دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

به مناسبت سالگرد درگذشت کارل مارکس؛ به یاد فردی که ذهنش: «ظرفی نبود برای انباشتن بلکه آتشی بود برای افروختن»* – امید بهرنگ

نگاهی به اهمیت تاریخی سه‌گانه مارکس

 14 مارس مصادف است با مرگ مارکس. در چنین روزی در سال ۱۸۸۳ برجسته‌ترین و انقلابی‌ترین متفکر قرن نوزدهم، به خواب ابدی فرورفت. بهترین کار در چنین روزی یادآوری آموزه‌ها، دستاوردها و گسست‌های تاریخی‌اش از روش و منطق نظری رایج و مسلط زمانه‌اش و ارج‌گذاری از جهان‌بینی است که وی بنیان نهاد. جهان‌بینی که هنوز مایه مرارت و وحشت دشمنانش است.

*****

مطالعه سه‌گانه مشهور مارکس «مبارزه طبقاتی در فرانسه – ۱۸۵۰»، «هجدهم برومر لوئی بناپارت – ۱۸۵۲» و «جنگ داخلی در فرانسه – ۱۸۷۱» ما را با سیمای سیاسی وی آشنا می‌کند. این سیما امروزه برای بسیاری خوشایند نیست. اغلب “مارکسیست‌ها” – به‌ویژه کسانی که خود را صرفاً “کاپیتال ایست” (فقط طرفدار کتاب کاپیتال) می‌دانند – از این سه اثر فاصله می‌گیرند. علت اصلی مخالفت آن‌ها ارائه مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا توسط مارکس در این آثار است.

مارکسیسم (به عبارت صحیح‌تر علم کمونیسم ) به‌عنوان علم تغییر جامعه و جهان با مفاهیم و متدی که مارکس در این سه کتاب درزمینه تحلیل از مبارزه طبقاتی تحت سرمایه‌داری و چگونگی تکامل این مبارزه و نتایج آن جلو گذاشت،‌ تکمیل می‌شود. مارکس به‌شخصه مهم‌ترین خدمت خود را ارائه و دفاع از مقوله دیکتاتوری پرولتاریا به‌عنوان ضرورت پیشاروی مبارزه طبقاتی در عصر سرمایه‌داری دانست. (۱)

بسیاری از “مارکسیست‌ها” همراه با برخی محافل دانشگاهی با قطعه‌قطعه کردن خدمات مارکس کهنه شدن مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را اعلام کرده‌اند. حال‌آنکه مطالعه دقیق سه‌گانه مارکس ما را یاری می‌دهد که عمیق‌تر این مفهوم علمی را درک کنیم و در پرتو تجارب موج اول انقلاب‌های پرولتری آن را همه‌جانبه‌تر بسنجیم و بهتر درگیر مباحث نوینی شویم که امروزه تحت عنوان سنتز نوین در جنبش کمونیستی جاری است.

لازم به ذکر است که سه‌گانه مارکس علیرغم کلاسیک بودن، به معنای امروزی آثاری دانشگاهی نیستند. خوانش مارکس از واقعیات مبارزه طبقاتی در فرانسه قرن ۱۹ همچون اندرزهای یک متفکر خانه‌نشین یا نظاره‌گری از راه دور نبود. خواننده با مطالعه این سه کتاب با روحیه مارکس به‌عنوان یک فعال سیاسی نیز آشنا می‌شود. فعالی که مستقیماً درگیر ماجراهاست و مسئولیت جمع‌بندی و درس گیری از مبارزه طبقاتی بر بستر اوضاع سیاسی روز را بر خود می‌بیند.

در آن دوره مارکس و انگلس همانند تمامی کمونیست‌ها امید زیادی به انقلاب‌های ۱۸۴۸ در اروپا بسته بودند. آنان فکر می‌کردند به‌زودی شاهد پیروزی‌های سریع و تعیین‌کننده‌ای خواهند بود. اما زمانی که آن انقلاب‌ها با موانع و شکست روبرو شدند از پای درنیامدند و به توضیح دلایل عینی و ذهنی آن شکست پرداختند و درس‌های تاریخی مهمی از آن بیرون کشیدند.

