اینجا نَفَس چه گونه بر آرم، هوا چو نیست؟!
یا چون کنم فرار از این دخمه، پا چو نیست؟!
ما، دست و پا بریده، در این دخمه ی سیاه،
زندانی ی موقّت شان ایم، جا چو نیست!
چون زنده ایم؟! پرسش ِ ممنوع می کنی:
از«چون؟» ز ما مپُرس، جوازِ«چرا؟» چو نیست!
تک تک، یکی صدا خفه کن بر دهانِ ماست:
بانگی از این گروه نخیزد، صدا چو نیست!
گیرم نبود بر دهنِ ما صداکُشی:
گورِ صداست حنجره اینجا، هوا چو نیست!
ور بود نیز، کار به جایی نمی رسید:
گوشِ کسی به گویشِ ما آشنا چو نیست!
ما غرقه ی پلیدی ی خویش ایم و شرمسار،
با عُذر، گر چه: کرده ی ما کارِ ما چونیست!
بی دست وپا، به کُنجِ اسارت فتاده ایم:
معذورِ گندِ خویش، در اینجا خلا چو نیست!
زینجا بَرَندمان به کجا؟ باز هم مپُرس:
پایانه خوشترین دمِ این ماجرا چو نیست!
بر هر که هست، در همه جا، هر چه ای رواست:
هیچ از هر آنچه هست به جز ناروا چو نیست!
اینجا دُرُستکاری ات ـ ای هر که!ـ زابلهی ست:
کاری که می کند همه کس جُز دغا چو نیست!
ازهرچه ای به هرچه دگر می توان رسید:
اینجا زهرچه هرچه ی دیگر جدا چو نیست!
خوگر شدیم با همگی دردهای خویش:
وانگار نیست هیچ یکی، جانگزا چو نیست!
بی همّت اش مخوان که چرا نیست چاره جوی:
با دردِ خویش خویگر آمد، دوا چو نیست!
انگار خواب هست، چو کابوس ها به جاست؛
گویی شکنجه نیست دگر، دردزا چو نیست!
کمبودِ آب مان نکُشد، تاب اش آوریم؛
کاهیده است گرسنگی مان، غذا چو نیست.
از روشنی مگوی: از آن نیز رخشه ای،
نزدیک ها که هیچ، در آن دورها چو نیست!
خواهد گذشت سیل، زمین لرزه چون گذشت:
شکرِ خدا کنیم، وفورِ بلا چو نیست!
دور ازتو، می کُشند جوانانِ میهن ات:
بگذار تا کُشند، عزاشان تورا چو نیست!
از تنگی ی مجالِ همالان منال، هی!
اینجا به ویژه بهرِ تو جُز تنگنا چو نیست!
آخوندِ اشگبار ریاکارِ حرفه ای ست:
سوگِ هزارساله کسی را عزا چو نیست!
وَ با همی و ناهمی ی ماست نفیِ ما:
«من»، در نهادِ هر یکِ ما، «ماگرا» چو نیست!
چون می توان گریخت ز بیدرکجای خویش؟
جایی که نیست یکسره بیدرکجا چو نیست!
بیست و یکم فروردین۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن