زمان ایستاد
وقتی که
ابرهای سیاه نفرت باریدند
زمان ایستاد
آنگاه که انسان
به حراج گذاشت اندام هایش را
و با آتشی که در چشمانش بود
در چشمان انسان دیگر نگریست و
با زبان چاقو و گلوله با او سخن گفت
از آن گاه است که زمان ایستاده و
خورشید دیگر هیچگاه
نمی آید در آسمان
و قرار نیست که گنجشک ها
به ارمغان بیاورند پیام سبز درختان را
از آن گاه است که چشم های انسان
به جای دیدن سپیده ی صبح
خو کرده است به آتش خون