دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

کلامی چند با زندانبانم سید حسین مرتضوی – م. دانش

به درستی یاد ندارم سال هفتاد سه بود یا هفتاد و چهار. قبل از ظهر یک روز آفتابی بهاری، تنها در محل کار خود نشسته بودم. محیط کار خلوت بود. سکون و سکوت مکان، مرا در افکار خویش  غوطه ور ساخته بود. به ناگاه با ورود همزمان دو هم بندی زندان قزلحصار و گوهردشتی ام، فضای ساکن، شکسته شد. دیداری اتفاقی، هر سه ی ما را خوش آمد. با نوشیدن چای انسی شکل گرفت و بحث خاطرات زندان به میان آمد. 

آن وقت ها بحث «خشونت پرهیزی»، سخن روز بود و پررونق. اینکه؛ باید از خشونت انقلابی دوری جست و انتقام و اعدام را یکسره کنار گذاشت. هر یک از ما دوستان، به فراخور فهم و دانش خود در سرزنش انتقام و اعدام سخن ساز کرده و ادله ارائه می دادیم. در ادامه، سخن از اسدالله لاجوردی به میان آمد. یک از آن دو، گفت: البته مورد لاجوردی استثناست. این یکی را باید اعدام کرد. آن دیگر دوست به سرعت، حکم دوست طرفدار اعدام لاجوردی را تائید کرد و گفت: من هم موافقم. وجود لاجوردی، به زیان جامعه است. او باید اعدام بشود. هر دو، در اعدام لاجوردی اشتراک نظر داشتند. با توجه به سابقه ی من در زندان که جزو بچه های شلوغ بودم و حضوری پر جنب و جوش داشتم، دوستانم یقین داشتند که نه تنها با اعدام اسدالله لاجوردی، بلکه با اعدام خیلی دیگر از جانیان حکومتی هم موافق هستم. البته چیزی نمی گفتم فقط شنونده بودم. یک مرتبه آن دو دوست، سرشان را به سمت من چرخانده و با تیز کردن نگاه شان بر چهره ام، پرسیدند: فلانی چرا ساکت هستی؟ نظر تو در باره ی خشونت پرهیزی چیست؟ در مورد لاجوردی که هیچ. موضعه ات معلومه!!

آن دو هم زنجیر سابق، اشتراکات قابل توجهی با هم داشتند. از جمله: الف- هر دوی آنها از مبارزان و زندان دیده های زمان شاه بودند. ب- تحصیلات دانشگاهی داشتند. پ- تهرانی بودند و موقعیت اقتصادی خانوادگی متوسطی داشتند. ت- در زندان بسیار محافظه کار بودند و حواس شان بود که تنبیه نشوند. در عین حال افتراق های زیادی با من داشتنند.

 و اما آقای لاجوردی. طی دوران زندان، آقای لاجوردی را سه مرتبه از نزدیکترین فاصله ی ممکن دیده بودم. اول بار در بند دویست و نه اوین. او برای سرکشی سلول ها آمده بود. سلول شش نفره ی ما، نظر او را جلب کرد و کمی بیشتر جلوی سلول ما ایستاد. مرتبه ی دوم، در حال قدم زدن با حسن صدیقی دیدمش که با او در زندان شاه، هم پرونده ای بود. در هواخوری آموزشگاه  اوین با او قدم می زدم و تند تند خصوصیات شخصی و موارد پرونده ی لاجوردی را از حسن می پرسیدم. مرتبه ی سوم، سال شصت و سه بود، وقتی با لشکر کوکلاس کلان ها** به زندان قزلحصار، بند یک واحد یک، آمد. در آن لشکر کشی سه نفر از هم بندیان «تیمور گوگوش ویلی – حسن صدیقی – نورالدین پزشکی» را شناسایی کردند و با خود بردند. البته پس از مدتی نورالدین را به بند باز گرداندند، ولی تیمور و حسن را نه.

