شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۵) – می خواهم یک زندگی ساده و آرام داشته باشم

بیش از سه ماه است که وسیله اصلی حمل و نقل حیوانات یا پیاده بوده است. عکس: رویترز

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. گربه باردارشان را از خود جدا می کنند، به تمام «تصمیمات» دردناکی که گرفته است فکر می کند. نیاز ساده ی شبانه به توالت به وضعیت ناخوشایندی می رسد. خاطرات او در گاردین منتشر می شود

شنبه ۳ فوریه

۸ صبح
 تصمیمی که مجبور به گرفتن آن هستیم یک تصمیم نیست. من و خواهرم منتظر مردی هستیم که برای بردن مانارا می آید. فکر آنکه او را باید بفرستیم برود، مرا می کشد، اما چاره ای نداریم. علاوه بر این واقعیت که او باردار است و ممکن است به زودی زایمان کند – چیزی که ما از لحاظ لجستیکی یا عاطفی برای آن آماده نیستیم – چشم کور شده او هنوز گهگاهی خونریزی می کند، به این معنی که او به یک جراحی نیاز دارد آن هم در لحظه ای که منتظر کابوس واقعی هستیم.

به کسی که برای بردن او می آید کاملا اعتماد داریم: یک دوستدار حیوانات، او هرگز در نجات حیوانات و بهترین کاری که باید برای آن ها انجام دهد، تردید نمی کند. بیش از سه ماه به دلیل ارتباطات بد به او دسترسی نداشتیم. در نهایت توانستیم با او تماس بگیریم و او، با وجود آواره شدن همراه با خانواده اش، تمام مراقبت هایی را که می توان به مانارا ارائه می دهد.

ما فقط مانارا به او ندادیم، بلکه دو گربه دیگر نیز به او دادیم. گربه اول را روز قبل پیدا کردم و پای عقبش شکسته است. وقتی او را در خیابان دیدم، امیدوار بودم که او برود، اما در راه بازگشت، ساعاتی بعد، او هنوز در همان نقطه ایستاده بود، بنابراین، او را با خودم برداشتم. گربه دوم یک بچه گربه است که حدود یک هفته پیش از ناکجاآباد ظاهر شد. مادرش را پیدا نکردیم.

سعی کردم با مانارا حرف برنم و از اینکه او را ناامید کردم و به بهترین نحو از او مراقبت نکردم عذرخواهی کنم. انگار می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد، حتی حاضر نشد به من نگاه کند؛ بسیار مضطرب بود. وقتی مرد آمد، یک نگاه به مانارا انداخت و گفت: “او در عرض ۷ تا ۱۰ روز زایمان خواهد کرد.”

دو گربه دیگر هیچ مقاومتی نشان ندادند، با این حال مانارا عصبانی بود و با صدای بلند میو می کرد. او نمی خواست ما را ترک کند. حتما خیال می کند ما قصد داریم او را رها کنیم. ما او را نزد خود پذیرفتیم، به خوبی از او مراقبت کردیم و اکنون در یک موقعیت بسیار آسیب پذیر – روزهای آخر بارداری – او را با کسی که نمی شناسد به مقصد نامعلومی رها می کنیم. او احتمالا فکر می کند ما وحشتناک ترین مردمان جهان هستیم. او نمی داند که همه چیز برای ما چقدر سخت است. ما به فرصت بهتری برای او و نوزادانش نیاز داریم. شانسی که اگر او با ما بماند نمی توانیم آن را تضمین کنیم.

نمی دانم چرا، اما به محض اینکه ماشین حرکت کرد، حرف یکی از دوستان در ذهنم نقش بست. من این فرصت را پیدا کرده بودم که در اواسط نوامبر، یک ماه پس از شروع جنگ، با او صحبت کنم. تا آن زمان، او و خانواده اش دو بار آواره شده بودند. او به من گفت هیچ وقت دخترش را تنبیه بدنی نمی کند، اما وقتی او کار اشتباهی انجام می دهد، تبلتش را از او می گیرد و اجازه نمی دهد به دیدن بهترین دوستش برود.

قلبم برای مانارا، برای خواهرم، دوستم و دخترش، و برای هر کسی که رنج کشیده و هنوز هم رنج می‌کشد، درد می‌کند.

ظهر
 بیش از سه ماه است که وسیله اصلی حمل و نقل یا با حیوانات یا با پای پیاده بوده است. تعداد کمی ماشین در خیابان ها وجود دارد. علاوه بر این که رفت و آمد به دلیل جمعیت زیاد در خیابان ها بسیار مشکل است، سوخت نیز بسیار گران است.

سوار شدن به تاکسی به یک تجربه منحصر به فرد تبدیل شده است: باورم نمی شود در یک ماشین هستم. امروز از راننده پرسیدم که از چه چیزی برای سوخت استفاده می کند. او به من گفت این روزها دو گزینه وجود دارد. اولین مورد استفاده از کپسول گاز است. و گزینه دیگر مخلوطی از سوخت و روغن زیتون پخت و پز است. رانندگان سه لیتر روغن زیتون پخت و پز را با یک لیتر سوخت مخلوط می کنند.

از او پرسیدم که آیا این دو گزینه بی خطر هستند؟ او گفت: «نه برای ماشین سالم است و نه خوب. موتور را خراب می کنند. اما چه گزینه دیگری داریم؟ تنها چیزی که می‌خواهیم این است که زنده بمانیم و بعد از تمام شدن این موضوع، می‌توانم با مشکلات خودرو کنار بیایم.»

ناگفته نماند که سوار شدن به ماشین گران است و به دلیل شلوغی خیابان‌ها، چهار تا پنج برابر زمان معمول طول می کشد.

ساعت ۳ بعدازظهر

 یکی دیگر از دوستان به ما می گوید که با خانواده میزبانش مشاجره داشته و خانه را ترک کرده است. هرازگاهی اتفاق مشابهی می افتد. الان چهار ماه گذشته، چهار ماه طولانی.

بعد از این همه مدت، اختلاف و مشکلات طبیعی است. همه استرس دارند، هیج کس خوب نیست، همه به شدت ناراحت هستند.

با یکی از دوستانم تماس گرفتم تا حال او را بپرسم. او همراه با خانواده اش در خانه ی بهترین دوستش اقامت داشتند. او گفت: «مجبور شدیم آن جا را ترک کنیم. اوضاع خیلی بد شد و من نمی‌خواهم بهترین دوستم را به خاطر این موضوع از دست بدهم. نیمی از خانواده ام به خانه دوست پدرم رفتند و بقیه از جمله خود من در چادر هستیم.»

حداقل در سه ماه گذشته، یافتن یک مکان جدید تقریبا غیرممکن است، و اگر کسی فوق العاده خوش شانس باشد، باید مبالغ بسیار کمرشکنی بپردازید. روزها پیش، یکی از دوستانم به من گفت یک آپارتمان خالی پیدا کرده که فقط دیوار دارد (بدون آشپزخانه یا وسایل برقی مانند ظرفشویی، شیرآلات و غیره). مالک درخواست ۱۴۰۰ دلار در ماه کرده و سه ماه پیش پرداخت خواسته بود.

خانواده میزبان ما افراد باورنکردنی هستند، آنها حتی در بدترین زمان ها هرگز ما را ناراحت نکرده اند. اما من همیشه از این می ترسم که ممکن است اتفاقی بیفتد و از ما خواسته شود یا مجبور شویم آنجا را ترک کنیم.


ساعت ۱۱ شب

 می خواهم به توالت بروم از اتاق بیرون می آیم، از کنار افراد زیادی که روی تشک خوابیده اند می گذرم و سعی می کنم کمترین صدای ممکن را ایجاد کنم. در توالت را باز می کنم و صدای تق تق می شنوم. تاریکی مطلق است، چراغ قوه ای را که دارم روشن می کنم و یک موش می بینم.

به عقب بر می گردم و در را می بندم. در چهار ماه گذشته همیشه تمام تلاشم را کرده ام که بدون نگاه کردن به اطراف از راهرو عبور کنم و به حریم خصوصی مردم احترام بگذارم. برای اولین بار به اطراف نگاه می کنم و سعی می کنم محل خواب احمد را پیدا کنم.

اکثرا پتو را روی صورت خود کشیده اند. این روزها هوا خیلی سرد است. احمد را پیدا می کنم و او صورتش را به سمت من چرخاند.

زمزمه می کنم: “احمد بیدار شو”!

“من بیدارم، نگران نباش. مشکلی هست؟”

“یک موش در توالت وجود دارد.”

“خوب. فقط در را ببند تا صبح بیرون نیاید.»

می‌خواهم فریاد بزنم که باید از توالت استفاده کنم، و هرگز این کار را با موشی که آن داخل است انجام نمی‌دهم. اما نمی خواهم مزاحم مردم شوم. به اتاق برمی گردم و روی کاناپه می نشینم، تمام لباس هایی را که دارم از جلمه کاپشنم را به تن می کنم و پتو را دور خودم می پیچم. مدام به تمام تصمیماتی که گرفته ام و هرگز آن ها را نمی خواسته ام فکر می کنم.

من هرگز نمی خواستم آپارتمانم را ترک کنم، با این حال تصمیم گرفتم آن را ترک کنم.

من هرگز نمی خواستم مصرف داروهایم را به طور منظم قطع کنم، اما این کار را انجام دادم.

من هرگز نمی خواستم لباس هایی را که اکنون می پوشم برای پنج روز متوالی بپوشم. آنچه را که اکنون می خورم بخورم. روی کاناپه بخوابم؛ ساعت ها برای یافتن چیزهای اساسی راه بروم، اما تصمیم گرفتم همه این کارها را انجام دهم.

من هرگز نمی خواستم مانارا را رها کنم، اما تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم.

نمی خواستم بدون استفاده از توالت به اتاق برگردم، اما برگشتم.

من واقعاً می خواهم یک زندگی ساده و آرام داشته باشم که در آن کنترل چیزهای اساسی مربوط به خودم را در دست داشته باشم. در حال حاضر، تنها چیزی که به شدت به آن نیاز دارم، آزادی استفاده از توالت است.

https://akhbar-rooz.com/?p=233137 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x