جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

قالبِ یخ – مهران رفیعی

امین لبش را گاز گرفت و از کیوسک زرد تلفن پرید بیرون. نگاهی به ساعتش انداخت و با عجله از لابلای عابران خیابان مشیر فاطمی گذشت و وارد کوچه دوم سمت چپ شد. این سومین باری بود که این فاصله چند صد متری را رفته و برگشته بود. زیر لب گفت: اینم عصر پنجشنبه ای که براش روزشماری می کردم.

از میان پشته های خاک و لوله های گاز عبور کرد و مقابل ساختمانی آجری ایستاد. زنگ طبقه چهارم را فشار داد. چراغ های کوچه روشن شده بودند و همینطور چراغ های طبقه های اول و دوم و سوم. نگاهی به کفش و شلوار خاک آلودش انداخت. سرش را تکان داد و دوباره براه افتاد. سر خیابان ایستاد، به تیر چراغ برقی تکیه کرد. پاکتی را از جیب کتش بیرون کشید، نگاهی به آن کرد و آن را سر جایش گذاشت. فقط بیست دقیقه تا ساعت شش مانده بود.

– سلام آقای حسینی، چرا اینجا وایسادین، خب بیاین توی مغازه ما.

– سلام جانم، نمیشه، اینجا منتظر کسی هستم.

– شما پارسال دبیرمون بودین، یادتونه؟

– بله، خوب یادمه.

– پس قابل بدونین استاد.   

– ببینم توی مغازه تلفن دارین؟

– شما جون بخواین. برای شما هم تلفن داریم هم بستی، هم فالوده.

به خانه شان تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. به همان کوچه برگشت، از کنار کانال گاز عبور کرد و نگاهی به طبقه چهارم انداخت، هنوز خاموش بود. مکثی کرد، پاکت را از جیب در آورد و زنگ طبقه اول را فشار داد.

– کیه؟

– ببخشین، با طبقه چهارم کار دارم، مثل اینکه نیستن.

– نه، هنوز که نیومدن.

– تلفن ها هم که کار نمی کنن، لابد بخاطر لوله کشی گازه.

– بله آقا، دو ماهی هست که گرفتاریم.

– میشه یک زحمتی بهتون بدم؟ پاکتی دارم برای مینا خانم، باید همین امشب بدستش برسه.

– باشه، بندازینش توی صندوق زرد کنار زنگ، بهشون میگم بردارن.

قبل از اندختن پاکت با خودکار قرمز روی آن نوشت “فورا بخوانید”. اسم و شماره تلفن خودش را هم اضافه کرد.

به کنار خیابان  پر هیاهو برگشت و برای هر ماشینی دست تکان داد.

 – ده تومن، دربست زرگری.

مدتی همین جمله را تکرار کرد و به جایی نرسید. به محض آنکه بیست تومن از دهنش بیرون پرید یک تاکسی فیات زد روی ترمز.

– کجایِ زرگری کاکو؟

– وسطاش، نرسیده به چلوکبابی.

کنار راننده نشست و به عقربه ها زل زد. شش و بیست دقیقه. بدون اختیار دست هایش را روی داشبورد گذاشت و آهی کشید.

راننده میانسال پکی به سیگارش زد و گفت: کاکو ترسیدین؟ مگه تند میرم؟ خیال کردم عجله دارین.

– نه داداش، از چیز دیگه ای می ترسم.

– اصلا به دل تون بد نیارین، خونه که رسیدین  یک استکان عرق نعنا بخورین، با نبات. این روزا هیچکی اعصاب نداره. قبل از خواب هم دم نوش بابونه یادتون نره.

فاصله خیابان زرگری تا سر کوچه شان را دوید. از دور پیکان جوانان قرمز را که دید ایستاد و نفس راحتی کشید. سه طبقه را بالا رفت و وارد آپارتمان شد.

در اتاق انتظار بخش اورژانس بیمارستان سعدی جای سوزن انداختن نبود، امین پشت پنجره ای ایستاده بود و به رفت و آمد ماشین ها در خیابان زند نگاه می کرد. بچه های کوچک جیغ می کشیدند و او دست هایش را روی گوش هایش می گذاشت. ماشین بانک خون را که دید لبخندی زد. دختر جوانی از آن پیاده شد و ماشین به حرکت ادامه داد. فقط روپوش سفیدی در دست دختر بود و کیفی که بر شانه اش انداخته بود. از جیبش پاکت وینیستون را بیرون کشید و نخ آخر را هم روشن کرد. ساعت دیواری به صدا درآمد، ضربه ها را شمرد، نه تا.

دکتر کشیک گفته بود که پیدا کردن خون اُ منفی آسان نیست. خودش هم از قبل می دانست.

– با بیمارستان نمازی یا حافظ هم تماس گرفتین؟

– بانک خون داره پیگیری میکنه، حتی از شهرهای دیگه.

– اگه یک فرم درخواست به من بدین فورا به همه بیمارستان ها سر می زنم.

– نه نمیشه، شما که اجازه نداری از اینجا خارج بشی؟

– چرا؟

– برای اینکه مجروح را شما آوردی، او هم که نمی تونه حرف بزنه.

– تا کی؟

– تا وقتی که پلیس آگاهی بیاد و گزارشش را بنویسه.

– کی میان؟

– همون وقت خبرشون کردیم، دو ساعتی میشه، شایدم بیشتر.

پزشک کشیک به محل کارش برگشت و امین به پشت همان پنجره. حالا منتظر ماشین پلیس هم بود.

وقتی که صدای ده ضربه ساعت بلند شد، امین دو دستش را روی کمرش گذاشت، به اطراف نگاهی انداخت، چند صندلی خالی در گوشه ای پیدا کرد. در کنج اتاق نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست.

با ضربه ای از خواب پرید، چشم هایش را مالید و گفت:

– تو اینجا چکار می کنی؟

دختر جوان از جیب دامن جین آبیش پاکتی را بیرون کشید و پرسید: مجتبی کجاست؟

– توی اتاق عمل، انتظار داشتی کجا باشه؟

– چی شده؟ سم خورده؟ خودش را پرت کرده پایین؟ یا …

– فعلا نمی تونم در موردش حرف بزنم. بعدا می فهمی، خودش بهت میگه. اگه زنده در بره.

– وای خدای من! این دیگه چه دیوونه بازیه؟

– فعلا دعا کن چند لیتر خون پیدا بشه.

– بهتره به میترا تلفن کنم، او چندتا از دکترهای اینجا را می شناسه.

 مینا به طرف کیوسک تلفن مقابل بیمارستان رفت و امین به پشت پنجره برگشت. ماشین بنز پلیس در مقابل درمانگاه ایستاده بود. دو مامور پیاده شدند.

چند دقیقه بعد نگهبانی آمد و امین را به اتاقی برد. در بالای اتاق افسری پشت میز بزرگی نشسته بود و در ضلع سمت راست استواری مشغول پر کردن برگه هایی بود. با اشاره افسر امین روی صندلی فلزی کنار درجه دار نشست.

– کارت شناسایی؟

امین گواهینامه رانندگیش را روی میز گذاشت.

– محل سکونت؟

امین به همه سئوالات او جواب داد.

افسر بلند شد،  به امین خیره شد و گفت:

– شما مجروح را می شناسی؟

– بله جناب سروان، همخونه هستیم.

درجه دار سرش را از روی دفتر بلند کرد و پرسید:

– سابقه آشنایی؟

– سرکار از زمان دانشجویی دوست بودیم، پنج شش سالی میشه.

– شغل شما؟

– دبیر دبیرستان شاپور.

– شغل همخونه تان؟

– توی پالایشگاه کار میکنه، مهندسه.

پرس و جوهای پلیس نیم ساعتی طول کشید و چندین صفحه پر شد. موقع بیرون رفتن از اتاق، افسر با لحن قاطعی گفت:

– تا اطلاع ثانوی شما حق خارج شدن از بیمارستان را ندارین. در ضمن، کلید خونه و ماشین را به سرکار بدین تا کارهای انگشت نگاری و بقیه تحقیقات هم انجام بشه.

– باشه جناب سروان، تا تکلیف مجتبی روشن نشه محاله من جایی برم.

– راستش اگه دبیر شاپور نبودین شما را بازداشت می کردم. آخه خودم از همون مدرسه دیپلم گرفتم.

پلیس ها رفتند و امین به اتاق انتظار برگشت، صندلی هایِ خالیِ بیشتری دیده می شد. به همان صندلی قبلی برگشت تا چرتی بزند. چشمش گرم نشده بود که ضربه ای بر شانه ش خورد.

– کجا بودی؟

– چه می دونم؟ خیلی گیجم. امروز صبح که بلند شدم به مجتبی گفتم چه روز قشنگیه.

–  نیم ساعت داشتم دنبالت می گشتم.

– هیچی بابا، بعد از اون همه ماجراها آخر شبی هم گرفتار پلیس شدم.

– حتما در باره من و اون پاکت لعنتی هم  یک چیزایی گفتی. نگفتی؟

– کل داستان را براشون تعریف کردم.

– لابد فردا سراغ من هم میان.

– دست آخر گفتن اگه دبیر نبودی بازداشتت می کردیم.  فقط همین را کم داشتم.

– ببین امین، خوشبختانه یکی از بچه ها امشب شیفت شبه، رزیدنت جراحیه.

– چه خوب.

– الان میرم به بخش شون تلفن میزنم ببینم چه کمکی می تونه بکنه.

مینا که دور شد امین شلوارش را بالا کشید و متوجه کبودی عضله ساق پای راستش شد. اهمیتی نداد و چشم هایش را بست.

با صدای آژیر آمبولانس از خواب پرید. دستی به چشم هایش کشید، نگاهی به ساعت دیواری انداخت. حوالی یازده شب بود. کمی دورتر مینا نشسته بود و مجله ای را ورق می زد. بلند شد، به دستشویی رفت، بعد برگشت و در کنارش نشست.

مینا مجله را در ساکش گذاشت و گفت : وقتی از جلسه برگشتم، همکارام گفتن که دنبال من می گشتی. گفته بودی که بعد از فوتبال بر می گردی.

– برگشتم، ولی تو رفته بودی.

– تا چهار و نیم اونجا بودم، میترا زنگ زد. گفت بلیط سینما گرفته و منو از کتابخونه بر میداره.

– بازی چهار تموم شد ولی به خاطر درد پام کمی وقت تلف شد.

– مثل اینکه قرار بوده اتفاقی بدی بیفته.

امین به فکر فرو رفت. به بخت و اقبال اهمیت زیادی نمی داد. نفسی تازه کرد و گفت:

– لابد همسایه پایینی بهت گفته که چقدر معطلت شدم؟

– آره گفت. فیلم که تموم شد برای شام رفتیم رستوران. بعد از هشت بود که برگشتم خونه و پاکت را دیدم.

هر دو ساکت شدند. مینا دستمالی از کیفش بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد. امین آهی کشید و مشغول قدم زدن در کنار پنجره ها شد. بچه شیرخواری که در آغوش مادرش گریه می کرد به هقهقه افتاده بود.

امین به صندلیش برگشت و آهسته گفت:

– وقتی که مجتبی منو جلوی کتابخونه پیاده کرد، اصرار کرد که پاکت را فورا به دستت برسونم.

–  درست همون وقتی که من توی جلسه بودم.

– بعدش هم گفت اگه تا ساعت شش جواب مثبتی نیاری اتفاق بدی میافته.

– خودت میدونی که قبلا هم از این حرفا زده بود.

– آره میدونم، تو هم هر دفعه یه جواب سربالا داده بودی.

– خوب تصمیم آسونی که نیس. تصمیمی برای همه عمره. در ضمن منتظر پذیرش و ویزا هم بودم.

 – یادمه. یک چیزایی هم در مورد خانواده مجتبی می گفتی، درسته؟

– خوب خانواده ها مون که مثل هم نیستن. خودت که میدونی.

– فکر کنم یه موردی هم در مورد خواهرت می گفتی، مگه نه؟

– آره، میدونی که میترا سه سال از من بزرگتره. مادرم میگه من نباید قبل از او ازدواج کنم. تو چی میگی؟

– والا من اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط. راستی یادته دکتر حسینی چی می گفت؟

– استاد روانشناسی را می گی؟

– آره، توی همون درس های عمومی سال اول.

– نه بابا، من بعد از امتحان همه چیزا را فراموش می کنم. خوب چی می گفت؟

–  می گفت این روزا زندگی خیلی سخت شده، همه چیزا دارن به سرعت عوض میشن، ولی آدم ها نمی تونن به همون سرعت تغییر بکنن.

– چه نکته جالبی، اصلا یادم نبود.

– می گفت ما نمی تونیم یک دفعه مثل فرنگی ها بشیم، می گفت چند قرن طول کشیده تا اونا اینجوری شدن.

صدای بلندگو گفتگوی امین و مینا را قطع کرد. خواسته بودند مینا اسدی به ایستگاه پرستاری بخش جراحی برود. مینا مجله اش را به او داد و رفت. امین مشغول پرکردن جدول شد. یک دفعه سر و صدایی حواسش را پرت کرد. ده پانزده نفری وارد سالن انتظار شدند. در مورد تصادفی در اطراف تخت جمشید صحبت می کردند. می گفتند اتوبوسی با تانکر سوخت شاخ به شاخ شده است. قرار بود تعدادی از بدحال ها را از بیمارستان مرودشت به شیراز منتقل کنند. این ها را دفتردار مدرسه شان برایش تعریف کرد. حالا خواب از سر امین پریده بود. صندلیش را به زن مسنی داد و مشغول راه رفتن شد. مینا را دید که در گوشه دیگر سالن ایستاده و دستمالی روی چشمانش گذاشته. به کنارش رفت ولی چیزی نگفت.

– اینا بریدگی دستش را بخیه زدن ولی میگن خون زیادی از او رفته.

– آره، اگه چند دقیقه دیرتر رسیده بودم تموم کرده بود.

– گفتن دستش را روی قالب یخ گذاشته بوده، یعنی تو اینجوری بهشون گفتی، درسته؟

– بله، میز و صندلی های توی هال را کنار زده بود و روی موزاییک ها دراز کشیده بود.

– خدای من ! اصلا باورم نمیشه.

– اون پتوی شطرنجی قرمزه را هم کشیده بود روش .

– آمبولانس صدا کردی؟

– فرصت این کارا نبود، انداختمش روی پشتم و با ماشین خودش آوردمش اینجا.

صدای ترمز اتومبیلی بلند شد. امین بلند شد و خودش را به پنجره رساند. دو عقربه ساعت دیواری روی هم بودند و روز دیگری شروع  شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=201438 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x