وقتی هم بندیان سابق نظر مرا در مورد اعدام اسدالله لاجوردی پرسیدند؛ ناخودآگاه چهره ی خشن و جغدوار او در پرده ی ذهنم نمایان شد. نگاهم با نگاهش گره خورد. هر دو ساکت به هم خیره شدیم. من بسان بار اول که از دیدارش خوفناک شده بودم، باز هم، ترس وجودم را تسخیر کرد. اما بر عکس بار اول، تسلیم ترس نشدم. دیده بر دیده و چهره بر چهره اش دوختم. صدای دوستان مرا از عالم خیال دور کرد: فلانی چه شد؟ چرا ماتت برده؟  خود را که باز یافتم پاسخ دادم: ولش کردم! نتوانستم حتی یک چَک به او بزنم! دوستان کمی گیجی شده بودند. در همان حالت گیجی، پرسیدند: چه چیزی را ول کردی؟ داشتیم در مورد لاجوردی حرف می زدیم. جواب دادم: بله. من کلا مخالف اعدام هستم، حتی اعدام او. اما نمی توانم در مورد کسی داوری کنم که جان هزاران هزار انسان ستانده. پرسیدند: پس چه باید کرد؟ جواب: موضوع باید به دادگاهی سپرده شود که در یک اجتماع سامان یافته و با رعایت کلیه دست آوردهای حقوق بشر و دادگاه های پیشرفته، در برابر چشم و گوش میلیون ها نفر، او را محاکمه کشد و جزای جنایت هایش را تعیین کند.

****

 بهانه ی نوشتن این مطلب، صحبت های اخیر آقای سید حسین مرتضوی زنجانی، رئیس سابق زندان های گوهردشت و اوین است. از قضا، من در هر دو زندان «اوین و گوهردشت»، به وقت ریاست او، زندانی بودم. فکر می کنم اواخر مهرماه ماه سال شصت و پنج بود که  با جمعی از زندانیان قزلحصار، به زندان گوهردشت منتقل شدیم  و در بند چهارده مستقر گشتیم. رئیس وقت زندان گوهردشت حسین مرتضوی زنجانی بود. مدیریت او، متفاوت بود ازمدیریت حاج داود رحمانی و حتی میثم، دو رئیس قبلی زندان قزلحصار. آن دو (رحمانی و میثم)، زندانیان داخل بند را، توسط توابین کنترل می کردند. وجود دائمی تواب به عنوان نماینده ی زندانبان در داخل بند، موجب سلب آسایش زندانیان بود. توابین زندانیانی بودند که همکار زندانبان شده بودند و کلیه امورات بند را از قبیل: مسئولیت بند، تقسیم غذا و … را بر عهده داشتند. در کل وجود توابین میان زندانیان، گونه ای شکنجه بود بر زندانیان دیگر.  ولی در زندان گوهردشت تحت ریاست حسین مرتضوی، ما نه تنها هیچ توابی در داخل بند نداشتیم، بلکه بر حسب دستور مسئولین زندان، خودمان باید یکی از خودمان را به عنوان مسئول بند انتخاب می کردیم. «یک».

  آواخر آبان ماه، توسط پاسدار نگهبان از رئیس زندان «حسین مرتضوی» درخواست کردیم که با ما  دیدار و گفتگو کند؛ در بند و در جمع زندانیان. او پیغام فرستاد: به شرطی به بند شما می آیم که تنها یک نفر از شما به عنوان نماینده، طرف گفتگو و مذاکره ی من باشد. کسی دیگر از زندانیان، نباید در بحث دخالت کنند. اتفاقا خواسته ی ما، دقیقا همان شرطی بود که مورد نظر او بود!

