دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

عباس خوانی – مهرداد لطفی

عباس سروان، عباس سروان که می گفتند این بود.این که هنوز صد تا کابل نخورده اشهدش را خواند.

عباس تلاش کرد بخودش بیاید.اما صداها دور و دورتر می شدند و سرمایی گزنده و تلخ از پاهایش مثل ماری بالا می آمد و ذهنش را آشفته می کرد.

 صدایی شنید.صدای مادرش بود:عباس!عباس، بلند شو مدرسه ات دیر شد.می خواست شانه به شانه شود تا دردی که مثل میل گداخته ای از کف پایش می آمد و از دو کاسه چشمش بیرون می زد رهایش کند.درد امانش نمی داد. فواره ای از آتش در مغزش می چرخید.

مدرسه اش دیر شده بود و باید خودش را به مدرسه امیرکبیر در دروازه شهرجرد می رساند و گرنه مجبور بود اول صبح با کف دست ورم کرده و کبود شلاق ماری آقای میر هاشمی ناظم سحرخیز مدرسه راهی کلاس شود.

اما او که دیپلمش را سال های قبل گرفته بود و از همان جا راهی دانشکده افسری شده بود تا با درجه ستوان دومی بشود افسر راهنمایی شهرشان و وقتی رئیس شهربانی اورا بازخواست و شماتت می کرد که چرا هیچ وقت سر پستت حاضر نیستی و هرکجا اتفاقی می افتد و نیازبه کمک هست تو جلوتر از هرکس آنجایی و در دهان مردم افتاده است که یک مرد و یک شهر،بگوید: من خدمت گزار این مردمم و سرهنگ مهدیون  رئیس شهربانی بگوید:در هر حادثه و اتفاقی ،در هرغم و شادی مردم  جلودارهستی و کاری نداری که با ماشین پلیس راهنمایی نباید دنبال خون اوی منفی بگردی و دهنده را پیدا کنی و برسانی به گیرنده خون در بیمارستان و عین خیالت نباشد که ده تاماشین تصادف کرده اند و منتظرند تا تو بیایی وکروکی بکشی.و وقتی هم بتو می گویند :جناب سروان سرت بکار خودت باشد می گویی من نوکر این مردمم و گوش نمی دهی به حرف رئیست که می گوید:گور بابای مردم. و می گویی رئیس زنم هم مثل شما حرف می زند و می گوید :تو شوهر من و پدر بچه هایت نیستی غلام گوش بفرمان این مردمی و منتظری تا ببینی  چه کسی گرفتار مصیبتی ست بروی خودت را بکنی نخود آش،گور پدر این مردم که گرفتاری های شان تمام نمی شود.

دردی سخت و کشنده آمد و از چارستونش گذشت و رشته افکارش را شرحه شرحه کرد و صداهای دورتر دورتر شدند .کسی داشت او را صدا می کرد. صدا پر و تحکم آمیز بود.صدا را شناخت.صدای سرهنگ  نیک نفس بود رئیس اداره راهنمایی :جناب سروان با درجه من و زندگی خودت بازی نکن.این بچه های مجاهد و فدایی را از کنار کیوسک راهنمایی دورکن.بخدا قسم چند بار حفاظت اطلاعات مرا خواسته است. می پرسند چرا زیر گوش شما گروهک ها روزنامه می فروشند و شما نه تنها برخورد نمی کنید بلکه با برادران حاضر در صحنه و مخلص انقلاب که می خواهند بساط این ها را بر چینند بر خورد می کنید.و تو می گویی:من این دختر ها و پسر ها را می شناسم هم محلی های من اند.خانواده هایی فقیر و پدران و مادرانی زحمتکش دارند و کاری نمی کنند روزنامه می فروشند.حق شان نیست با زنجیر و چاقو و پنجه بکس مورد آزار و اذیت قراربگیرند.حالا بگذار این بچه ها هم چند تا روزنامه بفروشند به کجای دنیا بر می خورد.

پاهایش را دیگر احساس  نمی کرد،بهتر.از آن درد کشنده و آن سرمای تیز و گزنده که مثل نیش مار در تنش فرو می رفت راحت شده بود.اینجا و‌آن جا شنیده بود هیچ دردی بدتر از درد کابل بر کف پانیست اما تا دست و پایش را به تخت نبستند و اولین کابل بر کف پایش ننشست و با خودش پوست و گوشت را کند به درک صریح درد کابل نرسیده بود.

سوم مرداد ماه بود که مثل هر روز راهی سر کارش شد .از خانمش خداحافظی کرد و دخترش را سوار ماشین راهنمایی کرد تا ببرد مدرسه. خانمش گفت: ترا خدا دسته گلی به آب ندهی دیشب خواب بدی دیده ام. به تو چه مربوط است که در خیابان چه  می گذرد و اصغر چرخساز با  دارو دسته اش با دختران و پسران روزنامه فروش چه می کنند.

