دیگر کسی را به یاد نمیآورم،
گاهی فقط جنازه ی خسته ی خود را
به سختی
از این شانه به آن شانه
جا به جا میکنم.
آخر این چه روزگاریست
که حروف از کنار آمدن
با هر کلمهای
احتیاط میکنند.
حالا متوجه میشوی…
آدمی چرا از آدمی
هراسان است؟!
وقتی که شب
با هزار دست تاریک
تکانم میدهد: بیدار شو !
من چطور به روشناییِ لرزانِ این شمعِ مُرده
اعتماد کنم!؟
تنهایی
تنهایی
تنها… تنهایی خوب است،
هر چند تنهایی
تاوانِ هولآوری دارد.