دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۹) – خواهرم گریه می کند، گربه مان را گم کرده ایم

کودکان فلسطینی در اردوگاه آوارگان در جنوب غزه با گربه بازی می کنند. عکس: رویترز

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله زندگی روزمره اش را در زیر بمباران ها روایت می کند؛ بیماری خواهرش و از دست دادن ناگهانی یک حیوان خانگی دوست داشتنی در میان وحشت زندگی در زیر بمباران. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

چهارشنبه ۸ اکتبر

ساعت ۲ بامداد
خواهرم تب دارد. نمی تواند سرش را بلند کند و دچار توهم است. حوله های خیس روی سرش گذاشتیم به این امید که دمای بدنش پایین بیاید. نمی توانیم با کسی تماس بگیریم یا برای کمک جایی برویم.

خوشحالم که که وضعیتش خطرناک نیست. دیشب احمد می گفت یکی از بستگانش به دلیل مشکل فشار خون مجبور شده به بیمارستان برود. احمد او را همراهی کرده بود. می گفت از وحشتناک بودن وضعیت شوکه شد. همه جا خانواده هایی که به بیمارستان گریخته بودند به چشم می خوردند، نه تنها در اطراف بیمارستان، که حتی داخل بیمارستان. تشک هایشان را توی راهروها پهن می کنند و می خوابند. پزشکان و پرستاران از میان آنها حرکت می‌کنند. پس از ساعت ها انتظار، دکتر به آن ها گفته که بیمارشان باید یکی دو ساعت تحت نظر باشد تا از سلامت او مطمئن شوند. می گوید جایی برای نشستن او نبود، بنابراین بیرون بیمارستان منتظر ماند.

هر یک از گربه های ما روی یکی از کاناپه ها دراز کشیده اند، جک در جعبه خود دراز کشیده است. سعی کرد از جعبه خارج شود. عالی است، نیاز به توجه کامل از طرف ما دارد. مطمئن هستیم که او نمی تواند ببیند. در طول روزها از کنار بچه گربه ها در خیابان ها می گذرم. گربه هایی که به نظر بیمار می رسند، اما نمی توانم به آن ها کمک کنم. ما در حال حاضر چهار گربه داریم و دو تا از گربه هایمان در وضعیت بدی هستند. به خودم می گویم که نمی‌توانیم همه را نجات دهیم، امیدوارم که آنها در نهایت زنده بمانند.

پزشکان در بیمارستان ها آن قدر بیمار دارند که حتی در شرایط عادی نمی توانند از عهده آنها برآیند. مطمئن هستم که آنها مجبور می شوند انتخاب کنند که کدام یک را نجات دهند، یا از کدام یکی مراقبت کنند. نمی توانم وضعیت وحشتناکی را که آنها در حال حاضر با آن مواجه هستند و وحشتی که از هر مرگ به آن ها دست می دهد، تصور کنم.

۵.۳۰ صبح
خواهرم بهتر شده است. من بیش از ۲۴ ساعت است یک دقیقه نخوابیدم. او از خواب بیدار شد و سعی کرد کمی حرکت کند و من تصمیم گرفتم چشمانم را ببندم. پانزده دقیقه بعد، صدای جیغ او را می شنوم: “گربه اینجا نیست.” بلافاصله چشمانم را باز می کنم، چک می کنم، مانارا و جک در اتاق هستند، گربه جوان هم همینطور. وای خدای من، این گربه ی بزرگتر است که گم شده است.

می پرسم: “مطمئنی؟”

“بله، چندین بار چک کردم، او در بالکن بود که صدای بسیار بلندی شنیدیم، گربه های دیگر ترسیدند و به اتاق برگشتند. او ممکن است از آن جا به پائین پریده باشد.”

بیرون تقریباً کاملاً تاریک است، گربه های دیگر را در سبدها گذاشتم و هر دو به دنبال او رفتیم. خواهرم دیوانه وار می دوید، چشمانش از حدقه بیرون زده بود. مطمئنم گربه اش را گم کرده ایم. همه جا را جستجو می کنم، با استفاده از چراغ قوه موبایلم.  دعا کردم که او را پیدا کنیم، او قبلاً با ترس های زیادی روبرو بوده است و اکنون این تنها بودن. او را بیشتر خواهد ترساند.

همسایه ای از پنجره به بیرون خم می شود و به خواهرم می گوید که “جسمی سفید” را دیده که به سمت یکی از زمین های خالی اطراف می رفته است بچه های همسایه، هفت و نه ساله، بیرون می آیند تا به ما کمک کنند.

به هر طرف می دویم، مطمئن نبودیم کجا می رویم. در نهایت، بچه بزرگتر فریاد می زند: “پیداش کردم، پیداش کردم!” خواهر مریض من که تب داشت از من جلو زد. من نزدیکتر بودم، اما دیرتر رسیدم.

گربه‌مان را پیدا کردیم. زیر یک بوته پنهان شده بود و اصلا از جایش تکان نمی خورد. ترسیده بود. خواهرم او را در آغوش گرفت، گریه کرد و عذرخواهی کرد که از او مراقبت نکرده است.

به اتاق برمی گردیم. چشمانم کاملا باز است. با وجود اینکه از پیدا کردن گربه خوشحالم، اما با این آدرنالینی که بالا زده حداقل تا ۲۴ ساعت دیگر نخواهم توانست حتی یک دقیقه بخوابم.

ظهر
دوستم تلفن می زند تا از سلامت من با خبر شود. عصبانی به نظر می رسد. «به دوران ابتدایی برگشتیم. دیگر نفت نداریم، با تمام خانواده بیرون رفتیم و برای پخت و پز از هیزم استفاده کردیم. می توانی تصور کنی؟ ناهارمان را با سوزاندن چوب خوردیم. و این یک کمپینگ سرگرم کننده نبود، از این به بعد وضعیت همین است. مطمئن نیستم بیشتر از این را بتوانم تحمل کنم. وضعیت خیلی بدتر می شود.»

ساعت ۳ بعدازظهر
ما در میان انبوهی از کسانی که می میرند زندگی می کنیم. برخی را می شناسیم، برخی دوستانمان هستند و برخی به ما نزدیک تر هستند. احساس ناتوانی بر من چیره شده است و نمی توانم گریه کنم. نمی توانم بر اساس غم و اندوهم عمل کنم، “عادی” رفتار می کنم، این مرا بسیار نگران می کند.

تصمیم گرفتم یک آهنگ عاشقانه گوش کنم. اگر این دوره برای گوش دادن به آهنگ های عاشقانه بهترین نیست، پس چه وقت بهترین است؟ این آهنگ موسیقی متن یک فیلم است: «وقتی آدام حوا را در آغوش گرفت… تمام دنیا در دستانش بود …. او انسان شد.»

نمی توانستم به زوج جوانی که روزها پیش در خیابان با آنها آشنا شده بودم فکر نکنم. آنها شش هفته پیش ازدواج کردند. هیچ “داستان بزرگی” نداشتند، به سادگی، پسری با دختری آشنا شد، عاشق شدند، همه چیز خوب پیش رفت، خانواده های آنها موافت کردند و  آنها ازدواج کردند. نمی دانستند که شروع زندگی مشترکشان، ماه عسل شان فرار برای نجات جانشان و آزمایش عشقشان در این روزهای سخت است. به جای گذراندن اوقات خوش با هم و خرید گل رز، سعی می کردند لباس بخرند، زیرا نمی توانستند لباس هایی را که برایشان باقی مانده اند بشویند.

زوج دیگری را می شناختم که چند ماهی است ازدواج کرده اند، در خارج از کشور با هم آشنا شدند، در حالی که هر دو برای تکمیل کارشناسی ارشد خود بورسیه تحصیلی بودند. همه جا از عشق خود به یکدیگر حرف می زدند. شوهر چند روز پیش کشته شد و همسرش و آینده امیدوار کننده را گذاشت و رفت. نمی توانم تصور کنم که یک زن بیست و چند ساله چگونه بیوه بودن را تجربه می کند.

ساعت ۵ بعدازظهر
از یک شماره بین المللی زنگ می زنند. خواهر دوستم است، از من می خواهد از وضع برادر و خانواده اش خبر بگیرم، زیرا هیچ کدامشان به تماس ها یا پیام های او پاسخ نمی دهند. اگرچه ارتباط وجود دارد، اما بسیار بد است. ما پیامک می فرستیم، اما گاهی اوقات هرگز نمی رسد. برای هر تلفنی، تقریباً باید یک ساعت تلاش کرد تا اگر خوش شانس باشیم برقرار شود. اتصال اینترنت (داده های تلفن همراه) تقریباً در دسترس نیست، من پیام ها را پنج تا شش ساعت پس از ارسال دریافت می کنم و گاهی روز بعد. نکته خنده دار این است که برقراری تماس بین المللی آسان تر از تماس محلی است. بعد از سه ساعت توانستم از خانواده او خبر بگیرند. سالم هستند.

ساعت ۷ بعد از ظهر
مانارا بالای کاناپه ای که من روی آن نشسته ام نشسته است. مقایسه مانارا با جک باعث شده او سالم‌تر به نظرم برسد، هر چند هنوز به مراقبت زیادی احتیاج دارد.

از او عذرخواهی کردم که مجبور شدم جعبه او را به جک بدهم زیرا او بسیار بیمار است. شروع کردم به توصیف زندگی او در خانه خودمان، به او گفتم که فضاهای زیادی خواهد داشت که از آن لذت ببرد. در مورد اسباب‌بازی‌های گربه و تخت‌هایی که زمانی داشتیم برای او تعریف کردم.

متوجه شدم طوری در مورد خانه صحبت می کنم که انگار سال هاست آنجا نبوده‌ام، انگار از یک رویا صحبت می‌کنم تا مکانی واقعی که تقریباً یک ماه پیش خانه ی من بود.

واقعا دلم برای خانه ام تنگ شده است. دلم برای زندگیم تنگ شده، دلم برای خودم تنگ شده.

https://akhbar-rooz.com/?p=223667 لينک کوتاه

3 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x