در روز موعود «حسین مرتضوی» با چند پاسدار به بند ما آمد. رفتار او، کمی با تفرعن همراه بود. اما در جمع ما روی زمین نشست. من به عنوان نماینده ی بند، در حضور همه ی زندانیان بند، با ایشان به گفتگو پرداختم؛ گفتگویی مفصل.  چندین خواسته ی صنفی داشتیم. از جمله: باز کردن در سلول ها «دو» و تحویل آنها به ما. باز کردن دَر هواخوری و چند مورد دیگر. آقای مرتضوی بیشتر خواسته های ما را پذیرفت. اما حاضر نشد سالن حسینیه را در اختیار ما بگذارد. او گفت:  بین حسینیه و سلول ها، یکی را انتخاب کنید. به اعتراض ما برای در اختیار داشتن هر دو، اعتنایی نکرد. از میان جمع زندانیان بند، تنها بابک افراشته بود که متلکی نثار آقای مرتضوی کرد در باره ی سفر مک فارلین* به ایران. در جواب بابک، آقای مرتضوی بسیار تندی کرد و … . پس از پایان گفتگو بلند شد تا برود. در جمع ما، سرپا ایستاد و گفت: من از اینجا که بروم بیرون، باید لباس عوض کنم و خود را غسل دهم. همه ی ما سعی کردیم گفتار نفرت بار او را ناشنیده بگیریم. او اما تلاش می کرد تا زهر گفتار کینه توزانه اش را در شریان های ما تزریق کند. بار دیگر سخن خود تکرار کرد و گفت: نفس شما مرطوب است و نجس. و من در معرض تنفس نجس شما قرار گرفته ام. از اینجا باید مستقیم بروم غسل و لباس عوض کردن.

***

 سی خرداد شصت و هفت، مرا از زندان گوهردشت به زندان اوین، و از همان تاریخ به سلول انفرادی بند آسایشگاه فرستادند. رئیس زندان وقت اوین، سید حسین مرتضوی بود. لازم به یاد آوری ست که او به عنوان رئیس زندان نمی توانست در به انفرادی فرستاده شدن من، دخالتی داشته باشد. چرا که انجام  کارهای زندانیانی که حکم شان به پایان رسیده بود، با دادیاران زندان بود «سه».

 از اوایل مرداد ماه، سکوت سنگین و وهم انگیزی در محیط بند انفرادی چتر گشود. حتی صدای پای پاسداران در  راهروی بند، کمتر شنیده می شد. علت آن بر من معلوم نبود. نیمه ی بالای دَر سلول های آسایشگاه، چشمی هایی وجود دارد و دریچه ای حدودی ده در ده سانتیمتر. هر وقت که پاسدار با زندانی کار داشته باشد، دریچه را از بیرون باز می کند و با زندانی صحبت می کند. اگر پاسدار صورتش را به در بچسباند، زندانی تنها به اندازه ی یک مربع از صورت او را می بیند. یعنی دو چشم و بینی و کمی اطراف آن را. اما اگر از دَر فاصله بگیرد، زندانی صورت پاسدار را تا چانه می تواند ببیند.

یکی از روزهای نیمه ی دوم مرداد ماه، داخل سلول نشسته بودم. با صدای باز شدن دریچه ی سلول، نگاهم به سمت دَر  دریچه چرخید. از دریچه، دو چشم زُل زده به داخل سلول را دیدم. آنی احساس کردم که چشم ها، حس آشنایی دارند. شاید من نیز به نظر او، آشنا بودم. چون بلافاصله دریچه را بست و از دَر آمد داخل سلول. هم دیگر را شناختیم. آقای مرتضوی رئیس زندان اوین بود. با تعجب پرسید: کی از رجایی شهر آمدی؟ چرا اینجائی؟ جواب دادم: چند ماه پیش، به خاطر پایان حکمم مصاحبه و انزجار نامه خواستند و من حاضر به انجام این جور کارها نیستم. اقای مجید قدوسی دادیار اجرای احکام برای تنبیه، مرا فرستاد انفرادی.

اقای مرتضوی دو دست خود را کمی به طرفین باز کرد و به گونه ای مبهم گفت: امیدوارم هر چه زودتر تکلیف تعیین شود. و سپس رفت.  نوع برخورد او، تعجب مرا بر انگیخت. اینکه؛ او چرا حالت منفعل داشت؟ رفتارش بر خلاف دیدارم در زندان گوهردشت، کاملا خالی از تفرعن بود! آیا او با من همدلی نشان می داد؟ به هر روی ژست و حال دوره ی ریاست زمان گوهردشت را نداشت!  اما هر چه بود، او در آن دیدار حس منفی و زهراگینی به من القا نکرد.  

***

 آقای سید حسین مرتضوی زنجانی رئیس سابق زندان گوهردشت و اوین، از جمعه پنجم خرداد هزار و چهار صد و دو، به مدت چهار روز در کلاب هاوس حاضر شد و به پرسش هایی که از ایشان می شد، پاسخ داد. من گزیده ای از صحبت های او را شنیدم. صحبت های ایشان واکنش های زیادی برانگیخت. به عنوان یک زندانی تحت ریاست ایشان در زندان های آن زمان، برداشتی از این گفتگو دارم که آن را با دیگران و حتی خود ایشان در میان می گذارم.

آمدن و سخن گفتن آقای سید حسین مرتضوی زنجانی، در کلاب هاوس، مفید حال جامعه است. چرایی آن از منظر من این است:

*-ابتدا به ساکن سنجش تحمل مخالفین او «خودمان»، جهت حق بیان نظر برای هر موجود دو پایی که آدم فرض شود. حتی جانی و قاتل و شریر و مضر به حال جامعه.

* –  او، اطلاعات تازه ای به افکار عمومی ارائه نکرد. این هم که دعوت و میزبانی از او توسط آقای مویدی«پنج» در کلاب هاوس، انجام گرفت، بر تردیدها افزوده است. صحیح. اما؛ او با تمام پنهان کاری و ناگفتن ها، جنایت های اتفاق افتاده را تائید و خود را جنایت کار خواند. «مرا با آب زمزمه هم نتوان شستن». اول بار است که یکی از مسئولین حکومت جمهوری اسلامی، خود را به این صفت توصیف می کند. چه بسا تائید جنایت های حکومت توسط ایشان از لحاظ حقوقی، در آینده مورد استفاده ی وکلای دادخواهان قرار گیرد.  و دیگر اینکه؛ او درست برعکس دیگر فرماندهان جنایات؛ مثل آقایان- پورمحمدی، نیری، فلاحیان، رئیسی، قربانیان را مقصر جلوه نداد. بلکه گفتارهای شاهدان کشتار بزرگ را عینا تائید کرد. و باز هم بر عکس ابراهیم رئیسی که برای جنایت و کشتارهای بسیارش، تحفه و تشویق طلب می کند، او حداقل در گفتار، خود و حکومت را شدیدا سرزنش کرد. چه بسا نکته های مفید دیگری هم صحبت های ایشان داشته باشد. من اما به همین چند جمله بسنده می کنم.

اما سخنان آقای مرتضوی با شاقول نقد و راستی آزمایی.

ناچارم در این بخش از یادداشت، سراب خیال گسترده و آقای مرتضوی را رو در روی خود، بنشانم. یاد آوری کنم با توجه به مقدمه و خاطره ی گفتگویم با دو دوست زندان در باره ی لاجوردی، علیرغم دردها و غصه های خوره وار وجودم، فردی انتقام جو و کینه ای نیستم. نه اینکه بخشنده و فراموشکارم!

 آقای مرتضوی سخن از «جنایت» حکومت جمهوری اسلامی گفتند. اما به باور من، ایشان معنای کلمه ی «جنایت» را به خوبی متوجه نیستید. چرا که؛ تک کلمه ی «جنایت»، توان معنا بخشیدن به تمامی آن چه در تابستان شصت و هفت حادث شده را ندارد. چون هر «کلمه»، محدوده ی معنایی مشخصی دارد. مثلا در بیان عملکرد سپاهیان مغول در نیشابور، نمی توان با یک کلمه ی «جنایت»، حجم  پلشتی های آن قوم مهاجم و وحشی را سنجید، معنا بخشید و به شنونده منتقل کرد. پس نیاز به کلمات و عبارات و … دقیق و درست است تا بلکه قسمتی از آن همه کردارهای غیر انسانی، برای بی خبران قابل فهم شود. پس آنچه در زندان ها گذشته را نمی توان به تک کلمه ی «جنایت» تنزل داد.

 کاش موقعیت مهیا بود و بر ادعای خود سه شاهد می آوردم. ابتدا از مادر نادر حسینی «شش» یاد می کردم ( با اشک و زاری) که از حجم غصه ها نتوانست دردهایش را فریاد بزند. حتما آقای مرتضوی یادشان هست کابل خوردن متهمین در زیر زمین بند دویست و نه را! زندانی برای تحمل ضربات کابل، نعره جان فرسا می کشید تا بخشی از درد جانگداز را همراه صوت، از تن خویش بیرون بفرستد. اما شگنجه گر جنون زده، با پتو دهان قربانی را می بست تا درد کابل در ذره ذره ی سلول های قربانی جای گیر شود. مادر حسینی بسان چونان قربانی دهان بسته نتوانست دردهای خود را فریاد کند. او زیر حجم بهمن وار دردهایش جان سپرد.       