مارکس از نزدیک وقایع انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه را دنبال می‌کرد. او مدام در روزنامه راینشه زایتونگ دراین‌ارتباط می‌نوشت. درواقع کتاب «مبارزه طبقاتی در فرانسه» ادامه آن مقالات در سطح عمیق‌تر و گسترده‌تری است. هرچند آن زمان به دلیل سانسور و سرکوب موفق به انتشار کتاب نشد و انگلس حدود چهل سال بعد در سال ۱۸۹۵ توانست آن را در اختیار همگان قرار دهد. اما این کتاب و دو کتاب بعدی به‌ویژه کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» تأثیر مهم و تعیین‌کننده‌ای بر جنبش بین المللی کمونیستی و همچنین بر تکامل افکار و ادامه فعالیت‌های تئوریک مارکس و انگلس داشتند. شکست انقلاب‌های ۱۸۴۸ انگیزه بیشتری برای مارکس ایجاد کرد تا سازوکارهای نظام سرمایه‌داری را در مهم‌ترین و برجسته ترین اثر تاریخی خود یعنی «کاپیتال» مورد تجزیه‌وتحلیل قرار دهد.

کتاب اول را مارکس در فاصله مارس تا نوامبر ۱۸۵۰ – یعنی زمانی که شکست قطعی انقلاب آشکارشده بود، نگاشت. نوشتن کتاب دوم را تقریباً یک سال بعد آغاز کرد، زمانی که ناپلئون سوم امپراتوری خود را اعلام کرده بود و جمع‌بندی از کمون پاریس را دو هفته بعد از شکست کمون به مجمع انترناسیونال اول ارائه داد.

این سه اثر مشخصاً دو کتاب اول را باید بر بستر تکامل افکار مارکس قرارداد. قبل از نگارش این دو کتاب، مارکس و انگلس آثاری چون «درباره مسئله یهود» (۱۸۴۳) «نقد فلسفه حق هگل» (۱۸۴۳) «دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی» (۱۸۴۴)، «خانواده مقدس» (۱۸۴۵) «وضع طبقه کارگر در انگلیس» (۱۸۴۵)  «ایدئولوژی آلمانی» و «تزهایی در مورد فوئر باخ» (۱۸۴۵)، «فقر فلسفه» (۱۸۴۶)، «کار مزدی و سرمایه» (۱۸۴۷) و سرانجام «مانیفست کمونیست» (۱۸۴۸)  را خلق کرده بودند.

در عمل پرداختن به انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه عرصه‌ای برای آزمون اصول ماتریالیسم تاریخی بود. برای اولین بار مارکس به شکل نظام‌مندی ماتریالیسم تاریخی را برای تجزیه‌وتحلیل تحولات انقلابی روز به کار گرفت. شاید امروزه برای بسیاری برخی نکات این آثار (به‌ویژه کتاب اول) توضیح بدیهیات باشد. (که خود نشانگر آن است که بخشی از داده‌های مارکس به دانش بشر بدل شده است.) مانند اینکه جامعه به طبقات تقسیم می‌شود، دولت بورژوایی وظیفه اصلی‌اش سرکوب طبقه کارگر است، بحران اقتصادی در شکل‌گیری بحران انقلابی نقش دارد و غیره. اما در نظر داشته باشیم که تا آن زمان این‌گونه حقایق و مفاهیم چندان جاافتاده نبودند و هنوز به شیوه‌ای کاملاً علمی طرح نشده بودند. مارکس در جریان جمع‌بندی از انقلاب‌های ۱۸۴۸ در اروپا در حال بکار گیری این مفاهیم، صیقل و تکامل دادن آن‌ها بود. همان‌طور که تزها در مورد فوئر باخ نطفه جهان‌بینی نوین انقلابی بود، روش و منطق نظری  که مارکس در این آثار برای توضیح وقایع تاریخی بکار برد نطفه جامعه‌شناسی علمی بود که بعدها برخی از جامعه شناسان در جوانبی از او وام گرفتند.

قطعاً مانند تمامی آثاری که راهگشای مسیر نو در هر رشته علمی هستند، این آثار نیز مهر محدودیت‌های زمانه خود و برخی کمبودها را بر خود دارند که شناسایی آن‌ها با توجه به تجربه موج اول انقلاب پرولتری بسیار مهم هستند. برای نمونه موضوع جنسیت در این آثار راهی ندارند، همین‌طور استعمار مورد اشاره و توجه قرار نمی‌گیرد. (برای مثال در دوره لویی فیلیپ بود که الجزایر رسماً مستعمره فرانسه شد.) عناصری از جسمیت بخشیدن به مفهوم طبقه و تقلیل منافع تاریخی – جهانی طبقه به این یا آن بخش از طبقه در لحظه معین به چشم می‌خورد. هنوز درک مارکس از نقش و جایگاه آگاهی طبقاتی و کلاً جایگاه عامل ذهنی (مشخصاً حزب پیشاهنگ کمونیست) در انقلاب جامع و کامل نیست. درصورتی‌که این مسائل به‌عنوان مسائل دوران جدید در جریان مبارزه طبقاتی رو آمده بودند. این محدودیت‌ها به‌هیچ‌وجه از اهمیت تاریخی این سه اثر نمی‌کاهند.

برای درک اهمیت تاریخی خدمتی که مارکس انجام داد کافی است مقایسه‌ای بین مارکس و دیگر متفکران، تاریخ‌نگاران و جامعه شناسان آن دوره داشته باشیم. شاید بتوان گفت نخستین تحلیل مدرن از تاریخ یک انقلاب را الکسی دوکوتویل از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه ارائه داده بود. او به‌عنوان یک متفکر و سیاستمدار بورژوا برای اولین بار از ذکر وقایع و رویدادهای تاریخی فراتر رفت و به تحلیل از چیستی انقلاب بورژوایی فرانسه پرداخت. هنوز این کتاب جز منابع معتبر در مورد انقلاب فرانسه است. دوکوتویل در آن کتاب به شرایط اقتصادی فرانسه، موقعیت طبقه حاکم و به رفتار مردم در انقلاب  و شیوه حکومت در برابر آن می‌پردازد. متد او برای تحلیل از آن وقایع الگویی بود که متفکران انقلاب فرانسه، قبل از وقوع انقلاب جلو گذاشته بودند. او بر مبنای آن الگو به بررسی رویدادها و وقایع و نتایج انقلاب پرداخت. اگرچه دوکوتویل با این متد جوانبی از حقایق انقلاب فرانسه را آشکار کرد اما قادر به تجزیه‌وتحلیل همه‌جانبه از محرک‌های بنیادین آن انقلاب نشد. بینش و تفکر بورژوایی‌اش اجازه نداد که محدودیت‌های آن انقلاب را دریابد. روش وی شروع از تعاریف و اصول بود نه خود واقعیت مبارزه طبقاتی. از این زاویه تجزیه‌وتحلیل تاریخی مارکس از وقایع انقلاب ۱۸۴۸ مانند بسیاری از عرصه‌های دیگر گسستی جدی را در زمینه هستی شناسی و معرفت شناسی در زمینه بررسی از پدیده انقلاب نمایندگی می‌کرد.

مارکس برای تجزیه‌وتحلیل از انقلاب با تکیه به ملاک محبوب و همیشگی‌اش از واقعیت عینی شروع می‌کند. او یکی دو سال قبل در کتاب فقر فلسفه به مقابله با کسانی (چون پرودون از بنیان‌گذاران آنارشیسم که نقش مهمی در دامن زدن به توهمات در میان پرولتاریای فرانسه داشت) پرداخت که با “خیال‌پردازی و آرمان‌گرایی” می‌خواستند، جامعه را مورد تجزیه‌وتحلیل قرار دهند. مارکس در برابر افکار او متذکر شد که وظیفه اصلی نظریه‌پردازان پرولتاریا این است که به پیکار طبقاتی که در برابر چشمان شان جریان دارد دقت کنند و بکوشند بدل به سخنگویان آن شوند. او تأکید کرد که مفاهیم از دل واقعیت بیرون کشیده می‌شوند نه اینکه بیرون از واقعیت بدان تحمیل ‌شوند.

البته تأکید مارکس بر مفهوم مبارزه طبقاتی خود حاصل روندی بود که انقلاب بورژوایی ۱۷۸۹ فرانسه دامن زده بود. این مفهوم قبل از مارکس هم بکار گرفته می‌شد اما این مارکس بود که برای نخستین بار شرایط مادی آن را نشان داد. وابستگی تکامل حقوقی و سیاسی به شرایط مادی اقتصادی (یا شیوه تولیدی) را ثابت کرد و به عبارتی دقیق‌تر با مفاهیم پایه‌ای چون نیروهای مولدِ و روابط تولیدی و زیربنا و روبنا برای نخستین بار درکی علمی از تاریخ را پیش گذاشت. کلنجارهای مارکس با واقعیت‌های سیاسی انقلاب‌های ۱۸۴۸ زمین تمرینی برای اثبات و غنا بخشیدن به این مفاهیم (و همچنین روش جدید) بود. روشی که بعدها در دیگر آثار مارکس به اوج رسید و اثری چون کاپیتال خلق شد.

در تاریخ جامعه‌شناسی مدرن در توصیف و معرفی واقعیت عصر بورژوایی و قدرت سیاسی برخاسته از آن، دوکوتویل مفهوم جامعه دمکراتیک، آگوست کنت مفهوم جامعه صنعتی، دورکهایم مفهوم جامعه ارگانیک، ماکس وبر دولت عقلانی- قانونی در برابر قدرت فرهمند و سنتی و مارکس مفهوم جامعه سرمایه‌داری را فرموله کرده‌اند. پس از نیمه اول قرن ۱۹ بود که مفهوم جامعه سرمایه‌داری فراگیر شد و به رسمیت شناخته شد. هم دورکهایم که طرفدار آموزه‌های پوزیتویستی آگوست کنت بود و هم ماکس وبر که نقش مهمی درزمینه تدوین جامعه‌شناسی رسمی به شکل امروزی‌اش داشت (که مبنای تدریس در بسیاری از دانشگاه‌هاست و نهایت افقش پیشبرد اصلاحاتی در نظام سرمایه‌داری است) هر دو تن، مفهوم طبقه را اساساً از مارکس به وام گرفته بودند، بدون اینکه بدان اشاره ای کنند. ماکس وبر با برجسته کردن عوامل روبنایی در تکوین تاریخ به مخالفت با نقش تعیین‌کننده زیربنا (شیوه تولیدی) نسبت به روبنا برخاست و نقش تعیین‌کننده را به فرهنگ و اخلاق داد.

مارکس با به کاربست اصول و مفاهیم ماتریالیسم تاریخی، چارچوبِ سیاسی جدیدی برای تحلیل از مبارزه طبقاتی و مفهوم انقلاب ارائه می‌دهد. او با به چالش کشیدن تصورات کلی حاکم بر زمانه خویش این کار را انجام داد. فهم سه‌گانه‌های مارکس بدون توجه به تصورات سیاسی رایج آن دوره غیرممکن است.

انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، جهان مفاهیم سیاسی را دگرگون کرده بود. پس‌ازاین انقلاب، در ارتباط با فرایند پیشرفت انقلاب، آماج انقلاب و نیروی پیش برنده انقلاب، مفاهیم جدیدی شکل گرفته بودند و ملکه ذهن انقلابیون جدی آن زمانه (به‌ویژه نیمه اول قرن نوزده) شدند.

درزمینه پروسه پیشرفت انقلاب، اریک هابسبام در کتاب عصر انقلاب به نکته مهمی اشاره می‌کند و می‌گوید انقلاب ۱۷۸۹ مدلی شد برای انقلاب‌های بعدی. اینکه چگونه از یکسو طبقه متوسط پا به میدان می‌گذارد، توده‌ها را در مقابل مقاومت ضدانقلاب بسیج می‌کند. از سوی دیگر توده‌ها ورای اهداف طبقه متوسط می‌روند. درنتیجه این امر در میان طبقه متوسط شکافی ایجاد می‌شود، گروهی محافظه‌کار شکل می‌گیرد که با ضدانقلاب هم‌آواز می‌شود. جناح چپی نیز شکل می‌گیرد که عزم دارد بقیه اهدافی که هنوز حاصل نشده را به یاری مردم – حتی با خطر از دست دادن کنترل آن‌ها – تحقق بخشد. الگوی “مقاومت – بسیج توده‌ها – چرخش به چپ – شکاف در بین میانه‌روها و چرخش به راست” به انحا گوناگون تکرار می‌شود تا یا جملگی طبقه متوسط به اردوگاه محافظه‌کاران بپیوندند و زمینه‌ساز شکست انقلاب شوند یا با تن دادن به سازش با اشراف به بخشی از اهداف خود دست یابند. درعین‌حال همان‌طور که انقلاب ۱۷۸۹ شاهد بود، گرایشی هم در میان بخش کوچکی از طبقه متوسط به وجود آمده بود که حاضر بودند ورای انقلاب بورژوایی هم بروند. که نامشان در تاریخ به‌عنوان “انقلابیون رادیکال” شناخته می‌شد.” این انقلابیون رادیکال سرمشق انقلابیون قرن ۱۹ بودند.

البته انقلاب فرانسه نشان داد که انقلابیون رادیکالی چون روبسپیر نه‌تنها در عمل با مشکل روبرو شده بودند بلکه رادیکالیسم شان اساساً در خدمت شکل دادن به دولت بورژوایی قرار گرفته بود. طرفداران کمونیسم اولیه نیز در دوران آن انقلاب قادر نبودند قدرتی از خود نشان دهند زیرا پایه مادی برای کمونیسم شان فراهم نشده بود.

در ذهنیت بسیاری از انقلابیون هم‌دوره مارکس از جمله سوسیالیست‌های انقلابی تفکر “انقلاب رادیکال” رایج بود. اینکه چگونه باید با تأکید بر “جمهوری‌خواهی رادیکال” و رادیکال کردن همان چارچوبی که موجود است امر انقلاب را به‌پیش برد. مارکس علیه این تصور کلی یا مفهوم از انقلاب که طبقه کارگر را به عامل رادیکالیزه کردن انقلاب بورژوایی بدل می‌کرد بپاخاست. هرچند که هنوز تصور کاملاً روشنی از اینکه چگونه انقلاب پرولتاریایی صورت خواهد گرفت نداشت. اما بدون این گسست تعیین‌کننده راه برای چارچوبِ نوین (موج اول انقلاب پرولتری) هموار نمی‌شد. برای نخستین بار تعریف همه‌جانبه‌تر و عمیق‌تر از انقلاب – به‌طور مشخص انقلاب پرولتری – جلو گذاشته شد. مفهوم “محو چهار کلیت” (محو تمایزات طبقاتی، روابط تولیدی استثمارگرانه، روابط اجتماعی ستمگرانه و ایده‌های سنتی حافظ این روابط) – و ضرورت گذر از دورانی به نام دیکتاتوری پرولتاریا  برای اولین بار در این کتاب طرح می‌شود. (۲)

درزمینه آماج انقلاب نیز عملاً پس از انقلاب ۱۷۸۹ دو مفهوم متفاوت شکل گرفته بود. با به بار نشستن انقلاب صنعتی در انگلیس و انقلاب سیاسی فرانسه، رنج و بدبختی‌های بی‌شماری ظهور کرد. اکثریت انقلابیون فکر می‌کردند علت این بدبختی‌ها را باید کماکان در بقایای نظام‌های فئودالی دید که انقلاب به دلیل سازش با آن قادر به تعیین تکلیف قطعی با این بقایا نشده بود. اقلیتی از سوسیالیست‌ها – از جمله مارکس – این بدبختی‌ها را در ماهیت نظام جدید می‌دانستند.

مارکس با جمع‌بندی از انقلاب ۱۸۴۸ به این واقعیت تجسم تئوریک بخشید. او نشان داد مشکل صرفاً نیروهای کهن نیستند، مشکل نیروهای جدیدی‌اند که دیگر کهنه‌شده‌اند. هرچند ادامه نظام‌های کهن فئودالی و درهم‌تنیدگی‌اش با منافع بورژوایی و حتی تضادهای این دو با یکدیگر شرایط را پیچیده می‌کرد و هنوز تصور روشنی از چگونگی حل این قبیل تضادها موجود نبود. اما این تأکید تئوریک مارکس نشان داد که چارچوب اساسی تغییریافته است. اینکه «دولت فرانسه منافع بورژوازی را نمایندگی می‌کند. شاه خود بورژواست. بورژوازی خود شاه شد.» درنتیجه هرگونه تلاش‌های جمهوری خواهانه فقط به تکمیل کردن این دولت کمک خواهد کرد. این ژرف‌بینی انقلابی مارکس چشم‌اندازی کیفیتا متفاوت، از اهداف انقلاب،  دوستان و دشمنان انقلاب و متحدین نیمه‌راه و موقتی و …  ارائه داد. موضوعی که برای مقابله با تصورات رایج از انقلاب در بین طبقه کارگر از اهمیت حیاتی برخوردار بود.

مفهوم دیگری که مارکس از آن گسست کرد مفهوم عام مردم به‌عنوان نیروی محرک یا عامل انقلاب بود. او برای نخستین بار طبقه کارگر را عامل انقلاب معرفی کرد. مارکس با بررسی واقعیت عینی نشان داد که مردمی یکدست موجود نیستند. برابری و برادری میان طبقات موجود نیست. این خود برخاسته از نتایج انقلاب ۱۷۸۹ بود، به‌واسطه آن انقلاب جمعیتی فقرزده و محروم شکل گرفته بود. تغییرات سریع اقتصادی اجتماعی و توسعه سرمایه‌داری باعث ظهور گسترده نیرویی عصبانی و عصیان گر شد که دیگر کسی نمی‌توانست آن را نادیده انگارد. این شکاف عینی، شکافی در مفهوم مردم به‌عنوان عامل انقلاب به وجود آورد که نیازمند تحلیل مشخص بود. اثر “نبرد طبقاتی در فرانسه” به رسمیت شناختن این واقعیت، برجسته کردن آن و اعلان حضور طبقه‌ای درصحنه سیاسی بود که به تنها سوژه انقلاب بدل شده بود.

فریاد “انقلاب مرد، زنده‌باد انقلاب!” در پایان فصل اول این کتاب درواقع به معنای پایانی بر یک دوران و آغاز دورانی جدید است. به معنای پایان رسالت بورژوازی (به‌ویژه در اروپا) و آغاز رسالت پرولتاریاست. به تعبیر این اثر “ژوئیه در برابر ژوئن رنگ باخت.” زردی انقلاب بورژوایی ژوئیه در برابر سرخی شورش پرولتری ژوئن سر فرود آورد. در ژوئن ۱۸۴۸ خون سه هزار پرولتر بر سنگفرش‌های پاریس جاری شد. “تنها پس از آغشته شدن به خون شورشیان ژوئن است که پرچم سه رنگ فرانسه توانست به پرچم انقلاب اروپا، به پرچم سرخ، تبدیل شود.” تنها زمانی که این آغاز خونین با روشن‌بینی تئوریک و جسارت علمی مارکس در هم آمیخت، این پرچم توانست الهام‌بخش موج اول انقلاب های پرولتری شود.

مارکس با سه‌گانه سیاسی خود نورافکنی بر مسیر تکامل تاریخ افکند و نشان داد که دیگر وظیفه انقلابیون کمونیست تکامل انقلاب بورژوایی نیست، بلکه زمینه‌چینی برای ورود به عصری نوین است. عصری که به‌واسطه انقلاب‌های پرولتری تحقق خواهد یافت. این نورافکن نه‌تنها سراسر صحنه سیاسی فرانسه و مبارزه طبقاتی در قرن نوزده در اروپا را روشن کرد بلکه بشارت گر انقلاب‌های پیروزمند پرولتری در قرن بیستم شد که چهره جهان را تغییر دادند.

منابع و توضیحات:

*- (وام گرفته از پلوتارک – تاریخ‌نگار یونان باستان)

۱- «هیچ امتیاز ویژه‌ای به خاطر کشف وجود طبقات مدرن یا مبارزه میان این طبقات به من تعلق نمی‌گیرد. خیلی پیش از من، تاریخ دانان بورژوا تکامل تاریخی این مبارزه طبقاتی را توضیح داده و اقتصاددانان بورژوا آناتومی اقتصادی طبقات را ارائه داده بودند. آنچه من انجام دادم و تازگی داشت نشان دادن این نکات بود: ۱) وجود طبقات صرفاً با مراحل تاریخی خاص در تکامل تولید پیوند می‌خورد. ۲) مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا می‌انجامد. ۳) این دیکتاتوری خود تنها مرحله گذاری به امحا کلیه طبقات و به یک جامعه بی طبقه است.» (از نامه مارکس به ویدمایر – ۱۸۵۲)

۲ – برخلاف درک‌های تجربه گرایانه، مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را مدت‌ها قبل از تجربه کمون پاریس مفهوم پردازی کرده بود. کمون پاریس مهر تائیدی بود بر این مفهوم که بر پایه ضرورت‌های تاریخی – جهانی تئوریزه شده بود. بی‌شک تجربه کمون به این مفهوم غنا بخشید که در آثار جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه گوتا (۱۸۷۵) مشهود است. برای بحث بیشتر در این زمینه علاقمندان می توانند به مجموعه نقد و پژوهش – دفتر چهارم از این نگارنده رجوع کنند. این اثر در کانال تلگرامی زیر قابل دسترس است:

https://akhbar-rooz.com/?p=235977 لينک کوتاه

4.4 5 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
farhad farhadiyan
farhad farhadiyan
1 ماه قبل

ارزش مهمترین و مرکزی ترین موضوع در کل نظرات مارکس است دیکتاتوری پرولتاریا مبارزه ی طبقاتی و ماتریالیسم دیالکتیک و بخصوص ماتریالیسم تاریخی حول محور ارزش به مفهوم آمده و معنا پیدا می کنند این مسئله ایست که مارکسیستها تا امروز بدان دست نیافته اند و نتوانسته اند مسائل علمی جامعه را تحت تکامل و نزول و زوال ارزش ببینند . به همین دلیل وقتی جداگانه و بدون پیوند با موضوع ارزش به تحقیق و جستجو می پردازند درواقع یک تورم یا دمل چرکین بعنوان زائده ی عفونی خود را نشان داده و انحراف به سمت انحطاط کامل پیش می روند مارکس بعنوان یک دانشمند تمام نبوغش را در هنگامی به بلوغ می رساند که دو جلد کاپیتال را تکمیل کرده و انقلاب کمون را مشاهده می کنند مارکس ۱۸۴۸ مارکس ۱۸۷۱ بالغ شده وعمیق نیست دیکتاتوری پرولتاریا در ۱۸۴۸ فقط وظیفه اش پایان دادن به مخاصمات طبقاتی و سرکوب مالکیت خصوصی بود اما مارکس ۱۸۷۱ مارکس رهائی انسان با زوال ارزش و تکامل نیروهای مولده و بال و پردادن به تئوری ایدئولوژی آلمانی ست .

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x