از «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان چندین غلط پیدا کرده‌است.

هر چه هست، درود بر بهمن تقی‌زاده برای کتاب خوب و خواندنی‌اش، که مرا واداشت پیرامون آن پرچانگی کنم!

استکهلم، ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۵ تأسیس شد. در گذشته ورودی‌های سال‌های گوناگون با «دوره» مشخص می‌شدند: دوره ۱ ورودی سال ۱۳۴۵ بودند، و… اما پس از «انقلاب فرهنگی» برای دانشجویان دانشگاه با نام جدید «شریف»، لفظ «دوره» به کار نمی‌رود و سال ورود دانشجویان را می‌گویند، که در واقع روشن‌تر است.

[۲] دریافت کتاب «قطران در عسل»

[۳] هفت شماره از خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه صنعتی شریف، حاوی عکس و مشخصات دانشجویان ورودی هفت دوره‌ی نخست در این نشانی موجود است. [۴] دریافت کتاب «با گام‌های فاجعه»

https://akhbar-rooz.com/?p=138128 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

48 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل

آن “لکه”ی سپید بر چه افتاد؟ خود چه جنسی داشت؟ نقش رویَش از چه “زیبا” بود؟

به نگر می آید که کتابِ «تاریخچه گروه منشعب» از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران (سچفخا) در چشم آقای شیوا فرهمند راد “موهبت” بوده است…

او نپرسیده ست که چرا آقای بهمن (سیدمحمد) تقی‌زاده, کتابِ ۷۹۰ صفحه ای (یا نوشداروی) خود را با “صبرو حوصله‌” بسیار دیرهنگام، پس از چهار دهه، عرضه کرده است! اگر گوهر مبارزه سیاسی، جدا از تحلیل و بررسی موشکافانه، تشخیص سریع اشتباهات و درس گیری بهنگام از آنهاست، چرا آقای تقی زاده چهل سال وقت برای رو کردن “تحولات فکری منجربه پیدایش گروه منشعب از سچفخا” لازم داشت؟ تاثیر بخشی و کارآیی چنین “ضرورتِ” برون از هنگام و مکان در گذر رخدادها چه نقشی میتواند داشته باشد؟ ازسوی دیگر, آیا حکومتِ سانسور و کشتار اسلامی یکباره از سرشتِ تاریخی خود سرپیچیده و برای نشر حقایق (از آن میان کتاب آقای تقی زاده) دمکرات شده است؟

در این ستیز, آقای فرهمند راد نخست، در تأیید آقای تقی زاده، سازمان فدایی را زیر ضرب میگیرد و سپس, به شکل انتقادی, حزب توده را از سر راه بکنار می افکند. در نگاه خواننده، اینگونه برخورد نه مسئولانه و نه اصولی است.  
چند نکته دیگر نیز در این میان توجه برانگیزند:
۱ – ذهنیتِ پشتِ کاربرد عبارتِ “ارتش آزادی‌بخش اردبیل” در باره ی چند دانش آموز که “بر ضد (یک) دبیر اعتصاب (کرده) و نشریه‌ی ‘نوید’ را در اردبیل پخش می‌کرد(ند)” ماجراجویانه و نابخردانه است وتنها با اعجاز “دو اسب ناهمساز درشکه (عبارتِ آقای فرهمند راد)” میتوان آن را به چریکهای فدایی و یا حزب توده چسباند. در هیچیک از نشریات فداییان (از هر شاخه) از یک چنین “ارتش” سخن نرفته است.
۲ – ارجاع مکرر آقای تقی زاده به کتابِ محمود نادری (محصولی از دستگاه امنیتی حکومتِ اسلامی) که “عکس بهروز عبدی نیز در (آن) عوضی‌ست” پرسش برانگیز است!
۳ – آقای فرهمند راد مبارزه در راه بهروزی اکثریت عظیم زحمتکشان را نه در درک ضرورتِ آن که در گرو داشتن پول می بیند. آیا به همین دلیل نیست که میگوید “شاید اگر در آن سال‌ها پول می‌داشتم … به‌ زودی از خانه‌ی تیمی سر در می‌آوردم.” میتوان دید که نشناختن سازماندهی پیچیده و چند سویه سازمان فدایی، کژفهمی بی مرزی بدنبال می آورد که پیوستن به سچفخا را لزوما در “سر در آوردن از خانه های تیمی” می انگارد! 
۴ – شگفت انگیز است که او، هم اکنون نیز، واکنش منفی از خود نسبت به “سمپات گیری(؟!)” برای «سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران» که کارگزار آن سیروس نهاوندی نفوذی حرفه ای ساواک بود، نشان نمیدهد! تو گویی که او به این مهم بی توجه است.
۵ – بیدلیل نبود که سچفخا آقای فرهمند راد را در “دکان خود (اتاق موسیقی که) روبه‌روی دکان اتاق کوه بود” به “فعالیت فرهنگی-صنفی پرثمرش” (بخوان گوش دادن به موسیقی کلاسیک) واگذاشت تا که ناچار نباشد “اسلحه بردارد، در خانه‌ی تیمی مخفی شود، و هیچ کاری نکند»! 
۶ – پیدا نیست که هدف آقای فرهمند راد از بکارگیری واژه های “سوپرچریک” و “چریک نما” و داستان “ساختگی و شیرین” یکی از آنان که “دختری را در گوشه‌ی خلوت دانشگاه گیر می اندازد و بدجوری می زند چون خیلی خوشگل بوده” چیست؟ بستن آن به سچفخا برای به ابتذال کشیدن آن؟! یا آنکه خواسته با متلک پرانی نوشتار خود را رنگ دلپسندی بزند؟! 
۷ – آقای فرهمند راد که خود “بدون بودن در خانه‌های تیمی”، همراه “با اعضای ‘گروه منشعب’ از یکجا (؟)، از حزب توده ایران سر در آورد”، شگفتی این “سردرآوردن” را عادی جلوه میدهد و با نگاه انتقادی میپرسد: اعضای این گروه چگونه به این نتیجه رسیدند که راهی جز پیوستن به حزب توده ایران وجود نداشت؟ پاسخ این پرسش چه میتواند باشد؟
از نگاه خواننده اینست که مگر خود شما همراه آنان نبودید تا راه درست را نشان دهید؟
از نگاه خود او اینست که گروه منشعب بهتر می بود همانند شماری از دانشجویان دانشگاه آریامهر به جریانات خط سه (مانند “اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر»، «رزمندگان» و یا دگر باورمندان به تز سوسیال امپریالیسم) بپیوندد. 
۸ – راست اینست که “گروه منشعب” (به شمول آقای فرهمند راد) در پاییز ۱۳۵۶ به حزب توده ایران پیوست. بدیهی ست که مکاتبات این گروه با حزب پیش ازین پیوستن باید انجام شده باشد. از سوی دیگر آقای کیانوری در سال ۱۳۵۷ به دبیرکلی (مرکزیت) حزب برگمارده شد. پیدا نیست چرا آقای فرهمند راد ادعا میکند که “مرکز حزب” در زمان مکاتبات گروه منشعب (در پایانه های ۱۳۵۵ و شش ماهه نخست ۱۳۵۶) “در واقع تنها” نورالدین کیانوری بوده است؟!

peerooz
peerooz
2 سال قبل

با تشکر از جناب شیرازی که گفتگو را به مسیر درست آن آورده اند, در مورد بسیاری از کامنت های قبلی باید گفت که روغن روغن کاری صرف چرخ و اراده جیر جیر کن شده بود. ‘The squeaky wheel gets the oil’. ممنون.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

پیروز … خوبی؟ چون وقت کَل کَل کردن های بچه گانه را ندارم و فقط به این امید که به خودت بیایی، توضیه میکنم “کف زدن “های قبلی خودت را با این یکی مقایسه کن. ببین اصلا خودت تکلیف خودت را می دانی؟ آرزوی شفای عاجل دارم!

