پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۳) – مثل یک شمع آب می شوم

پس از حمله اسرائیل به خان یونس در جنوب نوار غزه، کودکان در میان آوارهای یک ساختمان. عکس: محمود همس/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره در زیر بمباران در غزه را روایت می کند. شادی از بازگشت ارتباطات، ملاقات تلخ و شیرین با یک دوست و درد و خستگی روزانه. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۳۰ اکتبر

۳.۵۵ صبح. به سختی می توانم بخوابم. بدنم درد میکند. حتی نمی توانم بفهم کدام قسمت درد بیشتری دارد. خسته ام.

«ارتباط بازگشته است! اتصال برگشته است!»

این جملات را از خواهرم که روی مبل خوابیده است می شنوم. در کمتر از دو ثانیه، بلند می شوم، تلفنم در دستم است، و امتحان می کنم آیا حرف او درست است یا خیر. ارتباط واقعاً برگشته است.

آدرنالین خونم بالا می زند و ناگهان من و خواهرم – و اعضای خانواده میزبان در بیرون از اتاق – شروع به ارسال پیام و تماس با عزیزانمان می کنیم.

دوستم در حالی که گریه می کند به من می گوید: «فکر می کردم دیگر هرگز صدای تو را نخواهم شنید. او می‌گوید تلفن من بهترین تماسی است که در تمام عمرش داشته است. می دانم که او تماس های بهتری هم داشته است. اما می توانم ترسی را که او و همه عزیزانمان احساس کرده اند، تصور کنم.

به واتس آپ نگاه می کنم، پیام های زیادی دارم که با این جمله شروع می شوند: “با وجود اینکه می دانم نمی توانی پیام من را بخوانی، اما می خواهم بگویم که …” از طرف بسیاری از افراد این پیام ها آمده است. برخی ها گفته اند چقدر مرا دوست دارند، برخی های دیگر چقدر ترسیده اند و برخی دیگر از آرزوی دیدار بعد از پایان بمباران ها حرف می زنند. به همه آنها پاسخ می دهم.

دوست دیگرم، حتی بعد از صحبت تلفنی، مدام برایم پیام می فرستد. در مورد اینکه چقدر نگرانیم حرف می زنیم. آخر سر به او پیام می دهم: «بی خیال همه چیز. بسیار خوشحالم که این ارتباط بازگشته است. وضعیت تغییر نکرده است، و بدبختی ما ادامه دارد… اما این ارتباط بازگشته است!»

ساعت ۸ صبح دیگر. نمی توانم بخوابم. به توالت می روم، در باز است اما صدایی از داخل می شنوم که می گوید اشغال است. یکی از بچه هاست. مادربزرگ می‌گوید از زمانی که اوضاع این طور شده، نوه‌های بزرگتر در توالت را باز می گذارند و کوچک‌ترین آنها را باید یکی از از والدینش و یا مادربزرگ همراهی کند.

ساعت ۱۰:۰۰. گربه مان مانارا کم کم بهتر می شود. متأسفانه هنوز امکانی نداریم که که آمپول مورد نیاز را به او تزریق کنیم. خواهرم به او آنتی بیوتیک بچه می دهد. او غذا می خورد، زخم گوش هایش بهبود یافته و زیاد می خوابد.

خواهرم وقتی در حال تمیز کردن مانارا است، متوجه چند جای زخم جدید می شود. وقتی جای خاصی از بدنش را لمس می کند، او با صدای بلند می‌آو می‌کند. زخم دیگری را زیر پوستش پیدا می کنیم.

خواهرم نگران مانارا است. می‌گوید علاوه بر تمام مراقبت‌های پزشکی که او نیاز دارد، باید باقی مانده چشمش هم تقویت شود. این را بر اساس تجربه قبلی خود با یک گربه دیگر می گوید.

سعی می کنم واقع بین باشم: “ما بهترین کار را انجام می دهیم. باید سعی کنیم روز به روز پیش برویم.»

ای کاش مانارا می توانست به ما بگوید داستانش چیست، چه کسی او را آزار داده و رنجش چقدر عمیق است.

ساعت ۱۱ صبح. با احمد هستم. آمده ایم سبزی و شمع بخریم. یکی از بهترین دوستانم را در خیابان می بینم. او بود که از من خواست کمکش کنم تا جای جدیدی برای اقامت پیدا کند، زیرا در خانه خاله اش بیش از ۷۰ نفر زندگی می کنند و دیگر جایی برای هیچ کس و هیچ چیز نمانده است.

متأسفانه نتوانستم به او کمک کنم. از دیدنش خیلی خوشحال می شوم، برایش دست تکان می دهم و همدیگر را در آغوش می گیریم. در گذشته، هر بار که او را می دیدم، از لباس های زیبایش تعریف می کردم. این بار خیلی بد به نظر می رسد، لباسش همخوانی ندارد و به تنش نمی خورد. خسته است. حالش خوب نیست..

او را به احمد معرفی می کنم و می گویم یکی از بهترین دوستان من در تمام دنیاست و احمد را به عنوان «یکی از کسانی که صمیمانه میزبان ما هستند» معرفی می کنم.

کمتر از یک دقیقه صحبت می کنیم. می گوید خوب است. میگویم حال من هم خوب است. هیچ کداممان خوب نیستیم.

به هم قول می دهیم بعد از تمام شدن جنگ همدیگر را بینیم و یک فنجان چای اعلا کنار دریا بنوشیم. او را ترک می کنم. با چشمانی اشکبار به راهم ادامه می دهم.

بعدتر به او پیام می دهم: «از دیدنت خیلی خوشحال شدم. دیدنت بهترین اتفاقی بود که امروز برای من افتاد (البته، دومین اتفاق پس از برقراری مجدد ارتباط). به امید دیدار دوباره دوست من.»

ساعت ۳ بعدازظهر. احمد برای بچه ها قصه می خواند. داستانی یک مرغ را تعریف می کند که تخم می گذارد و سپس شروع به آواز خواندن می کند. معلوم است بچه‌ها داستان را قبلا شنیده‌اند، چون توی حرف او می دوند و با او آواز می خوانند.

همه اعضای خانواده میزبان به احمد التماس می کنند که نخواند زیرا صدایش وحشتناک است. به او می گویم که ویژگی های شگفت انگیز و خوبی در تو وجود دارد. او مثبت است، مهربان است و به همه کمک می کند. خوب خواندن یکی از این ویژگی ها نیست.

ساعت ۲۰:۰۰. برای صدمین بار، دارم وسایلم را دوباره بسته‌بندی می‌کنم تا در صورت فرار دوباره، همه چیز سر جای خودش باشد. خواهرم می گوید این بار نه به لپ‌تاپم اهمیت می‌دهم و نه چیزهای دیگری که قبلاً به آن ها اهمیت می دادم.

ساعت ۱۰ شب. احساس من برای ادامه ی نوشتن قوی است، اما توانایی فیزیکی ام اینطور نیست. وقتی امروز صبح داشتیم شمع می‌خریدم، از احمد پرسیدم آیا فکر می‌کنی به مرحله‌ای برسیم که به دوران روشنایی با شمع برگردیم، آن هم در صورتی که بتوانیم پیدایش کنیم؟

درست مثل شمع، احساس می کنم کم کم دارم آب می شوم… بدنم قدرتش را از دست می دهد. دیگر انرژی ندارم.

می نویسم، اما هر چه می نویسم قطره ای در دریاست. مانند مانارا، احساس می‌کنم تنها بخشی از دردهایی را که می‌کشم می توانم بیان کنم. بسیاری از این دردها نانوشته مانده اند. ای کاش می توانستم هر احساس و تجربه و فکری را که دارم بیرون بریزم. کاش دیوارها می توانستند صحبت کنند تا ترسی را که تمام شب با آن زندگی می کنیم با آن ها تقسیم کنیم.

ای کاش آسمان می توانست حرف بزند تا همه چیزهایی را که شاهد است فریاد بزند. مردمی که در خیابان ها پرسه می زنند و نمی دانند کجا باید بروند و آیا برای روز بعد غذا خواهند داشت، یا اینکه اصلا زنده خواهند بود؟

ای کاش آینه ها می توانستند صحبت کنند تا فاجعه ای را که در چهره ما وجود دارد و سال ها به سن واقعی ما اضافه می کند تعریف کنند. کاش کسی مرا در آغوش بگیرد و بگوید: تمام شد!

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=222878 لينک کوتاه

3.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x