به پیشانی ی کوه رسیدم
آوایِ حیرت در شکوهِ قُله لال شد!
سینه ام از ابرهایِ همراه پُر بود،
چشمانم در پروازِ شاهین ها می رفت
سرزمینِ سلطه ی سنگ ها بود
و غرورِ مرتفعِ بُزهایِ کوهی؛
با شاخ هایِ شکوهمندِ والاشان.
متّه ی سُم ها بر گُرده ی چِکاد فرو برده بودند
جهان را دیده بانی می کردند
تنها.
صخره ای دیدم که به تنهایی ام ماننده بود
شانه های خسته یِ من اما،
از سنگینی ی غرورِ او خالی بود.
کوله بار از گُرده برگرفتم
در پناهش،
آتش به بوته های خشک زدم
و چایِ خستگی نوشیدم
تنها.
غرشِ تُندر در جانِ آسمان پیچید
و نیزه های آذرخش
بر سوادِ مه گرفته ی دورها
فرود آمد
آه ام میانِ آتش و مه گُم شد.
بارانِ فرزانه می بارید
و یادِ فردا را در خیالِ کوه سبز می کرد
من در پناهِ چترِ سنگی ی خود بودم
تنها.
سلام ممنونم از شما
درود بر شما آقای باقر پور با رقض واژه هایت که بدل می نشینند!
خسرو باقرپور گرامی! بسیار تاثیر گذار تنهایی کارگر سر به دار، جان باخته محمد حسینی، را به تصویر کشیده اید! باشد که صدای بی صدایان، در عرصه های مختلف هنری و ادبی، طنین بیشتری داشته باشد! نفس تان گرم!