شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

حریق دریاها؛ چشم اندازهای یک جنگ داخلی – ذکریا صنعتی

۱) آندره مالرودر جنگ داخلی اسپانیا به نفع جمهوری خواهان و بر علیه فاشیسم شرکت جدی داشت. ایمیلین مورین، همسر دوروتی  Durruti، تعریف می کند: “یکبار با هواپیمائی، که مالرو خلبان آن بود، به مادرید پرواز کردیم”(۱).  مالرو رمان “امید” خود را به این جنگ اختصاص داد. این کار او بی دلیل نبود. تاریخ مکان تسخیر آدم هاست. از این تسخیر نمی توان گریخت، مقاومت در برابر آن هم معمولا بی فایده است، اما می توان عکس العمل نشان داد. عکس العمل های متفاوتی را در رابطه با این تسخیر می شناسیم. عکس العمل مالرو در رابطه با تسخیر او توسط یک واقعه تاریخی بنام جنگ داخلی اسپانیا اینگونه  بود، که او در مورد آن نوشت: یک ملت برای وفاداری به “امید” خود می جنگند. وفاداری به چه امیدی؟ به امید پیروزی بر فاشیسم، به امید آینده ای در آزادی، به امید جهانی در شان انسان ها. قیمتی که این ملت اما برای وفاداری به امید خود می پردازد، قیمت هولناکی ست. جنگ داخلی با همه سیاهی و تباهی اش در جریان ست. آن بنیاد نورماتیو که به عنوان زیرپایه ای از ارزش های شخصی و گروهی  باید وجود داشته باشد، تا زندگی آدم ها با یکدیگر بتواند اساسا میسر گردد و بشریت بتواند به حیات ادامه دهد، در حال فروپاشی کامل ست. سمبل این فروپاشی یک تابلو مسیح به صلیب کشیده در یکی از صحنه های این رمان ست. این تابلو را چنان به گلوله بسته اند، که از آن تقریبا چیزی باقی نمانده است(۲). در تبیین علت ماجرا یکی از قهرمانان این رمان، که تخصص او قوم شناسی ست و دارای مرتبه بالائی در سلسله مراتب سیاسی و نظامی جمهوری خواهان ست، یکبار در یک بحث دلیل قابل توجهی ارائه می دهد. او می گوید: “هیچ چیز دشوارتر از آن نیست، که بتوانیم آدم ها را در مورد آنچه که قصد انجام آن را دارند، به تفکر واداریم”(۳).

۲) کسی که مالرو در پرواز به مادرید خلبان او و همسر او بود، آدمی معمولی نیست. در چهار کشور اروپائی و امریکای جنوبی حکم اعدام او را صادر کرده اند. قسمت اعظم زندگی او یا در زندان، یا در تبعید و یا در مخفیگاه سپری شده است. خوزه بوناونتورا دوروتی دومانگه ( Jose Buenaventura Durruti Dumange) روشنفکر نیست، از روشنفکر ها هم  چندان خوشش نمی آید، حال و حوصله ای برای حرف های پرطمطراق گویا در او نیست. بزرگ ترین برجستگی این  کارگر مکانیک راه آهن اما شاید این است، که  شجره طبقاتی خود را هرگز فراموش نکرده است، یعنی هرگز از یاد نبرده است، که از کجا میاید و امیدها و آرزوهای تاریخی چه کسانی را بر دوش خود حمل می کند. وقتی جنگ داخلی اسپانیا شروع می شود، او مدت هاست، که رهبر افسانه ای آنارشیست های اسپانیا ست و هیچ نیروی سیاسی در صفوف جمهوری خواهان و غیره وجود ندارد، که بخواهد یا  بتواند وزنه ای را، که اوست، نادیده بگیرد. هر جا اوضاع آنقدر خراب ست، که همه امیدشان را تا ذره آخر از دست داده اند، می گویند، دوروتی باید بیاید. پنج ماه پس از شروع جنگ داخلی بر اثر جراحت گلوله ای که از لوله تفنگ خود او بیرون آمده است، در مادرید خواهد مرد و هنگام مرگ تنها چهل سال از عمر او بیشتر نخواهد گذشت.

۳) از یک فیلم سیاه و سفید، با شرکت خوب ها و قهرمانان در یک سو و پلیدها و ضدقهرمانان در سوی دیگر، روایت نمی کنیم. ایکاش اینطور می بود. سیمون وایل، فیلسوف و انقلابی فرانسوی، که او هم داوطلبانه در صفوف جمهوری خواهان می جنگید، در جریان محاصره شهر زاراگوسا توسط نیروهای جمهوری خواهان تحت فرماندهی دوروتی شرکت داشت. او می گوید: “در آراگون یک گروه بریگاد بین المللی شامل ۲۲ نفر از کشورهای مختلف بعد از یک نبرد سبک جوانک پانزده ساله ای را که در صفوف فالانژیست ها می جنگید، به اسارت گرفت. موقعی که او را گرفتند، هنوز می لرزید، چون با چشم های خودش دیده بود، که چطور اعضای واحد او کشته شده بودند. در بازجوئی اول گفت، که او را به زور مجبور کرده بودند، که برای فرانکو بجنگد…او را نزد دوروتی بردند. او یک ساعت تمام همه مزایای ایده های آنارشیست ها را برای جوانک توضیح داد و بعد از او خواست، که تصمیم بگیرد، که آیا بمیرد و یا به کسانی بپیوندد، که او را به اسارت گرفته بودند. بیست و چهار ساعت هم به او وقت داد، که فکر کند. جوانک تصمیم گرفت که بمیرد، او را تیرباران کردند. این در حالی ست، که دوروتی در برخی موارد آدم تحسین برانگیزی بود”(۴). عمل تاریخی آدم ها را تغییر می دهد. پیش می آید، که در حین این عمل گاه شبیه آنچه می شوند، که همیشه با آن می جنگیده اند. پیش می آید، که به شباهت خود با دشمن پی نمی برند. پیش می آید که به این شباهت وقتی پی می برند، که دیگر دیر شده است و هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست. دیالکتیک این متامورفوسیس بر مالرو پوشیده نبود. در یکی از صحنه های رمان “امید” نیروهای جمهوری خواهان در یک روستا سه نظامی ارتش فرانکو را اعدام می کنند. زیر آفتاب تابستان اسپانیا هر سه جنازه در کوچه متروکی روی زمین افتاده اند و خون از آنها جاری ست. در این میان سر و کله یک جوان پیدا می شود. او انگشت اشاره خود را در خونی که از سه نظامی هوادار فرانکو جاری ست، می برد و سپس با همان انگشت بر روی یکی از دیوارهای همان کوچه می نویسد: “مرگ بر فاشیسم”. مردی که یکی از فرمانده هان نیروهای جمهوری خواه و ضد فرانکو در آن روستا و در آن منطقه است، در تمام مدت شاهد ماجراست. او بعد از اینکه مرد جوان شعار خود را بر دیوار نوشت، می گوید: باید یک اسپانیای نو بسازیم، یک اسپانیای نو، که هم نفی آنها باشد، منظور او سه نظامی تیرباران شده اند، و هم نفی اینها، منظور او جوان شعار نویس ست. و ادامه می دهد: “و قضیه در هر حالت آسان تر از حالت دیگر نخواهد بود”(۵). آنچه که این قهرمان مالرو سربسته با ما در میان می گذارد، این ست، که آنتی تز فاشیسم ممکن ست در عین حال آنتی تز بزرگ ترین دشمنان او هم باشد. شاید این آدم واقعا می داند، از چه می گوید.

۴) همینگوی هم در باره این جنگ نوشت. پای او هشت ماه پس از شروع جنگ داخلی اسپانیا به ماجرا باز شد. در فوریه سال ۱۹۳۷ او را به عنوان خبرنگار North American Newspaper Alliance به ماموریت اسپانیا می فرستند، تا برای افکار عمومی در امریکا از این جنگ گزارش دهد. اولین گزارش او تاریخ ۱۸ مارس سال ۱۹۳۷ را بر خود حمل می کند. با یک هواپیمای نظامی از شهر تولوز در فرانسه به بارسلون می آید. می نویسد، هنگام پرواز از فراز کوه های برف آلود پیرنه از سرما یخ زدیم. هواپیمای حامل او در ارتفاع پائین بر فراز شهر بارسلون پرواز می کند. روی این شهر گویا خاک مرده ریخته باشند، در خیابان های آن هیچ کس و هیچ چیز نیست. پس از فرود کاشف به عمل می آید، که نیروی هوائی فرانکو ساعاتی پیش تر شهر را بمباران کرده است. همینگوی از بارسلون پروازش را به سمت شرق اسپانیا ادامه می دهد. در بین راه، هنگام عبور از فراز شهری بنام تاراگونا، همه مسافران هواپیمای حامل او در قسمت انتهای هواپیما پشت یک پنجره کوچک صف می کشند، تا نگاهی به پائین به یک کشتی باری بزرگ بیاندازند، که در ساحل این شهر به گل نشسته است. همینگوی می نویسد: “برای اینکه او را به ساحل بکشانند، تا بتوانند، محموله اش را به دست بیاورند، با خمپاره به او حمله کرده بودند. روی عرشه آن جای اصابت خمپاره ها را می شد دید. به گل نشسته بود و کمی به یک سو چپه شده بود. در محاصره ماسه و آب زلال دریا به یک نهنگ سفید با دودکشی در دهان می مانست، که دریا او را به ساحل آورده بود، تا آنجا بمیرد”(۶). نمی دانیم، که همینگوی تا چه اندازه با فلسفه سیاسی هابز آشنائی داشت، با این همه تصویری که او از “نهنگ سفید” در حال مرگ ارائه می دهد، خواننده او را به طور اتوماتیک بیاد ایکونوگرافی هابز می اندازد. دراین ایکونوگرافی لویاتان، که نماد ثبات باشد، جانوری آبزی ست، خانه او در دریاهاست. جنگ داخلی با مرگ او شروع می شود. 

