
پیرامون «بر بالهای آرزو(دفتر دوم)» اثر رفیق نقی حمیدیان
فرجامی نیک
برساختهی رفیق̗ سالیان – نقی حمیدیان، با سرنام «دفتر دوم/ بر بالهای آرزو» سرانجام در پایانهی سال ۱۴۰۱ از زیر چاپ درآمد تا دست هر آنی رسد که دوستدار دانستن داستانی است هم یکی آب چشم و هم بسی پرثمر. سرنوشت شاخهای از چپ ایران، یعنی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) – و از این پس در هر جای نوشتهی حاضر تحت عنوان سازمان – که برههای از زمانهی دگرگونیهای ژرف را با فراز و فرودی فراوان از سر گذراند. واژهی سرانجام را از اینرو میآورم که در درازنای این سالها میدیدم نقی عزیز در پی پیمایش چه سربالایی نفسگیری است تا بار کشیده بر دوش خویش به مقصد رساند. از نزدیک در جریان بودم که وی بیش از ۱۵ سال برای به بارنشاندن انگیزهی دیرینهاش جهت بازگویی آنچه بر ما گذشت وقت گذاشت و از هیچ کوشش برای به فرجام رساندن این اثر باز نایستاد. مشغلهی ذهنی و عملی نقی در این مدت، بروندادی بود که اینک آن را در دست داریم و پایان بردن کاری که، دغدغهاش یک لحظه نیز از شبانه روزش رخت برنبست.
پس نخستین داوری من در بارهی این آفریده، ستودن پیگیری و همت آفرینندهاش است و خبر خوش اینکه، کار مقدماتی «دفتر سوم» تسلسل «بربالهای آرزو» نزدیک به پایان است و انتشارش منطقاً نباید طول بکشد. مبتنی بر دانستههایم، «دفتر» آتی به پیشامدها و برگرفتههای بازهی زمانی نیمهی سال ۶۶ تا آستانهی نخستین کنگرهی سازمان در سال ۶۹ اختصاص دارد و با آن، کار ماندگار نقی هم به اکمال خود خواهد رسید. به امید اینکه «دفتر» سوم «بر بالهای آرزو»، با برخورداری از نقدهای بجا و سازنده نسبت به «دفتر دوم»، در غنای باز بیشتر دست مشتاقان برسد.
همیاری ارزشمند ویراستار
داوری دوم من در بارهی کتاب اما، متوجه همکاری ارزشمند دوست گرامی – آقای ناصر مهاجر با اثر نقی است که در باز تنظیم و تدقیق آوردههای این کتاب زحمت بسیار کشید. این تاریخ شناس فرهیخته، فروتنانه و صرفاً هم ناشی از وسواس حرفهای در روایت تاریخ و پایبندی به پرنسیپهای ضرور در زمینهی نگارش رخدادها، چهار سال از وقت گرانبهای خود را به رایگان پای ویراستاری این «دفتر» گذاشت تا حاصل کار، به لحاظ انسجام ساختاری، رعایت توالی زمانی پدیدههای رخنمون و منطق درونی سخن نویسنده هرچه وزینتر از کار درآید. در واقع، آقای مهاجر جایگاه مهم این روایت از گوشهای از تاریخ چپ ایران را تشخیص داد که خود را شریک مایه گذار این برونداد تاریخی کرد. راهنماییهای روشی و یاریهای ویراستاری ایشان، البته افزودههاییاند بر فروتنیهای خاص نویسنده که ماها وی را با شناسهی پذیرش تذکرات و نقدها شناختهایم و میشناسیم. همکاریهای آقای ناصر مهاجر با نقی حمیدیان در تدقیق و باز تنظیم این اثر، دست مریزاد بسیار دارد.
چرا چنین حجیم؟
داوری بعدیام اما نه از نوع توصیفی و تایید، که از جنس انتقادی است و به حجم کتاب بر میگردد. این انتقاد که، «دفتر» زیادی حجیم است و از تکرار رنج میبرد. هر بارکردنی به کتاب جا نداشت تا به ناگزیر آن را زیر بار سنگین ببرد و مطالعهی حجم ۶۸۰ صفحهای با خطوط چاپی ریز را نیازمند حوصلهی بیشتر بکند. کتاب با پیوستهایش – که اینها نیز نیازمند کوتهنویسی و گزینش بودند – و حتی با رعایت این دلنگرانی نویسنده که مبادا فشردهنویسی موجب ابهام برای خوانندهی بیگانه با آن سالها در درک درونمایهی نوشته شود، میتوانست حداکثر در ۴۰۰ صفحه پایان گیرد. اما این انتقاد، نباید ذرهای نیز بر ارزش کتاب در ارایهی تصویری روشن از وقایع یک دورهی تاریخی سایه بیندازد. این را نیز نباید نادیده گذاشت که در قضاوتی منصفانه پیرامون کتابی چنین مفصل، میزان اشتباهات انشایی، املایی و چاپی به نسبت حجم بزرگ اثر قابل چشم پوشی است. به ویژه اینکه شخص دست به قلم خوب میداند که اعمال تغییرات در اینجا و آنجای یک نوشته آن هم در طول زمان، پیامدهای ناخواستهی خاص خود را دارد! دست آنانی که در تمیزکاری کتاب نقش داشتهاند درد نکند و امید اینکه، ایرادهایی هم که هست در تجدید چاپ رفع بشوند.
تحسین حافظه!