شیوا
2 سال قبل

آرمان شیرازی محترم، متأسفانه به میزان شگفت‌انگیزی دچار سوءتفاهم شده‌اید، از جمله بی‌گمان به این علت که، این‌گونه که از طرح پرسش‌هایتان بر می‌آید، حتی درست درنیافته‌اید که کدام جمله‌ها را از متن کتاب نقل کرده‌ام و کدام‌ها را خودم نوشته‌ام.

اگر به‌راستی جویای حقیقت هستید، پیشنهاد می‌کنم که خود کتاب را بخرید و به دقت بخوانید. خواندن مقدمه را هم فراموش نکنید. آنگاه شک ندارم که پاسخ همه‌ی پرسش‌هایتان را خواهید گرفت. اگر چیزی باقی ماند، بار دیگر این نوشته‌ی مرا بخوانید، و به لینک‌هایی هم که داده‌ام بروید و آن‌ها را هم بخوانید. ببخشید که من نمی‌توانم برای پاسخ به پرسش‌هایتان تمام متن کتاب را این‌جا نقل کنم.

بنده خدا
بنده خدا
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

آخر برادر چرا نخود هر آشی میشی که کار دست خودت بدی؟

سامان
سامان
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

آقا شیوا اگر قرار بر این بود که هر کس خود کتاب را بخرد و بخواند و قضاوت کند، راضی به زحمت شما و دوستان سفارشی اتان نبودیم. دست بردارید از این محفل بازی مشمئز کننده. شما زمانی چپ بودن را به تفریحی انگاشتید که حال پی بردید که اشتباه کردید و تفریح در اردوگاه مقابل براه تر است. پس به تفریح خود در غرب ادامه دهید. خوشگذرانی و پزیدن به آن را با تاریخنگاری یکی ندان آقای محترم. خوش باش! در آینده ای نه چندان دور این لاف های در غربت بسیاری همچون تو از پرده بیرون خواهند آمد.

آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

آقای فرهمند راد، درود بر شما و سپاسگزار از اینکه گفتگو را پی گرفته اید. 
راست اینست که اندیشه های پشت نوشتار خود شما و آنچه که از آقای تقی زاده بازگو کرده اید، کمابیش، همسو هستند. ازینرو، پرسشهای من طبعا متوجه تفکرات و نگرش همراهانه شما و آقای تقی زاده می باشند. بر چنین زمینه ای، مهم آن بود نکاتی که برشمردم برجسته می شدند. 
شوربختانه شما با یک پاسخ آسان و ارزان از کنار همه پرسشها گذشته اید! فزون بر آن، در همین پاسخ کوتاه نیز، همانند برخوردهایی که به سازمان فدایی کرده اید، نگاه “از بالا به پایین” موج میزند. در پایان هم پند داده اید که “کتاب تقی زاده را به دقت بخوان، مقدمه را هم فراموش نکن, اگر هم نفهمیدی بار دیگر این نوشته‌ی مرا بخوان و… ” 
آقای فرهمند راد، شما داوریهای ناروا و غیرمسئولانه ای در باره سازمان چریکهای فدایی خلق ایران کرده اید. بدتر از آن، هنگامیکه ناروایی داوری تان بشما بگونه ای دوستانه یادآوری میشود، با گفته های نابجا باز هم از مسئولیت می گریزید. آیا برایتان هنوز روشن نیست که این روش برخورد و گفتگو، اگر مغرضانه نباشد، دست کم غیرمسئولانه و بیگانه با ارزشهای انسانی ست؟

peerooz
peerooz
2 سال قبل

جناب شیرازی,
با تشکر مجدد از اینکه در جستجوی حقیقت گفتگو را محترمانه و در مسیر درست ادامه داده اید. 

شیوا
2 سال قبل

آرمان شیرازی گرامی، من کجای این نوشته «داوری‌های ناروا و غیرمسئولانه درباره سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران کرده»ام؟؟ لطفاً یک نمونه نشان دهید! بر عکس، اگر زیر عنوان «انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها» را یک بار دیگر بخوانید، می‌بینید که من از تقی‌زاده انتقاد کرده‌ام که آن‌قدر از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران بدگویی کرده که به‌به و چه‌چه قاسم یاحسینی را به اوج آسمان رسانده، و یادش آورده‌ام، با نقل قول از اگوست ببل که «پیر خرفت، باز چه گفتی که آن‌طرفی‌ها برایت کف می‌زنند»!

این است که می‌گویم متن خود کتاب را نوشته‌ی خود من دریافته‌اید.

آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

آقای فرهمند راد این هم چند نمونه برای شما:
۱ – در بخش “در حزب توده ایران” گفته اید: “کسانی از آنان هنوز مذهبی و نمازخوان بودند…” آوردن این عبارت بدون فاصله پس از جمله “سر در آوردن شما و گروه منشعب از حزب توده ایران” گمان آفرین است که این “کسان” از اعضای سچفخا بودند و این کار اگر از روی شلختگی نباشد، کاملا نادرست و فریب آمیز است. اگر منظور شما چنین نبوده، لازم است که روش نوشتن خود را اصلاح کنید.
۲ – تزریق این مفهوم به ذهن خواننده کمدان که کار اعضای سچفخا این بود که نخست “پولدار بوده باشند” و “اسلحه بدست، در خانه‌ی تیمی مخفی باشند، و هیچ کاری نکنند»! 
۳ – کاربرد واژه های چریک نما، سوپرچریک و داستان سرایی تمسخر آمیز از یکسو و نسبت دادن غیر مستقیم عبارت “ارتش آزادی‌بخش اردبیل” از سوی دیگر به سچفخا در زمره ناسزا گویی و داوری های غیرمسئولانه بوده است.
۴ – چینش نادرست تاریخی با هدف آنکه آقای کیانوری را در “مرکز حزب” بنشانید و بگونه ای پنهان و پوشیده (با استفاده از آنچه حکومت فریب و کشتار اسلامی بر سر او آورد) حزب توده ایران را بی اعتبار کنید. 
آیا این موارد کافی هستند که به نادرستی داوریهای خود آگاه شده و پوزش بخواهید؟

peerooz
peerooz
2 سال قبل

جناب شیرازی,
با ابراز تاسف, اطلاق کلماتی چون ” شلختگی, ناسزا گویی و غیره ” در گفتگو با کسی که جز با ادب با شما سخن نگفته اند – علی رغم کوتاهی ایشان در پاسخ گوئی – نا مناسب اند.

آرمان شیرازی
آرمان شیرازی
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

پیروز گرامی، درود بر شما!
نیک اندیشی شما در این زمینه درخور ستایش است.  گمانی نیست که در این گفتگوها برخورد به فرد و هستی اجتماعی او کاملا نادرست است و حتی چیزی از گونه ترور بشمار می آید. اینجا گفتگوی متمدنانه در دستور کار است. هدف اصلی، داد و ستد اندیشه ها برای دستیابی یا نزدیکی بیشتر به حقیقت است.
آنچه من به آقای فرهمند راد (و یا آقای تقی زاده) گفته ام به هیچ روی شخصی نیست:
از نگر من، شلختگی به سهل انگاری یا بی دقتی در نوشتن برمیگردد که سبب پدیدآمدن مطالب ناروا (یا ناسزا یعنی آنچه که سزاوار نیست) در باره یک فرد یا پدیده میشود. بگفته دیگر، بکارگیری وسواس علمی در برخورد به افراد و سازمانهای مردمی همواره بایسته و شایسته است. روش نوشتن و کیفیت داوری آقای فرهمند راد در باره مبارزینی که، هنگام سکوت و سردرگریبانی سایر نیروهای میهنی، دلاورانه بپا خاستند و آغازی نو پدید آوردند سزاوار و روا نبوده است. من پاره ای از گفته های آقای فرهمند راد را بسیار خوددارانه به چالش کشیده ام. اگر واژه هایی چون فریب و جعل و مانند آنها بکار برده بودم یا شخصیت آقای فرهمند راد را زیر سئوال برده بودم، آنگاه با شما همراه میبودم.

