در
چون پنجره ی خواب من
می شکنی
باز با ردایی سیاه می آیی
نیشخند بر لب، بی دندان.
باز دل من می لرزد.
باز از زنگارِِ چرکینِ آینه ات
بر آشفتگی خیالِ من
نقش در نقش می افکنی.
گیرم که نقاشی و
پیشِ رویت،
بومِ چشم انداز و
در دستت رنگدانی از قیر.
من هم الهه ی آفتاب و دادم
سر نمی نهم
از هفت گاو صندوقِ در بسته ی بیداد
نان و دوا می ربایم و
به کوچه های شلوغِ گرسنگی می دوم
وَ در حضور آبهای شفاف و هوایی پاک
بر ساحلِ صلح، خاورمیانه را برقص می آرم
قد علم می کنی و با توفانِ سرمایه
آب را گِل آلود و هوا را خفه و
کبریت بر باروت صلح می کشی
و مرا
به کف چاهی سیاه و سرد می کشانی
وآنگاه صدای خفه ام را خوش به گوش می نشینی
آه. . . .”نمی توانم نمی توانم نفس بکشم”.
همه می دانیم
تو نانِ مرگ در کوره ی ترس می پزی.
شب از نیمه گذشته و
در چکاچک شمشیر
برمی خیزم
تو می لرزی و سر در شانه فرو،
می گریزی
من به باغ می روم
خیره بر من و شب،
با شاخکهای هشدار، جیرجیرکها زبان می بندند و
چهار پولکِ شبچراغ، غافلگیر، جفت جفت می جهند و
برهنه من، بر ابریشمِ خیسِ مهتاب دراز می کشم
ماه با شوق، از مدار خود می پرد و
بر ناف من می نشیند.
آتلانتا، اوت ۲۰۲۰
divanpress.com