یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲)، تصمیم می گیریم بمانیم…

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است، او خاطرات دوران وحشت اخیر در غزه را نقل می کند. تصمیم به ماندن یا فرار، نقل مکان دوباره با غریبه ها، دسترسی نداشتن به اینترنت و ترس دائمی. خاطرات او را گاردین منتشر می کند.


جمعه ۱۳ اکتبر

ساعت ۳ صبح موفق می شوم چند ساعت بخوابم. دیشب اینترنت نبود. حتی دیتای موبایل هم خیلی بد بود. با چشمانی نیمه باز، تلفنم را چک می کنم و پیام های زیادی از مردم می بینم که می گویند ساکنان شمال غزه و شهر غزه باید به سمت جنوب حرکت کنند. آدرنالین شروع می شود، قلبم تند می تپد. در کمترین زمان چشمانم کاملا باز می شود و از رختخواب بلند می شوم.

ساعت ۴ صبح من و خواهرم با زوجی که میزبان ما هستند پشت میز آشپزخانه می نشینیم. باید در مورد وضعیت بحث کنیم: برویم یا بمانیم؟ خانم خانه برای دیگران قهوه و برای من یک فنجان ارل گری آماده می کند.

“گزینه های ما چیست؟ ترک کنیم و در یکی از مدارس بمانیم؟ آیا می دانید آنجا چه اتفاقی می افتد؟ صدها، اگر نه هزاران نفر، به اطن طور جاها خواهند آمد.»

“می توانیم بمانیم. ما غیرنظامی هستیم. اینجا خانه ماست – ما به کسی آسیب نمی‌رسانیم.»

«نمی دانیم چه اتفاقی خواهد افتاد. ترک کردن یک انتخاب مطمئن است.»

“من خانه ام را ترک نمی کنم. ترجیح می دهم اینجا بمیرم تا جایی که به آن تعلق ندارم.»

همه ما در مورد کمبود آب، برق و نیازهای اولیه در پناهگاه ها شنیده ایم. مردم با هم دعوا می کنند و این خیلی وحشتناک است.»

بحث ساعت ها طول می کشد. همه ما یک تصمیم می گیریم: ترک نمی کنیم!

۸ صبح فکر نمی کنم کسی در غزه خواب باشد. تا به حال حدود ۱۵ تماس تلفنی گرفته ام و از دوستان پرسیدم که آیا آنها می روند و یا می مانند. پاسخ واحدی وجود ندارد.

چمدانم را دوباره بررسی می کنم تا بفهمم چه چیز مهم است و اگر نظرمان عوض شد چه چیزهایی را جا بگذاریم. از جلوی آینه می گذرم، خودم را در آن می بینم: چشمانم خسته است و حلقه های تیره دور آن را گرفته است. متوجه می شوم که وزنم کم شده است.

ساعت ۱۰ صبح همه می روند به جز ما.

مردم در هراس هستند و نظرات در مورد آنچه ممکن است اتفاق بیفتد وحشتناک هستند. ما در حال بحث در مورد تمام سناریوهای ممکن هستیم.

می توانیم چند روزی را صبر کنیم و ببینیم چه اتفاقی می افتد.

دوستم که گفته بود نمی‌رود، تماس گرفت و گفت که او و شوهرش نظرشان تغییر کرده است.»

“می ترسم اگر بمانیم، اتفاقات وحشتناکی رخ دهد.”

ناگهان زن صاحبخانه برمی‌خیزد و می‌گوید: «می‌خواهی در جایی بمیرم که نمی‌شناسم؟… تا آخرین روزهای زندگی‌ام را با تحقیر بگذرانم؟ ما می توانیم اینجا بمانیم و هیچ اتفاق بدی رخ نخواهد داد.» می ایستد، اشک می ریزد و می گوید: «احساس می کنم اگر بروم، دیگر بر نمی گردم».

با اکثریت آرا تصمیم می گیریم که برویم.

ساعت ۱۱ صبح ما هفت نفریم، یک ماشین، چهار چمدان و پنج کوله پشتی. همه مان توی ماشین جا نمی شویم. به ماشین دیگری نیاز داریم، اما هیچ ماشینی در دسترس نیست.

خواهرم که خیلی عصبی است به هر کسی که می شناسد زنگ می زند. من با آرامش سعی می کنم با هر کسی که فکر می کنم می تواند کمک کند تماس بگیرم. هیچ کدام از ما موفق نمی شویم.

کجا برویم؟ رفتن به مدرسه، بیمارستان یا سرپناه گزینه‌های خوبی نیستند. مرد میزبانمان با دوستانش تماس می گیرد ببیند آیا کسی آپارتمانی دارد که بتوانیم اجاره کنیم یا در آن بمانیم؟

سرانجام مرد میزبان جایی را پیشنهاد می کند و می گوید خالی است، می‌توانیم آنجا بمانیم تا زمانی که بفهمیم چه کار کنیم.

همه می دانند که گزینه خوبی نیست. به همان گفتگوی قدیمی برمی گردیم: بمانیم یا برویم؟

تصمیم می گیریم بمانیم. شروع می کنم به گریه کردن. می ترسم، وحشت دارم، گیج هستم.

بالاخره تصمیم دیگری گرفته می شود: من و خواهرم تصمیم به رفتن می گیریم و خانواده میزبانمان تصمیم می گیرند بمانند.

خواهرم برای ما جایی برای ماندن پیدا می‌کند و دوستانم به ما کمک می‌کنند یک تاکسی بگیریم که دو خانواده را از شهر غزه به رفح می برد و سپس برگردد و ما را ببرد.

ساعت ۱ بعدازظهر من و خواهرم یکی یکی خانواده را در آغوش می گیریم و همه گریه می کنیم. نمی دانیم چه کسی تصمیم درستی گرفته است.

خداحافظی می کنیم. از یکدیگر طلب بخشش می کنیم.

آنها از ما می خواهند که چمدانی را که در آن غذا و آب بسته بندی کرده ایم، ببریم – از آنجایی که فکر می کردیم با هم می رویم، همه آن را در یک چمدان گذاشته بودیم. از گرفتن آن خودداری می کنیم و آن را نزد آن ها باقی می گذاریم.

ساعت 13:30 صحنه سوارشدن به خودروها وحشتناک است. مهاجرت گروهی است. افراد زیادی هستند که در حالی که بچه ها و کیف هایشان را حمل می کنند به دلیل پیدا نکردن ماشین پیاده راه افتاده اند. برخی با اتوبوس و برخی دیگر در عقب کامیون ها می گریزند. وقتی مردم پیاده را می بینند، از آن ها دعوت می کنند بپرند بالا. رفتن دلم را می شکند.

ساعت ۳ بعد از ظهر می رسیم. این سومین خانواده ای است که از ابتدای بمباران ها میزبان ما است. خانواده ۱۰ نفره: زن و شوهر، سه فرزند، زن و سه فرزند پسر بزرگتر و پدربزرگ. آن‌ها آدم‌های ساده‌ای هستند که درهای خانه شان را به روی ما باز کردند، به ما غذا دادند.

ساعت ۴ بعدازظهر می شنویم که شوهر خانواده قبلی یک آپارتمان پیدا کرده است. آنها هم تصمیم گرفته اند بروند.

شب نزدیک است و من می ترسم. وقتی شبانه بمباران می شود، امانی یکی از همکارانم، همیشه سعی می کند ذهنم را از ترس دور کند. ساختمان به راست و چپ می لرزد و او چیزی شبیه به این را برای من می فرستد: «کتاب مورد علاقه ات چیست؟ کدام فرهنگ را بیشتر دوست داری؟»

گاهی اوقات، با هم بازی می‌کنیم، به سؤالاتش پاسخ می‌دهم. بقیه مواقع فقط پیام ها را نگاه می کنم و جواب نمی دهم.

شنبه ۱۴ اکتبر

۳ صبح اولین روز پس از سومین فرار ما. شب منطقه ای که در آن هستیم آرام است، اما من نمی توانم بخوابم. با هر صدای کوچکی از خواب بیدار می شوم. فقط چشمانم را باز نمی کنم، بلکه نیم خیز می شوم تا ببینم آیا همه چیز خوب است یا خیر. موبایلم را چک می کنم و اپلیکیشن آب و هوا را می بینم که آب و هوای برلین را به اشتراک می گذارد. انگار اشتباهی روی چیزی کلیک کرده ام. به این فکر می کنم که اگر آنجا بودم چقدر عالی بود، اما در غزه هستم.

۶ صبح بعد از مدتی خواب و بیداری بیدار می شوم و متوجه می شوم فکم درد می کند. دندان هایم را روی هم فشار داده ام. صدای حرکت دستگیره در را می شنوم و چهره کوچکی ظاهر می شود: لیلا، کوچکترین فرد خانواده. او می خواهد افراد جدیدی را ببیند که در خانه او می خوابند.

به او لبخند می زنم و دو کله ی دیگر بالای سرش ظاهر می شوند، برادر و خواهر بزرگترش، حامد و ردوا. آنها را دعوت می کنم داخل و آنها کنار من روی تشک روی زمین، کنار کاناپه ای که خواهرم در آن خوابیده است، می نشینند. از آنها می پرسم که می خواهند در آینده چه کاره شوند؟

لیلا می گوید: «من می خواهم پرستار بچه شوم.

حامد می گوید: «من می خواهم افسر پلیس شوم.

رادو می گوید: «من می خواهم دکتر شوم.

از شنیدن پاسخ آنها خوشحالم. با وجود تمام اتفاقات وحشتناکی که در اطرافشان رخ می دهد، آنها هنوز امید و رویاهایی برای آینده دارند. در چنین مواقعی، امید به آینده ای بهتر واقعاً ارزشمند است.

ساعت ۸ صبح مادربزرگ برای آشنایی می آید. او تنها ۴۳ سال سن دارد. به ما می گوید که اولین بچه اش را در ۱۶ سالگی به دنیا آورده. می گوید: «بعضی از اعضای خانواده ام از غزه به جنوب فرار می کردند. رانندگان برای بردن آنها بیش از سه برابر قیمت می خواستند. می گفتند زندگی خود را به خطر می اندازند و بنابر این مستحق دریافت چنین کرایه ای هستند.

لیلا دوباره آمد و در آغوش مادربزرگش نشست. او هر روز صبح می پرسد آیا به مهدکودک خواهد رفت؟ وقتی به او نه می گویند، غمگین می شود. او می خواهد دوستانش را ببیند و با آنها بازی کند.

برای کودکان وضع از همه بدتر است. دوستی به من می گوید که چگونه بهترین دوست دختر ۱۲ ساله اش کشته شد. او می گوید: «نمی توانم تصور کنم مادر دختر چه احساسی دارد. دخترم می‌خواست با او صحبت کند، اما من از او خواستم اجازه بدهد ابتدا من با او صحبت کنم. فکر می کردم قوی خواهم شد اما هر دو شروع کردیم به گریه کردن. بدترین چیزی که یک مادر می تواند تحمل کند، از دست دادن فرزندش است.»

ساعت ۹ صبح با خانواده جدید دور هم نشسته ایم. آنها خوب ترین مردم هستند، اما ما خسته هستیم، بنابراین چندان حوصله گفتگو ندارم. نمی دانم دوستانم که در پناهگاه ها و مدارس اقامت دارند در آن موقعیت های آشفته و پر سر و صدا بدون هیچ گونه حریم خصوصی چه احساسی دارند. به خودم یادآوری می کنم: من جای خوبی دارم.

با چای و قهوه، پذیرایی می کنند. هر کس داستانی را تعریف می کند. فادل، بزرگترین پسر خانواده و پدر سه فرزند، می‌گوید: «پس از تشدید تنش در سال ۲۰۱۴، من مستأصل بودم. تصمیم گرفتم برای رسیدن به اروپا سوار یکی از قایق های غیرقانونی شوم. پدر و مادرم اجازه ندادند. دوستم رفت. قایق هرگز به مقصد نرسید و تا این لحظه، ما چیزی در مورد دوستم نمی‌دانیم.»

احمد پسر وسطی با تلفن مشغول است. می‌گوید دوستان و آشنایان زیادی با او تماس گرفته‌اند تا جایی برای اجاره یا اقامت پیدا کنند. می گوید: «هیچ جای خالی باقی نمانده است.

«در ۲۴ ساعت گذشته، برخی از خانواده‌ها میزبان بیش از ۵۰ نفر بودند. یا این است، یا رفتن به مدارس و اردوگاه ها.»

مادربزرگ داستان یک خانواده فلسطینی را تعریف می کند که بیش از ۲۰ سال است در یک کشور خارجی زندگی می کنند، تصمیم گرفتند برای تعطیلات طولانی به غزه بیایند. حالا آنها گیر کرده اند.

ساعت ۱۰ صبح احمد از من می پرسد که آیا می خواهم موبایلم را شارژ کنم؟ من به وجد می آیم. مطمئن بودم آنها آب، برق و اینترنت ندارند. اما دو چیز وجود دارد که من یاد می‌گیرم: آنها همکاری دارند و مشکل‌گشا هستند.

برای اینترنت، از همسایه خواستند رمز عبور خود را به اشتراک بگذارد. ما به سختی می‌توانیم به شبکه وصل شویم، اما اتصال ضعیف به اینترنت بهتر از نداشتن آن است. در مورد برق هم خانواده دیگری در انتهای خیابان پنل های خورشیدی نصب کرده اند و تمام خانه های خیابان را شارژ می کنند. تلفن همراه، پاوربانک، لپ تاپ و تبلت را به او می دهیم. مدیریت همه دستگاه ها زمان زیادی می برد، اما چند ساعت منتظر ماندن بدون دستگاه های الکترونیکی بهتر از این است که تمام مدت بدون آنها باشیم.

در مورد آب، آنها یک چاه داشتند، اما به یک ژنراتور برای بالا آوردن آب نیاز داشتند. تمام محله شروع به جستجو کردند تا اینکه یک ژنراتور قدیمی و شکسته پیدا کردند که برای تعمیرش کسی را آوردند. دو روز طول کشید. حالا آب هست.

ظهر یکی از گربه هایم کنارم است. سرش را نوازش می دهم و به او می گویم که خیلی متاسفم که باید با ما این کارها را بکنند.

خواهرم به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «من به همین موضوع فکر می‌کردم، اما نه به گربه‌ها، به خودمان. چرا وقتی ما این فرصت را داشتیم پدرمان هرگز به این فکر نکرده بود که ما را به خارج از کشور بفرستد. او می خواست ما در غزه باشیم… رویا! اکنون او مرده است و ما در حال عذاب کشیدن هستیم.»

ماهی که از خانه در ظرف پلاستیکی آورده بودیم مرده است.

ساعت ۳ بعدازظهر داستان های وحشتناکی را از دوستان در مورد آنچه در پناهگاه ها و مدرسه ها اتفاق می افتد می شنویم، جاهایی که هزاران نفر که جای دیگری برای رفتن ندارند به آن ها هجوم آورده اند. ما در مورد کمبود غذا، آب و تشک؛ دزدی برخی از دیگران و آزار و اذیت ها می شنویم.

به این فکر می کنیم اگر برای بار چهارم مجبور به ترک خانه شویم، چه کاری باید انجام دهیم. فکر کردن به این موضوع مرا دچار حداکثر استرس می کند. دوستی که دیروز فرار کرده و اکنون به دنبال یک مکان جدید است، تلفن می کند. می گوید: «بیش از ۷۰ نفر در خانه عمه من هستند و به زودی تعداد دیگری هم می آیند. “بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند که آنجا را ترک کنند تا به تازه واردها فرصت بدهند.”

تمام تلاشم را می‌کنم که کمک کنم، از خانواده میزبانمان می‌خواهم که از اطراف بپرسند و اطلاعاتی را که به دست می‌آورم با او به اشتراک می گذارم… اما هیچ چیز جواب نمی‌دهد.

ساعت ۵ بعدازظهر دوست من، مددکار اجتماعی که سه هفته پیش اولین بچه اش را به دنیا آورد، پشت تلفن گریه می کند. او می‌گوید: «من هرگز فکر نمی‌کنم که بتوانیم از این وضعیت عبور کنیم. نمی توانم باور کنم که با شوهر و فرزندم به یک جا فرار کردم در حالی که مادر و خواهر و برادرم در جای دیگری هستند. آیا ما داستان خود را تعریف خواهیم کرد یا دیگران آن را پس از رفتن ما به اشتراک خواهند گذاشت؟»

با قاطعیت به او می‌گویم: «به من گوش کن، تو از این وضعیت خلاص می‌شوی. نه به خاطر خودت، بلکه به خاطر فرزندت. او نیاز دارد که مادرش در تمام مراحل زندگی‌ کنارش باشد و آینده بسیار خوبی در راه است.»

ساعت ۷ بعدازظهر صبح خنگ است، در طول روز گرم و در عصر دوباره بسیار خنک می شود. خواهرم می گوید: «خدا را شکر این جنگ در اواسط تابستان اتفاق نیفتاد. خیلی بیشتر زجر می کشیدیم.»

به او نگاه می کنم و می گویم: “من تعجب می کنم که اکنون هوای برلین چگونه است.”

یکشنبه ۱۵ اکتبر

ساعت ۳ صبح وقت دارم فکر کنم و نعمت هایم را بشمارم. من به اندازه کافی شانس داشته ام که شغلی با درآمد خوب داشته باشم. این زندگی من را در این مواقع آسان‌تر کرده است، یا به عبارت دقیق‌تر، دشوارتر. روز اول مقداری پول نقد برداشتم و نزد خودم نگه داشتم.

در ابتدا، پول اضافی کار خود را انجام می داد، زمانی که مغازه ها از اکثر محصولات خالی شدند، ما توانستیم از افراد تحویل دهنده غذا استفاده کنیم. همچنین توانستیم هزینه آب را پرداخت کنیم. وقتی به خانه دوم نقل مکان کردیم، باتری یو پی اس آنها (که برای روشنایی اولیه و شارژ روتر اینترنت استفاده می شد) از کار افتاد، بنابراین ظرف دو روز یک باتری جدید گرفتیم.

کسانی که پول نداشتند بیشتر رنج می بردند. از دست دادن برق به این معنی است که یخچال ها از کار می افتد و مواد غذایی ذخیره شده خراب می شوند. این به معنای عدم وجود تهویه مطبوع و فن در گرما است. ناگفته نماند: شستن و نظافت و دوش گرفتن خارج از برنامه است.

قیمت سبزیجات دو برابر شده است. مردم چه می کنند؟ قیمت پاور پک ها ۷۰ درصد افزایش یافته است. ما خریدیم و بنابراین توانستیم به تلفن دسترسی داشته باشیم.

حمدی، سرایدار خانه دومی که ما به آنجا رفتیم، با سرایدار ساختمان بعدی که ژنراتور داخلی داشت، روابط خوبی داشت، بنابراین او توانست یک خط برق برای شارژ باتری یو پی اس بگیرد. ساکنان شب به اتاق او رفتند تا تلفن های خود را شارژ کنند.

حمدی که نگهبان منبع برق بود، رئیس شد. او شروع به دستور دادن کرد و شروع کرد با احترام کمتری با دیگران برخورد کند.

درست است که همه مردم غزه در رنج هستند، اما مهم است نعمت هایی را که در این دوران سخت داریم، بشناسیم.

روبا، یکی از اعضای خانواده دومی بود که در آن اقامت داشتیم. از او پرسیدم چرا با لباس کامل و روسری می خوابد؟ پاسخ داد: “هرگز نمی توانم جسد برهنه ام را تصور کنم که در خیابان افتاده باشد.”

برادرش به من گفت که شب قبل از پیوستن ما به آنها، به آنها گفته شد که ساختمان مجاور بمباران خواهد شد، بنابراین همه ساکنان شروع به دویدن کردند تا آنجا را ترک کنند. روبا تقریباً پنج دقیقه بیشتر طول کشید تا کاملاً لباس بپوشد.

نمی‌توانستم بفهمم که چگونه کسی می‌تواند به لباس‌هایش در چنین مواقعی اهمیت بدهد، و داستان یک ضرب‌المثل عربی را برایش تعریف کردم: «کسانی که خجالتی بودند مردند». در گذشته آتش سوزی عظیمی در یک حمام ترکی عمومی شروع شد . کسانی که خجالت نمی کشیدند برهنه بیرون بیایند زنده ماندند، در حالی که آنهایی که خجالتی بودند مردند.

همه مردم غزه رنج می برند، اما برای زنان وضعیت بدتر است. از آنجایی که مردم در خانه های خود از دوستان یا اقوام فراری پذیرایی می کنند، زنان خود را موظف می بینند که همیشه در حضور مردان، روسری و پوشش کامل داشته باشند. در حالی که باید غذا تهیه کنند، میزبان خوبی باشند و از کودکانی که از ترس گریه می کنند، نمی توانند بیرون بروند و یا می خواهند بازی کنند، مواظبت کنند.

زنان نه تنها با این وضعیت وحشتناک روبرو هستند، بلکه چسبی هستند که خانواده ها را کنار هم نگه می دارند.

ساعت ۷ بعدازظهر پیام های رولا و ایهام، دو تن از دوستانم در خارج از کشور را خواندم. اگر پیامی را پاسخ ندهم، وحشت می کنند. من مدام به آنها یادآوری می کنم ما همیشه به اینترنت دسترسی نداریم.

گاهی با گریه برایم پیام های صوتی می فرستند و به من می گویند که احساس بدی دارند که نمی توانند مرا از این وضعیت خارج کنند. گاهی برایم جوک و یادداشت های امیدوارکننده می فرستند. یک بار، آنها شروع کردند به ارسال پیغام پشت سر هم در مورد اینکه وقتی همه اینها تمام شد با هم چه خواهیم کرد.

ایهام: «با هم سفر می کنیم. من تو را به ایتالیا می برم.»

رولا: “من تو را به خانه خود دعوت می کنم تا غذای خوشمزه مادرم را بخوری.”

آیهام: “ما به بولینگ می رویم و مانند دفعه قبل، برنده خواهم شد.”

رولا: “ما با هم به تمام کتابفروشی های جهان خواهیم رفت.”

من پیام هایشان را می خوانم، لبخند می زنم و گریه می کنم. برای شب تاریک دیگری آماده می شوم.

https://akhbar-rooz.com/?p=221225 لينک کوتاه

2 4 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x