شیوا
2 سال قبل

قبل از هر چیز باید بگویم که لینک مطلب به‌به و چه‌چه در «رسانه‌های داخلی» در بخش «انتقاد سخت از سازمان چریک‌ها» غلط است (به گناه من) و لینک درست این است:
https://www.ibna.ir/fa/note/314800
امیدوارم تحریریه‌ی «اخبار روز» این را ببیند و خواهشمندم که در صورت امکان اصلاحش کنند.

و بعد:
۱- برداشت شما غلط است. من نمی‌توانم پاسخگوی هرگونه «گمان‌آفرینی» در خوانندگان باشم. یک بار دیگر به دقت بخوانید. گفته‌ام با اعضای گروه منشعب از یک جا سر در آوردم، نه با اعضای سچفخا؛
۲- این مفهومی‌است که در کتاب نوشته شده، و من از آن انتقاد کرده‌ام؛
۳- خود کتاب است که همان‌طور که نوشته‌ام، از کسانی یاد کرده که ادای چریک‌ها را در می‌آوردند و کسانی را کتک می‌زدند. «چریک‌نما» یعنی چریک قلابی، یعنی کسی که چریک نیست، اما ادای چریک‌ها را در می‌آورد. «سوپر چریک» یعنی ماورای چریک. خود کتاب از این‌ها سخن گفته و من تنها موردی دیگر را که شاهد بودم بازگفتم، بی آن‌که به سچفخا ربطش بدهم. اگر آشنایی از آن سال‌های دانشگاه آریامهر دارید از او بپرسید و کتک خوردن و پرتاب گوجه‌فرنگی و تخم‌مرغ به‌سوی زوج‌های دانشجو را به دست چنین افرادی برایتان تأیید خواهند کرد. خود کتاب هم نوشته.

«ارتش آزادی‌بخش اردبیل» را من مطرح نکرده‌ام، یکی از افرادی که در کتاب با او مصاحبه شده مطرح کرده و از فعالیت‌های آن سخن گفته. من فقط نوشته‌ام که یکی از اعضای آن همان موقع با من هم‌منزل بود (و من آن موقع نمی‌دانستم عضو چنین گروهی‌ست) و یکی دیگر همینطور. کجای این حرف من «در زمره‌ی ناسزاگویی و داوری‌های غیرمسئولانه بوده‌است»؟؟ در ضمن آن گروه همان موقع در حال انشعاب بود و بیشتر با سازمان نوید کار می‌کرد و ربطی به سچفخا نداشت.

۴- آری، در آن زمان در «مرکز حزب» مورد نظر نامه‌نگاران گروه منشعب، تنها کیانوری بود که با آنان ارتباط داشت. کتاب را بخوانید و نامه‌هایشان را ببینید. با کس دیگری در «مرکز حزب» نامه‌نگاری نداشتند. کیانوری در پلنوم پانزدهم حزب (یعنی سه سال پیش از رسیدن به رهبری حزب) به مسئولیت کل تشکیلات داخل ایران انتخاب شد، و شرط گذاشت که جایی بیرون از دبیرخانه‌ی حزب مسئولیتش را اجرا می‌کند و هیچ‌کس نباید در کار او دخالت کند، و این شرط پذیرفته‌شد. او در خانه‌ای دوردست در حومه‌ی برلین شرقی این امور را انجام می‌داد، پنهان از بقیه‌ی رهبران حزب، که همه با هم دعوا داشتند و اسرارشان بر سر کوی و برزن تهران بود و ساواک از محتویات گاوصندوقشان هم خبر داشت. شما هستید که تاریخ حزب را نمی‌دانید و مرا به «چینش نادرست تاریخی» متهم می‌کنید؛

شما باید بخوانید، و از جمله خود کتاب را حتماً باید بخرید و بخوانید تا سوءتفاهم‌هایتان رفع شود. من بیش از این پاسخی به شما نخواهم داد.

پیروز
پیروز
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

این که همه کاسه کوزه ها را سر یک فرد (در اینجا آقای کیانوری) خراب کنیم تا خود را مطهر و مبرا از هر خطا وانمود کنیم، نه تنها ناجوانمردانه است ، بلکه دست کم گرفتن شعور خواننده و حداقل جفایی گران به تاریخ است.
در سال های پیش از انقلاب هر کس که دستی در مبارزه داشت، جان خود را در مشت گرفته بود، حال مجاهد، چریک فدایی یا توده ای و … در کنار این مبارزان جان در کف داشتیم چپ های خاویار خوری که تنها ژست روشنفکری می گرفتند و‌ تنها بازگویی خاطرات و بد گویی های مستانه به دربار در عرق فروشی ها را مبارزه پنداشته و پرمدعا منت آن را هم سر مردم می گذاشتند. در این میان بودند افرادی که نه ره در محفل چپ های خاویارخور داشتند و نه جربزه مبارزه. اینها تنها بعد از پیروزی انقلاب که خطر رفع شده می نمود، دستی بلند کردند تا بکار گرفته شوند. از بد روزگار گزینش کادرها نه از روی قابلیت های فردی که از سر ناچاری بود. این بود که حتی افراد مشکوکی مثل هوشنگ‌ اسدی با رهبری حزب توده نشست و برخاست داشتند و یا جوانکی بلندپرواز را به نزد طبری فرستادند تا کمک‌حال وی شود. حال وقتی آن جوان به حق متوجه اضطرار پشت این گزینش نبوده و نباشد و قابلیت های ناداشته خود را دلیل این گزینش پندارد، امر به وی مشتبه شده و برای خود جایگاهی کذایی ساخته و از بدشانسی جامعه ما دست به قلم شده و راست و دروغ را برای خود نمایی و جا انداختن آن جایگاه دروغین به هم می‌بافد. از پخش هیچ دروغ و افترایی برای اثبات خود ابایی ندارد. این هم معضلی است که سازمانهای چپ بخاطر کوتاهی در بررسی تاریخ بعد از انقلاب خود در پدید آمدنش موثر بودند و میدان را در اختیار کسانی گذاشتند که هنوز در حسرت چپ خاویار خور شدن بسر می برند.

محمد مفیدی
محمد مفیدی
2 سال قبل
پاسخ به  پیروز

peerooz جان با درود
همه ضرب المثل از سوراخ سوزن رد میشه، اما از دروازه رد نمیشه» را خوب می شناسیم
می خواهیم این ضرب المثل را در اینجا استفاده کنم. امیدوارم بی مسما نشود.

گفتی هوشنگ اسدی داغم را تازه کردی.
اول ـ بعداز انقلاب که شناسائی ساواکی ها موضوع روز بود و دادگاه تهرانی ساواکی هم خیلی داغ شده بود. یادم نیست که دقیقا در چه تاریخی ، حزب توده از طریق ارگان خود، نامه مردم اتهام ساواکی بودن هوشنگ اسدی را تکذیب کرد و با توضیحی اعلام کردند که نامبرده از طرف حزب ماموریت داشته که در ساواک نفوذ کند.
البته در نبود حساب و کتاب و دادگستری مستقل ، در آن روزها که ساواک جدید در حال بازسازی بود. حکومت جدید چنان جوی ایجاد کرد که توانست بتدریج همه ی نیروهای سیاسی را سرکوب کردند.
دوم ـ بعداز سرکوب حزب توده که دوباره دور تازه ای از تراژدی در زندگی پر ماجرای حزب شروع شد . از صدر تاذیل به بیرحمانه ترین شکلی در هم شکسته شدند.
دوباره نام هوشنگ اسدی ها مطرح شد
حزب توده که به چندین تیکه تقسیم شده هر کدام روایتی در مورد یکدیگر ارائه می کنند و متهم به خیانت ، سازشکار ، بریده ، حکومتی ، لیبرال و…می نمایند. اصلا تحمل اختلاف سلیقه و عقیده «خط قرمز» شده ست.
اساسا حقوق ، قضا ، ملاحظه ، دلیل ، مدرک ، شاهد ، مرجع ، وجدان و… تحت الشعاع «هرکس با من نیست بر من ست » قرار می گیرد» واقعا تاسف انگیز ست.
در مورد همین نوشتار چقدر حرف های بی پایه رد و بدل شده که چند تا حرف دوستانه و منطقی هم در این میان گم شده ست. در حکومت گذشته هم همینطور بود که خودت توضیح دادی .
هیچ تضمینی نیست که اگر دوباره گشایشی در اوضاع روزگار صورت بگیرد و مردم از نکبت حکومت اسلامی نجات پیدا کنند و تمام پرستوهای مهاجر به آشیانه برگردند( البته نمیدانم ما میلیونها نفربعداز بازگشت به میهن سر پناهی پیدا خواهیم کرد یا نه؟)
دوباره داستان بعداز انقلاب هوشنگ اسدی ها تکرار خواهد شد.
خلاصه این عادت دیرینه و مخرب نزد بعضی ها عمل می کند که هر وقت لازم باشه «دیگران» را متهم به «خائن» و «مامور» و نظائر آن می کنند و هروقت دوست داشتند «تبرئه » و تعریف و تمجید و حمایت. می کنند.

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  محمد مفیدی

جناب محمدی,
جهت رفع ابهام, پیروز هم نام من شخص دیگری ست و با من نسبتی ندارند.

محمد مفیدی
محمد مفیدی
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

با پوزش از شما دوست نادیده و قدیمی ، اصلا به این موضوع فکر نکردم

ناهید کنی
ناهید کنی
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

😜😜😜🤪🤪🤪

خوب شد این بیانیه را دادید آقای پیروز. وگرنه تحلیل گران و تاریخ نگاران دچار سردرگمی بی نظیری در طول تاریخ میشدند.

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  ناهید کنی

سرکار خانم ناهید,
ممنون از توجه. خوشوقتم که تحلیل گر و تاریخ نگاری چون شما دچار سردرگمی بی نظیر نشد 😜😜😜🤪🤪🤪. خجالت ندهید, برگ سبزی بود تحفه درویش! ضمنا من پیروز نیستم, peerooz م .

Esed
Esed
2 سال قبل

آقای شیوا فرهمندراد نوشته اید « امیدوارم کتابم «وحدت نافرجام – کشمکش‌های حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان» به سرانجام برسد و منتشر شود تا شاید آن‌جا بتوانم گوشه‌ای از واقعیت‌های آن کشتی به‌گل‌نشسته را نشان دهم. » ضمن تشکر ما هم منتظر نشر وحدت نافرجام هستیم و در ضمن زنده یاد غلام یحیی نیز خاطراتش را در رابطه با این وحدت نافرجام نوشته که توسط دکتر شعبان نیکنام به فارسی ترجمه شده که خیلی نقاط جالب و آموزنده دارد .موفق باشید

شیوا
2 سال قبل
پاسخ به  Esed

سپاسگزارم اسد گرامی. آری، آن کتاب را هم به زبان اصلی خوانده‌ام و هم با ترجمه‌ای دیگر، و بر آن ترجمه‌ی دیگر نقدی نوشته‌ام که در این نشانی می‌توانید ببینید:
https://shivaf.blogspot.com/2021/11/soghra-va-kobraye-yek-tumore-tahmili.html
و همچنین پی‌آمد آن را در این نشانی ببینید:
https://shivaf.blogspot.com/2021/12/bedune-soghra-va-kobra.html

valli
valli
2 سال قبل

با سلام به دوستان / مورد پیشنهاد من ارتباط مستقیم با مطلب اقای فرهمند ندارد – اما فکر میکنم پیشنهاد دیدن مستند تجربی [ نیمروز ظلمت / مستند تجربی / الخاندرو آبرام شیک / قسمت اول ] برای دوستانیکه به فیلم جدی و بدور از هیاهو ژورنالیستی علاقمند هستن جالب باشد. البته اگر حوصله و تجربه دیدن فیلم بدون بازارگرمی سیاسی و جدی هنری را دارید .
———————————————————————————
نیمروز ظلمت / مستند تجربی / الخاندرو آبرام شیک / قسمت اول
https://www.youtube.com/watch?v=kGIHxpLdKkc

محسن پرورش
محسن پرورش
2 سال قبل
پاسخ به  valli

حاشا چرا ؟
«پیشنهاد» شما «همسو» با سئولات آقای فرهمند ست و «مخالف» با نظر «ارتودوکس» هائی که هنوز حاضر نیستند به «سوسیالیسم واقعا موجود» حرفی نازک تر از گل زده شود .
البته در باره ی «سوسیالیسم واقعا موجود» اسناد و مدارک ، عکس و قیلم های دست اول در آرشیو های روسیه وجود دارد که توسط احزاب کمونیست سرزمین شوراها ساخته شده بود . آنها فکر نمی کردند که شکست خواهند خورد.
بسیاری از فیلم ها از جمله اردوگاههای کار احباری گولاگ ها سالها ست که با انواع تغییرات و تفسیر ها در تلویزیون های جهان نشان داده میشود. باید دید و روی تصویر های واقعی و متوالی مکث کرد !!!
این ها ربطی به تبلیغات ضد کمونیستی رسنانه ها ندارد تشخیص اصالت فیلم ها مشکل نیست.

به نظر نگارنده تصویر ها و توالی وقایع بیش از هر چیز می تواند تماشاچی را به فکر وا دارد که چرا در گولا گ ها از مردم «ناراضی» با چنان وضعی غیر انسانی باید کار می کشیدند؟ با دست خالی در سرما و بوران بدون وسیله ی کار مناسب !!!

البته برخورد بشردوستانه و نقد سوسیالیستی با آن فجایع همیشه وجود داشته ست .

اما اینکه حالا بعضی با فیلم های مختلف ؛ آش شله قلمکاری از پیش از انقلاب اکثبر تا امروز را بنام مستند سر هم کنند تا از آن نتیجه ی دیگری برای عقاید امروزی ضد کمونیستی خود فراهم کنند موضوع دیگری ست.
این لینک قبلا با امضا Ed HabTej در صفحه های فیس بوک فعالان چپ هم گذاشته شده که Ed HabTej در صفحه فیس بوک خود تبلیغات ضد چپ را پیش می برد. البته نمی گویم ولی همان Ed HabTej می باشد.
اگر لینک را نیز دنبال کنید . مشاهده میشود که در یو تیوب فقط ۴۵ دفعه این لینک دنبال شده ست.
در پایان این فیلم مستند ۲ ساعته به فارسی نوشته شده ست : به یاد دکتر عطالله صفوی و همه ی آنانی که شکسته شدن کرامت انسانی شان شنیده نشد.

valli
valli
2 سال قبل
پاسخ به  محسن پرورش

با سلام به دوستان / من علاقه ای به حاشیه سازی ندارم . دوستانی که قسمت پا مطالب من را در مورد شعرهای / اخبار روز/ دیده اند می دانند . من از جنبه هنری و سلامت کار و جدی بودن اثر هنری پیشنهاددیدن این مستند که دو روز پیش ارایه شده را داده ام. از قضا روزگار این مستند و ادامه آن همدلی و همگرایی با نگرش چپ دارد .- البته این را در پاسخ شما نوشتم . حقیقت چون هوا همه انسانها را احاطه می کند. هر پنجره و دریچه و درب را که بگشایی این که توکیستی را به تو می رساند. 
در ضمن چرا به راحتی مارک می چسبا نید / کرامت انسانی کسانی که شکسته شدن و شکسته خواهد شد – ریشه تاریخی نیاز عدالت است. 
من صفحه مورد نظر فیس شما را نگاه کردم. شما بسیار بیرحم در نقد هستید. – ایا همه باید جز حزب یا سازمان یا گروه وفرقه ای باشند؟ 

مهرداد
مهرداد
2 سال قبل

قابل قدر دانیست که مقاله بدون تعارف هم به تاریک‌ترین و هم به مضحک‌ترین گوشه‌های نهضت‌های توده‌ای و فدایی اشاره دارد. از “ارتش آزادی بخش اردبیل” که بیان گر عمق کوته فکری چپ گرایان آن دوران است تا کتک زدن “دختر خوشگل” که سنّت دیرین شیعه است که توسط چپ‌ها به عاریت گرفته شد، همه و همه نشان دهنده آینده‌ای تیره و تار بود که در انتظار جنبش کمنیستی بود. 

شیوا فرهمند کم و بیش سهمش را در باز گویی حقایق پنهان آن دوران ادا کرده است و همیشه مورد تهاجم کسانی که هنوز در رویای شوروی سوسیالیستی زندگی میکنند قرار می‌گیرد. بأعث تعجب نشود اگر جزم اندیشان ایشان را به خاطر کاربرد عبارت “دانشگاه صنعتی آریمهر” مورد عتاب قرار دهند.
اشاره ایشان به کشیده شدن به سمت حزب توده از یک “هواداری ساده شوروی” بیان گر جسورانه یک مفهوم هولناک رونشناسانه در شناخت چپ ایران است.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل

شیوای گرامی، قلمت خوب است و تقریبا هر از گاهی سری به “چه میدانم؟” میزنم تا شاید نوشته تازه ای یافته و بخوانم.
اما این دلیل نمی شود که تو دوست عزیز در ارتباط با هر مسئله ای در نقش منبعی مطلع و صاحب اسرار ناگفته جل بزنی تا شاید بر فروش کتابت بیافزائی. کمی هزینه کن و در همین سایت و سایت های مشابه آگهی بده فکر کنم هم برای خودت بهتر باشد و هم درآمدش “حلال”!
دیگر اینکه تقریبا در همه نوشته ها خود را بیش از آنچه بودی پنداشتی و نمودی. دانشجوی سر به زیر به دور از سیاست آن سال ها کجا، و حسین قلم بر و امثال او چه منشعب و چه غیر منشعب کجا؟
این خودبزرگ بینی که بیش از همه خودفریبی حاصلش بوده باعث شد که تو و امثال تو دولت شوروی را بدهکار خودت بدانید…
این خود بزرگ بینی موجب شده که گذشته را بدون دارا بودن بضاعت کافی و با دید امروزت که نباید حتما درست باشد، “نقد” می کنی. مثلا آنجا که در پاسخ به اینکه چرا چریک نشدی گفته ای: «هرگز نفهمیدم چرا باید فعالیت فرهنگی – صنفی پرثمرم را رها کنم، اسلحه بردارم، در خانه‌ی تیمی مخفی شوم، و هیچ کاری نکنم».
آیا در خلوط خودت هم به این حرف ایمان داری؟
آیا سازمان یک باشگاه بی در و پیکر بود که فردی به صرف آشنایی گذرا با برخی از اعضایش امکان چریک شدن داشت؟
من بسیار مشتاقم که با “فعالیت فرهنگی – صنفی پرثمر” آن زمان تو آشنا شوم.
حرف بسیار است اما فکر کنم تا همین حد برای گپی دوستانه کافی باشد.

نیما اسکندری
نیما اسکندری
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

من به سهم خود از آقای شیوا فرهمند سپاسگزارم که با این نوشته و نظرش در باره ی کتاب «تاریخ گروه منشعب»
اطلاع رسانی کرد.
ولی شما در مورد آقای فرهمند نکات دیگری را مطرح فرمودید که کمکی به «معرفی» یا نقد کتاب «تاریخ گروه منشعب» نمی کند .
کاش در مورد این نوشته و حرفهای آقای فرهمند کمی نزدیک تر بنویسد ؛ ایرادات احتمالی و انتقادات خود را تحریر کنید .کجای این نوشته اشکال دارد تا من خواننده ذوق زده نشوم؟

شیوا
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

شاهسوند گرامی، که متأسفانه نمی‌شناسمتان،
من هرگز برای هیچ‌یک از کتاب‌هایم درآمدی نداشته‌ام، چه حلال و چه حرام! هزینه چرا، فراوان. همه‌ی آن‌ها به‌رایگان در دسترس‌اند. اگر روی لینک‌های پایان نوشته کلیک می‌کردید، می‌دیدید.

در پاسخ باقی سخنانتان همان بهتر که هیچ نگویم.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا

شیوای گرامی، یعنی سود حاصل از فروش کتابت به جیب آمازون رفته؟ پس فی سبیل الآمازون کار کردی؟
ایکاش اتفاقا به نکات دیگر پست من جواب می دادی. این اشاره من به کتابت بیشتر جنبه دست گرمی داشت.

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

جناب شاهسوند, که لابد یعنی “دوست شاه” و خلف ایل شاهسون,
جناب شیوا فرهمندراد به تفصیل شرح زندگی و فعالیت های خود را در سایت و همچنین کتاب های خود بیان کرده و به گمانم چیزی ناگفته ندارند.
“ما نیز من بسیار مشتاقیم که با “فعالیت فرهنگی – صنفی پرثمر؟ شما نیز آشنا شویم”. با احترام.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

پیروز خان، در این سرزمین بیش از حد بادمجان دور قاب چین داریم که کم ضربه نزدند. چیزی که کم داریم چالشگرانی با شم سیاسی قوی و شاخک های تیز. انتخاب البته با شماست!

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

جناب شاهسوند,
قربان, “به عمل کار برآید, به سخن دانی نیست”. “شم سیاسی قوی و شاخک های تیز” بدون عمل, و بدون سابقه “فعالیت فرهنگی – صنفی پرثمر”, “شاخ بی بر” است. ” بادمجان دور قاب چینی” برای فرد با سابقه فعالیت روشن, بر, در تاریکی نشستن و فریاد لنگش کن زدن ارجحیت دارد. ضمنا ما “خان” هیچ ایلی نیستیم.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  peerooz

خان برای فرار از لقب دادنهایی بود که شما را لایقشان نمی دانم. اما پیروز پر وقت، از این وقت زیادی که داری و تقریبا پای همه مقالات پست آریامهری می گذاری برای خودسازی استفاده کن. من

peerooz
peerooz
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

شاهسوند خان,
ممنون از تصحیح و راهنمائی و عرض معذرت از بکار بردن لقب نامناسب “جناب”. مسلما لقب “خان” برای شاهسوند بسیار مناسب تر و “لایق” تر از”جناب” است. ضمنا خوشبختانه وقت فراوان  من صرف کشف “اسراری” چون “فی سبیل الآمازون” نمی گردد.

شیوا نزهتی
شیوا نزهتی
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

بحث را به بیراهه نبرید.
با نوشتن« این سرزمین بیش از حد بادمجان دور قاب چین دارم که کم ضربه نزدند» کمکی این نوشته در بارهی یک کتاب نمی کند.
در ضمن خیلی چیز ها کم داریم که مهمتر از همه تسامح و تساهل ست که با انگ «لیبرالی » و «بورژوائی » روبرو میشود.
تا زمانی که نحله های راست و چپ و میانه دست از خود محوری و کیش شخصیت فاصله نگیرند نیروهای تمامیت خواه کما فی السابق بر طبل دیکتاتوری خواهند کوبید.
این موضوع نیازی به به «چالشگرانی با شم سیاسی قوی و شاخک های تیز ندارد» ندارد.

تا زمانی که مردم با انتخابات ادواری و نهادینه شده نمایندگان واقعی و مسئولان امور کشور را انتخاب
نکنند قابلت ها ، صداقت ها ، درایت ها و خلاقیت ها سیاسی و اجتماعی انسانها شکوفا نخواهد شد.
بازهم تاکید میشود این نوشته در مورد یک کتاب جدید می باشد که «تصفیه حساب » شخصی ، گروهی ، حربی و…..

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا نزهتی

منظور شما همان تسامح و تساهلی است که دوستان اصلاح طلب شما از آن طریق مردم را ۳۰ سال سر کار گذاشتند؟ چه چیزی عاید معترضان دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸ از این تسامح و تساهل شد جز گلوله هایی که به فرمان آتش عباس عبدی و تاج زاده و جلایی پور در سینه اشان نشاندند؟!

شیوا نزهتی
شیوا نزهتی
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

فقط باید بگویم: نرود میخ آهنین در سنگ !

مرد حسابی مگر شما مرا می شناسید که خیلی عامیانه می نویسی «دوستان اصلاح طلب شما»؟شاید طبق معمول و عادت عامیانه ی خود خیال کردی منظور من از نیروهای تمامیت خواه فقط مرتجعین حکومت کشتار ست که این ناشی از بد فهمی و ساده نگری جنابعالی ست.

بار دیگر بخوان :« تا زمانی که نحله های راست و چپ و میانه دست از خود محوری و کیش شخصیت فاصله نگیرند نیروهای تمامیت خواه کما فی السابق بر طبل دیکتاتوری خواهند کوبید.»

من در کلی ترین شکل نوشته ام و این موضوع در تمام کشور های جهان پارلمانی هم صادق ست.
اصلا مگر مردم ما در ایران تحت حکومت جنایتکاران اسلامی از احزاب راست ، چپ و میانه برخوردار هستیم که شما جوش آوردید؟ من آرزو می کنم که به نقطه ی صفر برسیم و نحله های مختلف راست و چپ و میانه با همگرائی خود به چند حزب بزرگ برسند که بتوانند حکومت دینی را تحت فشار جدی بگذارند شما بازهم به صحرای کربلا زدی !!!
مگر از پراگندگی نیروهای مخالف حکومت اسلامی در سراسر جهان لذت ببرید!!
برای این بیماری کاری از دستم ساخته نیست.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  شیوا نزهتی

آقا یا خانم نزهتی، حتما نباید شمار را شخصا شناخت تا متوجه خط فکری شما شد. من که نگفتم شما با مصطفی تاج زاده یا محمد قوچانی و … سر و سری دارید. من گفتم شما هم همچون اصلاح طلبان حرف های کلیشه ای به خورد مردم می دهید که تا متوجه شوند دنبال نخود سیاه فرستاده شده اند، دیگر دیر باشد و به نسلی سوخته بدل شده اند. شما می توانستید خیلی فرهیخته پاسخ سوال مشخص من را بدهید که سهم زحمتکشان از این “تسامح و تساهل” چه بوده و هست؟

nazer
nazer
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

بعضی از حضرات توده‌ای به جای عبرت گرفتن از حمایت از حکومت راست افراطی مولود توافقات پاریس و کنفرانس گوادولوپ، هنوز خود را عقل کل فرض میکنند و دیگران را به نادانی متهم میکنند. حضرات توده‌ای، سیاستهای شما دقیقا تابع منافع اتحاد شوروی بود. در پیش از انقلاب متناسب با روابط شاه و شوروی، گفتار رادیو پیک تنظیم می شد. در دوران حکومت فعلی به امید واهی روابط راهبردی بین شوروی و حکومت خمینی، از جنایات حکومت کاملا حمایت کردید. زمانی که حکومت خمینی دیپلماتهای شووی را اخراج کرد، در یک چرخش کامل، موضع براندازی اعلام کردید. این سیاستهای فاجعه بار اگر ناشی از نادانی مفرط نباشد، قطعا فرصت طلبی محض بود. در مورد مقاله آقای فرهمند، فقط به سئوال او صادقانه جواب دهید: «چرا دوستان «گروه منشعب» با افراد اهل مطالعه‌ای که داشتند نتوانستند راه دیگری پیدا کنند؟ آیا تنها احساس دین به نشریات «چاپ ریز» حزب توده ایران آنان را به آغوش حزب انداخت، یا عوامل دیگری هم دخالت داشت که گذشته از «گروه منشعب» بعدها باعث شد سازمان فداییان خلق (اکثریت) هم سر بر شانه‌ی حزب توده ایران بگذارد؟». برای جواب به این سئوال میتوانید از آقای نگهدار کمک بگیرید که به گفته خودش از دوران نوجوانی علائق عاطفی به حزب توده داشته است. 

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  nazer

ناظر محترم، سخن من چه ربطی به حزب توده، اکثریت یا اقلیت داشت. شما اگر بر هیستری ضد کمونیستی و ضد چپ خود فائق می آمدید و در آرامش چند خط من را می خواندید، متوجه می شدید که من پرسشم را فارغ از مرزبندی منشعب و غیر منشعب طرح کردم. یکبار دیگر بخوانید!

nazer
nazer
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

آقا/خانم شاهسوند. دوباره طبق عادت مالوف حزب توده، دشنامی را روانه کردی. شما موجب هیستری شدید ضد چپ شدید که از ماشین کشتار خمینی حمایت کامل کردید و خلخالی دیوانه سمبل قاطعیت انقلابی و کاندیدای مجلس خبرگان برای حزبتان بود. برای جذب حکومت سوپر مرتجع خمینی در مدار شوروی هر کاری کردید. خطای استراتژیک کردید و بهای بسیار سنگینی پرداختید. فروکاستن سیاست به تابعیت مطلق از اتحاد شوروی چه جاذبه‌ای برای فعالین سیاسی داشت که جذب این حزب شوند؟

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل
پاسخ به  nazer

ناظر گرامی! اصرار شما بر توده ای بودن من برایم مبهم است. من هیچ وابستگی تشکیلاتی به هیچکدام از سازمان های چپ ندارم. اما بقول زنده یاد رئیس دانا من از دوستان و حتی زن خودم می توانم جدا شوم از از ننه بزرگم که نمی توانم جدا شوم! منظور اینکه ما اگر چپ باشیم، گذشته و عملکرد کل نیروهای چپ در گذشته را باید از خود دانسته و آنها را به نقدی موشکافانه و دقیق اما بدون از رفتارهای هیستریک دشمن شاد کن بکشیم. دست زدن برای چپ های بریده ای کخ شیفته نئولیبرالیسم جهانی و همدم نئولیبرالهای بومی شده و پای قرص نشریات آنان از دست شرق و سازندگی شده اند، کمکی به برخورد صادقانه و آموزنده برای آینده نکرده که ره به خطا می برد. نگاهی کنید به سرنوشت سلف اینها که در روزنامه اطلاعات سری دوزی کرد تا به سنوشت محتوم و غم انگیزتر دنباله هایش پی ببرید.
در ادبیاتی دیگر من هم احتمالا با بسیاری از انتقادات شما همراه باشم، اما این ادبیات شما نقد نیست شمشیری است که روی تاریخ چپ کشیده اید!

فریدون بی بیان
فریدون بی بیان
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

چه اصراری داری که دائم به نعل و میخ می زنی؟

در اولین کامنت خود به نویسنده ی این مطلب آقای شیوا فرهمند نوشتی : ” این خودبزرگ بینی که بیش از همه خودفریبی حاصلش بوده باعث شد که تو و امثال تو دولت شوروی را بدهکار خودت بدانید…

این ادبیات و این خط و نشان کشیدن ریشه در تاریخ دگماتیسم دارد.
البته کاری نداریم که از شما نمی خواهید باور کنیدد که از همان انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه بسیاری از چپ های جهان، که تا آخر زندگی به مارکسیسم و سوسیالیسم وفادار ماندند .

با بلشویسم مرزبندی داشتند و تمام لجن پراکنی های عاشقان «سوسیالیزم واقعا موجود» را تحمل کردند.
در ایران خودمان بعداز کودتای ۲۸ مرداد بسیاری از توده ای ها راهشان را از حزب جداکردند بدون اینکه با حکومت وقت مماشات کنند.
صذ البته بعداز انقلاب و به قدرت رسیدن حکومت فاشیستی دینی خلافتی که توده ای ها کم آسیب ندیدند ولی هنوز بروی خود نمی آوردند که ارزان با مذهب ، ارتجاع و ..کنار آمدند و مجیزشان گفتند..

زنده یاد سیاوش کسرائی تا مسکو هم رفت و فریادش بلند شد که : « این بود سوسیالیسم ؟
خیلی ها بعداز فرار به «سوسیالیسم واقعا موجود» و قبل از فروپاشی آن با دیدن واقعیت ها از آنچه بر آنها رفته و به خصوص پذیرفتن اطلاعات نادرست از رهیبران سیاسی دچار شوک و بیماری روحی شدند.
بسیار ابلهانه ست که واکنش ها و انتقاد های بجا و واقع بینانه ی این انسانها که زندگی خود را برای جهانی بهتر بکار انداختند با بی نزاکتی شما روبرو شود و بنویسید : « این خودبزرگ بینی که بیش از همه خودفریبی حاصلش بوده باعث شد که تو و امثال تو دولت شوروی را بدهکار خودت بدانید»
فکری به حالت خودت کن که هنوز خود را وامدار «سوسیالیسم واقعا موجود» میدانی که مانند امامزاده برای قدیسان آن روضه خوانی می کنی !!!

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل

آقای بی بیان شما همانقدر که بی بیان هسستید ثابت کردید که با نزاکتید!
آقای محترم موضوع بحث رنج و درد امثال کسرایی در شوروی نبوده و نیست. بگذریم که کسرایی را با پرمدعاهایی که توقع داشتند به محض رسیدن به اردوگاه کرسی تدریس در مدارس حزبی به آنها داده شود، اگر بی نزاکتی نباشد بی سلیقگی است. کسرایی کجا و کسانی که مشغول تجارت و شراکت با قاتلین رفقای سابق خود هستند و مفتخر به همکاری رسانه ای با رسانه های حکومتی از اطلاعات تا سازندگی و شرق و … کجا؟
بحث بر سر این است که آیا کسی چون زمانی کمک حال اعضای رهبری بوده، از رانندگی تا تهیه مسکن یا پر کردن نوار و .. اجازه دارد بعنوان فردی مطلع از تاریخ بعد از انقلاب حزب توده که هیچ، مطلع از تاریخ همه نیرو های چپ جا بزند؟ سوال اصلی این بود.
دیگر اینکه میتوان از لابلای نوشته های خود شیوا فرهمند بدین نکته پی برد که وی در خلوت خودش، برای خود جایگاهی متوهمانه در حزب توده ساخته. بر پایه این توهمات هم روایات غیر واقع به خورد خواننده می دهد و بعضا در همان اوان به خورد رهبری حزب. بعنوان مثال وی می نویسد که شاهد پنهانی گفتگوی بهشتی با مجری مناظرات در حیات صدا و سیما بوده. در آنجا بهشتی رو به مجری می گوید اینها (یعنی حزب توده و سازمان اکثریت) حق دارند.. (نقل به مضمون). شیوا این گفتگو را سریعا به کیانوری که منتظر شواهدی از این دست شب را به صبح و صبح را به شب میرسانده منتقل می کند!!! شما یکبار ئیگر فقط به سخنان بهشتی در آن مناظرات گوش دهید و خود قضاوت کنید که آیا این نقل قول ذره ای با روحیات و مواضع بهشتی همخوانی داشته؟ یا بهشتی از حضور پنهانی یک توده ای در اطراف خبر داشته و برای گمراه کردن حزب توده چنین گفته، یا آن توده ای بهر دلیلی چنین گفتگویی را آفریده؟!
دیگر اینکه من بر پایه خود نوشته های شیوا فرهمند پرسیدم که کدام فعالیت های فرهنگی مد نظر اوست؟ گوش کردن به موسیقی کلاسیک و ساختن رادیو کار فرهنگی است؟ دیگر اینکه چرا کوه نه؟ نرفتن به کوه بخاطر نداشتن هزینه مالی بوده یا فرار از هزینه های سیاسی امنیتی آن؟ ضمن اینکه من بیاد ندارم برای رفتن به کوه هزینه مالی آنچنانی نیاز بود!

فریدون بی بیان
فریدون بی بیان
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

چرا حاشیه میروید؟
شما در کامنت اول نشان دادید که هنوز در عوالم «سیوسیالیسم واقعا موجود» هستید.
” این خودبزرگ بینی که بیش از همه خودفریبی حاصلش بوده باعث شد که تو و امثال تو دولت شوروی را بدهکار خودت بدانید… ”
این لحن جنابعالی و زاویه برخورد شما با این نوشته اشکال منطقی دارد.
شما، مثل همه ، حق دارید ، نوشته ی حاضر آقای فرهمند راد را هر جور صلاح می دانید به نقد بکشید.
من خواننده نیز حق دارم در مورد این نوشته و کامنت شما و جوانب آن و بقیه کامنت ها فکر کنم و تا چیزی بر معلومات خود بیافزایم ولی خیلی از گله گزاری ها بچگانه ست.
واقعیت این ست که فرهمند راد سالها ست می نویسد و مانند ده ها نفر دیگر که روزی توده ای بودند و امروز منقد حزب توده می باشند با ده ها نفردیگر که هنوز توده ای هستند در همین اخبار روز به همین بحث ها ادامه می دهند .
آیا شما رسانه ی بهتری را می شناسید؟ طلفا معرفی کنید.

حالا شما آمده اید و خیال می کنید که با این نوشته ی آقای فرهمند راد دنیا به آخر رسیده؟

نگارنده مانند بسیاری از فعالان چپ در خانواده ای نزدیک و در ارتباط با توده ایهای قبل از ۲۸ مرداد بزرگ شده و از همان بچگی به تدریج با موضوع زندان ، شکنجه ، اعدام ، تبعیدو تحقیر ، توبه ، سازش ، خیانت و…. آشنا شدم.

شما چنان حزب توده را برای ما ترسیم می کنی تو گوئی کسانی که تمام عمر خود در جنبش ضد دیکتاتوری صرف کرده و در زندانهای شاه و ولایت فقیه با توده ایها زندگی کرده مثل شما خیال می کند که رهبران حزب توده انسانهای «خارق العاده » ای بوده اند . و فرهمند راد که سالها ست در مورد پیوستن خود به حزب توده نوشته و فعالیت های خود را تعریف کرده «خود ستائی» می کند؟

نه ! شما سخت اشتباه می کنید من بچه محل آصف رزمدیده بودم و سالهای ۵۱ و ۵۲ در سلولهای قزل قلعه فرصت داشتم که از خود او ماجرای نفوذ ساواک در حزب را بشنوم …با سعید آذرنگ همکلاسی بودم که در اوج سرکوبهای داخل و بیرون زندان ۱۳۵۲ کتاب فروشی بازکرده بود که پاتوق روشنفکران شناخته شده شده بود. ساواک ریخت و همه را گرفت.
تحلیل ها مختلف بود . فرهمند راد در دانشگاه صنعتی آریامهر در حد بضاعت خود کار می کرد. شاهد زیاد ست .
هزاران نفر دیگر هم به اشکال مختلف، بیشتر با گرایش فدائی فعال بودند.

وقتی حکومت شاه فروپاشید . کسی انتظار نداشت که در نبود ساواک و تعقیب و مراقبت چنان شور و هیجانی ایجاد شود که هرگز در گذشته تجربه نشده بود.
میلیونها نفر آماده ی فعالیت اجتماعی و سیاسی بودند.
در جبهه ی چپ ، جنبش فدائیان جاذبه ی بیشتری وجود داشت . موضوعات رد مشی مسلحانه در زندان ، «گروه منشعب» ، اختلاف نظر های اشرف دهقانی ، حرمتی پور و دیگر رهبران فدائیان تاثیری زیادی در روی آوردن مردم و روشنفکران به ستاد های سازمان در تهران و دیگر نقاط نداشت.
در همه پرسی ۱۲ فروزدین ۱۳۵۸ ما فدائیان شرکت نکردیم !!!
ولی حزب توده حساب دیگری برای حکومت خمینی و روحانیون بازکرده بوده که به فاجعه منتهی شد.
بعد ها رهبری جوان فدائیان همیشه بر سر موضوعات مختلف اختلاف نظر داشتند تا انشعاب بزرگ اکثریت ، اقلیت صورت گرفت.
این ها را گفتم گه بدانی آن چند نفری که از خانه های تیمی زنده باقی مانده بودند یا از زندانها آمده بودند از کره ی دیگری نیامده بودند.
شرائط چنان تغییرعظیمی کرده بود که آن نیروی اندک نمی توانست سازمانده هزاران داوطلب فعالیت سیاسی شود.
حزب توده وضع بهتری نداشت به جز زندانیان آزاد شده و رهبران قبل از کودتای ۲۸ مرداد که به ایران بازگشته بودند کسان دیگری در رهبری وجود نداشت.
حال چرا حزب توده بدان گونه تحلیل نمود که نیازی به بازکاوی ندارد اصل مطلب ست .
ولی می توان پرسید: آیا با یورش حکومت به حزب توده ماهیت حکومت دینی عوض شد ؟ یا نه حکومت دینی تغییری نکرد بلکه حزب توده از خواب بیدار شد!!!
بهر صورت در زندان و بیرون زندان ، در تبعید و سرزمین شوراها و بعدا در کشور های سرمایه داری؛ راهیان حزب توده به اشکال مختلف به سئوال بالا پاسخ دادند.

  • کسانی که بهردلیل شرافتمندانه و بری از هر نوع آلودگی از مبارزه علیه ارتجاع دست کشیدند در شرائط سرکوب بربر منشانه حکومت اسلامی طبیعی بوده ست.

کما این که بسیاری که بعداز سرکوب ۲۸ مرداد منفعل شده بودند بعداز انقلاب ۵۷ به مبارزه روی آوردند.
، حساب کسانی که بعداز یورش به حزب توده در ایران یا خارج فرصت طلبانه به دشمنان چنبش آزادیخواهانه ، مترقی و عدالت جویانه مردم روی آوردند از این بحث جداست.
، کسانی که هنوز دل در گروی رهائی مردم ایران از حکومت کشتار اسلامی هستند بهتر ست که به همگرائی بهای بیشتری بدهند.

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل

آقای محترم مطمئن هستید که من طرف بحث سما هستم یا مشغول جدال با سایه ها هستید؟! از یک جمله من که بدرستی نوشتم شوروی را بدهکار خود می دانند، شما تا ته افکار من را خواندید؟!!!! جل الخالق!!!!
من کجا نوشتم رهبری حزب توده با هر گروه دیگری خارق العاده بوده. اگر شما در کودکی بنا به علایق خانوادگی چنین توهمی را در ذهن خود پروراندید، دیگران هم باید دچار چنین توهماتی باشند؟
شما بجای پاسخ به سوالات مشخص بنده، در ذهن خود با من خیالی وارد بحث شده اید. غافل از اینکه این بحث یک نفره است بین شما و خودتان.
من را بیاد داستانی آلمانی انداختید که فردی برای کاری نیاز به چکش داشت. ‌خواست که آن رادار همسایه قرض بگیرد. اما قبل از آن به واکنش های احتمالی همسایه و پاسخ های خود فکر کرد. بعد از کلنجارهای تند‌ و تیز با همسایه در عالم خیال، ناگهان از جا برخاست، زنگ‌ همسایه را زد و وقتی او در را باز مرد بی مقدمه فریاد زد: نخواستم آن چکش بی ارزشت را!
همسایه ازرهمه جا بی خبر عاج و واج پای در خشکش زد.

فریدون بی بیان
فریدون بی بیان
2 سال قبل
پاسخ به  شاهسوند

آری ، اینجا رسانه ی اجتماعی ست نه صفحه ی شخصی جنابعالی، همیشه باید منتظر واکنش خوانندگان باشید.
در کامنت قبل نوشتم :
[ شما، مثل همه ، حق دارید ، نوشته ی حاضر آقای فرهمند راد را هر جور صلاح می دانید به نقد بکشید.
من خواننده نیز حق دارم در مورد این نوشته و کامنت شما و جوانب آن و بقیه کامنت ها فکر کنم و تا چیزی بر معلومات خود بیافزایم ولی خیلی از گله گزاری ها بچگانه ست.]

شما مثل همه حق دارید !
یکبار نوشته های خود را از بالا تا پائین این بخش از کامنت ها بخوانید که با چه واکنش هائی روبرو شدید؟
فکر می کنید مردم بیکارند؟
یا خُرده حساب شخصی با شما دارند؟
نه ! اصلا و ابدا ! این کلمات شماست که نماینده افکار شماست و تحریک کننده ست و هیچ چیز دیگر.
موفق باشید

شاهسوند
شاهسوند
2 سال قبل

بی‌مناسبت نیست اگر یادی کنیم از زنده یاد پزشکزاد و‌دایی جان ناپلئونش، جایی که گفت:
«مثل اینکه حق با قاسم باشد»!
خوش باشید!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x