به یاد سیاوش کسرایی،سرایندهی منظومهی آرش کمانگیر
به من گفتی ای یار ای یاور ای دوستیات با من قدیمی و مرتفع و پهناور
بارِ دیگر اگر به خانهیِ من آمدی به جایِ گُل برایام شعر بیاور
اختر و اخگر و تخیل را از دِهِ دل به شهرِ خلوت و دلتنگِ من بیاور و بِبَر زنگ را از آینه و
عقرب و عقبماندهگی را از کشورم و بسپار به دستِ یک پروانه لشکرم را
که اینجا سخنِ سفید و صلحآمیزِ شَکر را مگسهایِ بدکینه و جنگجو به کمین نشستهاند
صندلیهایِ نادان سقف را به رویِ سر گذاشتهاند و میز میخواهد اگر کسی به دیدارش رفت
رختی از دانش به تنِ خویش بپوشد و به جایِ گُل برایاش شعر بِبَرد
زیرا شعر سرشته از خمیری به نامِ کلمه است و کلمه شکلِ دیگری از ماده است
و ماده همان انرژی است انرژیای که از بُنِ ساقهها برمیآید و از اعماقِ آسمان میبارد و گُل و عشق را دوشادوشِ هم میشکوفاند