اینک آن دلبر، که من می خواهم اش قُربان شوم:
زآن سپس که تن همه دل، دل سراپا جان شوم!
میزبان من آناهیتاست، با چنگ اش به چنگ:
چون که در مهمانی ی دیدارِ او مهمان شوم.
من نمی دانم به بیداری ش بینم یا به خواب:
بس که، مدهوشِ تماشا، در رُخ اش حیران شوم!
از پسِ دیدار، هر دیدار، از این رو، بیشتر
تشنه ی دیدارِ جان افزای آن جانان شوم!
همچو من، او نیز گُمزی گشته ی بیدرکجاست:
بر پَرِ گفتار، با او، راهی ی تهران شوم.
شهرِ بدبوی ریا، در بودن اش، بُستان شود:
او گُلِ صدبرگِ من، من سروِ آن بُستان شوم!
شیخکی خودکام بینم، مردُمانی در قیام:
با امید وبیم، هم خندان و هم گریان شوم.
پیشِ چشمان ام، ندا جان می سپارد بارها:
من، به ناخُن، خویشتن را خنجرِ چشمان شوم.
شیخ چون فرمانِ آتش با بسیج اش می دهد،
تیرتیر، انگار، من آماجِ آن فرمان شوم!
اشگ ها بر چیندم از رُخ لبان ِ گرمِ یار،
چون دچارِ هق هق از تق تاقِ خون افشان شوم.
بوسه هاش آرامش ام را در بَرَش باز آوَرَد:
باز طفلی در پناهِ امنِ آن دامان شوم.
پیری از یادم بَرَد با نوشخندِ مهرِ خویش:
وآنچه او باشد، به سال و حال، من نیز آن شوم!
لیک، چون بدرود می گویم بدو، دردا دریغ!
باز بادِ هرزه گردی بی سر و سامان شوم!
یا، بتر زین، از رهایشگاهِ آن آغوش باز،
رو به سوی خانه ی خود، راهی ی زندان شوم!
یازدهم دیماه ۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن