سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

غیبت در حضور سالهای سایه های دراز – بهمن پارسا

سایه ها بسی دراز تر از هر وقت دیگری اند که من شناخته ام!  چند سالی هست که سایه ها هِی دراز تر می شوند، ولی امسال دراز تر از هرسال ِ دیگرند، نه اینکه اینطور به نظر برسند، نه ، عَمَلَن  دراز ترند! پنجره ها  را باز میکنم ،نگاهی به منظره ی  مقابل که بیشتر آسفالت ِ  کدرِ  بد رنگ  خیابان  است  می اندازم و بعد  از اپارتمانم بیرون آمده  راهی  می شوم.    پنجره ها  را  باز  گذاشتم  تا اگر  دریا  آمد  و  از آسفالت ِ بد رنگ  و بد بوی خیابان  گذشت  دلِ دریایی اش   نگیرد!

اینک  سال ها ست  که من  غایبم، هرگز  کسی  در این باره  به من چیزی  نگفته، نخیر هیچکس  هرگز  در این مورد  با  من حرف نزده.  من امّا خود  به خوبی  به این غیبت پی برده ام.    برای  رفتن  به  طبقه ی  همکف  از آسانسور  استفاده میکنم  ، در چنین مواقعی  همواره دیگرانی  حضور  دارند.  مثلن  خانم  ِ سامارانش،  یا آقای  بِل ویلیه را تقریبن همه روزه  در آسانسور می بینم   و بعضی وقتها تعداد ِ سرنشینانِ  بیشتر هم هست، ولی  هیچیک  از ایشان  طوری  رفتار  نمیکنند  که  در یابم  مرا دیده اند .  به هیچ  وجه  قصدِ  بی  اعتنایی و کم  محلی  ندارند، باین  امر  وقوف کامل دارم و  حدس  و گمان نیست.  آنچه هست اینست  که ایشان مرا نمی بینند.  چرا؟  برای  اینکه من غایبم! بار ها دیده ام  که سریدار ِ ساختمان – که خانمی  است بسیار مبادی  آداب  و تمامی  شرایط  ادب و  عُرف های  رایجِ اجتماعی  را  موافق فرهنگ جامعه رعایت میکند –  به محض ِ دیدن ِ ساکنین  این ساختمان  با نزاکتی  کامل روز بخیر و درود  و  بدوردی  میگوید   و حتّی  گاهی    احوال ِ سگ ِ بعضی  از  ایشان  را هم می پرسد، امّا  وقتی  من از  مقابل او عبور میکنم ، هیچ  واکنشی  نشان نمی دهد!  برداشت من اینست که مرا ندیده.   چرا؟ زیرا من غایبم.

حدود ساعت ششِ  بعداز ظهر  آمدم   صندوق  پست را باز کنم  تا  اگر  نامه یی  هست  ، که معمولن غیر از صورتحسابهای  پرداختنی  چیز دیگری   نیستند،  بردارم، تنی  چند  از  همسایگان ِ طبقات مختلف ساختمان نیز  بودند  و با یکدیگر  گفتگو  میکردند،  من  محض اینکه  دلپذیر  جلوه کنم ،  با لبخندی بر لبان  ایشان را نگاه  کردم  و گویا حتّی  سلامی  هم  گفتم، ولی  کسی  واکنشی  دایر بر  اینکه  مرا  دیده است  نشان نداد.  ایشان  قصد  بی  احترامی  و   اهانتی  نسبت  به من نداشتند، و من  اینرا  به خوبی  و  روشنی  درک میکردم  و  غیر  از  اینکه  بپذیریم  من  غایبم  ، گزینه ی  دیگری  نداشتم!

زندگی  امر ِ پیچیده  و عجیبی  نیست.  زندگی  پیوستگی  زنجیر  وار بی آغاز و بی پایان  برداشتها ، کنشها و واکنشهای فردی است  که  وقتی  با آدم  سر و کار  پیدا میکند  میشود  روابط   تو در تویی  که از منطق  جمعی  سر باز میزند  تا  فردیت  را فرمانروای  حرکاتِ  کُند و یا تند و جریان عمومی  ِ  حیات نماید.  از روزیکه   آدم  توانسته روی  دوپا  حرکت کند  این روند  ،گرایش  غالب  و مسلّط  ِ بودن او بوده است.  همه ی  تو در تویی های  عجیب و غریب و غیر  قابل  درک نیز  ناشی  از همین  جنبه ی  آدمی است.

با برداشتی  اینچنین  از جریان ِ حیات و زندگی  اجتماعی ، برای  درک ِ خویش است که دست ِ رَد به  همه ی  آنچه  ازآن   به امکانات  یاد میشود میزنم.  مثَلَن  امکانِ  آشنایی با مردم  و افکار ِ و عادات ِ ایشان و اینکه  چه می خواهند و  چه می گویند.  با اینهمه هستند مواقعی  که درگیر میشوم. البتّه  من خویش  را انسانی  متمدّن  میدانم  ، ولی  این کافی نیست  که  با  تکیه  به این کیفیت، خود  را صاحب ِ هوش و ذکاوت نیز  بدانم. امّا  وقتی  می بینم  همسایه ام  که  کلیدِ   در ِ  صندوقِ پستی اش را گُم  کرده ، به جای تلاش برای  یافتن کلید و یا  مراجعه  به کلید ساز ،با چکّشی  در دستش  می آید و در ِ صندوق  پست  را می شکند میتوانم  به این نتیجه برسم  که  میان توّحش  و تمدّن  فاصله یی  بس نازک  و نادیدنی  وجود دارد  و  با خود  میگویم  همین آدم  اگر  با من  یا هرکسِ دیگری به دلیلی  گرفتاری  پیداکند  به جای  هر  کاری  جهت ِ  رفع  مشکل  ، از چکّش  استفاده خواهد کرد!   اینطور است که از غیبت  خود در حضوری  از ایندست  احساس آرامش میکنم.  گیرم که  سرایدار  محترم  ساختمان  با من خوش و بش نمیکند.

بعضی  بعد از ظهر ها که هوا مساعد باشد ، بیشتر منظورم  حرارت آنست تا کیفیات دیگر، میروم  روی بالکن کوچک ِ آپارتمانم  می نشینم  و سیگاری دود میکنم .  من از این بالکن  چهره ی  مردم  را نمیتوانم  ببینیم  و همین  موجبی  است  تا نتوانم  در مورد ایشان خوب یا بد  داوری کنم.  البتّه نمیدانم  چرا  فکر میکنم  اگر  قادر به  دیدن چهره افراد باشم  لاجرم  باید در موردشان   قضاوتی  بکنم!  و لی خیال میکنم   چون  من  از اینجا امکان  داوری  در  مورد  دیگران  را ندارم  پس  خود نیز  مورد  داوری  قرار نمیگیرم  ! ولی  یک چیز هست  که مرا  همواره  از  دایره ی  وسیع  داوران و صاحبنظران  و کارشناسان  امور ِ انسانی-اجتماعی  بیرون قرار میدهد و آن  غیبت همیشگی ِ من است ! توّجه کنید  ، دود کردن سیگار  و یا هر یک  از مشغولیات دود زا  ، مثلن  پیپ، در همه جای  ساختمانی که من در آن سکونت دارم صد درصد  قدغن است ! یعنی ممنوع است!  اصلن و ابدا  کسی  حق ِ دود کردن ندارد و اگر  کسی  خواسته باشد  سیگاری  چاق کند  می باید  که برود  در محوطه ی  سربازی  که در صد متری  ساختمان  قرار دارد  اوقاتش را دود بدهد.   ولی  یادتان هست  که  گفتم من بعضن  روی بالکن آپارتمانم  سیگاری دود میکنم! باور کنید – و ابدا  قصد ِ غلوّ  ندارم-  و حتّی بار ها  پیش آمده که من ، البتّه  در اثر حواس پرتی، با سیگاری  لای  انگشتان که دودش  در فضا می پراکنیده  در  محوطه ی   مقابل ِ صندوقهای  پستی  در کار  رسیدگی  به نامه های وارده بوده ام ، امّا  آنها  که  در همان لحظه در همانجا  حضور میداشتند  هیچ  اعتراضی به من نکرده  و مکدّر  نشده اند.  خّب  این  اگر  غیبت  نیست  پس چیست!؟   نه من  نمرده ام، کاملن  زنده و سر حالم  و نسبت به سنّم   که  بی تعارف پیرمردی  هستم، وضعم  خوب است ، امّا  غایبم! این غیبت  بخت یاری  بزرگی است  و من سخت قدرش  را میدانم.

به لحاظ همین  غیبت است  که  دیگران  در حضور ِ من خیلی  چیزها را که اگر  می دیدندم  به زبان  نمی آوردند  ، به راحتی  بیان میکنند و وقتی  من بنا به دلایلی  مخالفتم  را با ایشان ابراز  میدارم  ، انگار  نه انگار ، گویی  نسیمی وزیده  و گذشته!  نه مرا می بینند  و نه صدایم  را ، که تازه  بلند  هم هست ، می شنوند.

یکشنبه بود  که از خانه بیرون آمدم.  هنوز هم یکشنبه است.  نمیدانم  دریا  آمد و  از آسفالت ِ کدر  و بد  رنگ و  بوی  خیابان  عبور  کرد  یا نه؟  ولی  من  فقط  بخاطر  ِ  او  پنجره  را  باز گذاشته ام  تا اگر  آمد  دل ِ دریایی اش  نگیرد.  یکشنبه یا هروز ِ دیگری   برای  من  سوار شدن به اتوبوس  همیشه  آسان است .   به ویژه که حالا  دوسالی  هم  هست   که صفی  نیست.  بفرض هم  باشد  همینکه  اتوبوس  در ایستگاه  بایستد  من سوار میشوم  و کسی هم  اعتراضی  نمیکند  که نوبتش  را رعایت نکرده ام.  میخواهم  خودم  را  برسانم  به حاشیه ی  رود رونده ی  جانداری  که به  من  لطفی  سرشار  دارد و هیچگاه  مرا  به خاطر اینکه  همیشه منتظرم  دریا بیاید  و  از  آسفالتِ  کدر و بد رنگ و بوی  خیابان  بگذرد  سرزنش  نکرده.  چرا که  اگر دریا روزی  بیاید  نخست  از جانِ  پر تلاطم  و رونده ی  این رود  عبور  خواهد  کرد ، که خُب  از دیدِ  رود  این امری است ستمکارانه که زندگی  او  را  زیر و رو  خواهد کرد!  رود  امّا ، مرا  سرزنش نمیکند.  شاید  او هم دلش  برای  دریا تنگ شده.

اتوبوس  میرسد ،سوار می شوم ، به طرز ِ قابل ملاحظه یی  شلوغ است.  جا  برای  نشستن  نیست ، امّا  من اگر  خواسته باشم  میتوانم  هرکجا که دلم خواست بنشینم ، ولی  چنین هوسی ندارم  ، ایستاده ام  و به  اطراف مسیر نگاه میکنم.  وقتی  به نزدیکی های  “رِپوبلیک ” میرسیم  جمعیت نسبتن  انبوهی  از هر قوم و قبیله یی  با پرچمهای  آبی و زرد  در حالی  که  پلاکاردهای  بزرگی   حمل میکنند  و شعارهایی  نیز  میدهند  خیابان اصلی  را  مسدود  کرده  و دارند میروند  به میدان  جمهوری.   شعار ها و نوشته های  بزرگ و کوچک  روی  پارچه  ها  و مقوا ها و پرده های  بزرگ پلاستیکی  همه بیانگر  اینست  که  این  جمعیت انبوه ِ متنوع ِ متکثّر  آمده اند  تا از مردم  “اوکراین”  که مدّتی   است  توّسط  ارتش روسیه  مورد  تهاجم  و  یورش  قرار گرفته اند  حمایت و پشتیبانی  کرده  و خواهان  توقّف  این  تهاجم  غیر انسانی  و جنایتکارانه  باشند.

تازه  خیالاتم  در گیر  جمعیت شده  که  ناگهان  در بین  سرنشینان  اتوبوس  چشمم  میافتد  به کسی که ظاهرش  به طوطی  میماند.  یا شاید هم اصلن طوطی است.  ولی  نه  فقط  ظاهرش  به گونه یی  است  که  یاد آور  طوطی است ، هیچ هم بعید  نیست  که از نگاه  من  چنین  باشد. ، وقتی حرف می زند گویی پرنده یی -شاید طوطی- در گلویش لانه دارد! می شنوم  به  زنی  که در کنارش  نشسته میگوید:  می بینی  چطور  هوای  همدیگه رو  دارن؟!  تازه هنوز  جنگی  شروع نشده، ولی  ببین  تا یکی   از خودشون  گرفتار میشه  چه زود  میریزن   بیرون  و  هو  و جنجال میکنن!   همینا ، همین مردم  کجا بودن اون روزایی  که صدام  و  گرگای  خونخوارش  هشت سال ِ تموم  خاک  وطن مارو   به توبره کشیدن   و زن و بچه و ناموس  و پیر و جوون ِ مارو  قتل عام  کردن؟  هان کجا بودن ، چرا یه دفعه  نریختن بیرون و به  هواداری از ما و وطن  ما  و جنایتی   که علیه  ما می شد تظاهرات بکنن؟

ناگهان در شقیقه هایم  دردی  حس میکنم . این نوعی واکنش ِ عصبی است  که من به آن مبتلا هستم.  کافی است  با وضعیت و یا موقعیتی  خارج  از چارچوب ِ آنچه برایم منطقی است  مواجه شوم و شروع کنم به  فشردن آرواره هایم  بیکدیگر تا اینکه اوّل گوشهایم و بلافاصله شقیقه هایم  به درد آیند.  اتوبوس می ایستد و با اینکه هنوز تا ایستگاه مقصدِ  من  دو توّقف دیگر مانده  پیاده می شوم.  در این راه بندان من پیاده زود تر به مقصد خواهم رسید.  حرفهای  طوطی انسان نما و  یا شاید انسان ِ طوطی نما میان ِ دوگوشم  در  گردش است .  در عین حال به اوکراین میاندیشم.  آری درست است مردم آنجا و دیگر ملل اروپایی  به نوعی قوم و خویش ِ نژادی اند، سفیدند ، چشم آبی اند و خیلی مشابهات های دیگر … ولی  اینها  که هم اکنون در جلو چشمان من به حمایت از آنها در خیابان هستند فقط اروپایی ها نیستند.  کاش میشد و اصلن میباید  به آن آدم که برای من یاد آور ِ طوطی بود  میگفتم،  حالا چهل و دوسالی هست که حکّام  وطن ما در کار صدور انقلاب هستند، خواهان براندازی و پاک کردن کشوری از نقشه ی جغرافبا میباشند، در سراسر  ِ جهان و بخصوص  در همین کشور در همین پاریس مرتکب قتل های فجیع شده اند، در منطقه یی که هستند غیر از نفرت پراکنی و توهین به دیگران  هیچ کار مثبتی انجام نداده اند و در عرصه ی بین المللی تابع هیچ عرف پذیرفته شده یی  نبوده اند، همین ها بودند که با گروگانگیری ،از ملّت “همیشه در صحنه” ی ما تصویری کریه و واقعی  به جهان ارائه دادند که هنوز در خاطر مردمان دیگر سرزمین ها هست، در همان هشت سال جنگ  تمام  رسانه های دنیا نشان دادند که این ملّت ما بود که فریاد بر میآورد  “جنگ جنگ تاپیروزی”  و تازه پیش از شروع جنگ  نیز  فتنه گری های  رژیم ابله ما بود که برای صدام  همه ی  لوازم ِ مبادرت به تهاجم  را فراهم  آورد و یادمان نرود  در خلال ِ همان سالهای جنگ  چه  خونها  که از جوانان ِ وطن به دست عمّال ِ همان رژیم  ریخته شد  که مورد تایید مردم  هم قرار گرفت، آری  بخش وسیعی از مردم  ما  تحت هر شرایطی  حافظ و پشتیبان آن رژیم  بودند و هستند  و  بیشتر  صدای ایشان است که شنیده میشود ، گیرم اقلیّت!  آری طوطی ،مردم  دنیا هنوز  از ما و وطن و مردم و رژیم  ما چنین تصاویری  در دسترس دارند. این تصاویر  با تصویری  که  از اوکراین در همین چهل و دو سال  در دسترس هست  تفاوتی  بنیادین دارد.  هیچکس  ندیده و یا نشنیده ملّت   اوکراین   قصد صدور انقلاب و تروریست و  قاتل حرفه یی به جایی را داشته باشد.  هرگز شنیده نشده  اوکراین  خواستار محو کشوری از صحنه جغرافیای عالم باشد. اوکراین  صادراتی  دیگر  داشته و دارد.  اوکراین  در زندانهایش هزاران  نفر  انسان بیگناه و آزادیخواه و آرمان گرا  را بگلوله نبسته   و با بوق و کرنا  بگوش مردم ایران و جهان نرسانیده ، مردم   اوکراین   بسیاری  از مردمان دیگر  را در خود  پناه داده اند، و نسبت به تامین زندگی  ِ مرفه و انسانی ایشان کوشیده اند  …

ولی  حالا آن طوطی نیست و من دارم  بیهوده  به درد ِ شقیقه هایم تازیانه میزنم .  روی اوّلین نیمکت ِ نزدیک ِپارک  کوچک ِ میدان  “تامپل-Temple”  می نشینم  ، نفسی تازه میکنم  ، میخواهم سیگاری دود کنم، نه ، سیگار را  یادم رفته با خود بیاورم .  نقلی نیست.  دود کمتر زندگی  ِ بد تر.  اعصابِ خُرد تر!

از خانه که بیرون آمدم یکشنبه بود.  هنوز یکشنبه است . چه روز ِ درازی! وسواسی  در من پیدا میشود  تا اینکه هر طور هست و هرچه زود تر  خودم  را برسانم  به کنار  رودی  که سخت دوستش دارم.  میترسم  آرزوی من جامه ی  عمل پوشیده باشد.  در جهت عکس ِ مسیری که آمده بودم  سوار  اوّلین  اتوبوسی  که  در ایستگاه می ایستد  می شوم. راه  در این جهت  باز تر است و  ترافیک سنگین نیست.  دقایقی  بعد از  دور  رود  را میبینم  ، خیالم راحت می شود.  من همواره به خطا کاریهای خود معترف بوده ام ،یعنی آدم اگر خطا کار نباشد اصلن آدم نیست  ولی آنکه به خطا کاری هایش معترف نباشد خائن است  ! خائن به آدم بودن خودش ،  همه چیز آنقدر تند و تیز میگذرد که باورش سخت است . غیر ِ عادی ترین وضع  شبیه  عادی ترین اوضاع است . و تعریف درستی از عادی و غیر عادی در دسترس نیست . آن طوطی آدم نما ، و یا آدم طوطی نما  (عادی ؟ غیر عادی؟) و سکوت من  با هم برخوردند و  “سکوت” ! این  خطای ِ من بود . همینکه به خطایم اعتراف می کنم دیگر  شقیقه هایم  درد نمیکند.  حالا میدانم  که پنجره های  آپارتمانم  در  غیاب من هنوز باز هستند و دریا نیامده  و  از آسفالت ِ کدر  و  بد  رنگ و بوی  خیابان  عبور  نکرده !  من هنوز  وقت دارم  باری دیگر  اینکار  را تکرار کنم. شاید یکشنبه یی دیگر .   بعداز اینکه با رود ارجمند  دیداری  تازه کردم میروم که  برگردم  به خانه ام.   از در ورودی  ساختمان داخل میشوم  تا به طرف ِ اسانسور بروم، خانم  سرایدار  خیلی ترو تمیز  لباس پوشیده و موهایش را  به زیبایی  آراسته با  لب و گونه هایی  سُرخ  و چانه یی که قدری  نشان از   سفیدی ِ پودر  دارد !     فکر میکنم  این لباس  را یک یا چند بار پیش از این به تن خانم ِ مسیو  وِرلِن  دیده باشم، به همین دلیل است  که خیال کردم  سرایدار محترم  ما پیر تر از صبح امروز  به نظر می رسد.  آری علّتش همان لباس است.  بگذریم  ، خانم سرایدار  به محض دیدن من  لبی  به لبخند گشود  که سخت باعث تعجّب ِ  من شد!  تازه  به این بسنده نکرد و دستش  را به نشانه ی  اینکه میخواهد با من دستی بفشارد  بلند کرد.  هنوز من پاسخ سلامش  را نداده بودم  که از پشت سرم  صدای بم  و تودماغی بِرنارد  دوستِ خانم ِ سرایدار  را شنیدم.   نه  قصد ِ خانم سرایدار خوش و بش با من نبود .  زیرا وی  مرا نمی بیند .  اشتباه از من بود. باید که بیشتر از اینها به غیبت  در  حضور ِ سالهای سایه های دراز  عادت کنم.

**********************************************

ششم آوریل ِ هنوز کُرُنایی ۲۰۲۲

https://akhbar-rooz.com/?p=149410 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x