اما هنوز چند متری از همسرش دور نشده بود که رئیسش ازپشت بیسم او را احضار کرد که بیاید اداره و امروز نیازی نیست بروی سر بازار.دخترش را به مدرسه رساندو راهی شهربانی شد آنجا هم که رسید ملتفت نشد چرا رنگ بروی رئیس شهربانی نیست و فقط گفت برو ببین حفاظت اطلاعات با تو چه کاری دارند. حفاظت اطلاعات هم که رفت سه نفر منتظر او بودند و گفتند بفرمایین برویم چند سئوالی را باید جواب بدهید. پاترولی نخودی با شیشه های دودی جلو درب حفاظت اطلاعات منتظربود. تا سوار شدند چشم بندی را به او دادند تا در مسیر جایی را نبیند.بلااشکال بود .با خودش گفت طلا که از خودش پاک است چه منتش به خاک است .او با این نمایش ها توی دلش خالی نمی شود.

کمتر از نیم ساعت در راه بودند که پاترول از درب بزرگی گذشت و کمی بعد ایستاد و اورا از پاترول پیاده کردند و بعد از گذشتن از راهرویی طولانی به اتاقی رسیدند .وارد که شدند مرد درشت صدایی که پشت میز نشسته بود بلند شد و گفت: نمردیم و چشم مان به جمال بی مثال عباس سروان که شرح شیرین کاری هایش ورد زبان مردم کوچه و بازار است افتاد.عباس به حافظه اش فشار آورد تا به فهمد صاحب این صدا را کجا دیده است. حتماً جایی دیده است اما ذهنش یاری نمی کرد.نفس هایش سنگین و تاریک بود.وبا نزدیک شدن به او هوا سنگین و تلختر می شد .بنظرش رسید دو یا سه نفر دیگر باید در اتاق باشند از نفس های شان که بوی نیکوتین مرده را می داد پیدا بود. هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی سختی به او زد. دستش سنگین و ضربه ناغافل بود.از زمین کنده شد و بروی صندلی های کناری افتاد. همان صدای درشت که ته لهجه ای روستایی داشت آمد بالای سرش وگفت اینو زدم تا بفهمی کجای کاری عباس سروان.عباس فقط یادش می آمد که بلند شد چشم بندش را برداشت وگفت :فکر نمی کنم حالا که چشم بند ندارم جگر این را داشته باشی و بزنی زیر گوش من.از مادر هنوز زاده نشده که کسی بزند زیر گوش عباس سروان یک ساعت بعدش در بیمارستان نباشد. شما مشتی محصل و کارمند وکارگر را زیر چشم بند به باد کتک گرفته اید فکر کرده اید خیلی بابا شملید. فکر کرده اید کسی هستید و دیگر یادش نمی آمد چه شد فقط وقتی چشم باز کرد در بیمارستان بود و هفته ای گذشته بود.

از بیمارستان که بر گشت یکراست بردندش اتاق تعزیر.بینی و ساعد دست راست و سه دنده اش شکسته شده بود طحالش هم پاره شده بود که مجبور شده بودند بیرون بیاورند. تیم باز جوییش بنظرش رسید عوض شده است .دیگر از آن صدای درشت با ته لهجه روستایی خبری نبود.سه نفر بودند،شاید هم چهار نفر داشتند بنظرش رسید دارندپرونده او را ورق می زنند و درگوشی به هم چیزی می گویند.

رئیس شان اصفهانی بود، شاید هم نبود از پشت سرهم وچسبیده بهم حرف زدن و ته لهجه اش بنظرش می آمد گفت: ببندیدش به تخت تا بفهمد کجای دنیا آمده است . صدایی واسطه شد و گفت :حاجی اجازه بده شاید خودش بخواهد حرف بزند و نیازی به بازجویی فنی نباشد .همان صداگفت :نه و نه را با تاکید و غلیظ گفت :اول باید رویش را کم کنیم تا بفهمد دست بلند کردن روی برادران ما چه عاقبتی دارد. بعد که رویش کم شد آن وقت اگر دلش خواست با خط مبارکش بنویسد از کی و کجا و از چه طریقی بعضویت گروهک های ضد انقلاب در آمده است حرفی ندارم.

یادش نمی آمد که آن ها چه می پرسیدند و او چه می گفت و وقتی از کابل زدن خسته شدندو رفتند سروقت گزارشاتی که به ادعای خودشان از خانه های تیمی بدستشان افتاده بود چیزی نبود جز گزارش روزانه هواداران مجاهد و فدایی به مسئولان بالا دست خود که عباس سروان اجازه نمی دهد باند اصغر چرخساز به آن ها حمله کنند ،بدون شک او باید  هوادار و شاید از اعضا و حتی بالاتر از رهبران سازمان باشد .

او تنها به آنها گفته بود باید در عقل شما شک کرد که فکر می کنید او هوادار یا از اعضا مجاهد یا فدایی ست.

وبعد یادش می آمد که از او پرسیدند چه شد اسمت را گذاشتند عباس شما که کلهم بی دین و لادینید.

مادرم عاشق  عباس خوانی ناطقی ونسخه خوانی کریم شمر در روز نهم عاشورابود. و وقتی که عباس علمدار با دوست قطع شده مشک آب را بدندان می گرفت تا راهی خیمه ها شودگریه امانش نمی دهد.

