یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

نور نور است، کم باشد یا زیاد – امیر دهقان

خاطرات یک زندانی همبند با تقی عزیز

نور، نور است، کم باشد یا زیاد،
تاریکی را می شکافد.
نور افشانی با قلم، به تاریکی دیده می زند.

“اوین” نیمه دوم دهه پنجاه…
بندها دوباره شلوغ شدند.
باز هم دانشجو آوردند. این بار، از دانشسرایعالی تهران، علم وصنعت و دانشکده ادبیات تهران. از قرار، و از ظواهر پیدا بود، که اینان با دگری فرق دارند. قمی و ورزشی نیستند.
بعضی هاآشنا بودند.با نگاه اول، می شد شناخت. به یاد می آمدند. دقیقا در کجا و در چه زمان و موقعیتی با این چهره ها روبرو شده بودیم.
فکرمان پرواز می کرد، به سمت قله ها. معمولا درکوهنوردی، تئاترهای دانشجویی… و یا درتظاهرات های خارج دانشکده… یا کافه لاله زار همدیگر را دیده بودیم.
احتیاط می کردیم. مسایل امنیتی را باید درنظر می گرفتیم. گزارش ها دردسر نشود. در بند بودیم. امنیت نبود. هر دو طرف، تازه واردها و قدیمی ترها، به روی همدیگر نمی آوردیم. عادی و طبق سنت زندان، روبوسی می کردیم. همدیگر را بغل می کردیم موقع بغل کردن، علامت می دادیم، محکم تر و با ضرب آهنگی خاص. با زبان بی زبانی ندا می دادیم، دارمت…
سر فرصت، ابتدا با اشارات و نشانی ها. سپس با گپ و صحبت های عادی… کم کم، اعتماد نسبی حاصل می شد.
یکی از تازه واردها و آشناهای یقین و مطمئن، تقی بود. تقی قانع خشک بیجاری. دانشجوی دانشسرایعالی تهران بود.
بچه ای ساکت، بی ادعا و گوشه گیر. موهای بلند و پرپشتی داشت. وزوزی و بلند، کاملا مشکی. پوست صورت اش نرم و لطیف، چهره ای سرخ گون، بینی نسبتا دراز ولی سینه ای ستبر و بدنی ورزشکاری داشت. قیافه ای جا افتاده، اصیل و کامل گیلانی. به دل می نشست.
گیلانی ها، در دهه پنجاه، هم چون دوره های قبل، زمان انقلاب مشروطیت، در جسارت و در آگاهی پیش رو بودند. در بین سیاسیون،اهل فرهنگ و اهل قلم، شناخته شده و طرفدار داشتند. دانش سیاسی و اجتماعی بالایی داشتند. چه بسا جوانان گیلانی، اهل ریسک و در میدان حاضر بودند. آوازه ای در کردند. خوش آیند جامعه روشنفکری بودند. در بین دانشجویان بخصوص، اسمی و رسمی داشتند.
دراین دوره، دهه پنجاه، سیاهکل به تنهایی کافی بود.
شاخه های اصلی فداییان، بعد ازنسل اول، که از کلان شهرهای تاریخی ایران بودند، از به هم پیوستن گروهای جداگانه،
شاخه خراسان، پویان ها و احمد زاده ها،
شاخه مازندران، مفتاحی ها،
شاخه ستارخانی تبریز، بهروز و اشرف دهقانی و … ، گیلانی ها از دیگر استان ها سر بودند.
شهرهای لاهیجان و لنگرود، بخصوص، جایگاه خاصی داشتند.
تقی لاهیجانی بود. سومین نفری بود که واردبند شد. چشم ام به چشم او افتاد.پیش خود گفتم، خودش است. یادم آمد کجا همدیگر را دیده ایم. فقط دو بار. همان دو بار کافی بود تا ابد در یادها بماند. فامیلی اش، قانع خشک بیجاری. یوسف قانع خشک بیجاری، برادرش بود. با حمید اشرف بود.
در آن روزها، علیرغم میل باطنی، پیگیرنبودم. در شرایطی بودیم که سعی می کردم در مواردی، فراشکار باشم.