اعتراف میکنم که هنگام خواندن «دفتر دوم» بارها به حافظهی تیز و شفاف نقی غبطه خوردم و در دلم توان او در احیای رسوبات آنهمه وقایع نهفته در ذهن را ستودم. حساسیت کار او در این بوده که علیرغم تلاشهای بسیارش برای دسترسی به آرشیو اسناد و درخواستهای مکرری که از مسئولین بعدی سازمان داشت، آخرش هم نتوانست جز دریافتیهایی از فرخ نگهدار و نیز برگرفتههایی از گزارش منتشرهی تفصیلی رسمی سازمان پیرامون ضربات سال ۶۵ – به کوشش وهاب انصاری – بهره از آرشیوهای سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) ببرد؛ گرچه متاسفانه چنین آرشیوی در معنای دقیق آن، خود در زمرهی کیمیاهاست! این را هم میدانم که او نیز مانند بقیهی ماها از آن روزگار زیستپرماجرا، نه تنها یادداشت روزانه که حتی گهگاهی در شکل پراکنده هم نداشت تا هنگام بازنویسی آن دوره بتواند با مراجعه به گذشتهی کتبی، تصویری کامل از صحنهی کشاکشها و کنکاشها ارایه دهد.
نتیجه اینکه نقی برای تنظیم این «دفتر» لازم دید با وفاداری و تعهد به بیان تاریخ، شب و روز بر ذهن خود فشار آورد تا مشاهدات آن زمانی را از بایگانی مغز بیرون کشیده و زنده کند. او به کرات سراغ دوستان و رفقایی از آن دوره رفت، پرسشهایی با آنان در میان گذاشت و از دیگران دانستههایشان را خواست تا یادداشتههایاش به اصلاح درآیند. وی همچنین با تورق ادبیات منتشرهی سازمان و اعضای آن، کوشید هر چیزی را که به دست میآورد با شنیدهها و اندیشیدههایش محک بزند تا حقیقت از غربال تطبیق بگذرد. با اینهمه، کتاب را، باید فزونتر فشردهی حافظه و استخراج نویسنده از ذهن دانست تا ردیف شدن پسا خواندههایاش!
راست گفتاری!
داوری دیگر من در بارهی «دفتر دوم»، ابراز نظر پیرامون صحت و سقم آوردههای کتاب است. در یک جمله باید گفت رفیق نقی حمیدیان آیینهی شفاف اتفاقات رخداده در زمان و مکان خودزیستهاش است و کوشش بر این داشته که همان را هم بازتاب دهد. البته جای تردید نیست که چه مراجعات نقی به دست اندرکاران آن دوره – دست اندرکار در معنای وسیع به شمول ردههای مختلف – در رنج از پاره نارساییهاست و هم ذهن وی همانند محفظهی فکری هر شخصی دوربین عکاسی نیست تا رونوشت برابر اصل بنماید. بغرنجی کار ذهن، در صورتگری متاثر از سلیقهی شخص رسام است و اینجا با احتساب ۲۰ تا ۳۰ سال فاصله و محدودیتهای دیگر؛ هم از اینرو، هر ترسیم نیز خودویژهی خالق آن. نکته اما اینست که نقی در گرتهبرداری از ماجراهای با چشم خود دیده و به گوش خویش شنیده، فرمان از وجدان برده و برکنار از لاپوشانی فلان واقعه و یا کژنمایی بهمان پدیده است.
پس، ارزش مقدم این «دفتر» را در آیینهوار بودن آن باید دید تا تبیین و تفسیر پردازندهاش از رویدادها و روندها. چرا که تفاسیر و تبیینهای ماهوی رخدادها و پروسهها، به تعداد قضات آنها متفاوتاند و نوع خوانش بستگی به کیفیت نگاه شخص راوی دارد. اما جنبهی واقعنمایی این جام تاریخنما، چنان است که هر کدام از کسان قرارداشته در مرکز مسایل آن زمان اگر بخواهد در رابطه با وقایع مورد اشارهی نقی به سخن درآید، فقط باید برشمردههای او در این زمینه را تکمیل و تدقیق کند و نه اینکه از آوردههای این اثر بکاهد. از نگاه من هیچ نقشآفرین آن دوره نمیتواند بگوید نگارندهی «دفتر» چیزی از خود ساخته و یا نقشی خودخواسته بر تافتهی آن روزگار بافته است. نویسندهی اثر دانههای گاه ناپیدا و یا از یادرفتهی تسبیحپارهی آن زمان را کنار هم چیده و بی آنکه دانهای از جیب خود بر آن بیفزاید، کوشش بر دوباره نخ کردن آنها و ثبت تاریخی وقایع گذاشته است. وجدان حکم میکند که به تحسین واقعگویی نویسنده برخیزیم و احتراماش را بجا آوریم.
رسالت در قبال فهم تاریخ
بر ارزش کار حمیدیان، بیش از همه از این زاویه باید تاکید کرد که او لای کتاب تاریخ نیمه گشودهی پر پرسش ما را باز میکند تا با نشان دادن مسیر گذار از سوی اذهانی با اعتقاداتی بسته اما رو به بازاندیشی و نواندیشی، تحولات فکری گام به گام در بخشی از چپ ایران را بنمایاند. نگاه «دفتر»، دوخته به نقد تجربهی شکست در جریان انقلاب ۱۳۵۷ است که با سرعتگیری بر بستر تلاطمات و چرخشهای نظری و عملی در شوروی، سرانجام جنبهی اثباتی میپذیرد. نویسندهی «دفتر» به پشتوانهی کاری پر زحمت، نور بر دورهی بسیار حساس از تاریخ بخش قابل توجهی از چپ ایران میاندازد و درگیریهای فکری و حزبی این چپ را در یکی از دگرگونسازترین برههها به تصویر میکشد. با آنکه بنا به برداشت من، تطورات نظری سازمان در وجه اثباتی بیشتر اختصاص به «دفتر سوم» دارد، تطوراتی متمرکز بر مولفههای اساسی دمکراسی، سکولاریسم و سوسیالیسم، اما در این «دفتر» هم کمابیش با آنها تماس گرفته شده و جهتگیری فکری – برنامهای ناقد بر متن نقد گذشته تا حدود زیادی نمود دارد.
نویسندهی «دفتر دوم» طی یک داوری واقع بینانه، کوشیده است حلقات تکوینی راه پیموده شده و گیر و گرفتاریها در هر پیچ از آن جاده را دریابد و به کنه حقیقت پویاییهایمان دست یابد. تصادفی هم نیست که کتاب، در جاهای بسیاری نه بازگویی رخدادها بلکه واگوییهای نویسنده با خود خودش است و کلنجار رفتن وی با ذهن خویش بر سر چراییها و چراهای بسیار. میتوان با هر پاسخ نقی حمیدیان به چراهایی که مطرح بوده و یا خودش آنها را در کتاب پیش میکشد و برمیرسد، همراه نشد و از همان موضوع برداشتی دیگرسان داشت، اما نمیشود صداقت وی در پیش کشیدن صدها چرا و سماجت مثبتاش بر سر چیستی پدیدهها و کیستی فکری درگیران حاضر در آن مجادلات را تحسین نکرد. تاریخ را باید بمنظور درک منطق درونی روندهای طیشده و توزین جایگاه انواع تصادفات در شکل گیری مسیر خواند تا به سطح درسآموزی فرارویاند. آموختن تاریخ محدود به بهرهگیری از نتایج نیست، به شناخت زنجیره تطورات هم است؛ و نقی در بازخوانی تاریخ، وفاداری به این روش را به تماشا مینهد.
فراموشی، هرگز!
نقی حمیدیان از اینرو به بازخوانی دیروز برمیآید که خود را وظیفهمند در قبال انتقال تجربهی نسلی مییابد. وی در چند جا از «دفتر»ش با ابراز تاسفی بسیار بر این واقعیت تلخ انگشت مینهد که در جنبش چپ ایران انتقال شناخت و درسآموزی از تجارب، یا غایب بوده و یا بسیار منفصل عمل کرده است. او گذشته را نه درگذشته میخواند و نه پایانیافته میداند. هم از اینرو تصریح واقعیتی تراژیک با آوار سهمناک را که در جوهری واحد سه بار برای چپ ایران اتفاق افتاد، یک ضرورت و اقدامی نیازین میشناسد. او این سئوال آموزنده را پیش میکشد که چرا تجربه و خوددیدههای نسل اول کمونیستهای ایران مشخصاً هم در رابطه با شوروی تازه تاسیس و استالینیسم آن دوره به نسل دوم چپ ایران («تودهای ها») انتقال نیافت و چرا حزب توده نیز بنا به مصالح ایدئولوژیک و البته در موارد نه چندان اندک آمیخته با تمایلات و علایق شخصی رهبرانش، نخواست از آنهمه شناخت و تجربهی خود طی مهاجرت اجباری در شوروی و بلوک شرق چیزی با نسل سوم کمونیستها(«عمدتاً فدائیان خلق»)در میان نهد؟
نقی خشمگین از چرخهای چنین باطل با آسیبهایی فراوان و پیامدهای بسیار، علیه این پنهانکاری متناوب میشورد و با مدیون دیدن خود در قبال نسلهای بعدی، عزم در ادای دین میدارد. گرچه او می داند که با فروپاشی شوروی – این دژ «سوسیالیسم» – واقع در همسایگی ایران بسیار چیزها عوض شده و تکرار آن ماوقعها دیگر ممکن نیست، باز اما بر خود فرض میبیند تا با بازخوانی واقعیت خود زیستهاش، پرده از اسرار برکشد و با این رمزگشایی، هشیاری در برخوردها را یادآور شود. به همین انگیزه هم، هر کوشندهی راه آزادی و عدالت اجتماعی را به این فرا میخواند که نخستین شرط کامیابی در عدالت را در واقع بینی، شناخت تاریخ و احتراز از دروغ گفتن به خود و دیگری بداند. توصیه مصرانهی او به جویندهی حقیقت، آویزهی گوش کردن این گزارهی کلیدی است که: با خودفریبی نتوان راه به مقصد برد؛ فریب، جایی زمینخوردن در پی دارد و با خود بسیاری را بر زمینزدن.
برداشتهایی مشترک با اندک تفاوت
در نگاه انتقادی به روندها و رویدادهای مورد بحث «دفتر»، نقی و من اشتراکات بسیاری داریم. اصلاً همراه هم بودیم که نقد خطاها را شروع کردیم و پیش بردیم. او و من بهمراه تنی چند از رفقا هستهی اولیه گرایش انتقادی پیرامون شاخصههای اصلی سازمان را شکل دادیم که چه در دورهی موسوم به «جناح چپ» با شاخصهی اصلی نقد بنیادین خط مشی «شکوفایی» و چه در دورهی بعدی با نام «جناح نواندیش» در رابطه با دمکراسی و سوسیالیسم، تمرکز بر نفی «مشی شکوفایی»، نگاه انتقادی به نارساییها و فساد در شوروی، نقد مناسبات سازمان با حزب توده، و بعدتر پیرامون باورمندی به دمکراسی و تعمق در چند و چون سوسیالیسم داشت. اما در خوانش مسایل آن زمان، تفاوتهای ولو اندک هم بین ما وجود دارد که اشاره به برخی از آنها را لازم میدانم. در اینجا دو محور از اشتراکات حاوی تمایزها را میآورم که عبارتند از: یکی زاویهی تبیین رفتارها و نقش گروهبندی فرخ نگهدار («آنها») طی آن سالها و مخصوصاً نوع نسبتی که میان «ما» و «آنها» در رابطه با خطاها برقرار میشود، و دیگری نوع مواجهه با درونمایهی مناسبات سازمان و حزب توده ایران در همان دوره میان جناح ما.
