عاشق هنوز بی مهابا می تابید
و ماه رویت خویش به رخسارِ او سپرده بود
زمین می چرخید.
شب با شب نو می شد
عاشق تکیده می شد
به هیئت هِلالی نحیف
تا سحرگاهان می ماند
و در انتهای شب
چهره بر خاکِ افق می نهاد.
پرندگان ترانه های شاد
سپیده دمان می خواندند
ابرها از ابرها می گسستند
و گوشه ی سپیدآبی ی آسمان
باز می شد
عاشق در انتهای افق می مُرد.
کلاغ های فاش از آشیانه ی راز ها می پریدند
و منقار گُستاخِ کرکس ها از حیرت وا می ماند
شب بوها به ماهِ شبانگاهِ پیشین نماز می بردند
سیاره ی مجبور خمیازه می کشید
مرغِ سحر چامه یِ دلش را
از درختی به درختی می برد
پلنگ در اندوهِ ماه می گریست.
عاشق هنوز بی مهابا می تابید
و ماه رویت خویش به رخسارِ او سپرده بود
زمین می چرخید.