۵) هابز عواقب این مرگ را از تجربه زندگی شخصی خود می شناخت. او تقریبا دو سال قبل از شروع جنگ داخلی انگلیس در دهه چهارم قرن هفده هم دست به کاری می زند، که انتظار آن از هر آدم عاقلی در آستانه یک جنگ داخلی می رود: می گریزد. اگر نتوان جلوی به خاک و خون کشیدن عالم را گرفت، حداقل می توان به آنانی، که قصد به خاک و خون کشیدن عالم را دارند، پشت کرد. هابز به این جنگ پشت می کند، اما در مورد آن می نویسد. محصول کار“بهموث” است، نماد دوم در ایکونوگرافی هابز، نماد بازگشت به “وضعیت طبیعی”، نماد جنگ همه بر علیه همه. در سال ۱۶۶۸، وقتی “بهموث” به پایان می رسد، جنگ داخلی انگلیس مدت هاست که خاتمه یافته است. کار شاه انگلیس در این جنگ به جائی رسیده بود، که او را در مملکتی که شاه آن بود، به شهر راه نمی دادند(۷). در پایان کار اسکاتلندی ها او را در ازای دویست هزار پوند به دشمنانش تحویل دادند(۸) و آنها هم او را گردن زدند. هابز به هنگام پایان کار بر روی “بهموث” هشتاد ساله است و مدت هاست که به پارکینسون مبتلاست. این بیماری از سال ۱۶۶۵ عرصه را طوری بر او تنگ می کند، که برای او نوشتن دیگر ممکن نیست. لرزش دست های او این اجازه را به او نمی دهند. در پایان ناگزیر به استخدام یک منشی شخصی می شود، که وظیفه او تنها تحریر ست. “بهموث” را با این اوصاف کس دیگری برای او به روی کاغذ آورد(۹). صفت بنیادی فلسفه سیاسی هابز در مجموع شاید این باشد، که در آن از رمانتیسمی، که روسو به آن مبتلا ست، خبری نیست. “وضعیت طبیعی” برای هابز، بر خلاف چیزی که روسو تصور می کرد، فازی طلائی نیست، که در آن بشریت بدون یوغ قدرت سیاسی روزگار خوشی  را سپری می نمود، بلکه مرحله ای ست، که همه با ترس از نابودی فیزیکی توسط دیگران در جهان قدم برمی دارند. این ترس باعث می شود، که در پایان به این نتیجه برسند، که بهتر است، از “وضعیت طبیعی” خارج شوند و پا به قلمروی یک قرارداد اجتماعی بگذارند، که در آن اعمال قهر و اجازه نابودی فیزیکی در انحصار قدرتی قرار می گیرد، که نام او لویاتان و مهم ترین وظیفه او حفاظت از زندگی آنانی ست، که انحصار اعمال قهر را داوطلبانه به او واگذار نموده اند. جنگ داخلی این قرارداد را بر هم می زند. شروع آن به این معنی ست، که  لویاتان از عهده آنچه که به او محول شده بود، برنمی آید و همه شتابان عزم بازگشت به “وضعیت طبیعی” را نموده اند. جنگ داخلی انگلیس برای هابز نمونه این بازگشت به “وضعیت طبیعی” ست. هابز در “بهموث” با رجوع به این جنگ نمای درونی “وضعیت طبیعی” را به ما نشان می دهد. این جنگ برای او نقش یک لابراتوار زنده را بازی می کند. در این لابراتوار دقیقا می توان دید، چه اتفاقی خواهد افتاد، اگر روزی لویاتان نباشد. 

۶) در اسپانیا پیش درآمد بازگشت به “وضعیت طبیعی”، آنطور که هابز آن را می فهمید، اعلام جمهوری دوم است. در این کشور از اواسط دهه هفتم قرن نوزدهم روند مدرنیزاسیون، علیرغم همه مقاومتی که ساختار سنتی-مذهبی-فئودالی جامعه اسپانیا در مقابل این روند نشان می دهد، به پیش می رود. از نتایج این روند به مرور زمان یکی هم ایجاد نوعی دوقطبی در این کشورست. قطب اول شامل مناطقی ست، که در آنها، به عنوان مثال در استان کاتالونیا، مدرنیزاسیون به شتاب رسیده است. توسعه صنعتی در این مناطق بدون وقفه ادامه دارد، بورژوازی جای خود در آرایش طبقاتی و اجتماعی را یافته است، شاخص های نورماتیو مدرنیته، در وهله اول یک نوع فرهنگ لیبرتین و مدرن به ویژه در کلان شهرها در حال رواج ست. قطب دوم  مناطقی را در برمی گیرد، آندالوس به عنوان مثال، که در ساختار سنتی – دهقانی آنها تغییر چندانی حاصل نمی شود. کار “سحرزدائی از عالم” در این مناطق هنوز بجائی نرسیده است. در آغاز جنگ داخلی این دو قطب با دو تصور متفاوت ازجهان روبروی هم ایستاده اند(۱۰). علاوه بر این دو قطب باید به نقش چند فاعل سیاسی دیگر هم در آستانه جنگ داخلی اشاره نمود: مدرنیزاسیون در اسپانیا به موازات رشد کمی و کیفی بورژوازی یک فاعل نو به نام جنبش کارگری را هم به میدان تغییر و تحولات اجتماعی می فرستد. این فاعل سازماندهی شده است و می داند از لحاظ صنفی، به مرور زمان اما هم از لحاظ سیاسی، چه می خواهد. سوسیالیست ها از یک سو، و آنارشیست ها از سوی دیگر از همان آغاز بر سر جلب نظر مساعد او به رقابت می پردازند. فاعل سیاسی دیگر، که او هم در جریان جنگ داخلی نقشی بزرگ بر عهده خواهد گرفت و در پایان حتی تعیین کننده سرنوشت بازی خواهد بود، نظامیانند. نقش سنتی اینان همواره ضمانت و ادامه حیات نظمی بود، که از سوی سلطنت، بزرگ زمین داران و کلیسا دیکته می شد: اول خدا، پس از آن شاه و سپس میهن. فرانکو خود را مدافع تاریخی و شاید هم الهی این نظم می دانست. به این پازل آرایش سیاسی باید نقش گرایشی به نام ناسیونالیسم قومی در کاتالونیا، باسک و گالیسیا را هم اضافه نمود، که در اسپانیای نیمه اول قرن بیستم به نزاعی پایان نیافتنی با حکومت مرکزی منجر می شود و در محتوائی نو در قرن بیست و یکم هم هنوز به حیات خود ادامه می دهد. چشم انداز سیاسی در اسپانیا پس از تصویب قانون اساسی جدید در این کشور در سال ۱۸۷۶ تا اواخر دهه دوم قرن بیستم  یک سیستم دو حزبی ست. در قدرت سیاسی محافظه کاران (دارودسته سلطنت، بزرگ زمین داران و کلیسا) و لیبرال ها (تشکل سیاسی بورژوازی تجاری و صنعتی) جای خود را به نوبت به یکدیگر می دهند. تشکیل قدرت سیاسی بر پایه انتخابات آزاد صورت می گیرد، اما انتخاباتی که آن را تا مغز استخوان دست کاری کرده اند(۱۱). این سیستم در پایان دهه دوم قرن بیستم دچار یک بحران جدی می شود. تدبیر سلطنت، کلان زمینداران، نظامیان و کلیسا برای پایان دادن به این بحران کودتای میگل ریورا در سال ۱۹۲۳ است. ریورا ژنرال ارتش اسپانیا و کسی ست، که در جنگ با مراکش دستور استفاده از گازسمی را صادر کرده است. نگاه او به جهان و جامعه پاترنالیستی ست. او قصد دارد با تکیه بر مدل توسعه “فرمان از بالا، اطاعت از پائین” به مهار علی الخصوص آن دسته از دست آوردهای سیاسی مدرنیزاسیون در اسپانیا بپردازد، که مشروعیت نظم سیاسی -اجتماعی سنتی را بطور جدی به چالش می کشیدند. تلاش هفت ساله او(۱۹۳۰-۱۹۲۳) برای مهار بحران اما به جائی نمی رسد. در اوائل سال ۱۹۳۰ مجبور به کناره گیری و ترک اسپانیا می شود. سلطنت  پس از کناره گیری ریورا یک ژنرال دیگر ارتش اسپانیا را مامور تشکیل کابینه می کند. نیت ماجرا چیزی بجز از تلاشی مایوسانه برای بازگشت به سیستم سیاسی قبل از سال ۱۹۲۳نیست، سیستمی که در آن لیبرال ها و محافظه کاران زمام امور سیاسی در اسپانیا را به نوبت در دست داشتند. این بازگشت اما امکان ندارد. مهم ترین دلیل آن این ست، که احزاب محافظه کار و لیبرال در مفهوم قدیمی آن تا حدود زیادی دیگر وجود خارجی ندارند. از سوی دیگر بحران مشروعیت مونارشی هر روز شدت تازه ای به خود می گیرد.  نقشی که آلفونس سیزده هم در رابطه با به روی کار آمدن ریورا ایفا نموده بود، برای سلطنت به قیمت گرانی تمام شد. طیف های سیاسی و اجتماعی متعددی شروع به فاصله گیری از مونارشی نمودند(۱۲). در این میان مخالفان سلطنت در جریان “پیمان سن سباستیان” در سال ۱۹۳۰به اتحاد می رسند و کمیته ای به نام “کمیته انقلابی” تشکیل می دهند، که خواهان استقرار جمهوری در اسپانیا ست.  تقریبا نه ماه پس از آن در ۱۲ آپریل سال ۱۹۳۱ رویاروئی سیاسی سرنوشت ساز بین سلطنت و جمهوری خواهان در جریان انتخابات شهرداری ها صورت می گیرد. پیروزی وسیع جمهوری خواهان در این انتخابات پادشاه اسپانیا را مجبور به ترک  کشور و عزیمت به تبعید می نماید. در ادامه این زمین لرزه سیاسی در روز ۱۴ آپریل ۱۹۳۱ در بارسلون جمهوری اعلام می شود. والنسیا، زاراگوسا، سوویا و دیگر کلان شهرهای اسپانیا  به بارسلون ملحق می شوند و آنها نیز دست به اعلام جمهوری می زنند. (۱۳). اعلام جمهوری از یک سو به منزله پایان یک بحران کهنه بود. این واقعه از سوی دیگر خود به نقطه آغاز بحران تازه ای تبدیل شد، که نقطه انفجار آن را می توان کودتای فرانکو در ۱۷ یولای سال ۱۹۳۶ و شروع رسمی جنگ داخلی دانست. انتظار این بحران را پس از اعلام جمهوری می شد کشید. جمهوری برای جناح راست و نظامیانی، که این جناح به آنها تکیه داشت، کابوس سیاسی و تهدیدی تاریخی در رابطه با رویای بازگشت به نظم “خدا- شاه – میهن” محسوب می شد. هر کنش سیاسی و اجتماعی این جناح، خواه شرکت در انتخابات، خواه طرح کودتاهای نافرجام، سینه جمهوری را نشانه می گرفت. به نظر می رسید، که اعلام جمهوری این جناح را از نظر سیاسی و متافیزیکی بی خانمان کرده باشد. از این گذشته باید در نظر بگیریم، که در اواسط دهه سوم قرن بیستم فاشیسم در اروپا جولان می داد. ترجیح سیاسی و تاریخی جناح راست در اسپانیا پس از اعلام جمهوری بر مدلی قرار گرفت، که فاشیسم ارائه می داد. این مدل بیشترین قرابت محتوائی با نظم “خدا – شاه – میهن” را داشت.                   

