هنوز نیز هم از عشق عشوه ای اگر آید،
شکسته پای دل ام در زمان به پای سرآید!
مصافِ پیری و عشق است و، خوش به دیدنِ صیدی،
شکسته بال عقاب ام ز خویش بی خبر آید!
به بالِ خویش نباشد، به بالِ حال وخیال اش،
ز لانه هم نتواند، ز خویشتن به در آید!
تفاوتی نکند عرصه ی خیال و حقیقت:
درون و بیرون چون بازتابِ یکدگر آید!
خلافکار من ام یا طبیعت، ار که ببینی ،
درختِ پیرِ مرا بیشتر ز پیش بر آید؟!
ولی، نه! خود چه فریبم؟ مگر نه میوه ی هر رنج،
چو چشمداشت بکاهد، به چشم بیشتر آید؟!
وَ لیک فاجعه ای نیست، در نشیبِ کهولت،
اگر هنرورِ آزاده هم حسابگر آید!
دگر سَبُک نتوانم گرفت بارِ گران را:
گرش به دوش بگیرم ، چه بر سر کمر آید؟!
به آن که کار به شیرینی اش نداشته باشم:
که کارِ کوهکن است این، ز من چه گونه بر آید؟!
به آن که تیشه ی من، خامه، بشکند به کف ام، تا
به غفلتی زندم زخم و قصّه ام به سر آید!
مراست شرم به پیری کز آرزو بزنم دم:
بُوَد که خواسته بی خواهش ام ز یار برآید!
به آن که رام نشینم، امیدوار به مهرش:
مرا، که کام برآید، خود او گَرَم به بر آید!
اگر چه تلخ سرآید دو روزِ پیری ی آن کاو
نشسته باز که تا روزگارِ چون شکر آید!
وَ گرچه نیک بداند که پیر نیز نماند:
وَ، پیری اش چو گذشت، از بتر وَ را بتر آید!
ولیک سخت نگیرد: که داند این که، چو میرد،
همین نه قصّه سرآید، که غُصّه هم به سرآید!
بیست و ششم آبان ماه۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن