بعداز چهل و پنج روز بار دیگر به همان جای سابقش بر گشت.
اول صبح هنوز خواب وبیدار بود که احضارش کردند و تا آمد بخود بجنبد وبفهمد چه خبر است کار خراب شده بود و بدون این که اجازه بدهند برگردد واز دوستانش خداحافظی کند رفتند وکلیه وسایلش را که در یک کیسه جا می گرفت گرفتند و آوردند و اورا کشان کشان بردند به همان جای سابق.
همان جایی که چهار ماه و نیم قبل در غروب یکی از روزهای مرداد به آن جا آورده بودند .
به محل کارش که رفت منتظرش بودند.سه نفر بودندویا شایدهم چهار نفر.سه نفرشان را که مطمئن بود .چهارمی هم بنظرش آمد در خودرویی که شیشه های دودی داشت کشیک آن ها را می کشید.تا آمد بخودش بیاید سوار ماشین شده بود ودیگر چیزی را نمی دید اما از صدای خودروهایی که از کنارشان می گذشت می توانست حدس بزند که دارند از اتوبان به جایی می روند وآن هم با چه تعجیلی.
و بعد یک پتوی نمدی سه لایه که از زور کثیفی مثل چوبی سخت و چغر شده بود و یک بالش از همان جنس و به همان سفتی و سختی.
و باز همان سردرد های همیشگی و گم شده گی زمان و مکان بسراغش آمد واین وسواس که نکند حرف زدن را رفته رفته فراموش کند وحتی نام ها و نشان ها را. و واگوی شنیده ها و نا گفته ها ؛که مردن هست اما نگفتن نیست و حرف ها و حدیث هایی از این دست که النجات فی الصدق و با خود حرف زدن و شعر خواندن های مدام در مغز و پژواک کلمات و دور شدن و محو و محو تر شدن کلماتی که به سختی از بین تار های صوتیش خودرا به بیرون می انداخت.
و صدای کرت و کرت دمپایی هایی که بزور روی زمین کشیده می شدند و غیژ و غیژ گاری غذا و تق تاق کتری چای در خروسخوانی که خواب در چشمان او شناور بود و گم شدن مرز خواب و بیداری و صدای کولر آبی ته راهرو که چون سوهانی روح او را می آزرد و بوی مرده و گنداب سرویس های بهداشتی ته راهرو را بر می داشت و یکراست می آورد و روی سر و صورت او خالی می کرد .
و باز گم کردن مرز زمان ؛گذشته و حال و آینده وگه گاه با اضطراب از خواب بیدار شدن و دیر شدن مدرسه و صدای آقای طاهری ناظم بد اخلاق مدرسه امیر کبیر؛ تو که دوباره دیر آمدی.
و مالیخولیای فکر و وسوسه گفتن و نگفتن که چون عنکبوتی مدام در روح و قلب و اوحرکت می کرد و تارهای مرئی و نامرئی خودرا می تنید و پرسش های بی پاسخ و اگر و مگر های طولانی و تمام ناشدنی که اگر فلانی بود چه گفته است و اگر نیست ریشه این حرف و حدیث ها چیست. و صدا ها و پرسش ها و شکافته شدن های هوا و مزه گس خون در میان لب و دندان و بوی خون دلمه شده در گوشه و کنار و از بین رفتن خواب و بیداری و کابوس و رویا و شک و گمان این داستان که صبح است یا غروب ؛ب هار است یا زمستان .و باز مالیخولیای فکر که خوردن غذا و به دستشویی رفتن و شستن ظرف پلاستیک و قاشق روحی در خواب بود یا واقعیت .و یا این حکایت که دکتر شالچی به او قرص خواب داد رویایی خوش بود یا اتفاقی مسلم در یک روز.
یکی دوبار به صرافت افتاد بلند شود و بپرسد صبح است یا غروب و این صدای کرت و کرت سنگین دمپایی ها و غیژ و غیژ گاری غذا در خواب است یا بیداری . اما هر بار بلند شد تا بپرسد صدای خشک و دورگه و خسته ای او را نهیب زد: بتمرگ سر جایت.
و او کم کم شک کرد که این صدای که مدام لحن و تونالیته اش تغییر می کند در خواب است یا بیداری.
و در آخر به این باور رسید که جهان چیزی جز تصور آدمی نیست. و این آدمی ست که قادر است آن را در آگاهی خود منتزع کند. و در این جا که چشمی برای دیدن نیست تا گرمی خورشید و دستی تا سرمای زمستان را احساس کند جهان چیزی نیست جز صدا و تصوری که آدمی از صدا دارد . و در واقع آدم ها با امیدها و شادی های شان با ترس ها و درد هایشان در صدا مادیت پیدا می کنند. و حتی این صداست که به زمان و مکان عینیت می بخشد. و همه هستی مستلزم صداست و صدا اصل دلیل کافیست که اصل بنیادین هر گونه شناخت است که به آن می گویند بنیان تمامی علوم.