ارزیابی «دفتر دوم» پیرامون رفتار محور نگهدار – علی توسلی (*) در یک سال و نیم اواخر بهار ۶۲ تا اوایل زمستان ۶۳، عناصر واقعی بسیاری را در خود دارد و کلاً درست است. این دو با داشتن نقش بالای مدیریتی امور آن مقطع و برخوردار از حمایت همخطهای خود، به عنوان کسانی که هم سرسختانه در برابر نقد مشی برنامهای – سیاسی «شکوفایی جمهوری اسلامی» ایستادند و هم مصرانه به پاسداری از «وحدت با حزب توده» برخاستند، مسئولین اصلی معضلات آن زمان سازمان بودند. در تایید قضاوت نقی، گواهها و دلایل غیر قابل رد بسیارند و او در به زیر سئوال بردن کارهای این دو در اغلب موارد، برحق و بجاست.
با اینهمه، بنا به دانستههای من و البته با این تاکید که به دلیل اقامتم در افغانستان نسبت به بقیه رفقای هیئت سیاسی کمتر در وقایع رخ داده در مرکز – تاشکند – بودم، بر این گمان نیستم که هر کردگار محور مزبور دور از چشم بقیه انجام میگرفته و یا مبنای گزارشدهی آنها از اجرائیات، خلافگویی بوده است. واقعیت قضیه، از نظر من قرار داشتن انحصار ریش و قیچی و برای مدت نه چندان اندک در دست فرخ بود و او متکی به این موقعیت انحصاری، علایق خود را وافی و کافی برای اخذ هر تصمیم میدانست و آن هم در شرایطی که رهبری سازمان بیشترین خرد جمعی را نیاز داشت! لذا اگر این ارزیابی «دفتر» که خطاهای آن مقطع سازمان بیش و پیش از همه باید به پای همین محور (مدیریت وقت) نوشته شود جای کمترین حرف ندارد، در همانحال اما منصفانه نیست وضعیت ولو ناخواسته در دوقطبی یک قطب بری از آلودگی و قطب دیگر خاطی مطلق جلوه کند. فاکتهای نقی در این زمینه میان برحق است، نوع خوانش او اما در جاهایی از «دفتر» پیرامون تسهیم خطا، تیزتر از آنی شده است که نمیبایست.
«دفتر» این نکتهی مرکزی را به درستی خاطرنشان میشود که اصل مطلب همانا وجود دو سمتگیری متباین در رهبری و سازمان بود؛ یکی انتقادی و رو به پیش ولو در ابتدا شورشگونه و دیگری محافظهکار که نقش ماند ایفاء میکرد و بر همین بستر انصافا غافل از انتقاد به جناح خودی هم نیست. با اینحال اما، در جاهایی از خود چنین مینمایاند که گویا یک طرف نماد شر آگاه بود و طرف دیگر سهلاندیشی سادهدل. حال آنکه درآمیختگیهای فکری و رفتاری در رهبری، پیچیدهتر از آنی بود که به تصویر درمیآید. همگی اعم از به اصطلاح «رئال پولیتیک»ها، میانیها و نیز ما منتقدین خطا داشتیم؛ گرچه هر یک از جایگاه خود و به سهم خود.
یک نمونه از اشتراکات در ارتکاب خطا، رویکرد ناظر بر تشجیع نیروی سازمان در داخل کشور زیر پرچم «آدمی با سر افراشته باید بزید» (از وان تروی) بود که نمیتواند صرفاً به حساب محور فرخ نوشته شود ولو که اول هم در قلم او آمد. گواه ناظر بر تقصیر مشترک در این باره، شمارههای آغازین دور دوم نشریهی کار که بر همین محور بسته میشد! آن بسیج بی حساب و کتاب تشکیلات داخل کشور حول تبلیغات تعرضی، فقط بعدها بود که میان ما و نیز توسط کسانی از هر دو جناح زیر سئوال رفت. در آغاز اما همگی پای آن بودیم و فداکاران جانباز داخل کشوری، بسی بیشتر از فرماندهان مستقر در تاشکند خواستار چنین سیاستی. صرفاً هم به این قصد پیگیر و ایستادن پای آن، که غبار شرم مشی «شکوفایی» از پیشانی سازمان بزدایند. آری، در پشت این اشتراک دو نگاه و نیت خوابیده بود، یکی برای نفی آن مشی و دیگری بگونهای نجات آن! اما خود اشتراک، واقعیت داشت. بنا به شناختم از نقی، خود او هم منطقاً نباید بر دوگانهسازی در این اندازه باشد و از ضرورت تصفیه سهو از حقیقت باز ماند.
ارزیابی نزدیکتر به حقیقت!
فرخ با شم قوی خود در همان اوان مهاجرت، سریعاً این نکته را گرفت که میان رهبری و طبعا تشکیلات، یک سمتگیری رو به رشد در نقد آن دسته از شاخصها و مشخصاتی آغاز شده که سازمان طی سه سال ۵۹ تا ۶۱ با و در همانها چهره نموده بود. نقدی که ترکش آن مقدمتاً دامن نماد اصلی این خط و ربط یعنی دبیر اول را میگرفت. پارادوکس این دبیر اما آن بود که هم واقعیت انتقادات رو به رشد در سازمان را درمییافت و هم نمیخواست به آنها بهاء دهد. او غرهی موقعیتی بود حاصل تواناییاش در جاانداختن و پیشبرد برنامه و سیاست مبتنی بر «شکوفایی جمهوری اسلامی» و تاثیرگذاریاش به امر وحدت با حزب توده در پیشا مهاجرت. لذا میپنداشت که خواهد توانست روند انتقادی و بازبینی در سازمان را سد کند و یا دستکم نگذارد مدیریت امور از کف او خارج شود. وی با پیشهکردن ارادهگرایی دلبخواه و شتاباندن امور در همان سلوک پیشین که ناشی از خودباوری زیاده از حدش بود، با بیهودگی خواست سمتگیریهای نوین در سازمان را قطع کند. کاری ناممکن، که از پیش محکوم به شکست بود.
اگر وضع رهبری سازمان در ادامه به جایی رسید که در آن سر هر تفاوتی کار به قطبیت قسماً غیر واقعی میکشید، در ابتدای روند مهاجرت اما ابداً چنین نبود. در اوایل نقد امور بر متن اعتماد عمل میکرد؛ در پلنوم وسیع فروردین ۶۵ و بعدش اما، انتقاد گرد محور بیاعتباری چرخید. ما «جناح چپ» به بدبینی مفرط رسیدیم و در ما چیزی از باور به رفقای ناهمخوان و ماند باقی نماند. تنها سالها بعد و با نگاهی دیگر به گذشته بود که امکان داوری درست فراهم آمد تا خطاها در شکل واقعی تسهیم شوند. «دفتر دوم» هم بگمانم میتوانست دقیقتر از آب درآید هرگاه که در فاصلهی بیشتری از قضاوت آن زمانی، و باز فزونتر در شان سنجش نوع امروزین به داوری آن دوره مینشست.
از شاخصهای اعتماد شکنی داستان شعار سرنگونی بود که نقی در کتاب خود به درستی بر آن تاکید دارد. یخ مقاومت یک سال و نیم «جناح راست» در برابر سیاست و شعار برکناری جمهوری اسلامی، فقط زمانی زیر «آفتاب تموز» رفت و به ناگهان آب شد که مطالبهی رهبری حزب توده برای صدور بیانیهی مشترک با سازمان حول شعار سرنگونی، طلوع از آنسوی قطب کرد! قبل از مراجعهی سراسیمهی خاوری – صفری به سازمان برای طرح این شعار که هدف از آن فقط خلع سلاح معترضین درون حزب بود، پلنوم مهر ۶۳ کمیته مرکزی سازمان به نیت تصفیه حساب سیاسی با مشی «شکوفایی»، بر سرنگونی اصرار ورزیده بود اما از دبیر اول وهمراهانش فرمول «ارتجاع در جمهوری اسلامی» و سپس «ارتجاع حاکم بر جمهوری اسلامی پاسخ گرفته بود. ما مبتنی بر اعتماد، این مقاومت را به حساب تفاوت در ارزیابی گذاشتیم و با خود گفتیم از زمان وام بگیریم! اما وقتی با آن معلق زدن عجیب مواجه شدیم، به این رسیدیم که اصل برای این رفقا نه توافقات درون سازمانی بلکه مصالح پروژهی وحدت با حزب توده است. محور فرخ و مشخصاً خود وی با این پسرفتها بود که اعتماد در اذهان اکثریت رهبری را به پایینترین حد آن رساند. میخواهم بگویم که درستتر اینست که فرخ را در مقاطع مختلف از آن سالها، در تفاوتهایش ارزیابی کرد و نه که ذاتی ثابت!
«دفتر دوم» و وحدت سازمان و حزب.
مخالفت با ادامه ی وحدت سازمان با حزب توده، امر مشترک ما هستهی منتقدین از همان اوایل بهار ۶۲ بود و طرف اصلی در این رابطه هم، مقدمتا نه جز محور مدیریتی مزبور. محوری که میخواست پروژهی وحدت را بر پایهی این تز پیش ببرد: با ضربهی کاری وارده بر حزب توده و متلاشی شدن دستگاه رهبری آن، رسالت ما حالا وحدت تشکیلاتی بیدرنگ با حزب است تا از طریق تزریق خون تازه به کمیته مرکزی ناتوان حزب، «گردان پیشاهنگ طبقه کارگر ایران» در وحدت به بازسازی رسد! در آن مقطع، درهمریزی جثهی حزب و دستگیری رهبری کارای آن از یکسو، و پدیدهی سالم ماندن بیشترینه رهبری سازمان با خیل نیروی تشکیلاتی در ایران و پخش نشریهی کار در تیراژ ۲۰۰۰۰ از سوی دیگر، آن را وسوسه میکرد! گروهبندی دچار وسوسهی فرخ، ماجرای «وحدت عاجل» را اما در شرایطی میخواست عملیاتی کند که اصل وحدت با حزب در سازمان پا در هوا داشت!
همین تقابل بی آینده با روندهای روبهرشد هم بود که رفتارهای وی را حتی منفیتر از آنچه که بود جلوه میداد. فرخ در سازمان، کیانوری حزب نبود که هرچه خواست کرد. نه فرهنگ سازمان اینگونه بود – و انصافا خود فرخ نیز بارآمدهی همین فرهنگ – و نه ترکیب رهبری سازمان بدانسان بود که جمع در آن، به اطاعت فرد خاصی درآید! «دفتر دوم»، نقش او را فراتر از آنچه بود دیده است. در موضوع تضعیف اعتماد درون کمیته مرکزی آن زمان سازمان که در ادامهی خود به فروریزی هم رسید، رویکرد خلاف نیاز زمانهی گروهبندی فرخ گرچه به خیال خود او با نیت حفظ وحدت در رهبری، نقش زیادی داشت. این نوع حفظ وحدت رهبری، صوری بود و به وحدت شکنی رسید؛ چرا که ساروج حفظ وحدت ما را در منبعی میجست و از نگاهی بر میگرفت که کوس ورشکستگیاش هر روز بیشتر به صدا درمیآمد؛ در وحدت با حزب! فرخ را نیز مانند هر پدیدهی سیاسی دیگر، بیشتر در تعلقات سیاسیاش باید سنجید و «دفتر دوم» در تبیین او، قسماً و ولو ناخواسته خود را مواجه با «ذات» میبیند.
همین خود، نشاندهندهی رفتار مطلقاً ناهمخوان مدیریت وقت با اوضاع و مقتضیات سازمان بود. ما منتقدین وحدت، در برابر چنین برنامهی بودیم و مخالفت ما هم با سرعتی فزاینده در رهبری و تشکیلات سازمان نیرو میگرفت که نقی در کتاب خود فازهای متوالی آن را به روشنی نشان میدهد. گروهبندی فرخ اما از هیچ تلاش برای پیشبرد سیاست خود فروگذار نبود و شگفت اینجاست که بعد چهل سال و دنیایی از دگرگونیها و دگردیسیها، او هنوز هم تاسف میخورد که سازمان، بدجوری آن فرصت طلایی را سوزاند! در حالی که اگر هم به فرض محال آن وحدت کذا سر میگرفت، با فروپاشی شوروی و تقابل تجدیدنظری و «اصولگرایی» در جنبش کمونیستی، یکی از نخستین انشعابات درست در همان وحدت سست بنیان رخ مینمود!
بزرگترین مشکل چنین رویکردی، این بوده و متاسفانه هنوز هم بر سر جای خود باقی، این است که وقتی هم از نظر و عمل دیروزیاش جهشوار به رفتار تازه میپیوندد و یا که خود به آن میرسد، پشت سر را نمینگرد و به نقد نظری و متدیک دیروز خویش نمینشیند. این رویه، سیاست را «پاسخ روز» میداند و خود را هم نبض زمان میشناسد! همین حق پنداری دایمی و فقدان انتقاد ریشهای از خود است که نویسندهی «دفتر» را به این سوق میدهد و بگونهی قابل فهم نیز تا عمل نماد اصلی چنین برخوردی را که فرخ باشد ثابت برای همهی فصول تصویر کند. این نوع برخورد، نه ثابت درعدم تغییر که «ثبات» در انتقاد ناپذیری دارد!
نقی در جایی از کتاب، با کنار گذاشتن فروتنی خاص خود میگوید میان منتقدین درون رهبری پسا مهاجرت، خودش زودتر و بیشتر از بقیه مخالف وحدت با حزب بود و این را دقیق هم میگوید ولی دقیقترش اینست که نقی نه فقط وحدت را رد کرد بلکه خیلی سریع به موضع نه تنها بریدن بند ناف سازمان از حزب که به لزوم قطع رابطه با آن رسید. اگرچه، همانگونه که خود نیز تصریح دارد این امتناع برخاسته از دل را تا مدتی چه بخاطر کشاکشهایی در خویشتن خویش و چه ناهمخوانی فضای موجود با چنین تابوشکنی، نمیتواست و نمیخواست بروز بیرونی دهد. او عقلاً و به باور من بیشتر حسی، نجات سازمان را در انفصال کامل از حزب می دید. هم از اینرو، نه فقط با وحدت که در ذهن خویش با اتحاد هم مسئله داشت و بیگانه با هر نوع از چسبندگی سازمان و حزب! اما بقیهی رفقا در هستهی منتقدین، گرچه به درجات متفاوت، چنین رویکردی نداشتند و بر آن بودند که وقتی ما و حزب خود را پایبند به مارکسیسم – لنینیسم می دانیم و از اوایل ۶۴ هم مشترکاً در موضع سرنگونی قرار داریم، دلیلی برای قطع مناسبات از نوع اتحاد بین سازمان با حزب نمیماند. ما مشترکاً وحدت را رد میکردیم، بیشترمان اما نه سیاست اتحاد و انتقاد با حزب را که ایجاب سیاستورزی بود. روا نیست که این رویهی بخشی از منتقدین به حساب ناپیگیری در مواجهه با وحدت نوشته شود.
گسست واقعی، بعداً معنی یافت!
کتاب نقی، تعمیق شتابناک شکاف بین سازمان و حزب در پی شروع دورهی «نواندیشی» را بجا و درست نشان میدهد. در اصل، با «گلاسنوست» (علنیت) گارباچف در کمپ کمونیستی جهان، گسلی بزرگ سر باز کرد و هر جریان چپی از جمله حزب توده ایران وادار شد تا در قبال موضوع تعیین موضع کند. اگر رهبری این حزب در اوایل آن نهضت کلان، خود را انطباق بوروکراتیک با موج میداد، با شکل گیری جناح محافظه کار مخالف در «حزب برادر بزرگ» اما، وارد دایرهی تردید نسبت به اصلاحات شد و در ادامه و مشخصاً هم پس از فروپاشی شوروی، بیشتر همزبانی با جناح ارتدوکس کمونیستهای روسیه را پیشه کرد. بدینترتیب، با تحول تعیین کنندهی «گلاسنوست»، سازمان ما – که در آن باز اندیشی و «نو اندیشی» گرایش غالب بود – و حزب – که در تلاطم به سر میبرد – در دو سمتگیری ابتدا متفاوت و آنگاه متنافر قرار گرفتند و بدینسان، «شمش» کاهیده از «طلا»ی کذا به مس از سکه افتاد! در رهبری و بدنهی سازمان نیروی اندکی بر همان «گذشته» باقی ماند و پدیدهی وحدت و به اعتباری بختک «وحدت»، ته ماندهی «وجاهتی» را هم که داشت از دست داد. نقی این روند را درست پیمیگیرد و مسلماً در «دفتر سوم» بیشتر نیز در این باره خواهد گفت، اما این دو فاز از کشاکش بر سر نوع مناسبات سازمان و حزب، به تفکیک باز بیشتری از هم نیاز دارد. گسست بعد «گلاسنوست»، نه صرفاً سیاسی که جنبهی ایدئولوژیک داشت.
در پایان مصر هستم که تحسین – تنقید خود نسبت به اثر نقی را با این بازتکرار به آخر برسانم که نویسندهی اثر، انسان منصفی است و اگر هم توازن در قضاوت جاهایی به میزان اندک بهم میریزد، ناشی از نوع خوانش است. در روایت تاریخ، هر کسی میتواند دچار خطاهایی در توزین عوامل برسازندهی وقایع شود، ولی صداقت که جای خود باشد رفع سوء تفاهم ولو هر چند با تاخیر امری صورتپذیر است. در صفت وجدانی نقی حمیدیان همین بس که با آنکه میان ماها در آن زمان او بیش از هر دیگری نسبت به شکارچی بازی ک. گ. ب ظن و سوء ظن داشت، اما در کتاباش تاکید چندباره بر این دارد که رهبری سازمان در هر دو جناح خود ولو با تفاوتهایی در بین آن، نسبت به حفظ پاکیزگی سازمان در این عرصه حساس بود. فراتر حتی، او این را نیز ناگفته نمیگذارد که دله دزدیهای مامورانی از امنیتیها در اینجا و آنجای بدنهی سازمان مهاجرت را نباید الزاماً اجرای سیاست فرموده از بالای مسکو نسبت به سازمان تبیین کرد. درست است که شورویها طبعاً انتظار رفتار خلاف مصالح خود از سازمان را نداشتند ولی چنین هم نبود که برای ما نقش آقا بالا سر ایفاء کنند. «دخالت» شوروی در امور سازمان، بیشتر در اعمال نفودهای رهبری حزب توده بازتاب داشت و محقق شدن این یکی نیز بسته به اینکه تیغ همنواهایشان در رهبری سازمان تا کجا میبرید. نقی حمیدیان این را میگوید و حقیقت هم، همین بود. تواضع او در برابر حقیقت، نشانهی پایبندی همیشگی وی به اخلاقیات است.
کتابی که باید آن را خواند
«دفتر دوم» نقی حمیدیان، نوشتهی بالینی پیرامون تاریخ دورهی معینی از جریان مشخصی از چپ ایران است. خواندن آن نیاز و درسآموز است و میتوان و باید هنگام بررسی زمانهای خاص و عملکرد چپ و مشخصا سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت) در برههای از زمان، مراجعهی مکرر به آن داشت. کاری ارزشمند، که نقد را هم لازم دارد تا حقایق تاریخی باز بیشتر تعمیق برود.
بهزاد کریمی ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ برابر با ۱۴ مه ۲۰۲۳
(*) لازم به تصریح است که علی توسلی («حسن») علیرغم لیاقتهایهای مدیریتیاش، اما بیشتر بخاطر هم موضعبودن با فرخ بود که امکان فعال مایشاء شدن یافت. خصلت شدیداً بوروکرات او در همسازی و همخوانیاش با فضای محیط بر سازمان در تاشکند و باکو و همچنین ارتباط نزدیکی که با حزب تودهی مورد اعتماد کامل آپارات حزب کمونیست شوروی داشت، دست به دست هم داد و از او کارگزار مناسب اوضاع تراشید. فرخ هم با تکیه بر همین خصوصیت وی دست او را بازگذاشت.
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند
خیلی عجیب به نظر می رسد که یکی از رهبران سازمان اکثریت که مسئولیت کل تشگیلات را داشته باشد به این راحتی ربوده شود و به ایران برده شود. او در باکو چه کار داشت؟ مگر ماموران مرزی آذربایجان که سابقا مرز جنوبی اتحاد شوروی بود خواب بودند که پاسداران رژیم به این راحتی و زیر دماغ آنها آدم ربایی می کردند؟ سازمانی که بسیاری از اعضای آن در سال ۶۵ دستگیر شدند و تعداد زیادی در سال ۶۷ اعدام شدند چطور مراقبت امنینی از یکی از مهمترین اعضای خود نداشت که او را رژیم ربوده باشد آن هم نه از ترکیه بلکه از باکو؟! این داستان خیلی ساده لوحانه هست که باور کردنش خیلی مشگل هست. بعد هم آقای کریمی می گوید که علی توسلی معامله کرد و به دنبال تجارت در ایران رفت. او در این معامله چند نفر را به زندان و اعدام فرستاد؟ با این وضعیت آیا واقعا منتطقی هست که اصلا این سازمان شما هنور به فعالیت سیاسی ادامه می دهد؟ این که نشد یک سازمان سیاسی بلکه یک تور پلیسی!
آقای کریمی ،
شما مینویسید که اطلاعیه سازمان مان در آن وقت و در رابطه با ربودن علی توسلی عین واقعیت بود . من از متن متوجه نشدم که آیا، منظور شما صدور اعلامیه عین حقیقت بود و یا داستان ربوده شدن علی توسلی . شخصی که بخاطر مسئولیت تشکیلاتی بطور مسلم از اطلاعات بسیار مفید ی برای سربازان گمنام امام زمان برخوردار بود .
شما که بدرستی از کار تحقیقی تقی حمیدیان ستایش میکنید آیا فکر نمیکنید در آن رابطه تمام کسانیکه با آن اطلاعیه بگونهای مرتبط بودهاند نباید حداقل برای ثبت درست تاریخ نگاری در مورد ربوده شدن علی تو سلی میبایست در این باره لب به سخن بگشایند
آیا او را داخل چمدان گذاشتند و ربودند ؟ یا بیهوش کردند و بی حال و پاسپورت جعلی ؟ واقعا کی میتواند بطور قطعی از آن داستان سخن بگوید اگر خود به نحوی شاهد ماجرا نبوده باشد ؟ آیا شما و یا صادر کنندگان آن اعلامیه حدس می زنید و اگر حدس نیست پس شاهد ماجرا کیست ؟ آیا رژیم مدعی است که ا و را از چمدان بیرون آورده؟
آقای نقی حمیدیان عضو مرکزیت فداییان در خاطرات خود (سفر با بالهای آرزو- دفتر اول ) ضمن اشاره به بعضی از خصوصیات فردی فرخ نگهدار به این نکته اشاره می کند که چرا و چگونه نامبرده که اعلامیه نویس خوبی بود و از این نظر در سازمان فداییان ” قحطی” وجود داشت بعد از انقلاب به سازمان فداییان تحمیل شدو خیلی ها درون سازمان او را قبول نداشتند(ص ۳۰۵-۳۰۴)
آقای کریمی درمقابل می نویسند:
[“فرخ درسازمان، کیانوری حزب نبود که هرچه خواست کرد.نه فرهنگ سازمان اینگونه بود و نه ترکیب رهبری سازمان بدانسان بود که جمع در آن، به اطاعت فرد خاصی درآید!”]؟ پس همه با هم آن سازمان سابقا انقلابی را داغان کردید؟
بنده همیشه ۱۸۰درجه با اکثریتی ها زاویه داشته و دارم (علیرغم داشتن عزیزانی میان آنها).که یکی ازآنان را (هم دانشکده علوم دانشگاه تهران: ف.د.) هم که در شهریور۶۵ توسط جنایتکاران حکومت اسلامی دستگیر شده بود در کشتارهای تابستان ۶۷ ازدست دادم(یادش گرامی).چه کسانی ازمرکزیت مقیم در“بهشت موعود” مسبب ضربه سال ۶۵ بودند؟
آقای کریمی گرامی خواستند صواب کرده و کتاب آقا نقی را توصیه کنند ولی کباب شدند.
ایشان را کمتر سوال پیچ کنید. مجبور میشوند مانند بعضی از دوستان سابق خود که در خط امام بودند ولی حالا از طرفداران رضا پهلوی شده اند (ابوالفضل؛ اصغر؛ مسعود و… ) مقالات خود را در سایتهای دست راستی مانند ایران امروز؛ گویا نیوز؛ ایران گلوبال و… به اشتراک بگذارند و قید اخبار روز را بزنند.
با سپا س از اخبار روز ولو ۹۰۰ حرف! کفاف کی دهد این باده ها به مستی ما ؟
فرض کردم آقای کریمی؛ ف.د.( فتح الله دیانت دوست و همکلاسی صادق و شجاع – رشته فیزیک دانشگاه تهران) را در سایت سربداران تابستان ۶۷ جستجو کرده تا شاید یادی کنند از هزاران انسان عاشق و بیگناه.
درود بر شما ، ما در ایران بی صبرانه منتظر و تشنه مطالعه جلد دوم/ بر بال آرزوهای / نقی حمیدیان هستیم
سلام آقای تقی. اطلاعیه ی سازمان وقت در این زمینه که ماموران جمهوری اسلامی علی توسلی را در باکو ربود و به ایران برد، عین حقیقت بود. اینکه بعد بیرون کشیدن وی از درون چمدان بزرگ سرقت چه معامله ای بین طرفین صورت گرفت، داستان دیگری است. سازمان وقت، به درستی و مسیولانه در قبال جان این انسان احساس مسیولیت کرد و از هیچ فعالیت حقوق بشری در دفاع از جان وی بازنماند اما زیربار هیچگونه مسیولیت سیاسی در رابطه با علی توسلی که از ۶ سال پیش با کنار کشیدن کامل از سازمان سر در امورات شخصی خود از جمله تجارت با ایران داشت، نپذیرفت. موفق باشید
به چه دلیل ادعا می کنید که او را ماموران جمهوری اسلامی ربودند؟ آیا این سناریوی نبود که گم شدن او را به شما رهبران سازمان اکثریت بقبولاند؟ کسی منکر این نیست که اگر واقعا ربودنی در کار بوده باشد عمل تبهکارانه ای بوده است که از جمهوری اسلامی بعید نیست از این بدتر هم را بکند که کرده است از جمله ترور تعداد زیادی از مخالفین آنها در خارج از کشور از جمله دکتر قاسملو اما شواهد نشان می دهد که او با پای خود رفته بوده است و ماندن و به قول شما تجارت با ایران نیز با انتخاب شخصی خود او بوده است. شما هنوز هم شفایتی نشان نمی دهید و بعنوان یکی از رهبران سازمان اکثریت در آن زمان این را یک مورد ناچیز نشان می دهید. او مسولیت کل تشگیلات سازمان اکثریت را داشت و نزدیکترین فرد به رهبر سابق سازمان شما بود. بگذارید سر راست از شما بپرسم. آیا “رفیق حسن” قبل از رفتن به ایران موش رژیم در سازمان شما بود؟ آیا او از سربازان گمراه امام بود که اکنون درایران زندگی می کند؟ آیا او در لو دادن تشگیلات شما در ایران نقش داشت؟
تا جایی اطلاع دارم علی توسلی با نام سازمانی حسن مسئول کل تشگیلات سازمان اکثریت بود و سالها پیش سازمان شما اطلاعیه ای هم داد که او را رژیم از باکو ربوده و به ایران بردند و ابراز نگرانی کرده بود که جان او در خطر بود اما بعد معلوم که که آدم ربایی در کار نبوده و خود او با پای خودش به ایران رفت. از قرار هنوز هم در ایران زندگی می کند و از قرار به اروپا هم مسافرت می کند و گفته می شود که دیدارهای با برخی از رهبران سابق سازمان اکثریت داشته است. چطور می شود کسی که مسولیت کل تشگیلات سازمان اکثریت را داشت آزادنه به ایران می رود و در ایران زندگی می کند و حتی به اروپا هم مسافرت می کند و برادران بازجو و شکنجه گران رژیم این چنین در مورد او بی خیال هستند در حالی که افراد رهبری دیگر سازمان اکثریت بعد از تحمل شگنجه های وحشتناک و بعد از سالها تحمل زندان اعدام شدند اما “رفیق حسن” شما ککش هم نگزیده است؟ چرا حقیقت را نمی گوید و چرا هنوز هم همه شما اعضای سابق رهبری اکثریت در این مورد سکوت می کنید؟