مورد دوم، مادر امان را صدا می زدم تا زجر انتظار طولانی مدت خود را ناله کند. او هنوز هم منتظر «هفت» دیدار فرزندش هست. یعنی بعد از سی و چهار سال، مرگ فرزند را باور ندارد.

 سومین مورد، رنج مادر خود را فراهم می ساختم تا از گور خویش، حکایت جزغاله شدن دختر دوازده ساله اش را در «اُغشاماها» «هشت» باز گوید. حتما؛ من نیز ناتوانی خویش را در نرفتن بر سر قبر خواهر، همراه مادر می گریستم.

آقای مرتضوی این مختصر از منی ست، که تنها یک نفر هستم و ده ها و ده ها مادر بی فرزند می شناسم. یعنی آنچه من می دانم و اطلاع دارم، دانه ی ارزنی ست در برابر خروارها. آیا آنچه بر مادران و فرزندان و پدران … گذشته، تنها با کلمه ی «جنایت» معنا می یابد؟

آقای مرتضوی! من، خاطرات خود را از دیدار با شما را بازگو کردم. اگر ذره حسی با مضمون انصاف پیش شماست، با یادآوری آن دو دیدار تائید خواهید کرد که حتی به مقدار یک کلمه، بر  کم و کیف واقعیت دیدارهای مان نیفزودم. بنابراین، اگر بر صحت گفتار خود باور دارید که جنایتی رخ داده و شما شاهد یا مجری آن جنایت ها بوده اید، چرا تمامی آنچه را می دانید فاش نمی گوئید؟ آقای مرتضوی اگر شما واقعا باور دارید جنایتی رخ داده، آنگاه من به عنوان فردی از سمت قربانیان، و شما کسی از سمت جانیان، موظف به انجام تنها یک فعل مشترک هستیم. باورتان می شود من و شما در برگی از زیستن باید یک فعل مشترک انجام دهیم؟ آن فعل مشترک؛ «راست گویی» ست در هر دو سوی ماجرا.

جنایات رخ داده را تدبیری نیست. ذره ای امکان تغییر در آن وجود ندارد. پس، اگر از آن همه پلشتی ها پشیمانید، شما می توانید با گفتن تمامی حقایق، و من می توانم، با روایت جزء به جزء آنچه بر من گذشته، فعل مشترک انجام دهیم. فعل مشترک ما، وجدان های آگاه و پژوهشگران جامعه را یاری می رساند برای نوشتن تاریخ جامع- ارائه راه حل های مفید و دقیق – پیشنهاد های خوب برای جامعه و…   

      سخن مطول نشود اجازه دهید چند پرسشی را که بیشتر به ایام ریاست شما بر زندان اوین، مربوط می شود، طرح کنم.

 چنانچه گفتم به وقت اعدام های سال شصت و هفت، من در انفرادی آسایشگاه بودم. شما به عنوان رئیس زندان اوین در نیمه های مرداد ماه به سلول من آمدید. پس، به احتمال زیاد از پاسخ پرسش های من، مطلع هستید.

آلف- چه تاریخی دستور اعدام زندانیان به زندان اعلام شد. یعنی چه تاریخی از فتوای آیت الله خمینی با خبر شدید و در زندان اوین جلسه تشکیل دادید؟

ب- چه کسی خبر- دستور و … را به زندان ابلاغ کرد و به چه صورت؟

پ- نام دادیار زندان اوین که با زندانیان «پایان حکمی»، مصاحبه و برخورد می کرد، چه بود؟ چون ایشان در تاریخ بیست و نهم تیر ماه، در جلسه ای که در زندان اوین، جهت فراهم کردن مقدمات کشتار بزرگ زندانیان برگزار شد؛ شرکت داشت «نه». در آن جلسه چه کسانی شرکت کرده بودند؟ «در همان تاریخ، من از اول صبح پشت در اتاق دادیار ایستاده بودم. پیام خمینی را و اینکه جام زهر نوشیده از رادیو شنیدم. حدودا ساعت دو – ربع، دادیار آمد و به من گفت: جلسه بودند و دیگر نمی شود کاری کرد…».