۷) آرتور کوئستلر در جنوب اسپانیا به دام نیروهای فرانکو افتاد. او هم مانند همینگوی با هواپیمائی از تولوز آمده بود.‌ قصد او شهر مالاگا در نزدیکی جبل الطارق بود. پس از فرود در بارسلون ابتدا با قطار عازم والنسیا می شود: “قطار ما آنقدر آهسته می رفت، که سربازان ارتش جمهوری خواهان، ‌که همراه ما در قطار بودند، از قطار پائین می پریدند، از درختان پرتغال مجاور ریل قطار پرتقال می چیدند و در میان تشویق همگان دوباره می پریدند و سوار قطار می شدند. کسی هم در حین این کار اتفاقی برایش نیفتاد، تنها یک سرباز هنگامی که از قطار پائین می پرید، پایش پیج خورد. روی یک بلندی جلوی نارنجستان نشست و دیگر سوار قطار نشد، برای جنگ داخلی از دست رفته محسوب می شد”(۱۴). به مالاگا که می رسد، کار این شهر آنقدر تمام ست، که کوئستلر برای توصیف اتمسفری که می بیند، از اصطلاح لاتین Pulvis et piraetera nihil، استفاده می کند: “گرد و غبار و دیگر هیچ”. پس از ورود به “گرد و غبار و هیچ” هنوز برای او این امکان فراهم ست، از شهری که بزودی به تصرف نیروهای فرانکو در خواهد آمد، بگریزد، اما از این امکان استفاده نمی کند. تصمیم می گیرد که بماند و معمائی بر جا بگذارد، که هنوز هم به اعتبار خود باقی ست. کسی که در مالاگا میزبان اوست، فرانکو را گویا خوب می شناسد. به کوئستلر چند آمپول مورفین می دهد. می گوید، قبل از اینکه سراغ ما بیایند، کار را خلاص می کنیم، بهتر از زیر شکنجه مردن است. ساعت یازده صبح روز نهم فوریه سال ۱۹۳۷ به سراغ او می آیند. کار به استفاده از آمپول مورفین نمی کشد. به زور اسلحه جلوی او را می گیرند(۱۵). این اولین بار نبود، که کوئستلر به اسپانیا می آمد. او در آگوست سال ۱۹۳۶، یک ماه پس از شروع جنگ داخلی یکبار به اسپانیا، به مناطق تحت اشغال نیروهای فرانکو سفر کرده بود. حاصل این سفر او گزارشی از پشت جبهه دشمن شد، که کوئستلر نام “کتاب سیاه اسپانیا” را بر آن گذاشت. چیزی نمانده بود، این کتاب کار دست او بدهد.

۸) در بارسلون پس از شکست کودتا در یولای ۱۹۳۶ بر یک پادگان نام “لنین” را می نهند. جورج اورول روایت شرکت خود در جنگ داخلی اسپانیا را با ذکر صحنه ای از این پادگان شروع می کند(۱۶). او آنطور که خود می گوید، برای نوشتن مقاله برای روزنامه ها به اسپانیا رفته بود، اما به مجردی که پایش به بارسلون می رسد، به ارتش جمهوری خواهان می پیوندد(۱۷). کسی که نام او را بر آن پادگان نهاده بودند، علیرغم وفور ترم های نظامی در نثر او، تنها به یک نظامی در میان نظامیان علاقه بخصوص نشان می داد: به کلاوزویتس. قرائت “در باره جنگ” کلاوزویتس او را چنان مشغول می کند، که دست به رونویسی جملاتی از این کتاب می زند. ترجمه این رونویس ها به زبان آلمانی به ۴۲ صفحه می رسد. به هر رونویس یک تفسیر بسیار فشرده اضافه شده است. اولین رونویس، جمله کلاسیک “در باره جنگ” ست: “جنگ چیزی نیست بجز از ادامه سیاست یک مملکت با شیوه های دیگر”(۱۸).  کارل اشمیت لنین را کارشناس کلازویتس می دانست(۱۹). در “تئوری پارتیزان” در این مورد می نویسد: “چیزی که لنین از کلازویتس می توانست بیاموزد و بخوبی هم آموخت، تنها فرمول معروف “جنگ ادامه سیاست با شیوه های دیگر” نبود، بلکه این اشراف هم بود، که تمایز بین دوست و دشمن در عصر انقلاب دارای تقدم است و این تمایز هم محتوای جنگ و هم محتوای سیاست را تعیین می کند”(۲۰). از نوآوری های فاشیسم، که اشمیت به آن نمی پردازد، بعدها یکی هم این ست، که اعتبار حکم کلاوزویتس را دچار چالش کند. جنگ برای فاشیسم ادامه سیاست با شیوه های دیگر نیست، بلکه سیاست برای او ادامه جنگ با شیوه های دیگرست. فاشیسم اسلامی در ایران به عنوان مثال به  جنگی که بیش از چهار دهه بر علیه یک ملت و برعلیه تمام عالم براه انداخته است، سیاست می گوید. در مقطع زمانی ورود اورول به بارسلون دست اندرکاران جنگ داخلی در اسپانیا در هر دو سوی سنگرها مدت هاست، که تمایز خود از دوست و دشمن را ارائه داده اند. آنچه که اورول پس از ورود به این شهر با آن مواجه می شود، تنها ادامه ماجرائی ست، که بر پایه همین تمایز رخ می دهد: “برای اولین بار در شهری بودم، که طبقه کارگر در آن زمام امور را در دست داشت. کارگران تقریبا همه ساختمان های بزرگ شهر را به تصرف خود در آورده و بر فراز آنها یا پرچم سرخ و یا پرچم سرخ و سیاه آنارشیست ها را افراشته بودند. بر روی هر دیوار یا داس و چکش و یا حروف اول اسم احزاب انقلابی را نقاشی کرده بودند …روی در هر مغازه و هر کافه تابلوئی بود، که روی آن نوشته شده بود، که آن مغازه یا کافه اشتراکی شده است. حتی صنف کفاشان را هم اشتراکی کرده بودند، طوری که جعبه های کار کفاشان هم حالا به رنگ های سرخ و سیاه بودند”(۲۱). ایلیا ارنبورگ نیز از اتمسفر مشابه ای گزارش می دهد: “تا چشم کار می کند، آدم. تا چشم کار می کند، سرباز انقلاب. تا چشم کار می کند، رویا و امید و آرزو. در میان دوبار تیرهوائی خالی کردن صحبت آنارشیست ها بر سر ایجاد یک بشریت نو است. یکی از آنها از من می پرسد، می دانی چرا پرچم ما به دو رنگ قرمز و سیاه است؟ می گویم، نه، نمی دانم ، چرا؟ می گوید، قرمز یعنی جنگ، و سیاه، چون روح انسان تاریک است”(۲۲). ارنبورگ از آنها نمی پرسد، که چگونه به تاریک بودن روح انسان پی برده اند.

۹) هابز مونارشیست است. فرم طبیعی و مسلم قدرت سیاسی برای او سیستم پادشاهی ست. عمیقا و مطلقا به هیرارشی قدرت مطلق در بالا، فرمانبری و اطاعت مطلق در پائین معتقد است. مشروعیت قدرت سیاسی در سیستم او بر یک بدبینی ذات گرایانه و آنتروپولوژیک بنا شده است، از این رو طبیعی ست، که “انسان گرگ انسان ست” اوهیچگونه تخفیفی نمی شناسد. عوام از دریچه نگاه او صغیرند، به این خاطر قدرت سیاسی برای او نوعی قیمومیت است: “ مردم کوچه و خیابان با مراجعه به عقل خود به خوب و بد مسائل پی نمی برند. باید به آنها یاد داد، که بنیاد وظایفی که بر عهده آنهاست چیست و چرا نافرمانی در برابر حاکم قانونی مصیبت به همراه می آورد”(۲۳). اما او عمیقا مخالف دخالت روحانیون در سیاست هم هست. در “بهموث” ترفند های روحانیون مسیحی (فرقه پریبتز)، از جمله تولید بی پایان آن دسته از دیسکورس هائی را زیره ذره بین می برد، که وظیفه ایدئولوژیک آنها ابدی نمودن نقش روحانیون و مذهب در معادلات قدرت ست. با وجود اینکه متن “بهموث” متعلق به بیش از سه قرن است، بر خواننده فارسی آن هنگام مطالعه گهگاه روشن نیست، که صحبت از کدام روحانیون ست : روحانیون مسیحی در قرن هفده هم در انگلیس یا روحانیون شیعه در ایران در عصر حاضر؟ به عنوان مثال آنچه که به مشروعیت الهی تمرکز قدرت سیاسی در دست روحانیون مربوط می شود: “اغفالگران مردم  در آستانه جنگ داخلی از سنخ متفاوتی بودند. دسته ای را روحانیون تشکیل می دادند. اینان به خود خادمان مسیح، فرستاده خدا می گفتند و گاهی در روضه هائی که برای عوام الناس می خواندند، می گفتند، برای آنها از سوی خداوند یک حق صادر شده است، تا بر هر شهر و بر همه شهرها، یعنی بر یک کشور حکومت کنند”(۲۴).  یا، مثال دوم، سرشت بحرالعلوم گونه روحانیون به عنوان کارشناس برای همه چیز و همه کس، از آداب طهارت گرفته تا ژئوپلیتیک و نکاح، تا تولید ناخالص ملی، فیزیک هسته ای و احوالات اجنه، تا روانشناسی، هنر، تاریخ و روزگار قوم یاجوج و ماجوج: “چندی پیش انجمنی برای توسعه علوم فیزیک و ریاضی تشکیل شد. من نمی دانم، کار این انجمن به کجا خواهد کشید، اما اطمینان دارم، که صلاحیت سانسور کتاب هائی که در مورد موضوعات فیزیک و ریاضی نوشته می شوند، نه در اختیار اعضای این انجمن، بلکه در اختیار چند روحانی قرار دارد، که از فیزیک بسیار کم و از ریاضی هیچ چیز نمی فهمند”(۲۵). از این رو پرسشی را که هابس در رابطه با امکان تئوریک و احتمالی جلوگیری از بروز جنگ داخلی مطرح می کند، می توان به تمامی فهمید: “آیا بهتر نمی بود، اگر این روحانیون آشوبگر، که تعدادشان شاید به هزار هم نمی رسید، به قتل می رسیدند، قبل از اینکه شروع به تبلیغ بر علیه شاه کنند؟ اعتراف می کنم، که این کار قتل عام بزرگی می بود، اما قتل صدها هزار نفر قتل عام بزرگ تری ست”(۲۶). در اسپانیای قبل از جنگ داخلی نقش تاریخی مذهب نقش کلاسیک “افیون توده ها” بود. کلیسای کاتولیک و روحانیون آن در حین ایفای این نقش به یک بنگاه اعطای مشروعیت به قدرت سیاسی تبدیل می شوند، پدیده ای که آن را از عملکرد روحانیون شیعه در ایران در رابطه با فاشیسم اسلامی هم می شناسیم: هر آنچه که قدرت سیاسی به آن دست می زند، به اشاره کائنات و با تائید اوست. از این رو پس از شکست کودتا در یولای ۱۹۳۶ اولین تصفیه حساب با مذهب صورت می گیرد. در سراسر اسپانیا هزاران کلیسا را آتش می زنند و هزاران روحانی مسیحی را بقتل می رسانند. اورول از گروه های ویژه ای گزارش می دهد، که در بارسلون کلیسا ها را یکی پس از دیگری تخلیه می کنند، سپس وسائل تخلیه شده آنها را آتش می زنند و در پایان بطور سیستماتیک به ویران کردن آنها می پردازند(۲۷). ماجرا به مرورابعادی باور نکردنی به خود می گیرد. سیمون وایل در این رابطه می نویسد: “دو آنارشیست برایم تعریف کردند، که دو کشیش را به اسارت گرفته بودند. یکی از دو کشیش را جلوی چشم کشیش دیگر با شلیک اسلحه کمری می کشند. به کشیش دیگر می گویند، آزادی، هر جا می خواهی می توانی بروی. بعد از اینکه بیست قدم برداشته بود، او را هم با شلیک اسلحه کمری به قتل می رسانند. از دو آنارشیست، آنکه این ماجرا را برایم تعریف کرده بود، تعجب می کرد، که من چطور می توانم، در مورد چنین داستانی نخندم”(۲۸).

۱۰) همینگوی را حرفه او به عنوان روزنامه نگار به اسپانیا کشاند. این اما تنها قسمت آشکار ماجرا ست. قسمت پنهان آن را شاید بتوان در یکی از نامه هائی که به مترجم روسی آثار خود، ایوان کاشکین، نوشت، رویت نمود. در این نامه ابتدا از شکستن دست و بازوی راست خود گزارش می دهد: “پنج ماه طول کشید، تا جوش بخورد، اما حتی الان هم حسی در آن ندارم(۲۹)”. سپس “به تپه های سبز آفریقا” می پردازد: “تپه های سبز آفریقا را بپایان رساندم، برایتان می فرستم، شاید به نظرتان چرت و پرت بیاید، شاید هم آن را بپسندید، در هر حال بهتر از این نمی توانم بنویسم”(۳۰). ناگهان بحث عوض می شود و به کمونیسم و نظم سیاسی می رسد: “من نمی توانم کمونیست باشم، چون تنها به یک چیز معتقدم، آنهم آزادی…نظم سیاسی برای من همیشه تنها یک معنا داشته است: پایمال کردن حق مردم…شاید آن نظم سیاسی، که در کشورتان دارید، بهتر باشد، اما باید آن را با چشم های خودم ببینم، ولی حتی در این صورت هم نمی توانم یقین حاصل کنم، چون زبان روسی نمی دانم. آنچه که به آن معتقدم، قدرت سیاسی و حکومت در حداقل ترین شکل ممکن آن است…”(۳۱). با این تفاسیر روبرت جوردان، قهرمان “ناقوس ها برای چه کسی به صدا در می آیند”، کسی نیست، که ایدئولوژی پای او را به جنگ  دیگران باز کرده باشد. تنها دلیل مداخله او در این نزاع، بدون اینکه خوابی برای بشریت دیده باشد، این ست، که می خواهد کمک کند، تا دیگران آزاد باشند. عاقبت او نشان می دهد، که ماجرا برای او تا چه حد جدی بود. گزارش های همینگوی به عنوان روزنامه نگار از جنگ داخلی اسپانیا در حقیقت داستان های کوتاهی Short Stories هستند، که نگارنده آنها دست به اختراع حوادث یک واقعیت نزده است. این واقعیت، بمباران شهرهاست، به خاک و خون کشیدن مردم عادی ست، اصابت گلوله های توپخانه به محله های مسکونی ست، تنبیه آنانی ست، که به خود در برابر سلطنت و فئودال ها، ارتش و کلیسا اجازه یک گستاخی تاریخی به نام زندگی در آزادی را داده اند: “…در مادرید اما روز یکشنبه بود. به این خاطر خیابان ها مملو از جمعیت بودند. گلوله های توپ آمدند، بعد مثل جرقه اتصال سیم های برق، چیزی بطور کوتاه درخشید…بیست و دو گلوله ای که با آنها تا ظهر مادرید را زدند، یک پیرزن را هم کشتند، که از بازار می آمد. چند تکه لباس تنها چیزی بود، که از او باقی مانده بود. موج انفجار یک پای او را تا دیوار خانه بعدی با خود برده بود”(۳۲). در روز ۲۲ ماه مه سال ۱۹۳۷ راننده او پس از تهیه بنزین نزد او می آید و می گوید، ماشین پر از خون است: ”جلوی یک خواربارفروشی زن ها صف ایستاده بودند. یک خمپاره خورد وسط آنها. هفت نفرشان مردند، سه نفرشان را به بیمارستان بردم”(۳۳). گزارش او به تاریخ ۳۰ سپتامبر سال ۱۹۳۷ عنوان “همسایگی مرگ” را حمل می کند(۳۴). حقیقت این ست، که دست مرگ را باز گذاشته اند، تا در خیابان به شکار آدم ها برود . تفاوت بین اهداف نظامی و غیر نظامی از بین رفته است. نیروهای فرانکو شهرها و غیر نظامیان را بمباران می کنند. این پدیده تنها آدمکشی محض و صرف نیست، بلکه یک تدبیراستراتژیک نظامی هم هست. پشت جبهه دشمن را باید آنقدر کوبید، باید آن را آنقدر به خاک و خون نشاند، تا در او چیز دیگری بجز از اراده تسلیم محض باقی نماند. روزگار این پشت جبهه چندان مساعد نیست. چیزی که در آن مدام در حال رخ دادن است، روز قیامتی از آشوب نظامی، اداری و سیاسی ست. سیمون وایل می نویسد: “در بحبوهه طوفان جنگ داخلی هر گونه ارتباط بین واقعیت و قواعد کلی از بین می رود. هر معیاری که با آن بتوان به قضاوت عملکرد نهادها و اعمال فردی و گروهی پرداخت، ناپدید می گردد. تغییر جامعه تبدیل می شود به توپ بازی یک تصادف محض”(۳۵). در چهارداستان کوتاه، که از همینگوی در مورد جنگ داخلی اسپانیا بجا مانده اند، ردپای گزارش های او در مورد این جنگ را به وضوح می توان دید. تفاوت در این ست، که همینگوی روزنامه نگار حوداث یک واقعیت را، آنگونه که هستند، به روی کاغذ می آورد. همینگوی نویسنده اما حوادث همان واقعیت را، آنگونه که برای او هستند، به روی کاغذ می آورد. تفاوت چندان بزرگ نیست، با این وجود از زمین تا آسمان ست. همینگوی  به عنوان نویسنده قبلا در “خورشید همچنان می دمد”، که در اواسط دهه دوم قرن بیستم منتشر شد، مفصلا به اسپانیا پرداخته بود. اسپانیای “خورشید همچنان می دمد” اما دیگر وجود خارجی ندارد. تغییری که جنگ داخلی در این کشور رقم زده است، قابل مقایسه با شبیخون طاعون در باختر زمین در قرون وسطی ست: به درون همه لایه های هستی فردی و اجتماعی نفوذ کرده است، همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داده است، هیچ چیز و هیچ کس از گزند او مصون نیست، هیچ چیز و هیچ کس دیگر آن چیزی نخواهد بود، که زمانی بود. آنچه را که این شبیخون بر سر آدم ها آورد، می توانیم در  داستان  “The Denunciation” بخوانیم. کسانی که سابقا، قبل از شروع جنگ داخلی، یکدیگر را می شناختند و رابطه ای مانند دو انسان بین آنها برقرار بود، حالا، پس از قدم نهادن به مدار طاعون جنگ داخلی و ایستادن روبروی هم ، اگر لازم باشد، یکدیگر را لو هم می دهند، با وجود اینکه می دانند، که ماجرا درپایان به قیمت جان کسی تمام خواهد شد، که او را لو داده اند. یکی از قهرمانان همین داستان راز مگوی این جنگ و همه جنگ های دیگر شبیه آن را فاش می کند. می گوید، “بدی جنگ این ست، که در جریان آن بیش از حد آدم دیوانه می شود”(۳۶).

۱۱) به کتاب سیاه اسپانیا” کوئستلر یک یک ضمیمه تصویری اضافه شده است. این ضمیمه شامل بیش ازچهل عکس از قربانیان غیر نظامی حملات فرانکو به شهرها ومناطق مسکونی ست . تکان دهنده ترین این تصاویر کودکانی را نشان می دهند، که آنها هم در صف قربانیان این حملات بوده اند. این ضمیمه “کتاب سیاه اسپانیا” را به یک اثر پیشتاز در جنگ رسانه ای بر علیه فرانکو تبدیل نمود. ویژه گی دیگر این کتاب، آنطور که قبلا به آن اشاره کردیم، این ست، که کوئستلر برای خواننده گان خود، مستقیم یا از زبان شاهدان عینی، از پشت جبهه دشمن گزارش می دهد، به عنوان مثال: “در شهر گرانادا بیش از پنج هزار کارگر توسط نیروهای فرانکو تیرباران شدند. بعد از کشف لیست اعضای لژ فراماسیونری در این شهر همین بلا بر سر اعضای آن آمد. آنها را به قبرستان شهر بردند، به آنها گفتند، قبر دسته جمعی حفر کنند، بعد آنها را کشتند و در قبر دسته جمعی انداختند. در میان کسانی که نیروهای فرانکو در گرانادا آنها را بقتل رساندند، نام گارسیا لورکا، چهره شاخص نسل جوان ادبیات اسپانیا هم به چشم می خورد. سربازان فرانکو در سه آبادی… پس از کشتن نظامیان هوادار جمهوری، به زنان تجاوز کردند و سپس سینه های آنها را بریدند. مراکشی های عضو ارتش فرانکو در بیمارستان یک آبادی بنام Espejo روی تعداد زیادی از انقلابیون بنزین ریختند و آنها را آتش زدند. در شهر کوچکی در نزدیکی کوردوبا بنام El Caprio، قبل از اینکه نیروی نظامی جمهوری خواهان این شهر را دوباره پس بگیرد، دویست کارگر را درقبرستان این شهر تیرباران کردند…فالانژها اعضای “فدراسیون کارگری آنارشیستی اسپانیا” FAI را در یک طویله حبس کردند، روی طویله نفت ریختند و آن را آتش زدند. آنچه بر جا ماند، تنها اجساد ذغال شده اعضای فدراسیون بود”(۳۷). ردپائی را که این کتاب و ضمیمه آن به نفع جمهوری خواهان بر افکار عمومی اروپای آن زمان بجا گذارد، می توان تا حدودی تصور نمود. بدیهی ست، که فرانکو و آدمکشان او پس از انتشار این کتاب کینه کوئستلر را به دل می گیرند. کوئستلر خود در این مورد می نویسد: “ در آگوست سال ۱۹۳۶، یک ماه پس از آغاز جنگ داخلی اسپانیا از سوی روزنامه ای که برای آن کار می کردم، به پرتقال و مناطق جنوبی تحت نفوذ نیروهای فرانکو سفر کردم. درمقر سابق فرماندهی نیروهای فرانکو در شهر سوویا مصاحبه ای با ژنرال کوآیپو دایانو انجام دادم و توانستم، جزئیاتی در مورد نقض پیمان بیطرفی کشورهای اروپائی در رابطه با جنگ داخلی اسپانیا کشف کنم. انتشار این جزئیات در روزنامه News Chronicle توجه افکارعمومی را برانگیخت و یک تشنج دیپلماتیک را به همراه آورد. پس از این ماجرا به هیچ روزنامه نگار دیگری اجازه سفر به مناطق تحت نفوذ فرانکو را ندادند. کسی که در مقر سابق فرماندهی نیروهای فرانکو در سوویا با آن سر و کار داشتم، افسری بود به نام بولین. بولین در مقر فرماندهی مسئول واحد مطبوعات بود. ترتیب مصاحبه با ژنرال کیپو دلیانو را او برایم داده بود…در لندن ابتدا گزارش سفرم و مدت کوتاهی پس از آن “کتاب سیاه اسپانیا” را منتشر کردم. همکارانی که از اسپانیا می آمدند، برایم تعریف می کردند، که بولین قسم خورده است، اگر دستش یکبار دیگر به من برسد، مرا مثل یک سگ بکشد. شش ماه پس از این ماجرا دست بولین در مالاگا یکبار دیگر به من رسید”(۳۸). نیت کوئستلر از نقض پیمان بیطرفی از سوی کشورهای اروپائی ادامه سیاست مماشات در برابر فاشیسم و تحمل جهانگشایی های او، این بار در رابطه با جنگ داخلی اسپانیا بود. هیتلر و موسولینی فرانکو را متحد خود می دانستند، از این رو به یاری نظامی او شتافتند. بدون کمک نظامی آلمان و ایتالیا امکان پیروزی نظامی برای فرانکو وجود نمی داشت. این در حالی ست، که دیگر کشورهای اروپای غربی به سیاست عدم مداخله در این نزاع علیرغم دخالت آلمان و ایتالیا ادامه می دادند. در این میان تنها کشوری که از نظر نظامی  و سیاسی به یاری جمهوری دوم در مقابل فرانکو شتافت، شوروی سابق بود. این کمک اما قیمتی داشت. می دانیم که استالین در راه خدا کاری برای کسی انجام نمی داد. کوئستلر را به دادگاه نظامی می برند و حکم اعدام او را صادر می کنند. او چیزی در حدود صد و دو روز را در یک سلول انفرادی ویژه محکومان به مرگ سپری می کند، بدون اینکه بداند، یا بدون اینکه کسی به او بگوید، که نوبت او کی خواهد رسید. روزی پیغامی از زندانیان دیگر به او می رسد.‌ پیغام را روی چند کاغذ بهم چسبانده سیگار نوشته اند: “شما هم به مرگ محکوم شده اید، اما شما را اعدام نمی کنند، چون از پادشاه انگلیس خیلی می ترسند…در سلولی که در آن هستیم، تا چندی پیش صد نفر بودیم، الان هفتاد و سه نفر بیشتر نیستیم…ما سه نفر هم به اعدام محکوم شده ایم، امشب یا فردا ما را می کشند. شما اما شاید جان سالم بدر ببرید. اگر جان سالم بدر بردید، باید برای همه دنیا تعریف کنید، که ما را اینجا کشتند، چون نه هیتلر، بلکه آزادی می خواستیم”(۳۹). کوئستلر پیغام آنها را پس از آزادی، یعنی پس از اینکه او را با یک زندانی هوادار فرانکو مبادله نمودند، به همه دنیا می رساند. تجارب او در زندان طبیعی ست، که در حول و حوش واقعه ای به نام مرگ پرسه می زنند، مرگ خود و مرگ دیگران. کوئستلر در زندان با چشم های خود می بیند، که چه اتفاقی خواهد افتاد، اگر فاشیسم به سیم آخر بزند. او در زندان اما به نتایج بسیار جالبی در مورد خود هم می رسد: “با همه اعتماد به نفسی که دارم، نمی توانم بر احساسی که به من می گوید، زندانبانم از من بالاترست، غلبه کنم…کم کم دارم می فهمم، که سرشت برده وار یعنی چه. آرزو می کنم، هر کس که در مورد روانشناسی توده ای حرف می زند، یک سالی را در زندان سپری کند. هرگز به این اصطلاح کلیشه ای باور نداشتم، که دیکتاتوری یک اقلیت تنها با زور سرنیزه بر جا می ماند. اما نمی دانستم، آن نیروئی که عمل یک اکثریت در مقابل دیکتاتوری یک اقلیت را از درون فلج می کند، تا چه حد قوی و زنده و تا چه حد نیاسان (atavistisch) ست”(۴۰).  

۱۲) نگاه اورول به آنچه که در جنگ داخلی اسپانیا می گذشت، در ابتدا، آنطور که خود او اعتراف می کند، ساده لوحانه بود (۴۱). رمانتیسم هومانیستی او شاید اجازه نگاه دیگری را نمی داد. نگاه ساده لوحانه اما در رویاروئی با واقعیت های روزمره جنگ داخلی جای خود را بسرعت به نوعی رئالیسم نقادانه می دهد. این رئالیسم اعزام به خط مقدم جبهه جنگ با فرانکو را به عنوان مثال اینگونه می بیند: “هوا خیلی سرد بود. مه غلیظی، که معلوم نبود از کجا آمده است، همه جا را پوشانده بود…راننده کامیونی، که سوار آن بودیم، راه را عوضی رفت…ساعت ها در مه با کامیون این سو و آنسو می رفتیم. وقتی که به مقصدمان، شهر اکوبیره رسیدیم، هوا تاریک شده بود. یک نفر آمد و ما را از میان راهی که شبیه یک لجنزار بود، به یک طویله برد. درطویله خودمان را روی کاه انداختیم و فورا خوابمان برد. صبح روز بعد دیدم، که کاهی، که توی آن خوابیده بودیم، پر از خرده های نان ست، پر از پاره پوره های روزنامه، پر از تکه های استخوان، موش های مرده، قوطی های خالی کنسرو شیر”(۴۲). کمبود اسلحه و مهمات تا جائی ست، که اورول و آدم های دیگر واحد او حتی دو روز پس از حضور در خط مقدم جبهه هنوز تفنگ در اختیار ندارند(۴۳). تعلیم و آموزش نظامی در کار نیست، سربازانی، که با تعلقات سیاسی و حزبی گوناگون برای دفاع از جمهوری به مصاف ارتش فرانکو رفته اند، حتی نمی دانند، چطور یک تفنگ را باید پر کرد(۴۴). اورول خواننده خود را مایوس می کند. ناراتیو او از جنگ داخلی بر خلاف انتظار خواننده، داستان هیجان انگیز قهرمانی ها نیست، بلکه روایت خسته کننده ای ست، که در آن اتفاق تازه ای نمی افتد. همه یا گرسنه اند، یا با سرما می جنگند، یا از خود می پرسند، که عاقبت آنها در بحبوبه آشوبی که گریبان همه را گرفته است، چه خواهد شد، از این رو سئوالی که اورول شاید بارها و بارها از خود پرسیده باشد: چطور می توان با چنین ارتشی و چنین نظامیانی در یک جنگ پیروز شد؟(۴۵). جنگ روانی با استفاده از بلندگوهای دستی صورت می گیرد. سربازان خط مقدم فرانکو به عنوان مثال در مقابل این پرسش قرار داده می شوند، که چرا به نفع سرمایه داری جهانی برعلیه طبقه ای می جنگند، که خود به آن تعلق دارند؟(۴۶). طرف مقابل هم در رابطه با جنگ روانی ایده هائی دارد: یک روز هواپیمائی در آسمان ظاهر می شود و بر سر اورول و دیگران اعلامیه می ریزد: “مالاگا را تصرف کردیم”(۴۷). عادت نیروهای فرانکو گویا این ست، که قبل از حمله در کلیسائی جمع می شوند و دعا می خوانند. از این رو طنین ناقوس ها در پشت جبهه دشمن را باید فورا اطلاع داد. این طنین می تواند از نشانه های شروع یک حمله احتمالی هم باشد (۴۸). علیرغم همه دشواری ها، تجربه حضور در خط مقدم جبهه نبرد با فاشیسم برای اورول تجربه ی ویژه ای ست: “اینجا، در بلندی های آراگون خود را در میان ده ها هزار انسان می یافتم، که بطور عمده از طبقه کارگر بودند و همه در مساوات زندگی می کردند و در مساوات وارد عمل می شدند…بسیاری از انگیزه های زندگی عادی مانند اسنوبیسم، حرص پول، ترس از مقام بالادست و غیره وجود نداشتند…تا حدودی می توان گفت، که این حالت نوعی پیش طعم سوسیالیسم بود… عطر برابری به مشام آدم می رسید”(۴۹).  پیش طعم سوسیالیسم و عطر برابری به مجرد بازگشت اورول به بارسلون پی کار خود می روند. در خیابان های این شهر می توان تفاوت های طبقاتی را حتی با نگاهی گذرا تشخیص داد: “رستوران ها و هتل های شیک پر از آدم هائی بودند، که از عهده هزینه بالای غذاهای گران قیمت برمی آمدند، در حالیکه قیمت مواد غذائی برای طبقه کارگر بالا می رفت…بنظر می رسید، رستوران ها و هتل ها هیچ مشکلی در رابطه با تهیه آنچه که به آن نیاز داشتند، نداشته باشند، اما در محله های کارگری صف های نان، روغن زیتون و دیگر مواد غذائی مهم به چند صد متر می رسیدند”(۵۰). بازگشت اورول به بارسلون مقارن با شروع خون ریزی در صفوف داخلی جمهوری خواهان ست. تلاش برای خلع سلاح آنارشیست ها از سوی دولت جمهوری خواهان به فاجعه می کشد. کار بجائی می رسد، که اعضای اتحادیه های کارگری نزدیک به کمونیست ها و آنارشیست ها یکدیگر را بقتل می رسانند(۵۱). پای POUM هم، که اورول عضو آن ست، به ماجرا باز می شود. دبیرکل آن را بقتل می رسانند. کمیته مرکزی آن را بازداشت می کنند. استالین بیکار ننشسته است. اتمسفری که اورول از بارسلون در حیض و بیض تصفیه های درونی در صفوف جمهوری خواهان ترسیم می کند، اتمسفری ست “مالامال از ترس، بی اعتمادی، نفرت، سانسور، زندان هائی که در آنها جای خالی نبود، صف های دراز غذا، گروهای مسلح مردانی، که در خیابان ها پرسه می زدند”(۵۲). در سال ۱۹۴۳، شش سال پس از انتشار “درود بر کاتالونیا”، اورول در مقاله ای با عنوان “مرور بر جنگ داخلی اسپانیا” یکبار دیگر به این واقعه می پردازد. پرداختن دوباره او به این واقعه نشان می دهد، که تسخیر او توسط این جنگ قرار نیست بپایان برسد. تحلیل او از علت شکست جمهوری خواهان بسیار ساده است: فرانکو از جنگ داخلی اسپانیا به عنوان پیروز ماجرا بیرون آمد، چون پشتیبانی متحدان خود، آلمان و ایتالیا، را داشت، که بیشترین سلاح را در اختیار او گذاردند، تا بتواند این جنگ را به نفع خود بپایان رساند. در مقابل آن دموکراسی های غربی دست روی دست گذاشتند و اجازه دادند، تا فاشیسم به جهانگشائی در اروپا، بدون اینکه کسی یا چیزی مزاحم او شود، ادامه دهد(۵۳). هیچ ردپائی از مالیخولیای شکست، نیهیلیسم تاریخی، یا شعور شور بخت هگلی در او نیست. او در این مقاله همچنان به ایده آلیسمی، که باعث شد، تا پا به جنگ داخلی اسپانیا بگذارد، وفادارست. آنچه که به مشغولیت ذهنی او در کنار سرنوشت آدم (بعنوان فرد و موجود) و سرنوشت طبقه اضافه شده است، سرنوشت بشریت است: “رواج برده گی را در نظر بگیریم. آیا بیست سال پیش کسی می توانست تصور کند، که در اروپا برده گی دوباره رواج پیدا خواهد کرد؟ برده گی اما جلوی چشم هایمان دوباره برمی گردد. اردوگاه های کار اجباری در اروپا و آفریقای شمالی، که در آنها لهستانی ها، روس ها یهودی ها و زندانیان سیاسی ملت های مختلف، بدون اینکه حتی غذای کافی دریافت کنند، فرم مالکیت برده دارانه هستند”(۵۴).

۱۳) اورول با انتشار “مزرعه حیوانات” و “۱۹۸۴” به سوی تئوری “ویران شهر” Dystopie جهت گیری می کند. آنچه که او در این دو اثر و در مجموع بیش از همه از آن هراس دارد، تاثیر تفکر نازی گونه بر آینده بشریت است: “هدفی که این نوع تفکر دنبال می کند، جهانی کابوس وارست، که در آن یک رهبر یا یک باند حاکم نه تنها آینده، بلکه گذشته را هم کنترل می کند. این اتفاق یا آن اتفاق رخ نداده است، وقتی که رهبر بگوید، که رخ نداده است. وقتی او بگوید، دو بعلاوه دو می شود پنج، دو بعلاوه دو می شود پنج”(۵۵). اورول بیش از هفتاد سال پیش آناتومی قدرت در رژیم ولی فقیه را بطور بسیار واضح پیش بینی کرده بود.

کوئستلر، از سال ۱۹۳۱ عضو حزب کمونیست آلمان، سه سال پس از انتشار “وصیت نامه اسپانیائی”، “خورشید نیمروز” را منتشر کرد. درسال انتشار “خورشید نیمروز” (۱۹۴۰) تقریبا یک سال از پیروزی فرانکو در جنگ داخلی اسپانیا می گذرد. محاکمات نمایشی برعلیه بوخارین و دیگران به پایان رسیده اند. استالین یک پیمان عدم تجاوز با هیتلرامضاء کرده است. از نتایج این پیمان تقسیم لهستان و رها کردن کمونیست های اروپائی در دهان اژدها ست. “خورشید نیمروز” اولا تصفیه حساب است، تصفیه حساب کوئستلر با استالینیسم، و دوما نوعی شورش، شورش بر علیه همان سرشت برده وار، که “خزرمرد سرگردان”(۵۶) در زندان فرانکو، در یک سلول ویژه محکومان به مرگ در هزارتوی درون خویش کشف کرده بود.

سیمون وایل با مارکسیسم و آنارشیسم شروع کرد و در پایان عمر بسیار کوتاهش، که متاسفانه از سی و چهار سال تجاوز نکرد، به مسیحیت و عرفان مسیحی رسید. گزارش او از فضای درونی آنچه که پس از اعلام جمهوری در اسپانیا، به عنوان مثال در کتالونیا، به نظم عادی اجتماعی تبدیل شده بود، وحشتناک ست: “در کارخانه ها یک سیستم زور و اجبار وجود دارد. دولت کاتالونیا، که در آن رفقای ما وزارت خانه های کلیدی امور اقتصادی را در اختیار دارند، چندی پیش دستوری صادر کرد، که بر اساس آن کارگران باید به آن اندازه که دولت تعیین می کند، اضافه کار بدون حقوق انجام دهند. بخش نامه دیگری مربوط به این ست، که با هر کارگری که سهمیه کار خود را نتواند به انجام برساند، مانند یک شورشی بر علیه دولت رفتار شود. معنی این کار مجازات مرگ به خاطر جرائم در امور تولیدات صنعتی ست. چیزی به نام پلیس، طوریکه قبل از ۱۹ یولای ۱۹۳۶ وجود داشت، دیگر وجود ندارد، بجایش در سه ماه اول جنگ داخلی کمیسیون های تحقیق، مقامات سیاسی مسئول، اغلب هم افرادی بدون هیچ گونه مسئولیت احکام تیرباران صادر کرده اند، بدون اینکه بخودشان زحمت بدهند طوری وانمود کنند، که انگار این احکام، احکام صادر شده از سوی یک دادگاه هستند، بدون اینکه کسی از مسئولان اتحادیه کارگری یا دیگر مسئولان این احکام و صدور آنها را کنترل کرده باشد”(۵۷). جمع بندی شخصی او از دخالت در کار عالم اما وحشتناک تر است: “من از دوران کودکی طرفدار آن گروه های سیاسی بودم، که جانبدار تحقیر شده گان بودند، جانبدار آنانی که در طبقه بندی اجتماعی زیر فشار له می شدند، تا اینکه کشف کردم، که هیچکدام از این گروه های سیاسی لایق آن نیستند، که هوادار آنها باشم” (۵۸). رد پای تجربه وایل از جنگ داخلی اسپانیا و آنچه را که او پس از آغاز جنگ دوم شاهد آن بود، در مقاله بی همتای او “ایلیاد یا شعر خشونت”(۵۹) می یابیم. به این مقاله متاسفانه  تا به امروز، به دلایلی که هیچکس نمی داند، آنطور که باید اهمیت داده نشده است. پرداختن به تزهائی، که وایل در این مقاله مطرح می کند، می تواند بدون شک موضوع مطلب جداگانه ای باشد، همینقدر اما می توان در مورد آن بطور اختصارگفت، که قرائت وایل از ایلیاد مکمل (کامل کننده) قرائت آدورنو و هورکهایمر از اودیس ست. به آنچه که این دو در قرائت خود از اودیس به عنوان اصل، به عنوان پرنسیپ، به عنوان پارادایم در حرکت بشریت در تاریخ و درتمدن بشری کشف می کنند، باید آنچه را که وایل در قرائت خود از ایلیاد کشف کرده است، اضافه نمود.

همینگوی بخاطر جنگ داخلی اسپانیا یک دوست بزرگ به نام جان دوس پاسوس را ازدست داد. علت ماجرا ناپدید شدن خوزه روبلس، مترجم آثار دوس پاسوس به زبان اسپانیائی بود. اولین برگردان “منهتن ترانسفر” به زبان اسپانیائی نیز از قلم روبلس می آید. روبلس در مقدمه بر چاپ دوم “منهتن ترانسفر” در معرفی دوس پاسوس به خواننده گان اسپانیائی نوشته بود، دوس پاسوس “آدمی ست، که تا مغز استخوانش رادیکال ست و سمپاتیزان چپ هاست”(۶۰). روبلس و دوس پاسوس علاوه بر ادبیات رابطه بسیار دوستانه ای هم با یکدیگر داشتند. در باره روبلس باید بدانیم، که این جمهوری خواه و آنتی فاشیست دو آتشه با مشاوران نظامی فرستاده از سوی استالین همکاری داشت(۶۱).  یک شب در اوائل دسامبر سال ۱۹۳۶ گروهی مرکب از چند نفر در لباس شخصی به منزل روبلس در شهر والنسیا می آیند و او را همراه خود می برند(۶۲). او بدون اینکه اثری از او بر جا بماند، ناپدید می شود. این ناپدید شدن دوس پاسوس را در بحبوبه طوفان جنگ داخلی به اسپانیا آورد، تا به  جستجوی رفیقش بپردازد. دوس پاسوس آنطور که روبلس او را معرفی کرده بود، سمپاتیزان چپ ها بود. او حتی در سال ۱۹۲۸ به شوروی سفر کرد تا از نزدیک به مطالعه سوسیالیسم بپردازد. دوس پاسوس در امریکا ازهیچ تلاشی برای پشتیبانی از جمهوری خواهان اسپانیا مضایقه نکرده بود. او و همینگوی حتی در تهیه یک مستند به نام “خاک اسپانیا”، که در حقیقت یک فیلم تبلیغاتی به نفع جمهوری خواهان بود، بطور مشترک سهیم بودند. تقریبا همه کسانی که دوس پاسوس پس از ورود خود به اسپانیا با  آنها در والنسیا و مادرید در مورد روبلس صحبت می کند، می دانند، که او را کشته اند و دست سازمان امنیت استالین NKWD در کار بوده است، اما کسی حقیقت را به دوس پاسوس نمی گوید. ترس همه از این ست، که او را به عنوان دوست بزرگ جمهوری خواهان از دست بدهند. همینگوی گویا مایل نیست، که دوس پاسوس به تحقیقات خود ادامه دهد. او معتقد است، که جنگ جنگ است و این نوع عواقب را به همراه می آورد (necessary in time of war). مسلم ست، که این نوع توجیه برای دوس پاسوس قابل قبول نیست. آنچه که ماجرا را برای او وخیم تر می کند، این ست، که این توجیه از دهان یک دوست نزدیک و قدیمی می آید(۶۳).    

۱۴) آگامبن در Stasis به این نکته اشاره می کند، که در رابطه با جنگ داخلی یک تئوری منسجم و سیستماتیک ارائه نشده است: “امروز در مورد جنگ یک تئوری وجود دارد، به آن “جنگ شناسی”.می گویند. یک تئوری هم در مورد صلح وجود دارد، به آن “صلح شناسی” می گویند اما در مورد جنگ داخلی، یعنی در مورد “جنگ داخلی شناسی” تئوری وجود ندارد”(۶۴). عدم وجود یک تئوری منسجم اما باعث نشد، که اندیشه سیاسی از کنارجنگ داخلی با بی تفاوتی عبور کند. شجره تلاش در اندیشه سیاسی  برای توضیح این پدیده تا به روم و یونان قدیم می رسد. مدل توضیح هابز شاید مشهورترین مدل در سنت همین تلاش باشد. فوکو در این سنت قرار ندارد. مدل توضیح او آنچنان از بنیاد متفاوت است، که می توان از تغییر پارادیم صحبت نمود. او بر خلاف تعبیر عمومی جنگ داخلی را بحران قدرقدرت سیاسی، پایان سیاست، و آغاز خشونت نمی داند، بلکه برای او جنگ داخلی نوعی تدبیر قدرت ست و از این رو نه پایان سیاست، بلکه ادامه آن، ‌منتهی با شیوه های دیگرست(۶۵). ناراتیو فلسفه و اندیشه سیاسی اما تنها شکل ممکن حرف زدن در مورد جنگ داخلی نیست. در این مورد به گونه دیگری هم می توان حرف زد. ‌پرسش اصلی این ناراتیو در رابطه با جنگ داخلی این بود، که این پدیده چه بر سر قدرقدرت سیاسی و مشروعیت آن می آورد. جایگزین این پرسش در چهار چوب یک ناراتیو هستی شناسانه می تواند این سئوال باشد، که این پدیده چه بر سر آدم ها و جهان آنها می آورد: جنگ داخلی در جهان آدم ها در وهله اول شبیخون خشونت گروهی ست. در سحرزدائی از این خشونت باید گفت، که محصول مناسبات اجتماعی و تاریخی همان جهانی ست، که به آن شبیخون می زند، خلق الساعه هم نیست، مدل های توضیح ذات گرایانه و آنتروپولوژیک هم از عهده تبیین آن بر نمی آیند، علاوه بر این بروز آن منوط به وجود یک ترکیب (Konstellation) مساعد از شرایط مساعد ست. جنگ در مفهوم کلاسیک آن بین دو ملت هم شبیخون خشونت گروهی به جهان آدم هاست با این تفاوت، که خشونت گروهی جنگ داخلی در فضائی ظهور می کند، که کسی انتظار آن را ندارد و طبیعتا نباید محل ظهور چنین خشونتی باشد: بین همسایه ها، اقوام، فامیل، دوستان و آشنایان. علت این پدیده تغییری ست، که در تعریف از دشمن صورت گرفته است. دشمن در تعریف جنگ کلاسیک کسی ست، که از بیرون، از آنسوی مرزهای جغرافیائی می آید و به “گروه غریبه ها” تعلق دارد. دشمن در جنگ داخلی اما از درون، از اینسوی مرزهای جغرافیائی، از “گروه خودی ها” می آید. به بلاواسطه ترین پیامد این تغییر در تعریف دشمن آگامبن اشاره کرده است: تفاوت بین کشتن غریبه و کشتن همسایه از بین می رود(۶۶). ‌از بین رفتن این تفاوت، فضائی که آن را می توان “فضای بین انسان ها” در یک جامعه نامید، از بین می برد. اعتماد جای خود را به ترس می دهد، نزدیکی به فاصله  تبدیل می شود، نفرت در کمین دوستی و علاقه می نشیند. آدم ها از هم جدا می شوند، دوستی ها از بین می روند، همسایه ای که تا دیروز تنها همسایه بود، امروز تنها دشمن است و از او انتظار هر کاری را باید داشت(۶۷). از آنجا که از پنجره هر خانه ای می تواند تفنگی بیرون بیاید و باریکه هر خیابانی می تواند یک تله باشد، اعتماد به جهان از دست می رود. ادامه حیات بدون این اعتماد چیزی مانند قرعه کشی بلیت بخت آزمائی ست.‌ بخت و اقبال و تصادف زمام امور حیات را به دست می گیرند. آگامبن معتقد است، که جنگ داخلی روندی را دامن می زند، که در جریان آن فرق بین دو حریم خصوصی و حریم عمومی از بین می رود(۶۸). تز او را می توان اینطور فهمید، که شهروندان سیاست زده با انتخاب یکی از سنگرها پا به نزاعی که در حریم عمومی جریان دارد، می گذارند. وزن حریم عمومی و نزاعی که در آن جریان دارد، به مرور آنقدر بالا می رود و آنقدر شکننده می شود، که دیگر جائی برای حریم خصوصی نمی ماند. به این خاطر گریز از جنگ داخلی ممکن نیست، چون هیچ حریم خصوصی وجود ندارد، که بتوان از برابر او به آن گریخت. اعمال خشونت در مناسبات اجتماعی قبل از شروع جنگ داخلی در انحصار بود، در یک هیرارشی به وقوع می پیوست، همه چیز و همه کس را در برنمی گرفت، انتظار وقوع آن را می شد کشید، اگر لحظه او فرا می رسید، شدت آن را با رجوع به تجارب شخصی می شد تصور نمود یا حدس زد، افقی برای پایان او وجود داشت، زمان او زمان بینهایت نبود. تعلیق انحصار اعمال خشونت و ایجاد امکان اعمال آن از سوی همه برعلیه همه خشونت را به یک پدیده غریبه تبدیل می کند، که هیچ چیز در مورد آغاز آن، میزان آن و پایان آن نمی توان گفت.

۱۵) در یادداشت های فیلسوف آمریکائی جان رالز John Rawls در رابطه با یکی از سلسله دروس او با عنوان “مسائل اخلاقی: ملت ها و جنگ ها” گویا یک نوع گونه شناسی Typologie  جنگ وجود دارد. این گونه شناسی شامل ۹ گونه از جنگ هاست. در گونه دوم “جنگ داخلی بخاطرعدالت اجتماعی” ذکر شده است(۶۹). مثالی که رالز خود برای این گونه جنگ ذکر می کند، جنگ داخلی اسپانیاست(۷۰). “عدالت اجتماعی” مد نظر رالز مترادفی ست برای مجموعه ای از رفرم های رادیکال، که جمهوری دوم در اسپانیا در طول عمر کوتاه خود به آنها جامه عمل پوشاند، به عنوان مثال حق رای زنان، اصلاحات ارضی، تقسیم زمین بین دهقانان و پایان دادن به مالکیت فئودالی، کوتاه کردن دست کلیسا از دخالت در سرنوشت جامعه، راندن نظامیان و فئودال ها از قدرت سیاسی، اعطای خودگردانی به اقلیت های ملی، ملی کردن کارخانجات و واحدهای تولیدی و واگذاری آنها به تشکیلات خودگردان کارگری، افزایش دستمزد، رفرم قانون کار، آزادی مطبوعات، آزادی بیان، به رسمیت شناختن جامعه مدنی به عنوان فاعل تغییر و تحولات اجتماعی، سمت گیری به سوی دمکراسی نهادین و بسیاری از رفرم های دیگراینگونه. این سمت گیری اسپانیای جمهوری دوم را در مقایسه با اکثریت قریب به اتفاق کشورهای اروپای غربی در دهه سوم قرن بیستم، علیرغم همه معایب، کاستی ها و خطاها در کارنامه جمهوری خواهان، به سرزمینی تبدیل نمود، که بشریت توانست در آن برای مدت کوتاهی یک نفس راحت بکشد. از این رو جای تعجب نیست، که فاشیسم هر آنچه را که در توان داشت، برای شکست جمهوری دوم به میدان فرستاد. سیاست به اصطلاح “عدم دخالت” اروپای غربی از دلایل اصلی این شکست بود. نرودا، که با “اسپانیا در قلب ما” آبروی فرانکو و آدمکشان او را ریخته بود و پس از شکست جمهوری سازماندهی اعزام هزاران تبعیدی اسپانیائی به شیلی بر دوش او قرار گرفت، در تشریح این عدم دخالت نوشت: “هیتلر یک کشور پس از کشور دیگر را بلعید و دولتمردان انگلیسی و فرانسوی چتر به دست به نزد او شتافتند و شهرها و قلمروها و انسان های بیشتری به او پیشکش نمودند”(۷۱).  بهای این عدم دخالت، بهای ادامه مماشات با فاشیسم، بهای بی تفاوتی در مقابل ولع او برای بلعیدن عالم، بهای سنگینی بود. مادرید دراوائل سال ۱۹۳۹ سقوط کرد. در اواسط همین سال جنگ دوم شروع شد.

منابع:

۱)  Enzensberger, Hans Magnus

Der kurze Sommer der Anarchie

Frankfurt am Main, 1977

صفحه ۲۴۲

۲) Malraux, André

Die Hoffnung

München, 1986

صفحه ۱۸۹

۳) همانجا، صفحه ۱۹۸

۴) منبع شماره ۱، صفحه ۱۶۲

۵) منبع شماره ۲، صفحه ۸۵

۶) Hemingway, Ernst

Gesammelte Werke 10

۴۹ Depeschen

Hamburg, 1977

صفحه ۱۶۶

۷) Hobbes, Thomas

Behemoth oder das lange Parlament

Frankfurt am Main, 1991

صفحه ۱۰۵

۸) همانجا، صفحه ۱۳۵

۹) Münkler, Herfried

Thomas Hobbes‘ Analytik des Bürgerkriegs

منبع شماره ۷، صفحه ۲۱۵

۱۰)  Schmidt, Peer/ Herold-Schmidt, Hedwig

Geschichte Spaniens

Stuttgart, 2002

صفحه ۳۲۹

۱۱) همانجا، صفحه ۳۳۰

۱۲) همانجا، صفحه ۳۹۸

۱۳) همانجا، صفحه ۴۰۰

۱۴) Koestler, Arthur

Ein spanisches Testament

München, 2018

صفحه ۱۳

۱۵) همانجا، صفحه ۶۳

۱۶) Orwell, George

Hommage an Katalonien

Dinslaken, 2021

صفحه ۵

۱۷) همانجا، صفحه ۶

 ۱۸) Lenin, Wladimir Iljitsch

Clausewitz Werk „Vom Kriege“

Auszüge und Randglossen

Berlin, 1957

صفحه ۱۵

 ۱۹) Schmitt, Carl

Theorie des Partisanen

Zwischenbemerkung zum Begriff des Politischen

Berlin, 1975

صفحه ۵۵

 ۲۰) همانجا، صفحات ۵۶-۵۵

 ۲۱) منبع شماره ۱۵، صفحه ۶

۲۲) منبع شماره ۱، صفحه ۱۷۸

۲۳) منبع شماره ۷، صفحه ۱۴۴

۲۴) همانجا، صفحه ۱۳

۲۵) همانجا، صفحه ۹۹

۲۶) همانجا، صفحه ۹۸

۲۷) منبع شماره ۱۶، صفحه ۶

۲۸) منبع شماره ۱، صفحه ۱۶۲

۲۹) Hemingway, Ernst

Ausgewählte Briefe

۱۹۱۷-۱۹۶۱

Hamburg, 1984

صفحه ۳۲۹

۳۰) همانجا، صفحه ۳۲۹

۳۱) همانجا، صفحه ۳۳۰

۳۲) منبع شماره ۶، صفحه ۱۶۸ 

۳۳) همانجا، صفحه ۱۷۸-۱۷۷

۳۴) همانجا، صفحه ۱۸۱

۳۵) منبع شماره ۱، صفحه ۱۸۵

 ۳۶)  Hemingway, Ernst

Der Abend vor der Schlacht

Stories aus dem spanischen Bürgerkrieg

Hamburg, 2018

صفحه ۲۶

۳۷) Koestler, Arthur

MENSCHENLEBEN UNERHÖRT

Ein Schwarzbuch über Spanien

Paris, 1937

صفحه ۷۵

۳۸) منبع شماره ۱۴، صفحات ۶۰- ۵۹

۳۹) همانجا، صفحه ۱۶۳

۴۰) همانجا، صفحه ۱۶۷

۴۱) منبع شماره ۱۶، صفحه ۹۹

۴۲) همانجا، صفحه ۱۴

۴۳) همانجا، صفحه ۱۵

۴۴) همانجا، صفحه ۱۱

۴۵) همانجا، صفحه ۲۳

۴۶) همانجا، صفحه ۳۴

۴۷) همانجا، صفحه ۳۵

۴۸) همانجا، صفحه  ۳۹ 

۴۹) همانجا، صفحه ۶۴ 

۵۰) همانجا، صفحه ۷۱ 

۵۱) همانجا، صفحه ۷۵ 

۵۲) همانجا، صفحات ۹۸-۹۷

۵۳) Orwell, George

Rückblicke auf den spanischen Bürgerkrieg

In:

Warum ich schreibe

Die grossen Essays

München, 2022

صفحه ۱۰۶

۵۴) همانجا، صفحه ۹۹

۵۵) منبع شماره ۵۳، صفحه ۹۷

۵۶) نگاه کنید به:

نجف دریابندری

“آرتور کوئستلر: خزرمرد سرگردان”

نقد آگاه، جلد ۲

تهران، ۱۳۶۲

۵۷) Weil, Simone

Krieg und Gewalt

Essays und Aufzeichnungen

Zürich, 2011/2021

صفحه ۳۶

۵۸) منبع شماره ۱، صفحه ۱۸۷

۵۹) منبع شماره ۵۷، صفحات ۱۹۱-۱۶۱

۶۰) Martìnez de Pisòn, Ignacio

Der Tod des Übersetzers

Hamburg, 2007

صفحه ۱۷

۶۱) همانجا، صفحات ۲۷-۲۵

۶۲) صفحه ۳۰

۶۳) همانجا صفحات ۷۹-۷۱

۶۴)  Agamben, Giorgio

Stasis

Der Bürgerkrieg als politisches Paradigma

Frankfurt am Main, 2016

صفحه ۱۲

۶۵) Foucault, Michel

Die Strafgesellschaft

Frankfurt am Main, 2021

صفحات ۵۴-۴۰

۶۶) منبع شماره ۶۴، صفحه ۲۵

۶۷) Riekenberg, Michael

Über den Bürgerkrieg

Hannover, 2021

صفحه ۲۲

 ۶۸) منبع شماره  ۶۴، صفحه ۳۳

۶۹)/به نقل از:

Armitage, David

Bürgerkrieg

Vom Wesen innerstaatlicher Konflikte

Stuttgart, 2018

صفحه ۲۴۵

۷۰) همانجا، صفحه ۲۴۷

۷۱) Neruda, Pablo

Ich bekenne, ich habe gelebt

Memoiren

München, 1974

صفحه ۱۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=228611 لينک کوتاه

2.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading