زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره زیر بمباران در غزه را روایت می کند. احساس گناه برای خندیدن، مراقبت از گربه ها، گفتگو با نوجوانی که پسر عمویش مرده است و نوشتن برای زنده ماندن. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.
سه شنبه ۲۴ اکتبر
۸ صبح، باید از توالت استفاده کنم. نمی توانم صبر کنم.
از زمانی که ما را به خانه سوم منتقل کرده اند، اتاق کوچکی به ما داده اند که در آن بمانیم و خود خانواده همه شان در راهروی عریض می خوابند، زیرا به گفته آنها امن تر است. اگر بخواهم از توالت استفاده کنم، باید از کنار آنها رد شوم، و آنها خواب هستند، از جمله خانم ها. بنابراین ترجیح می دهم صبر کنم تا بیدار شوند. به همین راحتی نیست و باعث می شود به کسانی فکر کنم که باید ساعت ها در پناهگاه ها و مدارس منتظر بمانند تا نوبتشان به توالتی برسد که احتمالاً کثیف است.
به اتاق برمی گردم و گربه کار خنده داری انجام می دهد. می خندم، سپس با دستانم جلوی دهانم را می گیرم و احساس شرمندگی می کنم. چگونه می خندم، وقتی ساعتی پیش پس از حمله هوایی به منطقه، وحشت زده از خواب بیدار شدیم؟ چگونه می خندم در حالی که هر روز صدها نفر می میرند؟ امیدوارم کسی صدایم را نشنیده باشد.
ساعت ۹ صبح، با دیا، همسایه ۱۱ ساله خانواده آشنا می شوم. او چشمان سبز و زیباترین خطوط چهره ای را دارد که می توانید تصور کنید. سه روز پیش دیا پسر عمویش را از دست داد. از او می پرسم در مورد از دست دادن او چه احساسی دارد، انتظار دارم گریه کند یا ناراحتی نشان دهد، اما در عوض او در مورد پسر عمویش حرف می زند: «او… منظورم این است که او بهترین بازیکن فوتبال در بین همه ما بود. او همه گل ها را به ثمر می رساند مهم نیست که دروازه بان چقدر قوی باشد. ما هر دو طرفدار رئال مادرید بودیم. او آرزو داشت وقتی بزرگ شد، یک فوتبالیست حرفه ای شود.
با شیفتگی به او گوش می دهم، مطمئن نیستم که نمی داند مرگ چیست یا آن را انکار می کند. در مورد موضوعات دیگری مانند غذای مورد علاقه و رنگ مورد علاقه او صحبت می کنیم. در هنگام خداحافظی، یادآوری می کنم که گریه کردن اشکالی ندارد، به خصوص که او شخص عزیزی را از دست داده است. به من نگاه میکند و با حالتی آرام میگوید: «نمیتوانم تصور کنم که او دیگر بین ما نیست… باورم نمیشود که اگر به او زنگ بزنم کسی جواب نمیدهد.»
ظهر؛ کتابی که در خانه میزبان پیدا کرده ام مطالعه می کنم. این دومین کتابی است که در اینجا می خوانم. بنا به دلایلی به خودم می گویم وقتی کتاب را تمام کنم، همه چیز تمام می شود و به خانه هایمان برمی گردیم.
یک نقل قول در کتاب می گوید: “ما باید دروغ ها را باور کنیم تا نمیریم.” آیا این چیزی است که برای من اتفاق می افتد؟ آیا به خودم دروغ می گویم که فکر می کنم فردا بهتر می شود و این وضعیت به زودی تمام می شود؟
ساعت ۱۳:۰۰؛ همسایه ای از ساختمان اصلی من در گروه واتس اپ ساختمان پیام می دهد که نان ندارند و از همه خواهش می کند که آیا می توانیم برای او و خانواده اش نان تهیه کنیم؟
ساعت ۳:۳۰ بعد از ظهر ،یک مارمولک را در اتاق پیدا کردم.
به سراغ اعضای خانواده که میزبان ما هستند می روم. ما را از بدبختی ماندن در مدارس نجات داده اند؛ به ما غذا می دهند و از ما مراقبت می کنند. می گویم: «در اتاق یک مارمولک است. فکر نمیکنم بیش از این بتوانم اینجا بمانم، مگر اینکه اتفاق دیگری بیفتد.»
“نگران نباش، ما مشکل را حل می کنیم.”
“لطفا، آن را نکش. فقط به آرامی از اتاق بیرونش کن.”
“آیا سفارش دیگری دارید؟”
“نه، متشکرم.”
ساعت ۶ عصر؛ حال گربه هایمان خوب نیست. آنها به خانه ما – خودشان – عادت کرده اند. می دانند که هر چیزی جایش کجاست و در آنجا احساس امنیت می کنند. از زمانی که ما برای اولین بار آواره شدیم، آنها ناراحت هستند و رفتارشان نشان می دهد چقدر سردرگم هستند.
در حالی که با یک سینی پلاستیکی خودم را باد می زدم، متوجه شدم خواهرم در حال جابجایی وسایل اتاق است. او تصمیم گرفته است برای گربه ها “قلعه ای بسازد”. کوسنها را جمع میکند و با پتو میپوشاند. گربه ها که به ندرت کنار هم می نشینند، به زیر قلعه می روند و ساکت می مانند. مطمئن نیستم که گربهها احساس امنیت بیشتری میکنند یا نه، اما مطمئن هستم که خواهرم احساس میکند تمام تلاشش را کرده تا از آنها محافظت کند و نسبت به همه رنجی که متحمل شدهاند کمتر احساس گناه میکند.
ساعت ۹ شب، خواندن کتاب را تمام می کنم اما هیچ اتفاقی نیفتاده است. ما هنوز از خانه های خود دور و در امان نیستیم.
ساعت ۱۰ شب؛ وقتی این اتفاقات شروع شد، تصمیم گرفتم چیزی ننویسم. اما پس از آن مردی که من او را مربی می دانم مرا تشویق به انجام این کار کرد. از او سپاسگزارم.
در این دوره، نوشتن درمان من بوده است، نوشتن باعث شده به رویدادهای دیوانهکننده جاری فکر کنم، لحظهای برای من بوده است که آنچه در حال وقوع است را هضم کنم و در روشنایی قرار دهم، با گذشت زمان، نوشتن به پناهگاهی برای من تبدیل شده است که تاملات قلب، روح و ذهن آشفته ام را با آن ثبت کنم.
این اواخر انرژی برای نوشتن نداشتم، تصمیم گرفتم ننویسم. دیروز چیزی ننوشتم و امروز هم قصد انجام آن را نداشتم. با این حال، خودم را در اواخر شب در حال نوشتن یافتم.
نوشتن به این معناست که تمام تلاشم را می کنم تا زنده بمانم. یعنی امید دارم روزی به این خاطرات برگردم و به این فکر کنم که چقدر ادامه داده ام. زیرا نوشتن به این معنی است که قلب من هنوز می تپد … و صدای من شایسته شنیده شدن است.
شرمتان باد ویران گران
بنشان به سینه ی بی قلبت
نشان جنایت!
بنشان به سینه ی بی رحمت نشان پر افتخارجنایت!