ت- دلیل بی تاریخ بودن حکم اعدام زندانیان در دست نوشته ی آیت الله خمینی چیست؟ حدس شما چیست؟

ث- فردی بنام عباسی، کارهای زندانیان در محیط برگذاری دادگاه هیئت مرگ را در اوین، سرپرستی می کرد. من خود شاهد آن بودم. به احتمال زیاد، آقای عباسی همراه هیئت به زندان گوهردشت هم می رفت. آن فرد، «عباسی»، چه کسی ست؟ آیا او، همین آقای حمید نوری نیست، یا کس دیگری ست؟

ح- روز شنبه، احتمالا هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و شصت و هفت، بود. ( انفرادی بودم تاریخ ها را دقیقا نمی دانستم. بعدها با حدس و گمان تاریخ ها را فهمیدم. اولین مرتبه روز سه شنبه بود – با تاریخ احتمالی سوم شهریور- که مرا پیش هیئت مرگ بردند. بار دوم و سوم در یک روز اتفاق افتاد.  یعنی روز شنبه، حدس می زنم هفت شهریور بود). در آن روز ما شانزده نفر پیش هیئت برده شدیم. پس از پایان دادگاه، من به انفرادی منتقل شدم. از سرنوشت پانزده نفر دیگر بی خبر ماندم. آیا از سرنوشت آن پانزده نفر با خبر هستید؟

آقای مرتضوی، من در همین جا به پرسش های خود پایان می دهم. تا فرض بر صحت گفتار شما باشد؛ و اینکه پس از استعفا از ریاست زندان ها از آنچه در راهروهای مرگ می گذشت خبر نداشتید.

خُب. شما برای پاسخ به این پرسش ها تنها نیاز به راست گویی دارید. چرا که پاسخ آنها به زمان مسئولیت شما در همان زندان اوین بر می گردد. پیشنهادی هم دارم.

آقای مرتضوی اگر شما از پلشتی های گذشته روی گردان شده اید، بی شک برای عبور از آن، نیاز به کمک دارید. یعنی به تنهایی قادر نخواهید بود از آن دوران گذر کنید. با تمام تلاش ها، خود آگاه یا ناخود آگاه، بخشی از گذشته در ذهن و روح و روان پنهان خواهد ماند. آن بخش می تواند «دوران طلایی» خمینی باشد یا «صداقت» میر حسین موسوی و یا آرمان های «برادران تان» و یا… . اگر بتوانید از دوران خمینی عبور کنید، چه بسا او را از بزرگترین و بی رحم ترین قاتل های قرن، بحساب آورید.

بنابراین پیشنهاد می کنم شما بدون جار و جنجال با یک تیم حرفه ای و بی خشم، به گفتگو بنشینید. تیمی که در گفتگو باعث تحریک و تحقیر شما نشود و همچنین نکته هایی به بحث بگذارید که منافع جامعه در آن ها مستتر باشد.

مثال:

*- یک تاریخ نگار و تاریخ پژوه که در مورد زندان ها، اطلاعات و تحقیقات جامعی داشته باشد. مانند آقای ناصر مهاجر.

*- یک حقودان وارد و مجرب که به وقت نیاز پرسش های حقوقی را حتی از منظر قانون اساسی جمهوری اسلامی به پرسش بگیرد. در این مورد چه کسی شایسته تر از آقای عبدالکریم لاهیجی.

*- یک روانشناس یا روانکاو که به موقع از حال جانی و قربانی طرح پرسش کند. مثل خانم شهرزاد پورعبدالله.

البته به فراخور حال خودتان، تیم پرسش گر یا مذاکره کننده با شما، می تواند بیشتر یا کمتر از سه نفر پیشنهادی من باشد. مسئله اما بی جار و جنجال بودن این کار است و حقیقت جویی تیم پرسشگر.  در ضمن نباید فراموش کنید که شما به اردوگاه جانیان تعلق داشتید و در برابر شما خیل عظیمی زخم دیده و زجر کشیده صف آراسته اند تا به هر گفتن و دیدن شما، ناله سر دهند و فریاد خشم بر آرند. اولین راستی آزمایی خود از خودتان، تحمل شنیدن فریادهای قربانیان است.