نذر کرده بود اگر صاحب پسری شد اسمش را بگذارد عباس و در روز های عاشورا بیاد دو دست بریده قمر بنی هاشم سقای تشنه لبان باشد .

وآن ها خندیده بودند تلخ و زهر آگین و گفته بودند :پس چه شد عباس علمدار نشدی و رفتی به سپاه کوفه ملحق شدی وبا شمر و خولی و ابن زیاد هم پیاله شدی.

ودوباره صدا ها دور و درو تر شدند و بیادش نمی آمد که آن ها چه گفتند و چه شد .وبعد یادش آمد که گفت حرف حرف می آورد.او دلش مثل آینه صاف است.و هرچه فکر کند درست است را می گوید و برایش مهم هم نیست دیگران چه فکری می کنند.بهمین خاطر در جمعی گفته است اگر کمونیست هم باشد خسرو گلسرخی ست که حاضر نشد به خاطر خلقش بر سر جانش چانه بزند.اما این بدین معنا نیست که او کمونیست است.و طرفدار حزب مردم گرسنه است.

سرما حالا رسیده بود به سرانگشتانش که تا لحظه ای قبل درد داشت از هر بندش چکه می کرد .سرمای بدی بود دوستش نداشت به سختی دستش را بالا آورد و با انگشتانش به جایی یا کسی اشاره کرد .صدای خنده ای آمد،تلخ و زهرآگین :دارد با جن هایش این دم آخر حرف می زند.

می خواست بداند انگشتانش کار می کنند یا نه. غروب بود و بفمی نفهمی تاریکی داشت چادر سیاهش را بر سر و روی کوچه ها می کشید. و خیابان ها می رفتند تا خلوت و خلوت تر شوند. کمی خرت و پرت خریده بود و داشت به خانه می رفت. بی سیم ماشین کمی خر وخر کرد و خبر آتش سوزی در سر راه خانه اش را داد . با خودش گفت یک سری می زنم و جلدی می روم خانه حوصله داد و بیدا سودابه را ندارم که چرا دیر می آیی خانه نکنه زن دوم گرفته ای.

خانه سه اشکوبه بود و داشت در شعله های آتش می سوخت ماشین های آتش نشانی هنوز نیامده بودند همسایه ها می گفتند طبقه سوم خانه پرستاری ست که بچه کوچکش را می گذارد و می رود سر کار حتما در خانه تنهاست .

وقتی از میان آتش و دود خودش را به طبقه سوم رساند و در را شکست دختر پنج ساله زیبایی را دید که زیر تخت پنهان شده بود و از ترس داشت قالب تهی می کرد . دختر را بغل کرد تا برگردد آتش خودش را به راه پله ها رسانده بود و راه بر گشتی نبود

 همراه با دختر از طبقه سوم پایین پرید.

 بهوش که آمد استخوان هر دو دست وپای راستش شکسته بود و پرستار خندید و گفت بهوش آمدی قهرمان بچه سالم است و او به سختی دست راستش را بالا آورد تا ببیند انگشانش حرکت می کنند یا نه .

دیگر انگشتان و بازو هایش را احساس نمی کرد.بنظرش می رسید هر دو دستش از شانه جدا شده اند.و صدا ها دور و نزدیک می شدند.

کسی داشت او را صدا می کرد. سعی کرد چشمانش را که پر از خون بود باز کند. بالای سرش کریم شمر بود.روز نهم عاشورا در میدان بزرگ شهر،کریم با همان قد و قامت و آن لباس و خود و زره و حمائل و شمشیر و خنجر خونچکان در دست:

ای عباس بیا دست از حسین بردار

بشو سردار این لشکر

کریم را از نوجوانیش می شناخت. سلاخ بود ،قدی بلند و هیکلی پر و خوش برو بازو که کارد و مسقل و پیش بند چرمی و خونینش به او هیبتی حماسی می داد. هر سال شمر می شد و در روز نهم با ناطقی آهنگر عباس خوانی می کردند که معرکه ای بود از ترکیب صدای خوش ناطقی و هیبت حماسی کریم.

 باید بلند می شد وچیزی می گفت. اما سرمای سوزانی که مدام بیشتر  و بیشتر می شد او را امان نمی داد . چشمانش را بست تا از سوز سرما کمی خلاص شود.

نمی دانست چقدر طول کشید تا دوباره چشمانش را باز کرد.در میان جمعیت بود. در ظل آفتاب و جمعیت اورا حلقه کرده بود و او احساس کرد چون نگینی انگشتری در میان مردم می درخشد.صدا دور و نزدیک می شد وموج بر می داشت :

ای عباس برادرم

 ای سردار لشکرم

چشم چشم می کرد تا مادرش را در میان جمعیت ببیند ،می خواست به  مادرش بگوید:نذر او ادا شده است  و او مشغول ذمه خودش نیست ،او تا آخر بر سر عهد خود بوده است اما سرما به لب و زبانش رسیده بود و صدا ها دور و دور تر می شدند :

ای عباس برادرم

 ای سردار لشگرم.

https://akhbar-rooz.com/?p=233676 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x