یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۰) از تیلور سویفت قدرت می گیرم

خانواده های آواره که از خان یونس در جنوب نوار غزه به شمال بازگشته اند، در بیمارستان الشفا در شهر غزه پناه گرفته اند. عکس: داوود نمر/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند؛ تلاش برای کمک به دیگران، جشن تولد ساختگی کودکان، قرار برای نهار زمانی که جنگ تمام شده باشد و زمزه ی آواز Shake it Off. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

چهارشنبه ۲۵ اکتبر

۸ صبح؛ هجده روز گذشت. ما هنوز زنده ایم، اما موفق به زنده بودن نشده ایم.

احمد، پسر وسط خانواده میزبان ما، به اتاق ما می آید و می پرسد آیا من و خواهرم برای ناهار چیزی دوست داریم؟ خواهرم می گوید فکر نمی کند بتواند غذا بخورد. در پنج روز گذشته او تقریباً چیزی نخورده است. به او می گویم همه چیز درست می شود و از مادرش به خاطر آشپزی خوشمزه اش تشکر می کنم.

“پس، شما فکر می کنید مادر من باید یک رستوران باز کند؟”

می گویم: “البته. اما نه اینجا در غزه کخ همه مردم سبک آشپزی یکسانی دارند.”

می گوید: «من در مورد غزه صحبت نمی کنم. “اگر در جای دیگری پناهنده شویم، او می تواند رستورانش را در آنجا باز کند.” به من چشمک می زند.

با اینکه شوخی می‌کند، حرف‌هایش مرا دلسرد می کند.

ساعت ۹ صبح، با احمد برای خرید مایحتاج می رویم. در وسط خیابان راه می روم تا در صورت بمباران، – نسبتاً – از ساختمان ها دور باشم. آهنگ تیلور سوئیفت را زمزمه می کنم:

ادامه می‌دهم،
نمی‌توانم متوقف شوم،
از حرکت باز نمی‌مانم،
انگار این ریتم آهنگ در مغز من نفوذ کرده
می‌گوید اوضاع خوب خواهد شد.

دختری حدوداً ۱۰ ساله را می بینم که یک سطل آب در دست دارد. دو قدم راه می‌رود، می‌ایستد تا استراحت کند و …. خیلی واضح است که سطل برای او خیلی سنگین است. عجله داریم، نمی ایستیم و کمکش نمی کنیم. این روزها همه سعی می کنند کارهای خود را به سرعت انجام دهند و قبل از این که اتفاق بدی بیفتد خود را به خانه برسانند. احساس شرمندگی می کنم.

به داروخانه می رسیم و شوکه می شوم. به دلیل حمله هوایی که در اطرافش صورت گرفته، تمام درهای شیشه ای شکسته شده است. این داروخانه به یک بازار بی در و پیکر تبدیل شده، اما هنوز هم کار می کند.

پیرمردی وارد می شود و دارویش را می خواهد. داروساز عذرخواهی می کند و به او می گوید جایگزینی هم وجود ندارد. مرد می گوید: «فقط هفت قرص برایم باقی مانده است.» داروساز با دلسوزی نگاهش می کند و پاسخ می دهد: “امیدوارم همه چیز به زودی تمام شود و بتوانید دوباره داروی خود را تهیه کنید.”

ساعت ۹:۳۰ صبح، در مغازه دیگری، مردی با تلفن صحبت می کند و می گوید نمی تواند میزبان افراد جدیدی باشد. «هیچ جایی باقی نمانده است. خواهرانم و خانواده هایشان و دو تا از پسرعموهایم با خانواده هایشان در خانه ی من هستند. مردان در خیابان می خوابند تا زنان بتوانند در طبقه بالا جایی برای خواب داشته باشند.»

او همچنین از کمبود آب حرف می زند. می گوید حتی محاسبه کرده با هر شستشوی توالت، چقدر آب کمتر می شود.

تنوع لهجه هایی که می شنوم زیاد است.  انگار همه مناطق غزه در اینجا جمع شده اند. در واقع همه هم مناطق غزه در یک جا جمع شده اند. غزه منطقه ای پرجمعیت است و اکنون نیمی از آن به نیمه بعدی سرزیر شده است. عدد را دو برابر کنید، فضا را نصف.

ساعت ۱۰ صبح، به سومین مغازه می‌رویم، صاحب مغازه در باره ی “یک دختر جذاب از شهر غزه” حرف می زند. احساس تنفر می‌کنم. همیشه من به اندرز دادن به زنان مخالف بوده ام. نمی‌توانم تصور کنم زنان و دخترانی که خانه‌هایشان را ترک می کنند، در حال خرید ضروریات خانواده‌شان با نگاه جنسی مردان مواجه باشند. این اصلاً نفرت‌انگیز است. این اتفاق بسیار نادر است. هر مردی که من با او روبرو شدم، به جز این فرد، با زنان با احترام رفتار کرده اند.

احمد می خواهد نزد یکی از دوستانش که در یکی از مدارس زندگی می کند برود. با گریه مرا صدا می زند. «او با خانواده اش مجبور به فرار شده و پولی ندارند. باید بروم و مقداری پول به او بدهم و برایش غذا ببرم.»

احمد به سرعت برای کمک به دوستش و خانواده او می رود. من این مرد جوان [احمد] را تحسین می کنم. او و خانواده اش مانند بقیه در بدبختی هستند، با این حال از ما میزبانی می کنند و تا جایی که می توانند به دیگران کمک می کنند.

ساعت ۳ بعدازظهر، دوستم پیامک می فرستد تا حال مرا بپرسد. قبلا از این که بمباران ها شروع شود، قرار بود با هم نهار بخوریم، او برنامه ی نهار را لغو کرد و به من قول داد که هفته بعدش همدیگر را خواهیم دید.

می نویسم: «وقتی همه اینها تمام شد، باید برویم و آن ناهاری را که توافق کرده بودیم بخوریم. ببین، وقتی برنامه های خود را لغو می کنی این طور اتفاقات می افتد.”

پاسخ می دهد: “دو ناهار و سه شام با هم خواهیم خورد. فقط امیدوارم این کابوس وحشتناک تمام شود.»

بعد از چند دقیقه، او پیام دیگری می فرستد: “واقعاً دلم برایت تنگ شده است.”

می گویم: “گوش کن، من نمی خواهم الان گریه کنم. تمام خواهد شد، تمام خواهد شد.”

می گوید: من هم می خواهم گریه کنم. اما نمی توانم جلوی فرزندانم گریه کنم و هیچ جایی وجود ندارد که بتوانم به تنهایی گریه کنم و کسی صدایم را نشنود و یا مرا نبیند.

ساعت ۵ بعدازظهر، در اتاقم نشسته ام. بچه ها و بچه های همسایه مشغول بازی هستند. روزهای اول بچه های همسایه از ترس هیچ وقت برای بازی نمی آمدند. اما الان تقریبا هر روز می آیند. آنها “یک جشن تولد ساختگی” دارند.

به راحتی می توان تصمیم گرفت تولد چه کسی در چه سنی باشد. اما سخت ترین گفتگو در مورد کیک است. پس از مشورت های طولانی، آنها توافق کردند که کیک شان یک کیک شکلاتی بسیار بزرگ – پنج لایه – مالامال از شکلات، با چهره های ابرقهرمانان و شاهزاده خانم ها – البته آن ها نیز از شکلات – در قسمت بالای کیک، باشد.

لبخند می زنم، کاش می توانستم با آنها بازی کنم تا شاید متقاعدشان کنم به جای آن کیک شکلاتی یک کیک وانیلی … یا شاید یک کیک پرتقالی بخورند.

ساعت ۷ بعدازظهر، روی کاناپه دراز کشیده، به این فکر می کنم که چقدر احمقانه است که زنده بمانم و درست یک روز بعد از تمام شدن بمباران ها بمیرم.

در تلاش برای خلاص شدن از چنین ایده های منفی، به زمزمه آهنگ تیلور سویفت باز می گردم:

من فقط می خواهم تکان بخورم، تکان بخورم،
از خودم دور شوم، دور شوم!

https://akhbar-rooz.com/?p=222432 لينک کوتاه

3.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x