نگاهم دوخته شد به صورت تقی. چهره ای محجوب ،انگار شرمنده است. نگاهش را می دزدید. مبادا به او خیره شوم. به اسرار و به جسارت درونی او پی ببرم! در پشت این چهره متین و نجیب… که بعدا، بعد از آزادی و بعد از انقلاب ۵۷، بهتر او را شناختم. جوانی در این سن غیرمعمول بود، فروتنی موج می زد. متفکر و عمیق، بی باک و مقاوم می نمود. حتی اگر چیزی از او ندیده باشی.
یک ماهی باهم دریک بند بودیم. از کنار هم رد می شدیم، روبرو، سلام و علیک گرم داشتیم. میل به رفاقت بین ما موج می زد، با این حال، فاصله مان حفظ بود. تا اینکه، یک روز، در صف غذا، تقی پشت سر من بود. آن روز، نمی دانم چرا برای غذا باید صف می ایستادیم، بشقاب ها دست ما بود. یکی یکی و نوبتی باید غذا می گرفتیم. دو نفراز بچه های بند، کارگر( یا شهردار..) روز، دم در ورودی غذا تقسیم می کردند. صف طولانی و نزدیک هم ایستاده بودیم. تقی پشت سر من بود، دو بار دمپایی ام را از پشت لگد کرد. دمپایی ام ابری بود، بندش پاره شد. تقی دستپاچه و سرخ شد. معطل نکرد، دمپایی خود را درآورد که با من عوض کند. گرچه، همان لحظه ناراحت شدم که توجه نکردی و دمپایی ام پاره شد، به روی او نیاوردم. با صدای مقسم غذا، روی خود را برگرداندم. به دیگ غذا رسیدم. تقی هم دنباله اش رانگرفت. داشتیم غذا می خوردیم، تقی روبروی من نشست. اصرار کرد که حتما دمپایی ها را عوض کنیم. گفتم لازم نیست. اگر ناراحتی، یک کاری بکن.
گفت چه کار؟
گفتم، سوزن نخ می دهم بدوز، بلدی بدوزی؟
ماها که کمی قدیمی شدیم، هرکدام، در کاری استاد شدیم. دکتر و داروساز داشتیم، معلم های زبان، از هر نوع، انگلیسی، آلمانی، فرانسه…. بچه های خارج کشوری بودند. واردکشور می شدند، دستگیر می شدند. مثل الان، ساواک در بین کنفدراسیون دانشجویی آدم ها داشت…
معلم ورزش، معلم موسیقی داشتیم. در هر زمینه خودکفا بودیم. درسطح حرفه ای ها. خود من، کفش و دمپایی تعمیر می کردم. از قبل سررشته داشتم. دربیرون، و در کوهنوردی، با بچه های فنی، کفش کوه می دوختیم. مجتبی هم با ما بود. دوخت کاپشن و شلوار کوهنوردی به عهده مجتبی بود.
اکنون دربند، مجتبی، در صحافی کتاب ها کار می کرد. و در کنار آن، کارگاه چسب سازی داشت. از برنج پخته، غذاهای پس مانده، چسب درست می کرد.
شک داشتم که تقی بتواند دمپایی مرا درست حسابی بدوزد. قصدام این بود او را بکار بگیرم، یاد بدهم. تعجب کردم، دیدم با استادی تمام دمپایی ام را تعمیر کرد. بهتر از قبل شد. می دانستم تقی کوهنورد است، از این کارها کرده، مثل خود ماها، اما نه در این حد.انگار ده سال اینکاره بود.
تمام که کرد، همان دمپایی را پوشید و رفت. دمپایی خودش را، که نو بود و تازه خریده بود، برای من جا گذاشت. چاره ای نداشتم. قبول کردم.
از آن روز به بعد، هر چند مدت، فرصت می شد، با هم در راهرو بند عمومی قدم می زدیم. گاهی بهرنگ شاهرخ وسط ما قرار می گرفت. دستهای خودرا به گردن هر دوی ما حلقه می کرد و با شیوه خود، ما را به جلو می کشید. اذیت می کرد و می خندید. بهرنگ، بردارحسن شاهرخ بود. حسن از بچه های دانشکده ما بود و بهرنگ دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود. بهرنگ هم مثل تقی، نترس و دلیربود. نترسی اش را رو می کرد. پر سروصدا و پرجوش و خروش بود. نه فقط در بند و در جمع، در خلوت و در بازجویی ها هم.
نه خود بهرنگ، بچه ها تعریف می کردند که بهرنگ، در بازجویی ها، قبل از اینکه او را به تخت ببندند، شاید اصلا قرار نبود او را به تخت شلاق ببندند، لزوم چین کاری نبود.پرونده آن چنانی نداشت…
در موقع بازجویی، شلاق دست بازجو بود. جهت رو کم کنی چند تایی زد. به سر و صورت بهرنگ برخورد کرد. برای اکثر ما این اتفاق افتاد، بهرنگ خم نشد، عجز نکرد، تحمل کرد و آخ و واخ نگفت. بلند شد و حمله کرد به بازجو. شلاق را از دست بازجو قاپید. با مشت و لگد بازجو را فرش زمین کرد. می دانست که باید تاوان پس بدهد.
بستن اش به تخت و… بردن اش بیمارستان.
در پرونده بهرنگ چیزی خاصی نبود.در حدی نبود که دستگیر شود. بهرنگ را در بیرون، قبل اززندان دیده بودم. با هم در ارتباط بودیم. در رابطه با فیلم و نمایش… تبادل نظرداشتیم. فیلم های بدردبخور، در آن دوره باید مورد پسند دانشجویان انقلابی می بود. فیلم های تاریخی، پرشور، معمولا جنگی…
با بهرنگ و دیگر مسولین فیلم دانشکده ها، فیلم ها رد و بدل می کردیم. بهرنگ مسئول فیلم و سینما، تعاونی دانشجویی دانشگاه شریف بود. من مسئول فیلم و تعاون دانشجویی دانشکده کشاورزی بودم.
در بند همدیگر را دیدیم. بهرنگ یکه خورد. سرش را پایین گرفت. من هم به روی خود نیاوردم. رفتم دستشوی، بهرنگ دنبالم آمد. در توالت، و در جای خلوت مرا گوشه کشید. زیر گوشم گفت، شتردیدی، ندیدی. چند نفر وارد دستشویی شدند، محکم در توالت را به هم کوبید و رد شد.
برعکس تقی، بهرنگ پرشور و جوشی بود. زیادی سر به سرش می گذاشتی سیلی می خوردی. مواظب بودیم.
وقتی بهرنگ بین ما، من و تقی، قرارمی گرفت، هر دو ما سا کت و مطیع بودیم. هر چی بهرنگ می گفت، باید چشم می گفتیم. چشم خان می گفتیم.
صداش می زدم بهرنگ خان. حسن هم مثل او بود. خان های بلوچ بودند. کله خانی داشتند. اینجا بدرد می خورد. نترس بودند و مغرور. چنین صفاتی کم بود.از روحیه اش خوشم می آمد. تقی حوصله نداشت. بهرنک از پیشم می رفت تقی به سراغم می آمد. امید می داد. وظیفه خود می دانست.از پرونده من خبر داشت.
سعی می کرد روحیه بدهد. فکر می کرد پرونده ام سنگین است.
دوره ساواک، در پرونده سازی و… کمی از دوره ساواما نداشت. در اعتصاب شرکت داشتی، شیشه می شکستی، اتهام تخریب، ده سال حکم …
یا اگر، سه نفری اعلامیه یا کتاب رد و بدل می کردید، به اتهام تشکیل گروه خرابکار، حکم، زندان ابد …
در پرونده ام چندتا از این اتهام ها بود. تقی فهمید. فکر می کرد حالا حالا باید در حبس باشم. شاید تا روز قیامت.
از این بابت ناراحت بود. فکر خودش نبود.به قول خودش، پرونده اش یک برگی بود، کاری نکرده بود. سرپرست کوهنوردی دانشکده بود. به او حساس بودند. بخاطربرادرش. برادرش یوسف قانع خشک بیجاری، در خانه تیمی و در نیروی هوایی همراه با حمید اشرف در درگیری با ساواک وارتش… کشته شده بود. و ساواک تقی را زیرنظر داشت. تقی متوجه بود.ردی بجا نگذاشت. چیزی گیرشان نیامد.
در بند، جز کوهنوردی، صحبت های حاشیه ای نداشتیم. مراعات می کردیم.
در دو برنامه کوهنوردی، اتفاقی با هم روبرو شدیم.
“آزادکوه” و “سیاه سنگ”یادم بود.

در برنامه “آزاد کوه”، نیمه راه، اتفاقی به هم رسیدیم. آن ها از راه شمالی آمده بودند و ما از مسیر دیگر. با هم تا قله رفتیم. و در قله، بادی شدید، طوفانی کم سابقه، مه غلیظ همه جا را فرا گرفت. دید نداشتیم. با این حال، تنگ هم نشستیم، هر چه داشتیم قسمت کردیم. رسم ما کمونی بود. فکر امام نبودیم. در خواب هم نمی دیدیم، با هم غذا خوردیم . سرود خواندیم.
تقی هم یادش بود، تعریف کرد. لحظه ها از جلوی چشمان رد می شدند.انرژی می گرفتم.
هفت،هشت ماهی تقی با ما بود. حدس اش درست بود، به سال نکشید، تقی هم آزاد شد. خبری ازاو نداشتم تا ۵۷، بعد ازآزادی، تقی را در پیشگام تهران می دیدم. دو تایی، دنبال رضی راه می افتادیم. اذیت می کردیم. می خواستیم تحویل مان بگیرد. شوخی می کردیم. انقلاب شده بود …!
رضی تابان. نه فقط در زندان سپاه، در همان زمان، زندان ساواک، سر زبان ها بود. دانشجویی جوان، کوله کوهنوردی بردوش داشت، اوین و قصر و کمیته مشترک… همه نوع شکنجه ها را تحمل کرد. در این دوره، در زندان اوین و… شهره عام و خاص شد.
گرچه این دسته آدم ها، در این رژیم کم نیستند،رضی تابان خاص تر از خاص بود. هرگزفراموش نمی شوند. من، درهمان دوره، سالی را با رضی بودیم. خاطره ها قابل اعتنا هستند. می نویسم…
تقی بعد از زندان، همان تقی بود. کم حرف، در درون غوغا. در کار و درفعالیت،آدم دیگری می شد. متوجه شور و هیجان او می شدی. در پیشگام، بعد از زندان، او را بهتر شناختم. کم حرفی و کم رویی او را باور نمی کردم. غیر از جسارت، دانش سیاسی بالایی کسب کرد. و این آخری عیان بود. در برخوردها متوجه می شدی. صداش می زدند “یوسف…”.
درپیشگام تهران زیاد نماندم. باید ثبت نام می کردم.
رفتم کرج. دانشکده، چند واحدی که باقی مانده را پاس کردم. فضا فضای درس نبود. نمره قبولی را رد کردند. قبل از انقلاب فرهنگی از دانشکده رفتم. تهران نماندم. رفتم شهرستان، رفتم ساری. تقی را ندیدم. گاهی تهران می آمدم. بچه ها را سر می زدم. از تقی خبر می گرفتم. بچه ها خبر داشتند. تقی مسئول غرب تشکیلات فداییان در تهران بود. قبل از من دستگیر شد. ما هر دو، قبل ازشبیخون سراسری به تشکیلات فداییان دستگیر شدیم. دستگیری تقی حساب شده بود. من بطوراتفاقی دستگیر شدم.
تقی راگرفتند. شاید سر نخی باشد. ساواما درسش را فوت آب بود.
مشاورین کارآزموده ای داشتند. فردوست ها، تمام قد، داوطلبانه، ساوامایی شدند. می دانستند چه کار کنند.
شناسایی کادرها، گیر انداختن و نفوذ دادن در تشکیلات…. شیوهایی که قابل پیش بودند. چهره های شاخص تشکیلاتی و سیاسی را شناسایی می کردند. کادرهای کلیدی را گیر می انداختند. زیر فشارهای خرد کننده، وادار به …. ابعاد شکنجه عیان نشده بود. انقلاب شده بود، شکنجه را تف می کردند. غافل ازاین که برای شکنجه های بدتر هم کلاه شرعی داشتند. از فردای انقلاب، تقی شهرام رابالای دار بردند. گروهی هورا گفتند. در صورتی که باید فاتحه انقلاب را می خواندند…
محو سیاسیون، دستور کارفردوست ها بود. نوبت چپ ها بود. فردوست ها متخصص بودند. دسته دسته، هزار هزار تحویل لاجوردی می داند. با سلام و صلوات. همراه باریش گرو گذاشتن و کرنش، نفوذی ها را جا سازی می کردند. سازمان ها را فریب می دادند. به ظاهر، تبادل پیام، نوعی همکاری و همگامی برقرار بود.
دستگیر کادرها و افراد شاخص، مخفیانه، در بی خبری، با اهدافی مرموز ادامه داشت. نمونه سرکوهی که، اتفاقی لو رفت.
صدها نمونه ازاین آدم ربایی ها انجام شد،اهمیت کافی ندادند. تسلط بر زندانی به هرطریق غیرمتعارف معنی نداشت. هدف، تسلیم زندانی بود. موفق می شدند، نفوذی ها را وارد تشکیلات می کردند. آن ها را که سفت و سخت سر موضع شان بودند، تسلیم خواسته های شان نبودند، در زندان داشتند. کج دار و مریض توام با وعده و وعید و… منتظر نگه می داشتند.
برنامه داشتند. تا موعد فرا رسد. چه بسا آدم ها، در رده های پایین تر مشاهدات خود را می گفتند، رده های بالاتر باور نمی کردند. من نوعی، پیش خود سبک سنگین می کردم،
امکان ندارد، آخوند ها کمونیست ها را آزاد بگذارند؟!
من شخصا، تحت تاثیرحرف های علی آملی بودم. تکیه کلام او، ورد زبانم بود. “به آخوند جماعت نباید اعتماد کرد.”
علی آملی از توده ای های قدیمی محل ما بود. سواد کلاسیک نداشت. بازمانده های باورمند دهه بیست و سی بود.
مواضع اوایل انقلاب حزب را در رابطه خمینی را قبول نداشت. در جواب آنها که می گفتند چرا کار نمی کنید؟ می گفت:
– بجای حمایت از آخوندها، ترجیح می دهم کار مادرم را ادامه دهم.
مادرش مکتب خانه داشت، قرآن درس می داد.
علی آملی، در دهه بیست، قبل از ۳۲، مسئول کمیته دهقانی حزب در منطقه ما بود. بعد از کودتا دستگیر شد. در حین پخش اعلامیه او را گیر آوردند. اعلامیه ها را ازبین برد. بخشی را قورت داد.شکنجه اش کردند. هیچی را قبول نکرد. بعد از چند ماه آزاد شد. عاشق حزب توده باقی ماند. داشت می مرد، آنکت عضویت حزب را به فرامرز، از بچه های سرشناس حزب در منطقه، زندانی دو رژیم، و به ما نشان داد و گفت، تا الان نگه اش داشتم… مرا با انکت معرفی کنید…
یک چنین آدم، بدون سواد کلاسیک، ازفردای انقلاب هشدار داد. مواظب آخوندها باشید. من قبول کردم. آنها… قبول نکردند.
تقی، از کادرهای سازمان، شناخته شده و زیر ذربین و در تله بود. به موقع او را گیر آوردند. هر کار توانستند کردند، تقی تسلیم نشد. به خواسته های شان تن نداد. نگه اش داشتند تا شوی تلویزیونی رهبران حزب توده ایران. شرایط اساسا تغییر کرد. اکثریتی ها مخفی شدند و مواضع سیاسی آن ها تقابلی شد. تقی و امثال تقی که در حبس بودند، دوباره بازجویی شدند. انفرادی، شکنجه …شمشیرها از رو بسته شدند. مماشات کنار گذاشته شد.اتمام حجت از هر دو طرف. سالن مسکویی های اوین، جاسوس شدند. دو راه بیشترنبود. شکنجه شکنجه شکنجه، نتوانستی تحمل کنی، بگو توبه کردم.
گفتی توبه کردم، بایداثبات می کردی…
تقی، در بدترین وضعیت قرارداشت. فشارها بر او بیش از حد تصوربود. جسم و جانی برای تقی باقی نماند. دست ها، پاها، کمر…. بینی و دندان ها را شکستند. طوری که قابل ترمیم نبودند. شکنجه ها ادامه داشت. تقی اهل تسلیم و توبه نبود. شنیدم جسدش را تیر خلاصی زدند.
من در زندان ساری بودم. در شک و در ترس و تردید. تشکیلات گل گشاد بود. هر روز باید منتظر چیز جدیدی می بودی. بازجویی مجدد، انفرادی، شلاق و…. فشار توابین، موجودات حقیر، از هر دو در راند شده، فرصت ترمیم قوا نمی دادند. ده سال هم در حبس می ماندی، باید بازجویی پس می دادی. تابوت ها آماده بودند. جهنم رانشانت می دادند.
۶۷، نقطعه عطف بود.تصمیم گرفتند، صورت مسله را پاک کنند.
“زندانی سیاسی نداریم.”
زندانیان را دو دسته کردند. بیشتری ها اعدامی بودند.
آن روزها نبودم. ماه قبلش حکم من تمام شد، آزاد شدم. آخوند پسرعمه ریش گرو گذاشت. پارتی شد. و گرنه…
بعد از زندان، سردرگمی بیشتر شد.پا در هوا بودیم. نه کار و نه زندگی… از طرف دیگر، نگران بچه های داخل بودیم. رفیق بودیم چند سال با هم بودیم. خبرهای بد می شنیدیم.
فلانی فلانی ….چی شدند؟
با دوست و هم بندی گیلانی خود که در زندان ساری با هم بودیم، قرارگذاشتم به لاهیجان برویم و قبرتقی را پیدا کنیم. می دانستم اعدام شده است.
شنیدم چه بلا به سرش آمد. خواستم خانمش را ببینم.
نشد.
دوست گیلانی ام گم شد. در این چند سال، از فکرم خارج نشد. تقی تقی می گفتم. چند سال پیش، در دنیای مجازی، قبر تقی را پیدا کردم.
تنها، دوراز دیگر قبرها، در جایی دورافتاده. مشخص بود که گورستانی شبیه خاوران است، دسته گل هایی چند رنگ، روی قبر جلوه نمایی می کرد. خانمی با لباس سفید، با روسری گل دار قرمز خم شده بود روی قبر و روی عکس تقی دست می کشید.
کلیپ را بازبینی کردم. ببینم این خانم همراه دارد؟
دیدم نه.
محوطه باز، بی سبزه و بی درخت. گیلان سبز را نمی ماند.
از گل و گیاه خبری نبود. جز چند دسته گل چند رنگ روی قبر. روسری خانم سرخورد. روی شانه اش با باد رقص می کرد. و خانم، هر چند گاهی گل ها را بو می کرد. عکس تقی که در روی سنگ هک شده بود. در باد و باران، در دود غلیظ… همچنان تازه و در نور برق می زد، خانمش به آن دست می کشید و گلاب می پاشید.
به همین قانع شدم.
قبر تقی پا برجاست. مطمئن از این که تاریخ ورق می خورد. خاوران نمایشگاه می شود.
دفتر تقی گشوده روی میز است.

منبع: فیس بوک

https://akhbar-rooz.com/?p=205541 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تقی
تقی
11 ماه قبل

متاسفانه این پای پیکار و دیگر اپورتونیست های بود که لغزید و از شهرام انتقاد می کردند و درگیری که به سبب پنهانکاری و عدم رعایت ضوابط سازمانی در دوران چریکی بین چند نفر از مجاهدین مذهبی و سازمان که اکثریت اعضا آن مارکسیست شدند را به درستی نفهمیدند و بهانه به فاشیست های مذهبی دادند. عاقبت همین مجاهدین مذهبی را هم خوب دیدیم که به دریوزگی امپریالیست های اروپائی و آمریکای افتادند. شهرام کمونیست بی نظیری بود که در تاریخ ایران بی همتا بود. درگیری با فاشیست های اسلامی غیر قابل اجتناب بود و باید بهتر آماده می شدیم.

کهنسال
کهنسال
11 ماه قبل
پاسخ به  تقی

زنده یاد تراب حق شناس در خاطرات خود نقل قولی از چه گوارا؛ بیان می کند که در زیر شکنجه بر سر شکنجه گران خود فریاد میزند: ” بی شرفها ما اشتباهات فراوان داشتیم اما حق با ما بود ”
در آن سالهای خونبار در میان سازمانهای چپ انقلابی  پای چه کسی لغزش نداشت؟
اما این لغزشها نباید ارزیابی همه‌جانبه ما را تحت تأثیر قرار دهد.
اگر بی اشتباه بودیم که چنین سرنوشتی در انتظارمان نبود! 

منصور
منصور
11 ماه قبل
پاسخ به  کهنسال

این نقل قول از چه گوارا نیست و از قرار در زمانی که یکی از انقلابیون آمریکای جنوبی را تیرباران می کردند او فریاد می زند که بیشرفها درست است که من را اعدام می کنید اما حق با ما هست!

کهنسال
کهنسال
11 ماه قبل
پاسخ به  منصور

ممنون از تصحیح و توضیح شما.

کهنسال
کهنسال
11 ماه قبل

“از فردای انقلاب، تقی شهرام را بالای دار بردند.گروهی هورا گفتند.در صورتی که باید فاتحه انقلاب را می خواندند”

آخرین نوشته تقی شهرام درزندان مدتی پیش ازاعدام درمرداد ۵۹:

“به هر حال فعلا که از ما گذشته ولی عاقبت این مردم و مملکت به خیر بگذره که هنوز از چاله در نیامده دارد به چاه می افتد.آن هم چه چاهی که اگر دررژیم گذشته صرف کار و عمل ضد رژیم باعث تعقیب و دستگیری و غیره بود؛ اینجا نفس اختلاف و عقیده و اعتقاد به عقیده دیگری و انتشار مطلب و نوشته ای علیه عقاید رایج گناه و جرم محسوب میشود. منتها فقط قدری زمان لازم دارند که این احساس سوزان درهم کوبیدن مخالفین را درعمل بیان نمایند و درآن موقع ملت شاهد خواهد بود که چه حمام خون وچه زندانهای پر وپیمان و چه تخته شلاق های مفصلی به راه خواهد افتاد. ممکن است خواننده تعجب کند که بعد ازاین همه رسوایی ساواک و این همه مبارزه مردم علیه شکنجه بدنی چطور ممکن است حکومتی در آینده بتواند دوباره این شیوه ها را پیش بگیرد؟”
یاد آن انسانهای صادق گرامی!

کهنسال
کهنسال
11 ماه قبل
پاسخ به  کهنسال

یاد و نام تقی و یوسف قانع خشک بیجاری ها- رضی تابان ها …و هزاران جان شیفته سر بدار شده دهه ۶۰ فراموش شدنی نخواهد بود!
سازمان پیکار پس از اعدام شهرام در شماره ۶۵ نشریه خود (پیکار) نوشت:
«شهرام به تعبیر یک ضرب‌المثل معروف همچون اسب تیز تکی است که گاه پایش می‌لغزد، لغزشی که با توجه به معیار خود ممکن است آثار نامطلوب و دردناکی هم بجا بگذارد (و گذاشت) اما این لغزشها نباید ارزیابی همه‌جانبه ما را تحت تأثیر قرار دهد.» 

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x