چه گرفته دل بهاری چه بهار بی قراری
چه ز ره رسیده خسته چه سوار بی غباری
*
چه درود بی سرودی چه سرود بی درودی
چه نوید بی امیدی چه گسسته تار و پودی
*
نه شکوه آبشاری نه نَمی به جویباری
نه شمیم کوچه باغی نه صفای کوهساری
*
همه دشتها سترون همه باغ سنگ و آهن
دل خاکِ داغدیده همه مانده از طپیدن
*
نه نشاط و جنب و جوشی نه بساط گًل فروشی
نه خروش دوره گردی نه سرور و عیش و نوشی
*
نه به روی سفره “سینی” زنشان هفت سینی
نه ترانهیی ، نه رقصی نه سرود دلنشینی
*
همه لاله های گلگون شده کاسههای پر خون
که خزان غربت این جا به بهار زد شبیخون
*
چه سکوت مرگباری چه بهار داغداری
همه دلشکسته، آری چه بهار بی بهاری