م. دانش

*آبان ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج، رابرت مک فالین مشاور امنیت ملی رئیس جمهور ریگان، سفر محرمانه ای به ایران کرد. پس از افشای آن سفر، کل قضیه معرف شد به؛ ماجرای ایران کنترا.                                                                                                                                                                        

** کلاس کلان:  دوران لاجوردی، زندانیان شکسته و تواب شده را با پوشاندن سر و صورت با یک کیسه، برای شناسایی زندانیانی که اطلاعات شان در بازجویی ها رو نشده بود، به اتاق و بندهای زندانیان می بردند. در کیسه ی مورد استفاده دو سوراخ مقابل چشم آن ها، وجود داشت.  تواب همکار شده ی زندانبان در عین مخفی بودن هویت خود، بقیه زندانیان را می دید و شناسایی می کرد. نام گذاری آن توابین توسط زندانیان سرموضعه ای «کوکلاس کلان»، وام گرفته از اسم کوکلاس کلان های امریکایی ست.

«یک» برای اطلاع بیشتر به مطلبی با نام «اتاق گاز در زندان گوهردشت (رجایی شهر)» – اخبار روز- ده آذر هزار و چهار صد، مراجعه کنید.

«دو»  همان مطلب

«سه» برای اطلاع بیشتر به مطلب «سومین دیدار با هیئت مرگ» – اخبار روز – هفده شهریور هزار و چهار صد، مراجعه کنید.

«چهار» جهت یادآوری اینکه از نیمه های دوم سال شصت و هفت آقای  حسین مرتضوی رئیس زندان اوین نبودند. چون آقای فروتن رئیس زندان اوین بعد از آقای مرتضوی، حدودا نیمه های مهرماه از سلول من بازدید کرد. اینکه تاریخ دقیق جابجایی او با فروتن کی بود، من مطلع نیستم.

«پنج» آقای مویدی همکار و یا …  اقای مهدی خزعلی بودند. نمی دانم هنوز هم با هم کار می کنند یا نه؟ اظهار نظر در مورد آقای مهدی خزعلی و موسسه ی او ، بسیار دشوار بلکه ناشدنی ست.

«شش» نادر و علیرضا حسینی دو برادر بودند. سال شصت و دو، هر دوی آنان در اتاق هجده بند یک واحد یک، زندان قزلحصار، با من هم اتاق بودند. نادر اواخر دوران لاجوردی اعدام شد. علیرضا که برادر کوچک بود، بعد از اعدام برادر بزرگ (نادر)، از لحاظ روانی به هم ریخت و سخت نامتعادل شد. طبق شنیدهای من، مادر تنها سرپرست خانواده بود. با وجود دختر کوچکتری که در خانه داشت.  سخت درماند  شده بود اینکه درد کدام یک را شیون کند. عاقبت پس از مشکلات بسیاری که من قادر به بیان آن نیستم، علیرضا در بیمارستان روانی تسلیم مرگ می شود. من بیش از پانزده سال تلاش کردم منزل مادر حسینی را پیدا کنم بلکه بتوانم بخشی از رنجهایش را از زبان خود او، ثبت کنم. با تاسف زمانی آدرس منزل را پیدا کردم که مادر حسینی جان سپرده بود. خواهر نیز از آنجا رفته بود.

«هفت» امان یکی از نزدیکترین دوستان من در زندان قزلحصار بود. از همان سال و هفتاد و دو – سه، دنبال آدرس خانواده ی او گشتم. عاقبت چند سال پیش آدرس را نه در روستای خلخال، در یکی از حاشیه های رشت پیدا کردم. در اولین دیدار از منزل پدری او، مادرش از من پرسید: امانم کجاست؟ امان آدرس را دارد؟ توصیف آن صحنه ممکن نیست. مادری پس از ده ها سال مرگ فرزند، هنوز منتظر اوست.

«هشت» (اُغشاما) – به نوعی همان (سیاوشون) آذری ست. همه دیده پرخون و رخسار زرد – زبان از سیاوش پر از یاد کرد «شاهنامه». گونه ای سوگواری در رسم آذری ها. مادر – خواهر – همسر و… عزیز از دست داده، با خواندن شعر بیاتی مانند داغ دل عیان و بر سوز سینه می افزایند.

«نه» کشتار شصت و هفت در زندان ها (تدارک در اوین –  اخبار روز – نوزده بهمن هزار و چهار صد. م. دانش

https://akhbar-rooz.com/?p=206364 لينک کوتاه

4 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جواد
جواد
6 ماه قبل

از فردی بنام عباسی که کارهای زندانیان در محیط برگزاری دادگاه هیئت مرگ در اوین را سرپرستی می کرد گفته اید و با اینکه میگوئید که خود شاهد آن بوده اید، باز میپرسید که او آیا همان حمید نوری است؟ مگر عکس حمید نوری را ندیده اید؟ ضمنا شما که شاهد نقش او در کشتار شصصت و هفت بوده اید و در خارج از ایران هم زندگی میکنید چرا به عنوان شاهد در دادگاه او شرکت نکردید؟

Kourosh
Kourosh
10 ماه قبل

درود بر شما نازنین هموطن آزاده،
سپاس و درود فراوان از مطلب ارزشمندتان
هم از اینکه رنج یاد آوری آن روزگار سیاه و تلخ را به خود داده اید و انرا به نگارش در آورده اید، سپاسگذارم و هم از دریچه ی انسانی نگاهتان به این جنایات.
شک دارم که آیا من چنین توانی می‌داشتم.
چنین اعترافاتی طبیعتا اسناد محکم و معتبری برای دادگاه های احتمالی، همانطور که شما بیان داشته اید، میباشد و هم اعترافاتی برای ثبت در تاریخ، تا از طرفی آیندگان از جنایات حکومت جنایتکار اسلامی آگاه شوند و از طرفی نیز شناخت مردم به “اسلام ناب محمدی” و تلفیق دین و حکومت ، کمی کامل تر شود.
دست مریزاد.

حمید
حمید
10 ماه قبل

اعدام برای این جانیان ضد بشری مناسب ترین شکل مجازات می باشد. آنها ویروس های خطرناکی هستند که تنها کشتن آنها بشریت را از وجود کثیف آنها پاک می کند. این مخالفت های لیبرالی که در اروپا شما و دیگر فعالین سیاسی سابق را تحت تاثیر قرار گرفته جز کمک جانیان از فرار از عدالت فایده دیگری ندارد. جانیان فاشیست مثل ایادی موسیلینی و هیتلر به حق اعدام شدند و جانیان فاشیست اسلامی ایران نیز بعد از یک دادگاه عادلانه در صورت محکوم شدن آنها باید مجازات اعدام باشد و آنها را در سریعترین زمان اعدام کرد. قبل از اعدام هم باید شرایط سختی را برایشان در زندان مهیا کرد تا آرزوی مرگ داشته باشند.

امیر ایرانی
امیر ایرانی
10 ماه قبل
پاسخ به  حمید

چنین بر می آید
هموطن م- دانش در نوشتار می خواهد بیان کند در روند تحولخواهی نباید کینه ای عمل کرد؛ چنانچه حرکتی انجام گرفت و نتیجه مخرب و حتا جنایتکارانه داشت ،باید یک دادگاه با معیارها انسانی تشکیل شود و خاطیان متناسب با اعمالشان مجازات شوند و…
اما شما حمید نام
از همینجا و در دادگاه خودت و به ریاست خودت حکم صادر می کنی حکم هم اعدام است نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
اما باید بشما گفت
در یک زنجیره جنایتکاری، گاهی حلقه ای از این زنجیره مسئله دار می شود بقیه حلقه ها خواهان حذفش هستند آنهم بقول دلقکی جنایتکار بنام رئیسی تند سریع انقلابی
که مجازات هم همان اعدام است اگر هم نشود زمینه اعدام را فراهم کنند زمینه ترورش را فراهم می کنند بعد از مرگش او را هم شهید می نامند و…

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading