دلم میگیرد
چون شعلههای شمعی
که از فروزش سرباز میزند،
میلرزد پسچهرههایی
که در غبارگُمشدهاند،
چون گرمای بوسهای
که بهناگاهان سرد میشود،
چون جنازهای یله
بر بستر نمناک برگهای پائیزی.
دلم میگیرد
در هیاهوی سوگواران
هنوز دانه اشکی
بجامانده دردیدگانشان
تا آنی بلغزد
روی گونههای داغشان.
دلم مُچالهمیشود
چون دستمالی خیس
رهاشده بر پیشانی تبزدهی شهری
که به بُهتی ژرف فروشده است.
برمیآید آفتاب
خواب بامدادی چمنزارانی را برمیآشوبد
… وقلب من
فشرده میشود
در مُشت موجهای دریایی
که عرقریزان
سینه بر ساحلی در دوردست میساید.
٣/۶/٢٠٢٢