و کم کم احساس کرد تمامی وقایع از کرت و کرت دمپایی ها گرفته تا غیژ و غیژ گاری غذا و فریاد ها و التماس ها و شکافتن هوا و مزه خون و بوی خون دلمه شده در گوش او اتفاق می افتد و گوشت و پوست می گیرد و روز های بعد احساس کرد گوشش به اندازه تمامی دنیا بزرگ شده است بحدی که می تواند تمامی دنیا را در خود جای بدهد.
وباز مالیخولیای وهم و خیال که اگر تمامی این وقایع در خیال و کابوس می گذرند پس این بوی ذفر نفت و فاضلابی که از ته راهرو می آید چرا این قدر شامه او را می آزارد و او را عذاب می دهد .
اگر همه چیز در خواب و کابوس است پس این لجه های درد در اکسون ها و دندریت های او چه می کنند و چرا مدام در دو کاسه چشم او گدازه های درد منفجر می شود
و چون آتشفشانی از سرب مذاب در دو کاسه چشم او قل می زند.
اگر همه چیز در خواب و خیال است پس چرا هر شب دستی از تاریکی بیرون می آید و گلوی او را فشار می دهد تا خفه شود و با وزن سنگینش رو ی سینه او می نشیند که قلبش توی دهانش می آید و احساس می کند دنده هایش در حال شکستن است .
اگر این بوی تند نفت و بوی ذفر گنداب ته راهرو غیر واقعی است صدای ناصر چی که مدام می گوید شنوندگان عزیز توجه فرمائید من از تنگه چزابه باشما حرف می زنم.
یکی دوبار هم عزمش را جزم کرد که بلند شود و بپرسد ناصر در تنگه چزابه چه می کند.
و ناغافل یادش آمد که او و ناصر در یکی از روزهای نه چندان گرم مرداد ماه داشتند بسوی فریدن می رفتند که ناگاه دست هایی از تاریکی آمدند و ناصر را با خود بردند. و بنظرش آمد مرداد سال ۵۶ بود.
و بعد حرف هایی که در گوشی بچه های دانشکده با هم می گفتند که ناصر کم آورده است و حرف هایی که نباید بزند زده است.و او شنیده بود و بروی خود نیاورده بود و باورش نشده بود. باورش نشده بود چون ناصر را بهتر از خودش می شناخت با او نفس به نفس بزرگ شده بود و شب های بسیاری با او حرف زده بود و می دانست تا سویدای روح و قلبش چه می گذرد.
و باز بیادش نیامد که او به ناصر می گفت یا ناصر به او می گفت که فریدنی ها مهاجران تبعیدی اند که از گرجستان و نواحی قفقاز به زور شمشیر قزلباشان شاه عباس بنه کن شده اند و آمده اند وادیه به وادیه از آن سوی دنیا تا این سوی دنیا و دراین ناحیه کوهستانی تخت قاپو شده اند.
و باز بیادش نیامد که او به ناصر می گفت یا ناصر به او می گفت باید زرنگ بود. باید شمی طبقاتی داشت به آمدن قزلباشانی که در راهند و با زمانه بود و با زمانه زندگی کرد و گرنه باید رنج سفر را به تن خرید و راهی فریدن شد.
یک سالی بعد هم که ناصر را دید بنظرش رسید این ناصر آن ناصری نیست که آن روز نه چندان گرم مرداد ۵۶ در راه فریدن گم کرده بود و باز یادش نیامد که او به ناصر می گفت و یا ناصر به او می گفت باید سیم رنج های خودرا به زمین تاریخ وصل کنیم تا به این فهم برسیم پدرانمان در آن روز گارسیاه و در راه تبعید و در بدری چه کشیده اند. و باز بیادش نیامد که او به ناصر می گفت یا ناصر به اومی گفت؛ زمانه قزلباشان که می رسد باید در درون خود برج و بارویی ساخت و بدرون آن پناه برد و باز بیادش نیامد که ناصر به او می گفت یا او به ناصر می گفت : باید شمی طبقاتی داشت، چه فایده به برج و بارو یی پناه برد که در یک چشم بهم زدن توسط منجنیق های دژکوب در هم کوبیده می شود و باز بیادش نیامد که ناصر به او می گفت یا او به ناصر می گفت: راه داد از بیراهه بی داد نمی گذرد .