جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

ترفندهایی برای کاشت نهال سیب در باغچه‌ی منزل – عاطفه اسدی

پدرش معتقد بود که بهتر است سطح بالاتر باغچه را انتخاب کنند، چون در زمستان که اعماق خاک یخ می‌بندد، ریشه‌ها تحریک می‌شوند و شکوفه‌های درخت در بهار از دست می‌روند. برای همین زمین‌های بالاتر انتخاب بهتری هستند؛ چون شکوفه‌ها را از سرمازدگی و ریزش محافظت می‌کنند. اما برادرش این حرف‌ها را قبول نداشت و برعکس، معتقد بود که بالا و پایین باغچه و قضیه‌ی میوه‌دهی درخت فعلاً اهمیت چندانی ندارد، فقط باید مراقب باشند ریشه‌ها را درست توی خاک بگذارند که نهال، قشنگ در خاک تثبیت بشود و پا بگیرد و سرجایش لق نزند که آخرسر خشکیده‌اش بماند روی دستشان. مادرش هم غر زده بود که اتفاقاً میوه‌دهی خیلی هم چیز مهمی است و اگر جای درخت توی خاک مناسب نباشد، برگ‌هایش کوچک می‌شوند و میوه‌ها همان‌جور کال و نرسیده، شروع می‌کنند به ریختن. بعد هم رفته بود از زیرزمین، بیل و کلنگ را پیدا کند. خود آلما هم دراز به دراز افتاده بود کنار باغچه و منتظر بود که تکلیفش معلوم شود. باریکه‌ی خون از بغل سرش، راه گرفته بود بین خطوط لوزی‌شکل موزاییک‌ها و تا نزدیکی پله‌های زیرزمین رسیده بود. دستش هنوز همان‌جور مشت‌شده، روی شکمش قرار گرفته بود؛ مثل لحظه‌ای که سعی کرده بودند نامه را از دستش بکشند بیرون و او سعی کرده بود کاغذ را مچاله کند و قورت بدهد، اما نتوانسته بود. پدر سر رسیده بود و نامه را از مشت بسته‌اش به زور کشیده بود بیرون و نعره‌اش رفته بود هوا. نامه، اسم نداشت. یک مشت جمله‌ی عاشقانه بود و متن یک شعر، که زیر بعضی بیت‌های عاشقانه‌ترش، با خودکار قرمز دو تا خط پررنگ رسم شده بود و کنار خط‌ها، توی پرانتزی کج و کوله، تاکید شده بود که: مهم. بابایش از معنی آن شعر و آن خط‌های قرمز سردرنیاورده بود، حتی نتوانسته بود نامه را تا آخر بخواند. فقط وقتی موقع باز کردن کاغذ مچاله، صدای بوسه‌ی بی‌رنگی که فرستنده روی کاغذ نامه جاگذاشته بود را شنید، خونی قرمزتر از خط‌های توی نامه، جلوی چشم‌هایش را پوشانده بود و نفهمیده بود دارد چه‌کار می‌کند. بعد هم رفته بود سراغ مشورت با برادر، و دوتایی به این نتیجه رسیده بودند که الان توی چنین موقعیتی بهترین راه چاره، کاشت درخت است. مامانش هم موافق بود و ترجیح می‌داد به جای اینکه بروند یک گوشه‌ی پرت و پلا درخت را بکارند، آن را همین‌جا توی باغچه‌ی خودشان بکارند که هم جلوی چشمشان باشد و هم میوه و اکسیژنی که تولید می‌کند، برای خودشان فایده داشته باشد. اگر نظر خود آلما را هم می‌پرسیدند، مسلماً باغچه‌ی خانه را ترجیح می‌داد؛ اما نه کسی نظرش را می‌پرسید و نه خودش توان داشت که به این چیزها فکر کند. هنوز گیج می‌زد، و غرق مرور لحظه‌های آخر بود. صدبار به پسر گفته بود بوسه‌ی صدادار روی کاغذ نامه جانگذارد، یک‌وقت پدر و مادر یا برادرش می‌شنوند و بیچاره‌اش می‌کنند، و پسر گوش نداده بود و حالا صدای یک بوسه‌ی کشدار مردانه روی نامه، باعث شده بود آلما این‌طور دراز به دراز، بیفتد کنار باغچه.

پدرش آمد و پایین پای آلما نشست، مچ هر دو پا که موهای ریز کُرکی رویشان را پوشانده بود را گرفت توی دست‌هایش و وراندازشان کرد و به برادرش گفت بیل را بردارد و سوراخی با قطری دو برابر مچ این‌ پاها توی باغچه بکنّد. بعد هم پاهای آلما را ول کرد روی موزاییک‌ها و رفت چای داغی که مادر ریخته بود را از لب تراس بردارد و بخورد که خستگی‌اش در رود. یکی دو ساعتی را مشغول از ریشه درآوردن علف‌های هرز دورتادور باغچه شده بود و آلما از خط‌های عمیق توی صورتش که توی نور دم غروب، عمیق تر هم به نظر می‌رسیدند، می‌توانست بفهمد که حسابی خسته شده و کمرش درد گرفته است. سرش را به یک سمت خم کرد و رد باریکه‌ی خونش را گرفت و رسید به زیرزمین. مادرش روی پله‌ی اولی آن نشسته بود و رویش به سمت حیاط بود. نگاه خیره‌ی آلما را که دید، شروع کرد به غر زدن که: «این‌جوری نگام نکن مادر. دیگه دست من نیست که. بعدشم، بهترین کار همین بود.»

برادرش که یک چشمش به مچ لاغر پاهای آلما بود و چشم دیگرش به سوراخ توی باغچه که هرلحظه داشت بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شد، نفس‌نفس‌زنان گفت: «دیگه همین‌که جلوی چشممونی خوبته دیگه. خود مامان حواسش به آب دادنت هست. راه دیگه‌ای نداشتیم. یه جای گم‌و‌گور می‌کاشتیمت خوبت بود؟» مادرش دنباله‌ی جمله‌ی سوالی برادر را گرفت: «تازه شانس آوردی الان بهاره. اگه زمستون بود که مصیبت یخ زدن و از بین رفتن این‌همه زحمت رو داشتیم. نداشتیم؟» پدر، استکان خالی چایش را گذاشت لب تراس، حرف مادر را با سرش تائید کرد و گفت: «تازه، این تیکه از باغچه قشنگ آفتابگیرم هست، خوبه براش.» و بعد رفت توی زیرزمین. آلما می‌دانست که احتمالاً الان با یک کیسه مالچ برمی‌گردد بالا. خواست نیم‌خیز شود و بنشیند، ولی نمی‌توانست. حس می‌کرد تنش دارد توی موزاییک‌های گرم حیاط حل می‌شود. برادرش عرق روی پیشانی‌ را پاک کرد و بلند گفت: «آقا، آقاجون بیا ببین خوبه؟ همون اندازه‌ای که گفتی شد، قشنگ هم گودش کردم.» پدرش نفس‌نفس‌زنان، با یک کیسه مالچ برگشت بالا، سوراخ توی باغچه را نگاهی کرد و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد: «آره خیلی خوبه. بیاین کمک کنین حالا.»

سه‌تایی بلندش کردند و او را کاشتند توی باغچه. برادرش دست‌های خود را تا آرنج، فرو برد توی خاک و انگشت‌هایش را رساند به انگشت‌های پای آلما و آن‌ها را با تمام وجود، فشار داد پایین که ریشه‌ها را حسابی داخل خاک تثبیت کند تا درخت، پا بگیرد. بعد که آلما را کاشتند، پدر گوشه‌ی کیسه‌ی مالچ را باز کرد و چند مشت از آن را پاشید دورتادور او. آن‌وقت مادر گریه‌کنان، دست‌های آلما را از دو طرف گرفت و آن‌ها را به شکل شاخه، شکل داد و توی هوا ثابتشان کرد. مشت بسته‌ی آلما که برای قایم کردن نامه تقلا کرده و به همان شکل خشک شده بود، حالا به شکل شاخه‌ی جوانی درآمده بود که پنج تا جوانه‌ی خشکیده و کج و معوج روی نوکش دارد. حس می‌کرد موهایش دارند به برگ‌های سبز و نازکی تبدیل می‌شوند و روی سر و گردنش را می‌پوشانند. رطوبت عمق خاک، انگشت‌های پایش را غلغلک می‌داد اما نمی‌توانست حرکتی کند و انگشت‌هایش را برساند یک جای گرم‌تر. انگار پوست تنش هم داشت کلفت می‌شد و تغییررنگ می‌داد. کار کاشتن که تمام شد، پدر و مادر و برادر، سه‌تایی خسته و خاکی، نشستند روی پله‌های تراس و شروع کردند به تماشا کردن آلما. برادر پرسید: «اگه پا نگیره چی؟»

پدر جواب داد: «می‌گیره، دیر و زود داره اما می‌گیره.»

مادر از جایش بلند شد، جاروی چوبی و شلنگ آب را برداشت و افتاد به جان موزاییک‌های خونی حیاط. آلما دید که کاغذ مچاله‌ی نامه با جریان آب، سرازیر شد به سمت چاهک وسط حیاط و بوسه‌ی صدادار پسر، توی چاهک خفه شد. بعد مادر فشار آب را کم کرد و  شلنگ را ول کرد توی باغچه، تا به ریشه‌های جوان و نوپای آلما هم آب برسد، و رفت توی اتاق که برای پسر و شوهر خسته‌اش چای تازه‌دم درست کند.  برادر دوباره پرسید: «ولی اگه نگرفت؟ خیلی بدمون می‌شه که.»

چشم‌های آلما که داشتند توی پلک‌های چوبی‌اش سفت می‌شدند، همزمان با چشم‌های خسته‌ی پدر، به سختی چرخیدند سمت دیوار سیمانی حیاط و خیره ماندند به ارّه‌مویی‌ای که از میخی سر دیوار، آویزان بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=162650 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x